منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

با خواهرهام و دختر خالم نشسته بودیم،داشتیم از دخترعموی مامانمون میگفتیم که چقدر قشنگ زندگی میکنه،چقدر باحوصله هست،دخترخالم گفت فلان کارشم خیلی تمیزه،خواهر ۳ گفت بسکه بیکاره،خواهر۲ گفت نه اون داره زندگی میکنه،مثل ماها نیست،انقدر مشغولیم که نمیفهمیم چطور زندگیمون داره میگذره.

گفتم اره درست میگه،ماها سر خودمون رو خیلی شلوغ کردیم،همشم غر و دعوا(منطورم خانواده مادرم و خالم بود).

بعد گفتم دخترخاله وای این عروستون چقدر غر میزنه،گفت نه کارش زیاد بود و باردار،گفتم داشت کار خودشو میکرد دیگه‌.

گفت انگار خیلی رو تو اثر گذاشته گفتم اره،خیلی رو اعصابم بود.

دختر خالم خیلی بهش برخورده بود.خیلی زیاد.

بعد که رفت ناراحت شدم.فکر نمیکردم ناراحت بشه ،ما همیشه با هم راحت حرف میزنیم تعارف نداریم،فکر نمیکردم بخواد جلوی من از زنداداشش حمایت کنه و بهشم انقدر بر بخوره.اگه به خودش  از این حرف بدتر هم میزدم ناراحت نمیشد.

بعد که رفت ناراحت شدم.به من چه که ناراحتش کنم.مگه تو خونه من غر زد،تو خونه خالم بود دیگه.

تو دلم یه مکالمه راه انداختم با خودم و دخترخالم که ازش دلجویی کنم،بعد یه دلم باز میگفت انقدر به ادما رو نده،اون بیخودی و انگار با قصد و منظور میخواد جلوی من،طرف زن داداشش رو بگیره.خیلی هم منصفانه حرف نمیزنه.

اما قلبم ناراحت بود از ناراحت شدنش.

مخصوصا که خواهرم که عروسشونه گفت به ما چه

به خواهرهام میگم من هر وقت میرم خونه دم خر هم کج باشه دنبال اینم که ببینم همسرم تقصیری داره ،غر بزنم،و خشممو تخلیه کنم.

بعد که اگاه میشم به حال درونی خودم،با خودم حرف میزنم که انقدر سرزنشگر نباش،بذار در کنارت احساس ارامش داشته باشه،خودتو درست کن،ببین اون جاریت چقدر همسرش در کنارش حالش خوبه،ببین خواهرشوهرتو بدون خشم هستن،

بعد میام اینجا انقدر همه با هم دعوا میکنن و غر میزنن به هم دوباره برمیگردم به تنظیمات کارخانه.

روزی که اومدم خونه مامانم بعد سه ماه،دلم برا بابا مامانم برای اولین بار تنگ شده بود،گفتم اینسری وایمیستم خونشون و باهاشون میشینم حرف میزنیم،دل به دل هم میدیم.

الان که تقریبا ده روزه اینجام،حوصله هیچکدوم رو ندارم و دلم میخواد فرار کنم،انقدر که عین خروس جنگی به هم میپرن.

فکر کن ۷۱ ساله و ۷۶ ساله،امروز سر دست شویی رفتن بنا کردن به همدیگه فحش دادن،سه ساعتم کش پیدا کرده.

مادرم تا ظهر غر زدا،سر ظهر دختر خواهرم اومد باهاش ریاضی کار کنم،انقدر مادرم غر زد و دختر خودمم دفتر کتابو برمیداشت، و خودمم بی حوصله شده بودم،خواهرزاده نفهمیدم کی رفته،خواهرم گفت اومد اینجا گریه کرد تو به من میگی برو اونجا،خاله که یادم نمیده.

مامانم هی غر میزنه هرچقدر شماها درس خوندید کارمند شدید نوبت اینه،اصلا این درس خوندن چیه،برادرت اکه درس نمیخوند الان بهتر کارشو بلد بود،از همون اول میرفت دنبال شغل ازاد تو این سن اقلا مهارت داشت،کی بشه این دختر کارمند بشه مامانش بشینه بخوره و استراحت کنه.

روزهای اول چون حسم خوب بود،غرهاش رو نشنیده میگرفتم،الان تا دهنشو باز میکنه انکار یکی مته برداشته مغزمو داره سوراخ میکنه.

حوصله حرفهای معمولیشم ندارم.

 

خالی شدم انگار،از اون رخت شستن هم خبری نیست

 

  • زهره ی روان

سلام

مدت زیادی هست که ننوشتم.

حرفم نمیومد،هروقت حالم بد بود (که معمولا اینموقع ها دلم میخواد بنویسم)، با خودم میگفتم خوب که چی،گفتنی ها گفته شده.حالا باز ذکر مصیبت بگی که چی.چند بار یه چیزیو میگی و جواب میشنوی.

یک بار اومدم کامتت ها رو خوندم.

بطور کلی این مدت حالم خوب بود.

بعدازظهرها میرفتم کلاس،این حالمو خوب میکرد،یه تنوع بود،دوتا ادم میدیدم،حرف میزدم،همیشه حرف زدن با ادمای جدید جذاب برام جالب بوده،البته اینجا که میرفتم هیچکدوم جذاب نبودن و حرفشون و مدلشون نه تنها برام جالب نبود ،کلی هم حوصله سر بر بود اما به هرحال شوخی کردن و خندیدن ،خیلی احتیاج به ادم باسواد عمیق نداره،دوتا شرو ور میگفتیم میخندیدیم.

اوایل یه پسر ۲۳ ساله بود،درواقع مربی من بود،ازم میپرسید که هدفت چیه،میگفت لیست اهدافت رو بنویس،منظورش اهداف مالی بود،و چون من اهداف مالی،فعلا نداشتم،این باعث میشد باهم حرف بزنیم،بعد یه مدت دیدم اصلا بخاطر این ادم دلم میخواد برم کلاس،خود کلاسه چندان برام اهمیت نداره.

نمیدونستم دقیقا حسم چیه،حسم تمایل به یک انسانه یا تمایل به جنس مخالف،گاهی که حس میکردم بخاطر جنسیتشه که دلم میخواد باهاش وقت بگذرونم خیلی ناراحت میشدم.

کم کم جاریم هم اومد تو اون کلاس و ما دوتا شدیم.این باعث شد توجه فقط معطوف به من نشه و من دچار سردرگمی نشم وقتی بهم میگه دیوونه ی شیطون.

مدلش اینه.خوشحال بودم.الان باهاش دوستیم.بهش گفتم تو اولین دوست من تو این شهر بعد چهارسال هستی اما مطمین نیستم همیشه باهات ارتباط داشته باشم بخاطر جنسیتت.بهم گفت کاش تو یه پسر بودی،بهش گفتم کاش تو یه دختر بودی.

گذشت اونروزها،اما عجب هیجانی داشت،زندگی چقدر شیرین و هیجان انگیز بود.

خوشحالم اون حس های عجیب گذشته،عمیقا ناراحت بودم.

یعنی دارم خیانت میکنم.این حس چیه؟چون دوستی ندارم و علاقه به ارتباط با ادما دارم این رابطه جذابه یا چیز دیگر.

خوشحالم اون حس های ضد و نقیض تموم شده.

الان من و جاریم  و اون اقا تو یک گروهیم و سه تایی میگیم میخندیم و این خیلی بهتره،تکلیف منو با خودم معلومتر میکنه.

اما یه چیز خوب یاد گرفتم

اینکه خیانت خیلی به طرفتم بستگی نداره،انگار برمیگرده به ضعف های درونی خودت،منکه عاشق توجه خاص و نگاه خاص هستم،منکه دلم خاص بودن برای یک نفر رو میخواد ،خیلی مستعدم،بی انکه ربط زیادی به همسرم داشته باشه،چون بعد هشت نه سال زندگی،نمیشه زیادم انتظار نگاه خاص و توجه خاص داشت.

درسته همسر من یکم زیادی دور شده از این مقوله و من حس میکنم منو نمیبینه،اما مگه من چکار میکنم براش که فکر کنه خاصه برام.چه انتظاری دارم ازش.

حالا از اون به بعد گوشی همسرم دم دست باشه با وجودیکه میدونم اون دختری که باهاش کار میکنه پیام غیر کاری میده نمیرم سراغش.

اینو هم خود همسر گفت که دختر خانوم چی میگه و من فهمیدم غیر کاری هم هست صحبتهاشون.

گاهی از صحبتهاشون میاد میگه.

دلم نمیخواد سر مساله شک و تردید انرژی بذارم.راستش حوصلشو ندارم یا الان خیالم راحته نمیدونم.

فقط میدونم دیگه دلم نمیخواد چیزی بدونم.ترجیح میدم برای بهبود خودم و رابطمون  فکر کنم و انرژی خرج کنم.

این از خودم

چهار پنج ماهه قرص میخورم ،اوایل که خانم قاسمی بهم گفت خشمت رو کنترل کن تا استرس بچت کم بشه،دیدم چندتا از ناخنشاش رشد کردن،بعد اومدم پیش خواهرم که تازه زایمان کرده بود و اون دوره ای بود که پسرم منو ول نمیکرد و همش کنار من بود و با بچه ها نمیرفت بازی کنه.

اونوقت بچه ها میومدن خونه خواهرم،۴ ۵ تا بچه پرسروصدا و شلوغ و بی انضباط تو یه خونه کوچیک،بچه خواهرمم کوچیک بود و دل درد داشت خیلی وقتا شبا نمیخوابیدیم،در طول روز هم بچه ها دست از سرمون برنمیداشتن.خیلی عصبی و داغون میشدم.سر بچه ها داد میزدم برید خونه هاتون.

معلومه که گوش نمیدادن.

دوباره دیدم پسرم باز داره همون چندتا ناخنم که بلند شده بود رو میخوره..سر پسرم داد نمیزدم.سر بچه های خواهرام داد میزدم برید خسته شدم دیگه.

بعد که اومدیم خونه سه ماه تمام حواسم به ناخنش بود که حداقل ببینم یکی از ناخنهاش رشد میکنه.نکرد که نکرد.باهم خیلی خوبیم.با پسرم.معمولا یا لااقل هشتاد نود درصد اوقات رفتار خوبی دارم و دیگه از اون خشمهای اتشفشانی هم خبری نیست.کنترلم بیشتر شده.یکمم وابسته قرصها شدم.گاهی با خودم‌ میگم حتی اگر شده تا اخر عمر بخورم،بهتر از اون خشمهای ناگهانی بود که سر بچه ها و همسرم خالی میکردم.

اما پسرم خیلی خیلی زیاد حساسه و واقعا گاهی خسته میشم.

مثلا من گفتم موهاشو کوتاه کنیم راحت باشه.باباش  بهم گفت نه بلند بشه ببندیم.یه بار ازش پرسیدم‌پسرم دوست داری موهات بلند باشه گفت نه دوست ندارم‌مثل دختر باشم.

 

بعد یه بار که خودشم بود به باباش گفتم ببرش ارایشگاه باباش گفت نه کوتاه بد میشه بلند بهتره،گفتم خودشم کوتاه دوست داره.

بعد چند وقت بعدش خودم بردمش ارایشگاه ،قبلش بهم گفت میخوام یکمش بلند باشه یکمش کوتاه.

همونجا تو ارایشگاه هم ازش پرسیدم باز گفت نصفش بلند نصفش کوتاه.

منم نفهمیدم دقیقا چی میگه،گفتیم دور موهاش رو کوتاه کنه،وسطش بلند باشه،همون مدل سون که برای اکثر بچه ها میزنن.

بعد که کارش تموم شد گفتم‌پسرم خوبه گفت مگه نگفتم نصفش بلند بمونه گفتم خوب یه قسمتی که بلنده گفت نه اینجوری نه،یکم توضیح داد و تازه فهمیدم میخواد از فرق سر تا پیشونیش نصفش کوتاه نصفش بلند باشه.

گفتم چرا اینجوری گفت اخه بابا هم گفت بلند بمونه.نمیخوام هی یکیتون بگه بلند یکی بگه کوتاه،

یا مثلا یه شب تو مغازه باباش اسباب بازی برداشته بود،پسره که اونجا بود گفته شماها ضرر هستید.فردا شبش که از مغازه برگشتیم گفت مامان من امروز از مغازه چیزی برنداشتم گفتم چرا گفت چون ترسیدم ضرر بشه.

انقدر ناراحت شدم،فکر کنم بری سوپرمارکت و دلت بستنی شکلات و ...بخواد و ۶سالت باشه و خودتو کنترل کنی بخاطر پول.گفتم ما اندازه خونمون پول داریم،تو نمیخواد نگران باشی،ما پول داریم.

اگر من میگم زیاد نخورید بخاطر پول نیست بخاطر اینکه هله هوله مفید نیست،زیادش برای بدن ضرر داره.و و و .

چند وقت پیش هم چای باباش ریخت،باباش نتونست خودشو کنترل کنه و خیلی بد از دست خودش خشمگین شد و خیلی بد شد و خشمش رو نشون داد.

بعد از اون میبینم‌پسرم موقع پلک زدن محکم چشماشو بهم فشار میده،بردمش دکتر و گفت چشمش مشکل نداره،تیک عصبی هست.

یه مشکل دیگه که دارم در مورد مسواک زدن و درس خوندنش هست.

بچه های من ۶ ماه با برچسب و جایزه مسواک زدن.بعد که هیجان برچسب و جایزه خاموش شد و براشون خسته کننده شد مسواک نزدن.یعنی ۶ ماه یه کار رو کردن اما عادت نشد براشون.این اواخر دیدم واقعا توان هرشب چک و چونه باهاشون رو ندارم بیخیال شدم،

یا مثلا برای درسش تقریبا ۸۰ درصد کتابها رو خوندیم.از لحاط کیفیت کار،بین ۵۰ تا ۹۰ یا ۱۰۰ درصد.

دوماه درس خوندیم با جایزه و ..اونوقت این اواخر دیدم نمیاد،میحواد باهاش همش چک و چونه بزنم،

نمیدونم ایراد کارم کجاست که نمیتونم بصورت عادت دربیارم اینها رو.

حالا الان برای کلاس اول میترسم به مشکل بخورم،چکار کنم مجبورش نکنم،بهش فشار نیارم اما درسها رو هم بخونیم ،با توجه به اینکه استرسی هم هست و اصلا نباید فشار اورد

 

  • زهره ی روان