منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

سلام  عزیزان دلم

سالهاست که خدایی توی زندگی من وجود نداره.یعنی نه هست و نه نیست،اگر مطمئن میشدم هست خوب بود اما چون نمیتونم بفهمم پس توکل و بسپر به خدا هم برام بی معنی بودن و باید خودم یه فکری به حال مشکلاتم میکردم.

اما امسال این خونه پیدا نکردن عجیب بهم استرس داده و میده.

حدود ۲ماه پیش گفتم همه ی این دنیای پرازشگفتی که نمیتونه اتفاقی باشه.اینهمه نظم و منطق و حساب که اتفاقی نیست،یه چیزی وجودداره،یه هوش برتر یا خدا یا کائنات یا هرچی،

یه چیزی هست که بالاتر از همه هست.

بعد بهش گفتم اگر هستی صدامو میشنوی،میتونم بسپرم بهت؟

راستش تا الان که به مویی رسیده و صاحبخونه هر روز میگه تخلیه کنید هنوز خونه پیدا نکردیم.

نمیدونم هست یا نیست ،اگر هست ایا کمک کننده هست یا میذاره اتفاقات روی روال خودشون بیفتن،چه خوب چه بد

اما دوست جونیا، من  استرس و ناامیدی  و هراس از اینده ی نامعلوم، رو دارم میبینم در خودم.

یک نکته ی مثبتش اینه که نسبت به همسرم خشم ندارم.میبینم که باعث مشکلات امروزمون همسرم هست اما خشم ندارم و دلمم براش میسوزه،اونم فشار زیادی تحمل میکنه.

فقط امیدوارم این خشم نداشتن مقطعی نباشه.

یعنی به خودم میگم خوب که چی،شده دیگه ،با جنگیدن چیزی درست نمیشه،اگر میخوای باهاش زندگی کنی که میخوای!،جنگیدن راهش نیست.بهتره از این به بعد کنار هم باشید.

و میبینم وقتی من عوض میشم اونم چقدرررررر عوض میشه.

راستی دماغمو عمل کردم.امیدوارم خوب دربیاد،با اونهمه هزینه که کردم و دردی که کشیدم.

در مورد استرسه میخواستم بنویسم

گاهی میشینم و به این روزهام فکر میکنم،به اینکه چکار میتونم بکنم.به اینکه چیا باعث میشه انقدر استرس به من وارد بشه.

یادبچگی هام میفتم.بابا و مامانم همیشه دعوای پول داشتن.با وجودیکه پدرم وضع مالیش بد نبود.

و این جمله تو ذهنم هک شده که حالا که پولمون تموم شده چه بلایی سرمون میاد.در حالی که حدودا ۹ ساله هستم. و ترس از اینده و بی پولی اضطراب و فشار زیادی بهم میاره.

بعد خود ۳۷ساله ام میاد و اون زهره ۹ساله رو بغل میکنه و میگه من مواظبتم.من سرکار میرم ،درامد دارم،نگران نباش،مواطبتم.

بعد میبینم دچار اشتباه فاجعه انگاری هم هستم.

یک مساله تو ذهنم فاجعه ای میشه.

الان پیدا نکردن خونه برام یک فاجعه هست.یک غم بزرگ که نمیتونم بخندم و زندگی کنم.

گاهی میگم چقدر قبلش خوشبخت بودم.

اما میدونید چیه؟

با همه اگاهی که نسبت به خودم و احساساتم و افکارم پیدا میکنم،چیزی از استرسم کم نمیشه. 

فقط نگاهش میکنم تا بگذره.

نمیدونم ایا اون خدا کمک هم میکنه؟ ایا بهترین اتفاق رو رقم میزنه یا درگیری با صاحبخونه و اعصاب خوردی درپیش داریم

  • زهره ی روان

سلام

حالتون خوبه، رو به رشدید؟

بذارید یه چیزی بگم،گاهی خسته میشم از تلاس برای رشد کردن.گاهی دلم میخواد همین که هستم باشم،به خودم دست نزنم.بعد میبینم من‌فعلی رنج میبینه و تحمیل میکنه.پس مجبوره، به خودم میگم داستان زندگی بشر همینه دیگه.رو به رشد بودن.از ابا اجداد گوریل طورمون اومدیم رسیدیم به اینجا .بعد میگم خوب پس عجله نکن.بی طاقت نباش،شاید این عجله کردن تو رو اذیت میکنه.

من ادم خیلی عجولیم.

نسیم بهم گفته دوماه به جنبه های مثبت زندگیت فکر کن.

من میدونم که من بعد منفی قضایا و ادمها(ادمهای درجه یک زندگیم).

 رو میبینم.از هر اتفاق و صحبتی، که دوگونه بشه تفسیر کرد من بعد منفی رو میگیرم و بعد سناریو سازی میکنم.

مثلا اگر شوهر فلانی بره باشگاه میگم چه شوهر باحالی ،میخواد خوش هیکل باشه اما اگه شوهر خودم بره میگم میخواد چکار فعلا،کار واجبتر از باشگاه داریم.

حالا میخوام این طرز فکر مزخرف رو عوض کنم.طرز فکری که مخصوص مادرم و خاله هام و خواهرهامم هست و میبینم هممون همیشه تو زندگی گلایه داریم و یکی در میون میخوان تو تیمارستان بستری بشن.

حتی الانم ذهنم منفی ها رو میبینه.

بذار توضیح بدم.

من چند روزه تلاش میکنم فکرهای منفی و سناریو سازی رو از خودم دور کنم.من حتی اگر در بدو یه اتفاق منفی رو میبینم اما بعدش اگاه میشم و تلاش میکنم مثبت های قضیه رو برای خودم ذکر کنم‌.گرچه یکم بی نمک طور و رفع تکلیف طور بنظر میاد اما عقلم داره تلاش میکنه که به قلبم بقبولونه.

اونوقت موقع شروع نوشتن در مورد این قضیه تو باراگراف بالا،اولش جمله ها تو ذهنم اینطوری میومدن؟

من اینکارو کردم اما نمیشه،بی نمکه، کلیشه ای طوره.

در صورتیکه معلومه چند روز اول همینه.۴۰ساله با این خصلت زندگی کردم.

و یه مطلب دیگه که فهمیدم اینه که وقتی با خودم تنهام غمگینم.غمگین ترین ادم روی زمین.

این درسته که معاشرت و گپ و گفت با ادما و حتی دیدارشون،بی نهایت به من انرژی میده.حتی میتونه یه روش درمان و تراپی برای من باشه.

اما چرا تو خلوتم انقدر غمگینم.پریروز که تنهایی رفتم بیرون ۳ ۴ ساعت توی خود غمگینم بودن،حسابی غمگین و افسرده ام کرده بود.تا فرداشم حالم بد بود .بعد فهمیدم انگار وقتی تنهام غمگینم.

دیشب که همه رفتن بیرون و من تنها شدم اولش یه غم ریز،نشست رو قلبم اما به خودم اگاه شدم و گفتم لذت ببر،مثل سعید،همسرم.از تنهایی هاش خیلی لذت میبره،البته بخاطر اینه که راحت تو گوشیش باشه.

برای لذت بردن رفتن نون گرفتم و تو راه یه اهنگی که باهاش یه دختری میرقصید تو ذهنم میخوندم و ادای دختره رو درمیاوردم.تو ذهنم.

بعد شام خوردم و خودم رو دعوت کردم به فیلم دیدن .

خوش گدشت.

بیشتر وقتایی که میرم بیرون و تنهام غم قلبمو میگیره.انقدر که ساکتم و با کسی حرف نمیرنم.

 

  • زهره ی روان

با خواهرهام و دختر خالم نشسته بودیم،داشتیم از دخترعموی مامانمون میگفتیم که چقدر قشنگ زندگی میکنه،چقدر باحوصله هست،دخترخالم گفت فلان کارشم خیلی تمیزه،خواهر ۳ گفت بسکه بیکاره،خواهر۲ گفت نه اون داره زندگی میکنه،مثل ماها نیست،انقدر مشغولیم که نمیفهمیم چطور زندگیمون داره میگذره.

گفتم اره درست میگه،ماها سر خودمون رو خیلی شلوغ کردیم،همشم غر و دعوا(منطورم خانواده مادرم و خالم بود).

بعد گفتم دخترخاله وای این عروستون چقدر غر میزنه،گفت نه کارش زیاد بود و باردار،گفتم داشت کار خودشو میکرد دیگه‌.

گفت انگار خیلی رو تو اثر گذاشته گفتم اره،خیلی رو اعصابم بود.

دختر خالم خیلی بهش برخورده بود.خیلی زیاد.

بعد که رفت ناراحت شدم.فکر نمیکردم ناراحت بشه ،ما همیشه با هم راحت حرف میزنیم تعارف نداریم،فکر نمیکردم بخواد جلوی من از زنداداشش حمایت کنه و بهشم انقدر بر بخوره.اگه به خودش  از این حرف بدتر هم میزدم ناراحت نمیشد.

بعد که رفت ناراحت شدم.به من چه که ناراحتش کنم.مگه تو خونه من غر زد،تو خونه خالم بود دیگه.

تو دلم یه مکالمه راه انداختم با خودم و دخترخالم که ازش دلجویی کنم،بعد یه دلم باز میگفت انقدر به ادما رو نده،اون بیخودی و انگار با قصد و منظور میخواد جلوی من،طرف زن داداشش رو بگیره.خیلی هم منصفانه حرف نمیزنه.

اما قلبم ناراحت بود از ناراحت شدنش.

مخصوصا که خواهرم که عروسشونه گفت به ما چه

به خواهرهام میگم من هر وقت میرم خونه دم خر هم کج باشه دنبال اینم که ببینم همسرم تقصیری داره ،غر بزنم،و خشممو تخلیه کنم.

بعد که اگاه میشم به حال درونی خودم،با خودم حرف میزنم که انقدر سرزنشگر نباش،بذار در کنارت احساس ارامش داشته باشه،خودتو درست کن،ببین اون جاریت چقدر همسرش در کنارش حالش خوبه،ببین خواهرشوهرتو بدون خشم هستن،

بعد میام اینجا انقدر همه با هم دعوا میکنن و غر میزنن به هم دوباره برمیگردم به تنظیمات کارخانه.

روزی که اومدم خونه مامانم بعد سه ماه،دلم برا بابا مامانم برای اولین بار تنگ شده بود،گفتم اینسری وایمیستم خونشون و باهاشون میشینم حرف میزنیم،دل به دل هم میدیم.

الان که تقریبا ده روزه اینجام،حوصله هیچکدوم رو ندارم و دلم میخواد فرار کنم،انقدر که عین خروس جنگی به هم میپرن.

فکر کن ۷۱ ساله و ۷۶ ساله،امروز سر دست شویی رفتن بنا کردن به همدیگه فحش دادن،سه ساعتم کش پیدا کرده.

مادرم تا ظهر غر زدا،سر ظهر دختر خواهرم اومد باهاش ریاضی کار کنم،انقدر مادرم غر زد و دختر خودمم دفتر کتابو برمیداشت، و خودمم بی حوصله شده بودم،خواهرزاده نفهمیدم کی رفته،خواهرم گفت اومد اینجا گریه کرد تو به من میگی برو اونجا،خاله که یادم نمیده.

مامانم هی غر میزنه هرچقدر شماها درس خوندید کارمند شدید نوبت اینه،اصلا این درس خوندن چیه،برادرت اکه درس نمیخوند الان بهتر کارشو بلد بود،از همون اول میرفت دنبال شغل ازاد تو این سن اقلا مهارت داشت،کی بشه این دختر کارمند بشه مامانش بشینه بخوره و استراحت کنه.

روزهای اول چون حسم خوب بود،غرهاش رو نشنیده میگرفتم،الان تا دهنشو باز میکنه انکار یکی مته برداشته مغزمو داره سوراخ میکنه.

حوصله حرفهای معمولیشم ندارم.

 

خالی شدم انگار،از اون رخت شستن هم خبری نیست

 

  • زهره ی روان

سلام

مدت زیادی هست که ننوشتم.

حرفم نمیومد،هروقت حالم بد بود (که معمولا اینموقع ها دلم میخواد بنویسم)، با خودم میگفتم خوب که چی،گفتنی ها گفته شده.حالا باز ذکر مصیبت بگی که چی.چند بار یه چیزیو میگی و جواب میشنوی.

یک بار اومدم کامتت ها رو خوندم.

بطور کلی این مدت حالم خوب بود.

بعدازظهرها میرفتم کلاس،این حالمو خوب میکرد،یه تنوع بود،دوتا ادم میدیدم،حرف میزدم،همیشه حرف زدن با ادمای جدید جذاب برام جالب بوده،البته اینجا که میرفتم هیچکدوم جذاب نبودن و حرفشون و مدلشون نه تنها برام جالب نبود ،کلی هم حوصله سر بر بود اما به هرحال شوخی کردن و خندیدن ،خیلی احتیاج به ادم باسواد عمیق نداره،دوتا شرو ور میگفتیم میخندیدیم.

اوایل یه پسر ۲۳ ساله بود،درواقع مربی من بود،ازم میپرسید که هدفت چیه،میگفت لیست اهدافت رو بنویس،منظورش اهداف مالی بود،و چون من اهداف مالی،فعلا نداشتم،این باعث میشد باهم حرف بزنیم،بعد یه مدت دیدم اصلا بخاطر این ادم دلم میخواد برم کلاس،خود کلاسه چندان برام اهمیت نداره.

نمیدونستم دقیقا حسم چیه،حسم تمایل به یک انسانه یا تمایل به جنس مخالف،گاهی که حس میکردم بخاطر جنسیتشه که دلم میخواد باهاش وقت بگذرونم خیلی ناراحت میشدم.

کم کم جاریم هم اومد تو اون کلاس و ما دوتا شدیم.این باعث شد توجه فقط معطوف به من نشه و من دچار سردرگمی نشم وقتی بهم میگه دیوونه ی شیطون.

مدلش اینه.خوشحال بودم.الان باهاش دوستیم.بهش گفتم تو اولین دوست من تو این شهر بعد چهارسال هستی اما مطمین نیستم همیشه باهات ارتباط داشته باشم بخاطر جنسیتت.بهم گفت کاش تو یه پسر بودی،بهش گفتم کاش تو یه دختر بودی.

گذشت اونروزها،اما عجب هیجانی داشت،زندگی چقدر شیرین و هیجان انگیز بود.

خوشحالم اون حس های عجیب گذشته،عمیقا ناراحت بودم.

یعنی دارم خیانت میکنم.این حس چیه؟چون دوستی ندارم و علاقه به ارتباط با ادما دارم این رابطه جذابه یا چیز دیگر.

خوشحالم اون حس های ضد و نقیض تموم شده.

الان من و جاریم  و اون اقا تو یک گروهیم و سه تایی میگیم میخندیم و این خیلی بهتره،تکلیف منو با خودم معلومتر میکنه.

اما یه چیز خوب یاد گرفتم

اینکه خیانت خیلی به طرفتم بستگی نداره،انگار برمیگرده به ضعف های درونی خودت،منکه عاشق توجه خاص و نگاه خاص هستم،منکه دلم خاص بودن برای یک نفر رو میخواد ،خیلی مستعدم،بی انکه ربط زیادی به همسرم داشته باشه،چون بعد هشت نه سال زندگی،نمیشه زیادم انتظار نگاه خاص و توجه خاص داشت.

درسته همسر من یکم زیادی دور شده از این مقوله و من حس میکنم منو نمیبینه،اما مگه من چکار میکنم براش که فکر کنه خاصه برام.چه انتظاری دارم ازش.

حالا از اون به بعد گوشی همسرم دم دست باشه با وجودیکه میدونم اون دختری که باهاش کار میکنه پیام غیر کاری میده نمیرم سراغش.

اینو هم خود همسر گفت که دختر خانوم چی میگه و من فهمیدم غیر کاری هم هست صحبتهاشون.

گاهی از صحبتهاشون میاد میگه.

دلم نمیخواد سر مساله شک و تردید انرژی بذارم.راستش حوصلشو ندارم یا الان خیالم راحته نمیدونم.

فقط میدونم دیگه دلم نمیخواد چیزی بدونم.ترجیح میدم برای بهبود خودم و رابطمون  فکر کنم و انرژی خرج کنم.

این از خودم

چهار پنج ماهه قرص میخورم ،اوایل که خانم قاسمی بهم گفت خشمت رو کنترل کن تا استرس بچت کم بشه،دیدم چندتا از ناخنشاش رشد کردن،بعد اومدم پیش خواهرم که تازه زایمان کرده بود و اون دوره ای بود که پسرم منو ول نمیکرد و همش کنار من بود و با بچه ها نمیرفت بازی کنه.

اونوقت بچه ها میومدن خونه خواهرم،۴ ۵ تا بچه پرسروصدا و شلوغ و بی انضباط تو یه خونه کوچیک،بچه خواهرمم کوچیک بود و دل درد داشت خیلی وقتا شبا نمیخوابیدیم،در طول روز هم بچه ها دست از سرمون برنمیداشتن.خیلی عصبی و داغون میشدم.سر بچه ها داد میزدم برید خونه هاتون.

معلومه که گوش نمیدادن.

دوباره دیدم پسرم باز داره همون چندتا ناخنم که بلند شده بود رو میخوره..سر پسرم داد نمیزدم.سر بچه های خواهرام داد میزدم برید خسته شدم دیگه.

بعد که اومدیم خونه سه ماه تمام حواسم به ناخنش بود که حداقل ببینم یکی از ناخنهاش رشد میکنه.نکرد که نکرد.باهم خیلی خوبیم.با پسرم.معمولا یا لااقل هشتاد نود درصد اوقات رفتار خوبی دارم و دیگه از اون خشمهای اتشفشانی هم خبری نیست.کنترلم بیشتر شده.یکمم وابسته قرصها شدم.گاهی با خودم‌ میگم حتی اگر شده تا اخر عمر بخورم،بهتر از اون خشمهای ناگهانی بود که سر بچه ها و همسرم خالی میکردم.

اما پسرم خیلی خیلی زیاد حساسه و واقعا گاهی خسته میشم.

مثلا من گفتم موهاشو کوتاه کنیم راحت باشه.باباش  بهم گفت نه بلند بشه ببندیم.یه بار ازش پرسیدم‌پسرم دوست داری موهات بلند باشه گفت نه دوست ندارم‌مثل دختر باشم.

 

بعد یه بار که خودشم بود به باباش گفتم ببرش ارایشگاه باباش گفت نه کوتاه بد میشه بلند بهتره،گفتم خودشم کوتاه دوست داره.

بعد چند وقت بعدش خودم بردمش ارایشگاه ،قبلش بهم گفت میخوام یکمش بلند باشه یکمش کوتاه.

همونجا تو ارایشگاه هم ازش پرسیدم باز گفت نصفش بلند نصفش کوتاه.

منم نفهمیدم دقیقا چی میگه،گفتیم دور موهاش رو کوتاه کنه،وسطش بلند باشه،همون مدل سون که برای اکثر بچه ها میزنن.

بعد که کارش تموم شد گفتم‌پسرم خوبه گفت مگه نگفتم نصفش بلند بمونه گفتم خوب یه قسمتی که بلنده گفت نه اینجوری نه،یکم توضیح داد و تازه فهمیدم میخواد از فرق سر تا پیشونیش نصفش کوتاه نصفش بلند باشه.

گفتم چرا اینجوری گفت اخه بابا هم گفت بلند بمونه.نمیخوام هی یکیتون بگه بلند یکی بگه کوتاه،

یا مثلا یه شب تو مغازه باباش اسباب بازی برداشته بود،پسره که اونجا بود گفته شماها ضرر هستید.فردا شبش که از مغازه برگشتیم گفت مامان من امروز از مغازه چیزی برنداشتم گفتم چرا گفت چون ترسیدم ضرر بشه.

انقدر ناراحت شدم،فکر کنم بری سوپرمارکت و دلت بستنی شکلات و ...بخواد و ۶سالت باشه و خودتو کنترل کنی بخاطر پول.گفتم ما اندازه خونمون پول داریم،تو نمیخواد نگران باشی،ما پول داریم.

اگر من میگم زیاد نخورید بخاطر پول نیست بخاطر اینکه هله هوله مفید نیست،زیادش برای بدن ضرر داره.و و و .

چند وقت پیش هم چای باباش ریخت،باباش نتونست خودشو کنترل کنه و خیلی بد از دست خودش خشمگین شد و خیلی بد شد و خشمش رو نشون داد.

بعد از اون میبینم‌پسرم موقع پلک زدن محکم چشماشو بهم فشار میده،بردمش دکتر و گفت چشمش مشکل نداره،تیک عصبی هست.

یه مشکل دیگه که دارم در مورد مسواک زدن و درس خوندنش هست.

بچه های من ۶ ماه با برچسب و جایزه مسواک زدن.بعد که هیجان برچسب و جایزه خاموش شد و براشون خسته کننده شد مسواک نزدن.یعنی ۶ ماه یه کار رو کردن اما عادت نشد براشون.این اواخر دیدم واقعا توان هرشب چک و چونه باهاشون رو ندارم بیخیال شدم،

یا مثلا برای درسش تقریبا ۸۰ درصد کتابها رو خوندیم.از لحاط کیفیت کار،بین ۵۰ تا ۹۰ یا ۱۰۰ درصد.

دوماه درس خوندیم با جایزه و ..اونوقت این اواخر دیدم نمیاد،میحواد باهاش همش چک و چونه بزنم،

نمیدونم ایراد کارم کجاست که نمیتونم بصورت عادت دربیارم اینها رو.

حالا الان برای کلاس اول میترسم به مشکل بخورم،چکار کنم مجبورش نکنم،بهش فشار نیارم اما درسها رو هم بخونیم ،با توجه به اینکه استرسی هم هست و اصلا نباید فشار اورد

 

  • زهره ی روان

سلام

اومدم خونه خواهرم.بچه ها خیلی اذیت میکنن،الان اینجوری شده که پسرم منو ول نمیکنه و بقیه نوه ها هم که میان باهاش بازی کنن ،دایم پیش منن و واقعا اعصابم نمیکشه تحمل ۵ ۶ تا نوه شر و شیطون و شلوغ و پرسروصدا و بی انضباط رو.

بعدازظهر ها میریم خونه مادرم و باقی خواهرها،

من قبلنا اگر ناراحتی داشتم معمولا به کسی نمیگفتم.مخصوصا خانواده ام ،چون نه درددل کردنم و حرف زدنم میاد و نه دلم میخواد اونها رو نگران حال خودم بکنم .مخصوصا که خیلی از هم دوریم.

بعد چند وقته فکر کردم اشکال نداره نزدیکانم بدونن،نباید که همه دردها رو به تنهایی تحمل کنم،بذار بدونن و اینجوری درک و حمایت و کمک بیشتری میگیرم و تنها نیستم تو رنج هام.،به خانواده ام گفتم که قرص میخورم.

گفتم بخاطر اینکه رفتار بهتری با بچه هام داشته باشم و بتونم عصبانیتم رو کنترل کنم قرص میخورم.

من خودم چون خیلی تلقین میکنم اصلا نرفتم تو اینترنت عوارض قرصم رو بخونم.خواهر ۲ اومد گفت اسم قرصت چیه برم سرچ کنم،گفتم نمیخوام،دیگه هرچی عوارض داشت من با تلقین تو خودم به وجود میارم.گفت نه به تو نمیگم خودم میخوام بخونم.بعدش خودمم کنجکاو شدم و رفتم خوندم.نوشته بود برای درمان افسردگی.

این روزها روند حال من اینجوریه که من صبح تا عصر خوبم،عصرا بهم میریزم،خیلیم بهم میریزم،معمولا هم احساس میکنم بچه ها عین چسب بهم چسبیدن و من دیگه نمیتونم تحملشون کنم و دلم میخواد ازم دور باشن.بچه ها هم چسبیده به من.

قبلنا اگر ناراحت بودم میگفتم بچه ها اذیتم کردن .خانواده فکر میکردن مقطعیه،الان میدونن افسردگی دارم،حال بدم ریشه دار تره.

حالا این دوتا عامل یعنی فهمیدن خانواده ام و فهمیدن اینکه قرص برای درمان افسردگی هست ،امر رو بهم مشتبه کرده که من افسرده ام

انگار که دوست داشته باشم تو این حال باشم،انگار که دیگه راه انکار نداشته باشم و حالا که فهمیدم افسرده ام ،افسرده تر میشم و بیشتر میرم تو نقش خودم.

انگار که دوست داشته باشم تو نقش افسرده باشم شاید بخاطر جلب توجه و ترحم خانواده.اینو دقیقا نمیدونم.

یکی دوهفته پیش رفتم دکتر و گفت غده مشکوک زیر گلوت داری و ۶ماه دیگه بیا برای نمونه برداری.گفت که اگر سرطان باشه باید عمل کنی و غده رو برداریم.

یه حس بدی داشتم که حتی دلم نمیخواد اینجا هم بنویسم اما از طرفی دلم میخواد بهش اعتراف کنم و برام واضح بشه.

من خودم اولش تو مطب گریم گرفت،حوصله دوا دکتر و دردسرهاش و هزینه های زیادش رو نداشتم.

بعد اومدم بیرون و به همسرم زنگ زدم و تا یک ساعتی فکر میکردم.کم کم داشتم تو ذهنم در صورت قطعی بودن،با هزینه هاش کنار میومدم که چیو بفروشیم چکار کنیم پول جور میشه .بعد خواهرم زنگ زد.من دوست داشتم قضیه رو مهم جلوه بدم درصورتیکه ته دلم میدونستم  مرگی در کار نیست ،فقط دردسر دار و هزینه بره.میتونستم ارومتر بگم اما یکاره هرچی دکتر گفته بود رو به خواهرم گفتم .و اونم خیلی ترسید.

بعد شب رسیدم خونه تا همه منتظرن که من بیام.از اینهمه توجه حالم بهم میخورد،بدم میومد اما همچنان بدمم نمیومد خبر مهم جلوه بده.یه جورایی با پا پس زدن با دست پیش کشیدن یا برعکس.

فرداش که حالم از توجه ادما و مهمتر از همه،از نیاز خودم به توجه بهم میخورد،احساس خالی بودن میکردم،با خودم حرف زدم به خودم گفتم احتیاجی به جلب توجه ادما نداری،من خودم پیشتم،من باهاتم،بهت توجه میکنم.

معلومه که مسکن ثانیه ای یا نهایتا ساعتی بود حرفام.

امروز داشتم فکر میکردم چرا فاز افسردگی برداشتم من؟

بخاطر نیاز به توجه؟یا چون بقیه فهمیدن ،من پرفتم تو نقشم؟

دومی احتمالا درستتره

دیشب که حالم بشدت بد بود با بچه ها رفتم پارک،بچه ها بازی کردن و منم تو تاریکی و خلوتی پارک،روی یه نیمکت زانوهامو بغل گرفتم.سعی نمیکردم حالمو خوب کنم،حال بدم رو دیدمش،توجه کردم بهش ،پذیرفتمش.

بعدا حالم کمی بهتر شده بود.

 

 

  • زهره ی روان

سلام

رابطم با بچه ها و همسرم خوبه.

اما حال دل خودم خوب نیست.بعضی وقتا یه غمگینی سنگین میاد رو دلم.البته اونم همیشگی نیست امروز هست فردا نیست.امشب هست فردا شب نیست.

 

یه دلیل بزرگش اینه که هیچ کاری برای خودم انجام نمیدم که بهش علاقه داشته باشم.خونه داری و بچه داری وظیفمه علاقه داشته باشم یا نه نمیشه در برم.گاهی که با بچه ها میریم پیاده روی و من بشدت احساس خلا تو وجودم میکنه از خودم میپرسم چی الان منو هیجان زده میکنه.

اکثر مواقع  جواب یه اکیپ دوست هست.اما بعد فکر میکنم چون نیست من فکر میکنم حالمو خوب میکنه وگرنه وقتی حالم بد بوده قبلا،تو اکیپ دوستان هم تنها بودم..ارتباط با ادمها همیشه به من انرژی داده .اما الان ارتباطی ندارم.اصلا بلد نیستم رابطه رو ادامه بدم.حوصلشو ندارم.یه دختری تو همسایگی مغازه همسر هست خیلی مهربونه دوبار رفتم پیشش بعد دیدم حوصله ندارم.

یه دلیلش این بود که برای شروع رابطه یکم بیشتر از اونی که خودم بودم شوخی میکردم و میخندیدم ،این خودم نبودن خسته ام میکرد.

همه دلیلش این نیست.کلا دیگه حوصله ادامه دادن رابطه ها رو ندارم.

خیلی از خودم میپرسم چیه که منو هیجان زده میکنه اغلب نمیتونم جواب بدم.

اغلب تو برگشت به خونه یه حس بسیار بد منفی دارم.انگار دلیلش اینه که دوست ندارم بیام خونه اما چاره ای هم نیست باید برگردم.

همیشه از خونه موندن فراری بودم.همیشه دلم میخواست وقتی بلند میشم یه هدف داشته باشم و بخاطرش بزنم بیرون.

چیه که منو سر ذوق میاره و هیجان زده ام میکنه؟

  • زهره ی روان

دیروز رفتیم خونه جدید رو شستیم،بی نهایت کثیف بود،انقدری که چربی های اشپزخونه رو باید با کاردک جمع میکردی .

صاحبخونه زن خوش برخورد و راحتیه،قرار داد رو هم خودش با همسرم بسته،شوهرش انگار معتاده و هیچ کاره،به همسرم پیام داد بیا کمک و همسرمم کارش رو تعطیل کرد و رفت،چون توانایی نه گفتن نداره،تا ساعت دوازده شب داشت کمکشون میکرد،چون زنه نمیخواست پول بده کارگر بگیره و میخواست از اطرافیان کمک بگیره،وضع مالیش هم خوب بود،هرچی باشه یه اپارتمان داره.

دیروز همسرم گفت پیام داد گفت خونه خیلی کثیف بوده،همسرم میگفت دوتا شکلک که دست میذاره روی چشمش براش فرستادم.

اونموقع اصلا عادی بود بنظرم،

بعدش فکر کردم من انگار ناراحت میشم با همه صمیمی و گرم رفتار میکنه

فکر کردم باید احساسم رو باهاش درمیون بذارم ،مدتهاست فکر میکنم باید بهش احساسمو بگم اما جور نمیشه،شرایط مناسبی که حرفمو قبول کنه نه گارد بگیره و بچه ها هم نباشن.

توی جاده همینطور که داشتم فکر میکردم باید باهاش حرف بزنم برای خودم داستان درست کردم،این زن زن راحتیه و دلش میخواد از ادما کار بکشه،همسر منم هم مهربونه هم روش نمیشه،شوهر زنه معتاده و بار زندگی روی دوش زن هست،زن سالها تو ترکیه بدون شوهرش با بچه هاش زندگی میکرده،حالا یه زن خونه دار چرا اونجا زندگی میکرده شوهرش اینجا نمیدونم.

نکنه بخواد فلان کنه بهمان کنه

از صبح که بلند شدم اضطراب عجیب و زیادی تو دلم پیچیده،نوشتم،حموم کردم،ذهنم ازاد نمیشد،تو دفترم نوشتم چون ذهنت قصه بافته قلبت خطر رو جدی و قریب الوقوع دیده،داستانهای ذهنت هم مثل همیشه میتونن دروغ یاشن.

سعی میکردم حواسمو به الانم بدم،به لباس  پوشیدنم،به جمع کردن وسایل،چندان موفق نبودم،گاهی اضطرابم بحدی میشد که دلم میخواست بشینم روی زمین.

گفتم بیام بنویسم،اینجا،امیدوارم اینجا بتونه بهم کمک کنه.

تو اوج اضطرابم یه عکس از یک مادر مجرد دیدم،فکر کردم چقدر دلم نمیخواد با اضطراب همیشگی زندگی کنم،چقدر دلم میخواد برم از این زندگی پر از اضطراب.

باید چکار کنم

با همسرم حرف بزنم

مشکل از منه باید خودم خودمو درمان کنم

مشکل از همسرمه و باید باهاش حرف بزنم یا به رفتن فکر کنم،قضیه فقط راحت بودن همسرم نیست،سالها پیش دیدم با دختری چت میکنه

بعد از اون هم چندبار دیدم اما گفت چیزی نیست،تو گروه بودن و فلان و بهمان

  • زهره ی روان

امروز دلم گرفته بودغمگین و کمی بی قرار و عصبی بودم‌.

سعی کردم خودمو بکشونم تو لحظه الان و لذت ببرم از پیاده روی تو هوای خنک با بچه هام اما هی حواسم پرت میشد.اون سکون و خلوص و ارامش نمیومد.به نفسم گوش میدادم،به پاهام و راه رفتنم نمیشد

رسیدم خونه پریدم که بنویسم،تو نوشتن میفهمم چرا حالم بده و وقتی فهمیدم یه فکری براش میکنم.

حال بدم از جانب همسرم بود.نیاز به عشقش داشتم.نیاز به بودنش.یکم هم این دائم نبودنش حس ناامنی بهم میداد.نکنه حالا که ما همدیگرو نمیبینیم و و و 

اینها  به ذهنم نمیومد،وقتی نوشتم دیدم ناامنی هم تو حال بدم هست.

بچه ها رو خوابوندم به همسرم پیام دادم وقت داری بهت زنگ بزنم

دیدم خودش زنگ زد،گفتم دلم گرفته بود میخواستم باهام حرف بزنی،میخواستم کمی قربون صدقه ام بری

اونم کمی،قربون صدقه ام رفت.سختش بود،میدیدم،ما خیلی ناشی هستیم.تو ابراز علاقه،مخصوصا همسرم.خجالت من و فامیلم اونو عقب برده،اونم فکر کرده نباید بروز بده.البته شخصیت خودشم ،میتونه علت باشه.

من حالم خوب نشده بود چون اون چیزی که دلم میخواست رو هنوز نشنیده بودم اما دیدم سختشه،حسش نمیاد براش،هی میپره رواین موضوع و اون موضوع،بیخیال شدم.همینم خوبه،اونچه که در توانش بوده رو انجام داده.

حالا رسیدم به زندگی شیرین بعد از خواب بچه ها.

صدای جیرجیرک ها تو صدای تاریکی،

برم ببینم میتونم کمی گوش بدم بی حواسپرتی

 

  • زهره ی روان

سلام

من اومدم

یه من بهتر

یک منی که داره دنیا رو از یه دریچه دیگه نگاه میکنه،نمیدونه چی میشه،اما بنظر میاد درسته .

بالاخره خونه پیدا کردیم و امروز فردا اسباب کشی میکنیم.

یک هفته اسباب کشی طول کشیده ،اگر همین ۲۰ روز پیش بود حسابی با همسرم درگیر میشدم،چون فکر میکردم اون ضامن اسایش ماست،باید برای ما وقت بذاره پس معلومه منو دوست نداره،خیلی به خانواده اش اهمیت نمیده.

یه روز همون اول اسباب کشی باهاش رفتم.بی نهایت سرش شلوغه و ذهنش نامرتب.

چون کارش زیاده و فراموشکاره خیلی اذیت میشه،چندین بار بهش گفتم بنویس،کارهای هر روزت رو بنویس تا ذهنت ارومتر باشه کمتر هم فراموش کنی.

حالا با دیدن شلوغی کارش،فقط سعی میکنم درکش کنم.شاید دو روز یک بار بیاد خونه،وسیله هامون رو بردیم خونه جدیده،صاحبخونه نمیاد شیراب رو وصل کنه،نرفتیم،اینجا هم فقط لباس داریم و مسواک و وسایل سنگین و بزرگ.

میریم خونه مادرشوهرم .اونجا برای اینکه معذب نشم خودم غذا درست میکنم،

میخوام بگم وسط تنهایی،بی برنامگی،و معذب بودن تو خونه مادرشوهرم،حالم خوبه

به حرف نسیم زیاد فکر میکنم،به مثال دانه سیب،به اینکه میاد تا عشق بده.

به حرف سایه زیاد فکر میکنم به اینکه کتاب بخون اما درکنارش زندگی کن،خونده هات رو پیاده کن،یاد بگیر زندگی کردن رو.

یکماهی بود زبان نخونده بودم و فکر کردم الان چه وقت مناسبیه و خوندم و پرونده ترم اولش بسته شد.باری از رو دوشم برداشته شد با این استارت زدن.شاید مهمترین دلیل حال خوبم همین باشه.

با همسرم خوبم.

توهم خیانت درد من کم شده

به دو دلیل

یک روز که ته قلبم استرس داشتم با خودم فکر کردم چی منو انقدر بهم میریزه،چی باعث حساسیت زیاد من شده،واقعا زیادی توهم میزدم.

بعد دیدم قرار خودم با خودم.

اگر به من خیانت کرد میذارم و میرم.اونوقت اون از دست دادن زندگی منو بهم میریخت،اون استرسه از اونجا میومد.

به خودم گفتم خوب نرو،اگر دوست داری بشین و زندگیت رو بکن،اشکال نداره همین الانم نیست و تو خوبی،اونموقع هم فکر کن سرکاره.

یا هر فکر دیگه که میخوای بکنی نرو و بشین زندگیت رو بکن،اون باید برم رو کی گفته،کی کردتش قانون.تو نرو.

انگار اروم شدم.

نمیدونم میرم یا میمونم اما از استرس اون باید برم ،و استرس از رست دادن زندگی بعد رفتنم رو کم کرد.

از اون به بعد هروقت چیزی پیش میومد که ذهن منو به سمت خیانت میبرد و همون لحظه قلبم تیر میکشید به خودم میگفتم ای نکار رو نمیکنه اما اگر کرد هم فرقی نداره ،من نمیرم و میمونم.شاید بعدنش رفتم.

هربار اینو به خودم میگفتم و هربار از شدت دردی که تو قلبم میپیچید کمتر میشد.

این برام یه موفقیت بزرگه،من یک ترس همیشگی رو در خودم حل کردم.فعلا،نه بطور کامل حتی.حالا نمیدونم درسته یا غلط اما حل شد،شاید بعدها که بالغ تر شدم روش بهتری پیدا کنم.فعلا این ادم،این روش رو داره.

رفتارم با بچه ها و همسرم خوبه.

با همسرم دعوا نمیکنم و سعی میکنم درکش کنم.ناخن جویدن پسرم کمتر شده،یعنی بعضی ناخن هاش کمی رشد کردند.

یه برنامه جالبی که برای بعد خواب بچه ها دارم به سکوت گوش کردن و زندگی تو لحظه هست.

حس میکنم خیلی شوق وارد قلب ادم میکنه.

راستش چندان بلد نیستم،لحظه هوشیاری میاره من هوشیار نیستم،در همون لحظه که دارم نگاه میکنم گوشام نمیشنوه،دارم گوش  میدم دیگه نمیتونم اگاهانه نگاه کنم.و به ثانیه ای هم بند هستن.

دوتا کتاب همزمان میخونم.انسان درجستجوی معنا و شهامت.یکیش رو با گروه میخونم.

من خوشحالم،شوق داره تو وجودم جوونه میزنه از زندگیم .نمیدونم ادامه داره یا نه اما فعلا هست

  • زهره ی روان

دیروز و پریروز و روزهای قبل در بهترین حالت خودم بودم،در اوج،از دیروز افکار منفی انرژیمو میگیرن،حس میکنم عین حلف هرز میپیچن دور حس خوبم و خفه اش میکنن.دوبار هم نوشتم.افکار منفی رو

از سمت همسرم و جاریم است.تو ذهنم باهاشون دعوا میکنم،داستان سرایی میکنم و اینده نگری من فی میکنم و خشم میاد تو وجودم،میشینم خودم با خودم حرف میزنم یکم بهتر میشم بعد دوباره تقی به توقی باز ناراحت میشم،نه که شدید باشه اما اون حس و حال خوب دیروزم رفته.

همسرم سه شیفت میره سر کار،وقتی برای خانواده نمیذاره من با شیفت شب مخالف بودم،از از۸تا ۱۲ ۱ شب

قبول نکرد و الان هیچ جوره نیست،تو دلم باهاش دعوا میکنم و با خشم بهش میگم مگه من قبول کردم که الان شرایط بد بعدیش رو هم تحمل کنم،تو خ واستی بری،علایقه تو بوده،اومدی بشینی با من حرف بزنی،

الان میبینم منم کامل باهاش حرف نزدم،یعنی این مشکلات رو پیش بینی نکرده بودم که حرف بزنم.

یه دلیلش هم اینه که امروز زنگ زدم،تند تند من یگع ت خدافظ خدافظ کار دارم،از اونور صدای یه دختری هم  میومد ازش چیزی میپرسید گفت فروشگاهم

حالا اصلا چیز بدی نیست منطقی که نگاه کنی اما من وقتی گوشیو قطع کرد ناراحت شدم توفکر رفتم،خواهرشوهرمم فهمید.

 

  • زهره ی روان