منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

من و همسرم اشتی کردیم،همینجوری،زنگ زدم و بهش گفتم پول بریز به حسابم،و اونم عادی برخورد کرد.شب که اومد خونه من داشتم میوه ها رو میشستم،متوجه اومدنش نشدم.

قبلنا که هنوز عروسی نکرده بودیم یه بار گفتم هر وقت قهر کنم چکار میکنی،گفت اروم میام از پشت سرت بغلت میکنم غافلگیر بشی قهرت یادت بره.

هیچوقت اینکارو نکرده بود.

یه بار بهش گفتم یادته اونموقع ها این حرفو میزدی 

دیشب دیدم اروم اروم داره میاد،احتمالا میخواسته بیاد بغلم کنه بخاطر قهر صبحم.

من پشت اپن دیدمش و نشد نقشه اش عملی بشه.

ما اشتی کردیم باهم خوبیم فعلا اما من انقدر اینجا سرزنش میشم حالم بده،هنوزم حالم بده،

من بارها گفتم وبلاگ باعث ادامه دار شدن حال بدم میشه.

انقدر که حس من مقصرم من بدم از اینجا میگیرم.

من به خودی خود ادم خود سرزنشگری هستم.

اونسال که خونه مادرشوهرم بودم مادرشوهر و پدرشوهر حرفشون میشد من ته قلبم یه حس من مقصرم داشتم،بچه هاشون مشکل دار میشدن و مادرشوهر حرص میخورد من یه احساس من مقصرم یا حالا من باید چکار کنم داشتم.

میخوام بگم انقدررر بی معنی.

حالا الانم جایی که فکر میکنم مقصر نیستم میبینم مقصرم،من مقصرم چون نمیرم خرید،چون بچه ها رو درست تربیت نمیکنم چون قهر میکنم چون دعوا میکنم چون هیچکار نمیکنم وقت تلف میکنم و و و 

کوه بزرگی از خودسرزنشگری و حس منفی بهم میده که از قهر صبحم با شوهرم انرژیش بیشتره.

الان از ۴ صبحه بیدارم.یه حس بد دیگه هم دارم.بعد از اون خوابم،و متاثر از حرفهای اینجا،همش حس میکنم یه روز شوهرم ولم میکنه میره،چون من بدم،

اونم نیاد منو مقصر میکنه،

چرا بچه ها این وسیله ها رو خراب کردن،چرا حوله رو انداخته تو حیاط.

دیروز بعد از ظهر یه سبد چای و خوردنی برداشتم با بچه ها رفتیم تو طبیعت،یک کئلومتری فاصله داشت،سعی میکردم حالمو خوب کنم،بی نهایت غمگین بودمگ

من صبح تا حدودی با خودم کنار اومده بودم.قبل از اینکه بیشتر بگه و من قهر کنم تو دلم گفتمخوب نمیرسه اشکال نداره خودم میرم،نمیذارم حالمو خراب کنه،همون جریان مسئولیت ۱۰۰ درصد رو تو ذهنم مرور کردم،این باعث شد ازش خشم و توقع نداشته باشم و حالم بد نشه.نمیدونم چی طد که بحثمون ادامه پیدا کرد و اون گفت من فقط مادرمو میبینم و باقی ماجرا

حالم بعدش بشدت بد بود،به هر دری میزدم نمیشد،رفتم مرغ گرفتم ،توی راه سر کوچه یکم نشستم و به صدای کنجشکها و سکوت و صدای ماشینا گوش کردم.گفتم امروز رو فقط تو لحظه حال زندگی میکنم تا غمم از یادم بره.اما یادم رفت.بعد که اومدم و اون پیام رو برای شوهرم دادم از بار حرفهای گفته نشده و حق ضایع شده ام کم شد و سبکتر شدم.اما همچنان حالم بد بود،کباب درست کردم،البته پسرم درست کرد،من اخراش رفتم.بنظرم بدمزه ترین غذای دنیا بود،اصلا نخوردم.

بعد از اینکه حیاط رو گربه شور کردم،چای دم کردم بریم.ده بارم اینوسط با دخترم درگیر بودم،چون یکی از اتاقا و انباری شده انبار وسایل همسرم و ایندفعه شیر موز و کلوچه و ادامس بود و هی میرفت برمیداشت و باید چک و چونه میزدم نکن،هم چون غذا نمیخورد هم چون بی رویه ادامس برمیداشتن.

بعدش بردمشون با اب لوله بازی کردن.کنار خونمون مزرعه هست و لوله از چاه میاد که زمینو ابیاری کنه.

خوب بودم حالم خوب بود.

فکر کردم باید کارهایی بکنم که حالمو خوب میکنه،میوه هم داشت تموم میشد اما من بیشتر بخاطر این رفتم که حالم خوب بشه،

رفتم خرید کردم و روی فلش فیلم ریختم،برگشتم داشتم میوه ها رو میشستم که همسرم اومد.

حالم چندان بد نبود هرچند که یه لایه غم ته قلبم بود،اما خوب بود تازه داشت اثار جسمانی حال بد صبح بهم معلوم میشد،مادرد شدید جشم درد و سردرد و پف شدن زیر چشمام و خستگی بیش از حد.

تو راه همش فکر میکردم یه ادم چقدر میتونه به خودش ظلم کنه که من میکنم.اینهمه درد جسمی بخاطر چی

خوب بودیم هرچند عشقولانه نبودیم،هرچند من غمگین بودم احتمالا بخاطر شماتت از اینجا و حس اینو دارم که همسرم رو یه روزی از دست میدم بخاطر رفتارم.

شب که باز دیدم با خستگی داره کارتن جابجا میکنه تو دلم گفتم این مرد برای کی داره انقدر تلاش میکنه،چته تو

رفتم پیام صبحم رو پاک کنم،نشد،بهش گفتم گوشیتو بده ،گفت چکار داری گفتم صبح بهت پیام دادم میخوام پاک کنم،نخونده بودش هنوز،تازه بیشتر دلش خواست بخونه ،رو گوشیش پیامم نبود چون اونموقع هنوز اینترنت نداشت،گفت گوشیتو بده از روش بخونم،چی گفتی،حتما بهم فحش دادی؟

بعدش دیدم پیامم رو خونده.

 

تو اون پیام یه جا براش نوشتم وقتی من ناراحتم دودش توی چشم بچه ها و خودت هم میره،

بهش گفتم دعوای ما برد و باخت نیست،دو سر برد یا دو سر باخته.

دیشب خیلی سعی کردم به ذهنم بسپرم چکار کردم که بیکار نمیشم.

دخترم پوست موزها رو ریخته بود تو خونه،موزهاشو هم نخورده بود،اونا رو جمع کردم،دخترم گفت اب انار میخوام،تو لیوان اب انار رو گرفتم و انارم گذاشتم تو بشقاب گفتم تو این بخور تا نریزه تو خونمون،بعد دیدم انار رو بدون بشقاب دستش گرفته برده ریخته توی اتاق.بهش گفتم بیا کمک کن اما یه دون انار جمع کرد بعد رفت سوار ماشین شد.

چند تا از این گیره برچسب دارها گرفته رودم برای وسایل همسر،پسرم گفت چیه برلش توضیح دادم چیه و چجوری باید بچسبونی،

بعد دیدم بهم میگه حولمو بهم بده،بعدا متوجه شدم همه گیره ها رو زده به دیوار اتاقش و وسایل خودش شامل حکله و کیف و ... رو اویزون کرده.

دخترمم میگفت حوله میخوام،حوله بابارو،چون حوله بابا جدید بود،بهش دادم بعد دیدم انداخته تو حال،وقت نشد بردارم نفهمیدم کی برده انداخته تو حیاط شایدم دختر عمه اش برده..

بعدم بچه ها با بابلشون رفتن خونه مادربزرگ،من شام درست کردم،میوه ها رو شستم،نمک دون جدید خریدم پسرم گفت میخوام نمک بریزم دیده بود داره میریزه و رو کابینت پر نمکه گفت بیا بریز،کور شم،ترسیده بود شاید دعواش کنم چرا ریختی،باید میذاشتم خودش بریزه تو نمکدون هرچند از اینور اونورش بریزه رو زمین.

بعد بهشون شام دادم،یه عادت بدشون اینه کا سر سفره نمیان.چون کم غذا و بد غذا هستن میگفتم بذار بخوره ولش کن،البته بیشتر چون روی اونومبل کارتون میبینن و خوردنی میخورن،گاهی وعده های اصلی رو میخورن.دیشب به دخترم گفتم بیا شام بخور گفت نمیخوام،ناهارم نخورده بود،گفتم بیارم اونجا گفت اره،بردم رو مبل،کم خورده بود،بیشتر ریخته بود و یکی از دلایلی که مبلمون رو عوض نمیکنم اینه که الان نمیتونم مبل نو استفاده کنم بخاطر بچه ها،این مبله قهوه ایه و دلمم نمیسوزه هرچقدر کثبف یا خراب بشه،فوقش کثیف بشه جلد هاش رو درمیارم و میشورم.

بعدم مسواک زدن و خوابیدن،وقت خوابشون همسرم از خونه مادرش اومد،داشتم بچه ها رو میخوابوندم،گفت دلستر هست گفتم اره تو یخچال،بعد دید یخ زده،غداشم سرد شده بود،اعصابش خورد شد،بهم گفت هی بهم میگی غر میزنی هم میخوام نزنم نمیشه.

دلستر رو من دو روز پیش از دست بچه ها نذاشتم یخچال گذاشتم تو کابینت،موقع شام همسرم یادم افتاد تو یخچال نبوده،گذاشتم تو فریزر تا زودتر خنک بشه،بعد دیگه یادم رفته دربیارم،امروز بعد از ظهر در فریزر رو باز کردم دیدم واآی دلستره یخ زده که،گذاشتمش تو یخچال،تا موقع شام هم یخش باز نشده بوده و اعصاب همسرم خورد شده،بعدشم که رفت دید بچه ها رفتن تو اتاق و چقدر پوست ادامس ریختن چقدر ادامس باز کردن ریختن بیشتر اعصابش خورد شد.

الان یکم حالم بهتر شد،انگار کارهای خوبی هم کردم ،انقدر که شناتتم میکنید چشمم فقط کارهای بدم رو نیبینه و مغزم روش قفل میکنه،و هیچی نمیینم جز حس بدی که میگیرم از شماتت ها و سرزنش ها.

حس بدی که از حرفهای شما میگیرم صدبرابر بیشتر از حس بدی که از مشکلی که بابتش نوشتم هست.

خودمو بد میینم،تلاش میکنم بهتون بفهمونم من مقصر نیستم اما اخرش گوشه رینگ خفتم میکنید تا بهم بفهمونید من مقصرم و با دیدگاه شما ،البته که مقصرم و با دید خودم نه اگر فکر میکردم مقصرم چرا مشکل پیش میاوردم.

شاید یه مدت ننویسم،با همون چیزهایی که بهم یاد دادید زندگی کنم،همون مسئولیته اگر بتونم باهاش کنار بیام روش خوبیه،خشم و کینه رو از بین میبره و جلوی حال بد رو میگیره.

اگر فکر میکنید تو تربیت بچه ها مشکل دارم،لطفا برام چند تا کتاب بنویسید،نمیدونم کامنت دونی رو ببندم یانه،از یه طرف دلم نمیخواد هی منتظر جواب باشم و هی برگردم به وبلاگ از طرفی دلم میخواد حرفاتون رو بشنوم.

ازتون ممنونم بابت وقتی که میتونه صرف خودتون و بچه تون بشه و برای من میذارید اما این هجم از مقصر بودن رو نمیتونم تحمل کنم،یعنی قدرتش رو ندارم،از روزیکه دخترم افتاده تقریبا فقط همون پریروز حالم خوب بود،

نمیدونم این حال بد،چکش خوردنای اولیه برای صیقل شدنه یا نه،اگر فکر کنم همون مشت و مال اولیه هست باز دلم بیشتر خوش میشه.

 

 

 

 

 

 

 

  • زهره ی روان

دیروز به همسرم گفتم یه مرغ بگیره تا برای بچه ها کباب کنم،نرفت،گفت سرم شلوغه،گفتم یک ربع کاره مگه چقد طول میکشه.

پسرم برای شام برنج خالی خورد،مرغشو نخورد،دلش کباب میخواست.گفتم برای ناهار فردا حتما برات درست میکنم.

امروز صبح به همسرم گفتم برو یه مرغ بگیر،گفت نمیتونم،خودت بگیر،بعدم ادامه داد مگه چکار میکنی،یعنی مراقبت از دوتا بچه انقدررر سخته،

گفتم تو که میگی صورتت همیشه خسته هست،لابد یه کاری میکنم که خسته ام،میگه نمیدونم،حتما سرت تو گوشیته خسته میشی🙄🙄🙄

پس زنای مردم چکار میکنند.

گفتم انقدر کار میکنم،یه نفر باشه قدر بدونه هم خوبه،

نمیدونم چی گفت در ادامه همون پس زنای مردم چکار میکنن،گفتم والا زنای مردم،کاراشون رو شوهراشون میکنن تازه نازشونم میکشن،

میگه من کار به باقی مردم ندارم فقط مادرمو میبینم.

یعنی لحظه لحظه با این حرفهای چرندش منو بیشتر عصبانی میکرد و به مرز از کوره در رفتن میبرد.

میگم مادرت دوتا بچه کوچیک داره که روزی چند بار ببره باسنشون رو بشوره،

میگه  چهارتا داره تا همین پانزده بیشت سال پیش میکرد،بچه کوچیکشون ۲۵ ساله هست،شر و ور میبافه که بازنده نباشه

میگم اون زمونه فرق میکنه،اونموقع که مامان تو فقط چهارتا باسن میشست مامان من ۶ تا بچه داشت،کار خونه داشت،درامد هم داشت،میگه اره دیگه همون زنا،کی بابات اومد یه چایی دم کرد برا خودش ،همیشه بلند صدا میزنه فلانیییئ بیا چایی دم کن،

من دیگه اصلا افسار از دستم دراومده بود،به جای بیخودی رسیده بودیم،داد زدم بسه دیگه بسه دیگه،

یکم تازه با غضب نگاهم میکنه،احتمالا تو همون فاز مردای قدیم بوده،منم بلند شدم رفتم تو اتاق،داشتیم صبحانه میخوردیم،

بعد میگه تازگیا یه قهر کردنم یاد گرفته.

الان گریم میگیره،اشکام دارن سرازیر میشن که چی دلم میخواد و زندگی واقعیم چطوره،یه ذره توجه و ناز کشیدن توش نیست،

بهم میگید مسئولیت قبول کن،خوب من الان از همه زنهای شهر اینا بیشتر کار میکنم قدر میدونه؟

مسیولیت چی رو قبول کنم،بازم خودمو بندازم زیر کار تا اون بیشتر حس مردسالاری بهش دست بدی،سری بعد بنظرم متو با مادربزرگش مقایسه کنه،

راهش اینه که کار رو یا خودم انجام بدم یا بیخیال شم؟

پس اون چی،پس اینجوری هرروز من بیشتر کارها رو انجام میدم و اونم فکر میکنه فقط وظیفمه،

کاش بهم گفته بودم کی مادرت میره دم مرغ فروشی،کی هر وقت بابات لنگ باشه مادرت از فامیلش براش پول قرض میکنه،

ماشینش خراب شده بود از جایی که تیور هم نمیکردن،رفتم ۲۰ ملیون وام گرفتم،چشمای همشون گرد شده بود که چطور تونستم،من همه رو میتونم مجاب کنم جز همسر خودم رو انگار.

بعد مادرش به زور دست چپ و راست رو تشخیص میده،یه شوت به تمام معناست،تمام اظهار نظرهاش باعث یه شاخ روی سرت میشه،تازه باباش از سر کار میاد لباساشد خودش میشوره،

نمادرش برای بچه هاش زیادی فداکاره و میخواد من برای اون،مثل مادرش برلی بچه هاش باشم.

انقدر عصبانیم،دلم میخواد بیاد نازمو بکشه،دلم میخواد همه حرفهامو بهش بزنم اما دتم نمیخواد بهش زنگ بزنم،حتما الان میگه وقت ندارم،

همه پولی که داره باهاش کار میکنه رو من از خواهر برادرم براش قرض گرفتم کاش یه ذره قدر بدونه 

وقتی میگید تو ۱۰۰ درصو مسئولی یاد اون اسبه تو قلعه حیوانات میفتم

  • زهره ی روان

امروز بعد از غذا درست کردنم و قبل از رسیدن همسرم،رفتم حموم،انگار بی اجبار و بدون اگاهانه بودن،دلم میخواست حوصله و وقت بیشتری برای شستن خودم بذارم.با حوله نو ،خودمو خشک وردم،لباس نو پوشیدم.حالم خوب بود.با پسرم کلی شوخی کردم.بهش گفتم بیشتر حس میکنم دوستمی تا پسرم.بغلش کردم،و چندین بار سر به سر هم میذاشتیم و همدیگه رو اذیت میکردیم و میخندیدیم.

 

ذوق زیادی داشتم برای اومدن همسرم.وقتی رسید و بعد از دیدنش،و بعد از غر زدنش و عصبی بودنش بخاطر خرابکاری بچه ها،تو خودم رفتم.

بی نهایت خسته بودم ،بعد از ماهها تصمیم گرفتم اب بخورم،به صدای اب گوش کردم،به خوردنش،به خنک شدن حلق و نای و ...

بعد فکر کردم چرا تو خودم رفتم،دیدم خودم نبودم.

اون ذوق و شوقی که برای اومدنش داشتم رو ابراز نکردم،تخلیه نکردم و چون نه ابراز دلتنگی کردم و نه توجه و دلتنگی و واکنشی دیدم،تو ذوقم خورده بود،بخاطر همین تو خودم بود،یه حس سرکوب شده داشتم.

اما امروز بطور کلی خوبم،بعد از ۱۶ ۱۷ روز.

هنوز چندان نمیتونم با مساله ۱۰۰ درصد مسئولیت خودم کنار بیام.

سایه بهم گفت میز شکسته رو اعصاب توعه ،حالا که همسرت درست نمیکنه یا خودت درست کن یا بذار گوشه و زندگیتو بکن و از فکرش بیا بیرون.

امروز فکر کردم اگر این فکر رو بپذیرم،پس الان نباید نسبت به مساله واکسن کرونا هیچ کس واکنش نشون بده،

حالا که اون اجازه ورود واکسن نمیده،ما یا باید خودمون برای واکسن اقدام کنیم که نمیتونیم یا کنار بیایم که باید مرگ خود و عزیزان و هموطنان و بی گناهان رو بپذیریم.

اصلا اگر اینطور فکر کنیم هیچوقت در طول تاریخ کسی علیه ظلم اقدام نمیکرده ،درسته برداشت من از حرف شما؟

  • زهره ی روان

امروز چندین حرف ناخوشایند از جانب مادرشوهر و خواهرشوهر شنیدم.

اون لحظه بحدی ناراحت شدم که ضربان قلبم رفت بالا،حتی اخر سر انقدر از دست خواهرشوهرم ناراحت بودم که خیلی جدی  و عصبانی جوابش رو دادم،شاید خیلی کم پیش بیاد اینجوری حرف بزنم باهاش،،بعد فکر کردم بذار یکم بهش بی محلی کنماا،من همیشه خودم پیش قدم میشم،بدار بفهمن چطور باید با من رفتار کنن.

میدونید الان که اومدم خونه و دارم بهش فکر میکنم اصلا ناراحت نیستم ازشون،عصبانی نیستم،چندان پشیمان هم نیستم از حرفهایی که گفتم.

میدونید چرا

چون هردوبار سعی کردم شرایط رو درک کنم،

به خودم گفتم اگه خواهرامم بودن اینطوری رفتار میکردم یا از نظرم یه چیز عادی بود.

اینطوری تو ذهنم یکم بهشون حق دادم،شاید اگر کوتاه میومدم اشکال نداشت،هرچند اون فراتر از حد خودش بود.

نمیتونم با کلمات بیان کنم،اما حس میکنم این جریان که میگید تو مسئولی یا مسئولیت تو چیه و پنجاه پنجاهی وجود نداره و تو خودت صد هستی،اینا باعث میشدن.

برایند این رفتار اینه که من الان از حرفشون ناراحت نیستم،قلبم باااشون نسبتا صافه و فردا که ببینمشون کاملا صاف میشه،مهم اینه که من اجازه ندادم کسی ناراحتم کنه،هرچند خواهرشوهرم رو هم یه کوچولو ادب کردم،پررو😉😉😉🤪🤪

تمام خوبی این پست این بود که اتفاقات امشب که زیادم بودن باعث نشدن من ناراحت باقی بمونم و هی بهش فکر کنم و حرص بخورم و بدخواب بشم.

 

 

  • زهره ی روان

دیشب خواب دیدم جاریم با همسرم رابطا داره،رابطه جنسی،

و وقتی جاریم به من گفت که دلش میخواست منو بچزونه.

همسرم اول گردن نمیگرفت اما بعد قبول کرد ،انقدرر تو خواب جیغ میزدم و گریه میکردم و شوهرمو میزدم که چرا

بیدار شدم دیدم عرق کردم،منی که تو تابستونم معمولا عرق نمیکنم.

بلند شدم دیدم خوابه،رعتم پیش همسرم خوابیدم،سررمو گذاشتم رو دستش،گفتم خوابتو دیدم

بعد که یکم از حال خواب اومدم بیرون اومدم سرجای خودم خوابیدم،دوباره ادامه خواب رو دیدم،همسرم بهم گفت تقصیر داداشم بود که من هر وقت میرفتم اونجا ،نبود،جاری هم خیلی چراغ میداده.

بهش گفتم چند بار رابطه داشتی گفت ۴ بار،گفتم به من میگی ف بار حتما بیشتر از ۸ بارم بوده،

بعد رو گوشیش پیام مادر جاریم رو دیدم که به عکس منو برای همسرم فرستاده و گفته به فکر زندگی خودت باش،

بعد شناسنامه ام رو بردم دادم به همسرم،گریه امونم نمیداد،بهش گفتم با وجودیکه بی نهایت دوستت دارم،دیگه نمیتونم بمونم،برو و طلاق منو بده.

از صبح حالم بده

حسم به همسرم و جاریم همونه که تو خواب بود.

یادم که میفته بی نهایت ازرده میشم باز.

دردی به این عظیمی حس نکرده بودم.

 

بطور کلی از بعد از زمین افتادن دخترم،حال خودم و حال رابطمون خوب نبود,دیروز رفتیم بندر کار داشت،تو جاده حس میکردم چقدر از هم دور هستیم،چقدر بی توجه هست به من،نا اشنا به دنیای من

 

 

یه بار نسیم بهم گفت دلم از این میسوزه که زندگی خوبی داری اما قدرشو نمیدونی.

دیشب توی خواب بی نهایت حسادت میکردم به ادمی که بعد از من بخواد با همسرم ازدواج کنه.

بی نهایت دلم میسوخت از زندگی که از دست رفته بود.

واقعیته،اما مثل ادمی که زمان مرگ قدر زندگی رو میدونه،مثل ورونیکا،من هم یک دقیقه قبل از از دست دادن همسرم میفهمم چقدر حیف بوده این زندگی و این ادم و من قدرشو ندونستم.

به من بفهمونید قدر همسرم رو بدونم،رابطه ام رو بخاطر چیزهای پیش پا افتاده خراب نکنم،انقدر زود عصبی نشم و از کوره در نرم

 

  • زهره ی روان

سلام

دیروز بچه ها خونه نبودن،برخلاف میل قلبی  من،باباشون برد خونه جاریم.

منم تنها بودم ناهارم درست  نکردم،رفتم بیرون دنبال کارای تعمیراتی تخت و سه چرخه دخترم و ...

تو راه هم برای خودم غذا گرفتم.

اما خوشحال نبودم،حس غمگینی داشتم از اینکه شوهرم انجام نمیده و من مجبورم برم شیشه بری و جوشکاری و تعمیر موتوری،وسط پسرهای موتوری

عصر هم خونه رو جمع کردم،

امروز که بچه ها خونه بودن فهمیدم خدایا چقدررررر بچه داری سخته،نه خونه جمع میشه،نه دعواشون و کشمکششون تموم میشه،نه غذا میخورن نه کارام پیش میره

پسرم گفت میخوام برم خونه دوستام،دخترم رو هم برد.ناهارم نخورد

منم قلیه ماهی درست کردم بعد رفتن بچه ها یه نفس راحت کشیدم،یه دلستر هم برای خودم اوردم(این اولین باره من برای خودم دلستر میارم،البته بخاطر ضررش)

با زیتون با سالاد کلم بروکلی ،سینی غذا رو بردم تو حیاط زیر افتاب خوشمزه،غذام رو خوردم،بعدشم خوابیدم،خواب خوبی نبود،به زور خوابیدم و همچنان که چشمام باز نمیشد،مغزمم انگار هوشیار بود و نخوابیده بود.

چیزی که الان منو واداشت که اینجا بنویسم علاوه بر قدمهای کوچک خوددوستی،مطلب زیر هست.

امروز دوتا از عکس و فیلمهایی که به طور بی خبری ازم گرفته شده بود رو روی گوشیم دیدم،یکیش رو دخترم گرفته بود و یه فیلمم همسرم گرفته بود ،توی هر دو فیلم قیافه من بشدت مضطربه،تاج ابروهام و ابتدای ابروهام انقدر رفتن بالا که شدن دوتا خط شیب دار.

من قبلا هم گفتم بیشتر وقتا که مچ لحظه حال خودمو تو نااگاه بودن میگیرم،میبینم قیافم تو حالت اضطرابه.

دیشب که از دست همسرمم عصبانی بود،تو ماشین که رفته بودیم دنبال یکی دیگه از کارای تعمیراتی،بهش گفتم تو چهره من چی میبینی

گفت هیچی

گفتم چهره یه زن خسته و غمگین و تنها رو نمیبینی

گفت تو همیشه همینطوری هستی

ادامه اش مکالمه خوبی نبود و من بیش از پیش فهمیدم این ادم چرا انقد شفاف و منطقی نیست،چرا انقد سفسطه بازه

اما اینو میخوام بگم که احتمالا درست میگه تا حدودی،چهره ام بطور پیش فرض تو حالت اضطراب قرار داره.

این اضطراب به خیلی چیزها مربوط میشه اما عمده اش مربوط به پدر مادرم میشه

اواخر مجردی هیچوقت دلم نمیخواست بابام خونه باشه،از برادرم فاصله میگرفتم ،اضطراب میگرفتم از وجودشون.مادرم هم همینطور،اگر یه ذره میخواستم کاری برای خودم بکنم اضطراب میگرفتم مگر اینکه راضی باشه.

مثل ادمایی که به زور تو شرکتی کار میکنن و گاهی دور از چشم کارفرما،یکم از کار دزدی میکنن و اضطرابم دارن.

تو یه کتابی،که الان اسمش یادم نست،نوشته بود بعد از جنگ توی المان مردم هنچنان اضطراب داشتن و حال روحیشون بدتر از زمان جنگ بود.

بعد میگفت مردم در طول جنگ اضطراب داشتن و این عادی بود ،چون جنگ بود اما بعد از جنگ،که دلیلی برای اضطراب نداشتن،حالشون بدتر بود،چون نمیتونستن با حس اضطراب جامانده از جنگ ،کنار بیان.

در من هم یه همچین چیزاییه

من چند بار که متوجه اضطرابم میشدم خودم به خودم ،مثل جریان تله ها،میگفتم این فقط یه تله هست که فعال شده،چیزی برای استرس و اضطراب وجود نداره،اروم باش.

اما چندان کارگشا نیست دیگه،چون معمولا اگاه به خودم نیستم و این حس هم یه جورایی تنظیمات کارخونه منه،در حالتی که تو خودمم و حرف نمیزنم.

 

  • زهره ی روان

حالم خوب نیست.باهاش دعوا کردم.نتونستم خودمو کنترل کنم.انقدر که بی منطقه این ادم.

قرار بود بگردم و علت عصبانیتم رو پیدا کنم.علت خودش بود اهمال کاری خودش.الان که بخاطر مشغلش بیشتر کارای خونه رو خودم انجام میدم بازم کوتاه نمیاد.میگه صبح تا شب خونه ای مگه چکار میکنی.

منکه نمیتونم شیر اب رو ببندم.نمیتونم میز تلویزیون رو بهم وصل کنم،نمیتونم برم شیشه تخت رو عوض کنم،برم در کابینت رو وصل کنم.

دقیقا یکساله در کابینتمون شکسته،فقط میگم ،نه ها میگه نه نه میگه،از این گوش میشنوه از اون گوش میده بیرون.بعد از ماهها گفتن اینکه اون میز تلویزیون رو از بالای کمد دیواری بیار پایین و بهم وصل کن تا بفروشیمیش،خودم اوردم پایین.حالا چند شبه میگم بهم وصلش کن.نمیکنه.کارش زیاده اما اهمال کارم هست.امروز از ساعت پنج شش خونه بود.نمیدونم چکار میکنه.دم اخری سه تارش دستش بود بهش گفتم کی میخوای شیر اب رو ببندی،این میز رو مونتاژ کنی هیچی نگفت.

بعدشم خوابش گرفت گفت رختخواب ها رو نمیاری بندازی؟

من دیگه عصبانی شدم،میگم چرا اینکارا رو نمیکنی،میگه نمیرسم،خودت بکن.از سر لج میگه.

میگم چطور میرسی اینور اونور بری ویدئو ببینی و بفرستی این گروه اون گروه.

گفت خودت بکن.از صبح تا شب چکار میکنی.

منم عصبانی تر شدم.

گفتم فرش رو خودم دست تنها شستم.چوب پرده خودم خریدم.پرده رو خودم  نصب کردم.هرچقدر کار میکنم باز طلبکاری و غر میزنی.

اعصابم از این خورد میشه که وقتی میگی فلان کارو بکن هیچی نمیگه،حتی نمیگه نه،ادم همچنان منتطر میمونه،اینطوری میشه که دوساله شیر ابه ما خرابه و من هرچی گفتم بخر نخریده با این بهونه که احتیاج به عوض کردنش نیست،باید واشرشو عوض کرد.

الان که خودم رفتم شیر رو خریدم باز نمیاد وصل کنه.

بهش چندین بار گفتم کارای منو انجام نمیدی عصبی میشم.

امشب اعصاب خودشم خورد بود.احتمالا بخاطر دخترم بود،تا میومد بخوابه بیدارش میکرد.

بعد دوباره با عصبانیت و خشم تمام غر میزنه که کاش بمیرم راحت شم.اصلا تو چرا از خونه مامانت برگشتی.

راستش قلبم شکست.منی که دنبال عشق بودم ببین چه چیزها میشنیدم.به حرفم گوش نمیده،دل به زندگی نمیده تازه مقصرم من هستم.

اما سعی کردم خودمو اروم کنم با این فکر که از بی شعوری خودش هست.

وقتی صبح تا شب سرکاره بعدشم یا گوشی دستشه یا سنتور یا هرچی بجز خانواده،چه انتظاری داره.

وقتی به حرف خانمش گوش نمیده و افتخارشم اینه که به حرف زن گوش نمیدم.

تو این چند روز،چندین بار بهش گفتم یه وقتی هم برای خانوادت بذار.تختمون رو میخوایم بفروشیم،پس فردا قراره  بیاد ببره و من گفتم اون شیشه اش که شکسته رو تا پس فردا درست میکنم.از دیشب میگم من که تو این شهر کسیو نمیشناسم،برو یکیو پیدا کن.امشبم چهارپنج بار گفتم.فقط پشت گوش میندازه.

الان نمیدونم چکار کنم.میز تلویزیون همینطور وسط هال،تیکه تیکه.

ابم که چکه میکنه.

همون شیر ابم یه بار عصبانی شدم از اینکه همش اب چکه میکنه میریزه تو کابینت و از اونورم میریزه تو کف اشپزخونه،رفتم از خونه همسایمون شماره یه لوله کش گرفتم،اومد نگاه کرد گفت باید عوض شه،همونکارم نمیکرد.ابگرمکنمون ۲۴ ساعت اب ازش چکه میکنه،نمیرفت تعمیرکار بیاره،خودم اوردم.که گفت باید عوض کنید.خدا میدونه کی عوض کنه.من قبلنا خیلی استرس میگرفتم اب چکه کنه،عذاب وجدانم داشتم،الان خودمو میزنم به بی خیالی،به مساله هدر رفت ابم فکر نمیکنم.

خانوادشم مثل خودشن.از وقتی من یادم میاد تمام شیرالات خونه مامانش چکه میکنن یا یه ایرادی دارن اما نمیکنن یه فکری به حالش بکنن.مادرش مطلقا کاری ازش بر نمیاد.همه کارهای بیرون رو پدرشوهر انجام میده،اینکه تنبلی میکنه یا ناتوانه دقیقا نمیدونم.بنظرم هر دوش.

یه مساله دیگه خواهرشوهرم بود.

خواهرشوهرم و دخترش خیلی شکمو هستن.

نمیدونید چقدر شکمو بودن اینا اعصاب منو خورد میکنه.

امشب داشتیم در مورد خوردن حرف میزدیم من گفتم که خواهرشوهر و دخترش خیلی میخورن.شوخی میکردیم،میخندیدیم.خواهرشوهرمم میخندید اما پشت همه حرفهای به اصطلاح شوخم،خشم بود ،خشمی که میخواستم با کلمات خالی کنم و مشخصم نباشه اما بیشتر اذیتم میکرد.

اگر شکمو بودنشون تو خونه خودمون اتفاق بیفته بیشتر عصبی میشم.

بارها شده مغزیجات گذاشتم رو مبل بچه ها بخورن،نخوردن بعد دخترخواهرشوهرم اومده خورده.بچه های منم چیز نخورررر،اینم میاد یه لقمه چپ میکنه و میره.هرچی دختر من لاغره دختر خواهرشوهر چاقه.ذوقم میکنن از شکمو بودنش.بنظرشون بامزه میاد

دیروز داشتیم میرفتیم بیرون یه کیسه پر میوه خریده بود همسرم،وقتی فهمیدم خواهرشوهر و دخترشم باهامون میان فهمیدم دیگه چیزی از میوه ها باقی نمیمونه.من برام میوه یا پولش مهم نبود،اصلا مهمون ما بودن ،این شکمو بودنشون و این هیجانشون واس خوردن،عصبیم میکنه.

 

یه برادرشوهر دارم هروقت باهاش میریم بیرون دیگه غذا گیرمون نمیاد.انقدر که شکموعه و موقع شکم،بی ملاحظست.

امشب فکر میکردم چرا عصبانی میشم،چرا بدم میاد انقدر ،مگه از جیب من میخوره،به من چه

تو کتاب نیمه تاریک وجود که من نتونستم بخونمش،نوشته بود از هرچیز بدتون بیاد حتما اون اخلاق رو دارید ،

منی که غذا میخورم که سیر بشم ایا میشه شکمو هم باشم.

 

 

بعدا نوشت:صبح که از خواب بیدار شدم باز رفتم سر گوشیم به خودم قول داده بودم انقدر نخونم پستم رو و انقدر تکرار مصیبت نکنم که حال بدم ادامه دار بشه اما طاقت نیاوردم،گفتم بخونم ببینم غلط املایی داره(بچه ها ببخشید اگر اذیت میشید تو خوندن.مخصوصا نسیم که معمولا نفر اوله و به محض نوشتن میخونه،من با گوشی مینویسم میترسم با کامپیوتر بنویسم،چون همش همسرم باهاش کار میکنه یه وقت لو برم)

بازم حالم بد شد.به خودم گفته بودم اما کش نده دعوا رو،قهر نکن،تموم کن بره،خداروشکر همسرم خیلی وارده تو این کار

صبح بلند شدم دیدم تو چت دیوار چند نفر عکس بیشتر از وسیله ها خواسته بودن رفتم عکس بگیرم

همسرم گفت میترسم فردا بیام ببینم یه لشکر ادم جلوی در صف کشیدن کل خونه رو فروختی

منم با خنده گفتم اخ اگر میشد خودتم بفروشم یکی بهترشو بگیرم😏

تموم شد کدورتمون.

قبل از این،یعنی وقتی تو رختخواب بودم داشتم فکر میکردم زندگی یعنی همین خوشحالی های کوچک،چیه که الان سر ذوقت میاره،یادم افتاد نون سنگگ داریم،یکم تصنعی بود خوشحالیم اما ذوق هم داشتم.

خوشحالی دومم اینه که همسرم دوتا بچه رو هم برد خونه جاریم

همین که باهاش کل کل میکنم

بهش گفتم نبر مزاحم میشه،رو فرشش جیش میکنه،گفت اشکال نداره به فاطمه میگم ببرتش دستشویی

دیروزم که پسرم خونشون بود بردنش بیرون و براش اسباب بازی خریدن،شب قبلشم پیتزا خریده بودن که پسرم دوست داره،دیروزم دیدم براش ژله و خوردنی های خوشمزه درست کرده.

خوشبحالش انقدرر روانه،ببین چه راحت به بچه من میرسه،پسرم میگه نمیام،میخوام بچه عموم بشم.خیلی دوستش دارن.

منم هیچوقت نذاشتم کدورت بین من و هرکسی رو بچه ها بفهمن،بچه ها رو تشویق به مهربانی کردم همیشه و جاریم همیشه میگفت بچه های تو خیلی مهربونن.فکر میکنم باید براش یه کادویی بخرم یا اومدن اینجا دعوتشون کنم بیان خونمون

راستی نگفتم جاریم طی دو هفته که من خونه مامانم بودم اسباب کشی کرد و رفت.

گفت دلم نمیخواد تو این شهر وایسم.حالا نگم براتون که داشتن خونه میساختن و ول کردن رفتن،نگم براتون که خونه هم ،همش وام بود و بازم وام گرفتن برای رهن خونه و باز من میبینم خیلی لارج خرج میکنن،حقوق برادرشوهرم از همسر من کمتره نمیدونم جریان اینا چجوریه،برکت داره یا از مایه میخورن یا هرچی نمیدونم اما تعجب میکنم همیشه

 

 

 

  • زهره ی روان

سلام.

من انقدرر خودمو نمیدیدم که اصلا نمیدونستم خوددوستی یعنی چه،

اصلا منی وجود نداشت،مهم نبود،همش باید خاک پای خانواده اش یا حتی خانواده شوهر و ... میشد.

از اونروز خیلی به اینه نگاه میکنم و به خودم میگم دوستت دارم.

مساله قیافه رو رفع و رجوع میکنم،با این حرف که من الان هرچه اسیب دیدم،تموم شده،الان بالغم و میتونم فکرمو نسبت به خودم عوض کنم.

شاید من زیبایی خاصی ندارم و یه دختر معمولی هستم،نه زشت نه زیبا اما مساله اینه که دوست داشته شدن فقط بر محور زیبایی نمیچرخه.زیبایی یک امتیازه و منم در حد قابل قبولش رو دارم.

بخوای یکیو دوست داشته باشی،کار نداری زشته یا زیبا.

الان به خودم نگاه میکنم و میگم دوستت دارم.اما باور نمیکنم.مثل اینکه یه بچه پریده وسط یه حرف بی اهمیت زده و رفته و هیچ تاثیری در تو نداشته.

اما باز هم میگم،انقدررر که باورم بشه.

دومین مورد غذا خوردنم بود.من بعد از اینکه وزنم یکم رفت بالا و از اون بی ریختی دراومدم،دیگه برام خوردن مهم نبود.

میخوردم که سیر بشم.همین.

مخصوصا خونه مامانم بیشتر اینطوریم.تمام دوهفته ای که اونجا بودم نه به تغذیه خودم کار داشتم،نه رو تغذیه بچه ها حساس بودم.بچه ها هم نمیخورن انقدر که مشغول بازی هستن.یه سوپری تو فاصله ۲۰ متری خونه مامانم هست اونم بی تاثیر نیست تو بی اشتهاییشون.

اومدم خونه هم،همون روال رو پیش گرفته بودم.

یعنی بطور جدی تر پیش گرفته بودم.

نسیم بهم گفت خوددوستی یعنی به خودت و تغذیه ات توجه کنی،چیزهای مورد علاقتو بخوری.

برای ناهار امروز،خودم تنها بودم.پسر و همسرم خونه نبودن.دخترمم زودتر خورده بود.یه سینی صورتی برداشتم ،توش بشقاب سفید با گلای صورتی و پاستلی خوشگلم رو گذاشتم .و کنارش ترشی دست ساز خودم با زیتون که عشقمه.اصلا چشمم به زیتون افتاد ذوق افتاد تو دلم.چقدر این رسیدگی به خود،حال ادمو خوب میکنه.چقدر توی لحظه بودن،مثل سایه خوبه.

چقدر لذت بردن از چیزهای ساده ی کوچک،مثل فرنگیس توی پیج پیچ و مهره خوبه.

یک هفته بود من زیتون رو خریده بودم.اصلا یادم نمیفتاد بیارم بخورم.چون فقط غذا میخوردم که نیازم رفع بشه.

(سایه این قسمت از پستم،شبیه پستای تو شده😃😃😃)

چای دم کردم با نبات خوردم.بعد از خستگی زیاد ناشی از اشپزخونه شستن،فقط یه چایی میتونست به دادم برسه.

حالا دارم به کارهایی فکر میکنم که باید برای خودم انجام بدم.کارهایی که دوست دارم.

یه دلیل اینکه من همیشه از خواسته هام گذشتم،ملاحظه کردن دیگران بوده.

از لحاظ مالی همیشه سعی میکردم کم خرج باشم چه تو مجردی،چه متاهلی

همین خیلی منو اذیت کرده و میکنه.

وقتی پولی برای شخص خودم خرج بشه،احساس ناراحتی و عذاب وجدان دارم.

اما اگر همون پول یا حتی چند برابرش رو،ضرر بکنیم،اصلا ناراحت نمیشم.میگم شده دیگه.

البته اگر همسرم ضرر کنه ناراحت نمیشم،اگر خودم ضرر کنم خودخوری زیادی میکنم.

دلم میخواد برم چشم پزشکی،دلم میخواد امسال که نمایشگاه کتاب انلاینه،برای خودم چند تا کتاب بخرم و بخاطر چشمم که شده،کمتر گوشی بگیرم دستم.

(لطفا ده تا کتابی که تو هر خونه ای بودنش واجبه رو بهم بگید).

 

 

 

جمله بالا رو ببینید.من کتاب که میخوام بخرم هم با این فکر که به درد بچه هامم بخوره،عذاب وجدانشو تعدیل میکنم.

این سوال به خودی خود سوال خوب و به جایی هست.

اما انگیزه پشتش برای من خوب نیست.نشان از مهم نبودن و تو اولویت نبودن خودم از نظر خودم هست.

 

میخوام یه پیج فروش لباس بزنم.هدف پشتش خواهرمه،خواهر شماره ۲،وضع مالی خوبی نداره و تخصص و مهارتی هم نداره .بشدت ناراحته بابت بچه هاش که ارزو به دل و حسرت به دل بزرگ میشن.

برای خودمم ،میخوام زبان بخونم ،هنوز وقت نکردم شروع کنم،یه برنامه هم باید برای این بریزم.

کتابم فعلا کمالگرایی و ذهن حواس جمع رو کنار گذاشتم تا شجاعت رو بخونم.کتابفروشی تو شهر ما نیست و چون نمیخوام با گوشی بخونم،یکم طول میکشه تا بخرم یا سفارش بدم ،

 

 

توی پیج رویا نوری گفته بود وقتی عصبانی هستید یعنی یه چیزی درست نیست،سرکوبش نکن،منفجر هم نشو.خودتو اروم کن و بشین فکر کن چکار باید الان بکنی که عصبانی نشی.عصبانیت حس بدی نیست.باید بهش پاسخ درست بدی.

اینروزا که دست تنهام و خونه تکونی میکنم و بچه ها هم تو دست و پامم،یک بار که،خسته بودم،فشار بهم میاورد دست تنهایی و بچه ها.

کار رو ول کردم و رفتم خونه مادر شوهرم و چایی خوردم و استراحت کردم‌.

میخوام بگم که دارم سعی میکنم  یاد بگیرم موقع عصبانیت،بجای داد و بیداد سر همسرم و مقصر جلوه دادنش،ببینم چکار کنم تا عصبانیتم رفع بشه،ریشه اش چیه.

 

در مورد بچه ها عاجزم،خیلی ریشه نداره.دل ارا فقط دلش میخواد بهونه بگیره،یا دلش میخواد کثیف کاری کنه یا یا یا

  • زهره ی روان

بچه ها خوابیدن.

من سرم توی گوشی خودم،اونم همینطور

وقتی صدای نفس هاش رو شنیدم،یه غم گنده ریخته شد تو قلبم،

فقط غم نبود،یه مقدار ترس و اضطراب هم بود.

از بچگی از اینکه نفر اخر باشم که بخوابم میترسم،یعنی قبل از بقیه خوابم ببره خوبه اما اگر بدونم همه خوابن و من تنها موندم استرس میگیرم.

 

الان غم بی مهری رو هم دارم.

  • زهره ی روان

این بار سومه دارم مینویسم اینجا

و نمیدونید چقدر اعصابم خورده،طاقت نق زدن و صدای دخترم رو ندارم،انقدری که دلم میخواد بزنمش.

از صبح دوتایی بلند شدن رو اعصابمن،بهونه گیری میکنن.منم حوصله ندارم.

وقتی من حالم بده اونا هم حالشون بد میشه،و حال بدم صدبرابر میشه،به مرز انفجار میرسم،دلم میخواد برنمشون،از خونه بندازمشون بیرون.

صبح از خواب بیدار شدم یه اهنگ گذاشتم و رفتم اشپزخونه تا کارای عقب موندمو بکنم،متنفرم از خونه داری و تمیز کردن.

حس کثیفی به خونمون دارم،هربار میرم جایی با وجودیکه همه جا رو جمع میکنم و میرم ،وقتی برمیگردیم اندازه دو روز کار هست،علاوه بر جابجایی وسایل ریخت و پاش های بچه ها،کثیف کاری شوهرم،

ایندفعه خستگی جسمی و روحی خودمم،نذاشت زودتر خونه روجمع کنم و حس کثیف بودن خونه،روحمو بیشتر ازار میده.

بچه ها هم نمیذارن انجام بدم تموم شه،میریزن میپاشن،بهونه میگیرن،غذا هم نمیخورن.بیشتر اعصابمو خورد میکنن،در حد زدنشون عصبانی میشم.حال خودشونم بدترمیشه،هی بیشتر بهونه میگیرن،بیشتر باهم دعوا میکنن،بیشتر صدام میزنن و گریه میکنن.

من صبح که بیدار شدم یکم بابت خوابم ناراحت بودم بعدشم جریان خواهرمم بهش اضافه شد،الان اندازه یه کوه عصبانیم.و بچه ها باعثش بودن.بهونه گیری هاشون.

الان دیگه سرسری مینویسم فقط میخوام برسم به اصل مطلب،حوصلشو ندارم خوابمو با جزئیات بگم.

من یه همکلاسی دارم،اسمش علی هست.

تو دانشگاه من تو فاز دوست پسر و رل زدن نبودم،قلبا ازش خوشم میومد.تنها کسیم نبود که ازش خوشم بیاد.

توی جشن فارغ التحصیلی یکم ابراز دلتنگی برای هم کردیم و من بیشتر انگار درگیر شدم.اما همچنان نمیشه گفت درگیر بودم.از فارغ التحصیلی تا ازدواجم پنج سال طول کشید و من تو این پنج سال نه زنگی زدم نه پیامی دادم بجز شاید یکی دوبار تبریک سال جدید ،شاید ،یادم نمیاد

یه دلیل بزرگش این بود حس اویزون بازی داشتم،دلیل دیگه اش این بود که سال اخر با یه دختری دوست بود .البته بعدها دختره ولش کرده و شکست عشقی خورده بود.

اولین بار که بعد یکی دوسال پیام دادم بعد از شکست عشقیش بود.شایدم اون پیام داد.شایدم فقط پیام تبریکی چیزی بود.اونموقع مجرد بودم.

دوباره چندسال بعدش من ازمون شرکت کردم،یکی از دوستای صمیمیم با علی تورابطه بود و دوستش داشت،بهم گفت علی قبول شده سال پیش.من متاهل بودم.

این دوستمم اونموقع که پیام داد رابطشون تمام شده بود یا در شرف اتمام بود.

چون دوستم قصدش ازدواج بود و علی فکر نکنم تو فاز ازدواج بود بعد اون شکست عشقی.دوستمم میگفت ،یهو قهر میکنه میره تا چند هفته بیخبر میمونه.رابطشون به سرانجام نرسید.

اونسال من پسرم یه ساله بودو خیلی جدی شروع کردم به خوندن و بهشم پیام دادم یکم از چندوچون ازمون پرسیدم.در طول اون یکماه سه چهارباری باهم حرف زدیم.

 

 

ایندفعه چون من متاهل بودم و هردو میدونستیم کسی قصد تحمیل خودش به اون یکی رو نداره(من خودمو به اون تحمیل کنم) خیلی بهتر میتونستیم حرف بزنیم،چون دوتا دوست بودیم فقط،دوتا انسان که خود واقعیشونن بدون سیاست یا منظوری یا درخواست و انتظاری پشت حرفهاشون.

اون سال یه کدورتی پیش اومد که الان میبینم منم مقصر بودم و همه رو گردن اون انداختم و اونم خیلی تلاش کرد از دلم دربیاره.منم گفتم فراموش کن،مساله مهمی نبوده،مربوط به ازمونم بود.قبول نشدنم رو از چشم اون هم میدیدم.کتابی رو داشت که من دربه در دنبالش بودم و همسرم کلی گشت و پیداش نکرد و بهشم گفتم اما نگفت برات میفرستم و اینا...

سال بعدش یه شب من خوابشو دیدم تا ناراحته،صبح بیدار شدم تا حالم گرفتست و ناراحتم و دلمم براش تنگ شده ،بهش پیام دادم،توی یکسال قبل باز چندان رابطه ای نداشتیم.

اونم اتفاقا گفت حال روحیم خوب نیست.

بعد از اونم یکی دوبار بهم پیام دادیم و عجیب حرفهامون به دل هم مینشست یا شایدم تازگی داشتیم برای هم.

یه شب من دیدم ساعت دو شب هست و دارم باهاش چت میکنم،همسرمم خوابیده.

بهم گفت زهره دلم میخواد برگردم به دوران دانشگاه،یا یه همچین چیزی

یه چیزی گفت که حس صمیمیت و همدلی زیادی توش بود.

من عذاب وجدان داشتم ،حس خیانت داشتم.

اونشب دل به دلش که ندادم هیچ،چنان حرف رو عوض کردم که گفت ببخشید مزاحمت شدم.متوجه شد که من حس نزدیکی زیاد و رابطه خاص گرفتم.اونم احتمالا قصدش این نبوده و منم میدونستم اما به هرحال عذاب وجدان داشتم و باید این رابطه ای که خیلی تند به سمت صمیمیت زیاد میرفت رو قطع میکردم.

دیگه هم نه من پیام دادم نه اون،توی گروه هم خیلی عادی باهم برخورد میکنیم.گرچه سال تا سالم پیام نمیدیم تو گروه.هیچکدوم از بچه ها.

حالا دیشب خواب دیدم جایی هستیم و یه اهنگ از روی گوشی علی ،یکی پلی کرد من خوشم اومد و به علی گفتم این اهنگو برام میفرستی،اونم با جون و دل بلند شد و رفت سمت گوشیش تا اهنگو بریزه.

میدونید چیزی که منو درگیر کرده اون توجه خاص علی به من بود.تو این خواب رابطه عاشقانه ای نبود،فقط من توی اون توجه خاص گیر کردم و احتمالا دلیل اینکه انقدر خواب میبینم اینه که تو ناخوداگاهم دنبال توجه خاصم.

توجهی که از همسرم نمیگیرم و خودمم به خودم نمیدم و حتی نمیدونم چی هست و چجوری باید توجه داد.

با همسرم اگر بیای نگاه کنی فکر نمیکنی این دو نفر روزی برای هم  میمیردن و الان هم قلبا همدیگه رو خیلی دوست دارن.تو ظاهر رابطمون،خبری از عشق نیست.مثل همخونه هستیم.همسرمم دل نمیده دیگه.

هر وقت مثلا من میگم دوستت دارم به شوخی میگه راست میگی،یا باشه یا گاهی میگه ول کن زهره.

توجه معمولی هم نمیگیرم چه برسه به خاصش،گاهی حس میکنم قلبم مثل زمین ترک خورده ی تشنه ی ابه.

 

  • زهره ی روان