منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

من

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۳۰ ب.ظ

سلام

اومدم خونه خواهرم.بچه ها خیلی اذیت میکنن،الان اینجوری شده که پسرم منو ول نمیکنه و بقیه نوه ها هم که میان باهاش بازی کنن ،دایم پیش منن و واقعا اعصابم نمیکشه تحمل ۵ ۶ تا نوه شر و شیطون و شلوغ و پرسروصدا و بی انضباط رو.

بعدازظهر ها میریم خونه مادرم و باقی خواهرها،

من قبلنا اگر ناراحتی داشتم معمولا به کسی نمیگفتم.مخصوصا خانواده ام ،چون نه درددل کردنم و حرف زدنم میاد و نه دلم میخواد اونها رو نگران حال خودم بکنم .مخصوصا که خیلی از هم دوریم.

بعد چند وقته فکر کردم اشکال نداره نزدیکانم بدونن،نباید که همه دردها رو به تنهایی تحمل کنم،بذار بدونن و اینجوری درک و حمایت و کمک بیشتری میگیرم و تنها نیستم تو رنج هام.،به خانواده ام گفتم که قرص میخورم.

گفتم بخاطر اینکه رفتار بهتری با بچه هام داشته باشم و بتونم عصبانیتم رو کنترل کنم قرص میخورم.

من خودم چون خیلی تلقین میکنم اصلا نرفتم تو اینترنت عوارض قرصم رو بخونم.خواهر ۲ اومد گفت اسم قرصت چیه برم سرچ کنم،گفتم نمیخوام،دیگه هرچی عوارض داشت من با تلقین تو خودم به وجود میارم.گفت نه به تو نمیگم خودم میخوام بخونم.بعدش خودمم کنجکاو شدم و رفتم خوندم.نوشته بود برای درمان افسردگی.

این روزها روند حال من اینجوریه که من صبح تا عصر خوبم،عصرا بهم میریزم،خیلیم بهم میریزم،معمولا هم احساس میکنم بچه ها عین چسب بهم چسبیدن و من دیگه نمیتونم تحملشون کنم و دلم میخواد ازم دور باشن.بچه ها هم چسبیده به من.

قبلنا اگر ناراحت بودم میگفتم بچه ها اذیتم کردن .خانواده فکر میکردن مقطعیه،الان میدونن افسردگی دارم،حال بدم ریشه دار تره.

حالا این دوتا عامل یعنی فهمیدن خانواده ام و فهمیدن اینکه قرص برای درمان افسردگی هست ،امر رو بهم مشتبه کرده که من افسرده ام

انگار که دوست داشته باشم تو این حال باشم،انگار که دیگه راه انکار نداشته باشم و حالا که فهمیدم افسرده ام ،افسرده تر میشم و بیشتر میرم تو نقش خودم.

انگار که دوست داشته باشم تو نقش افسرده باشم شاید بخاطر جلب توجه و ترحم خانواده.اینو دقیقا نمیدونم.

یکی دوهفته پیش رفتم دکتر و گفت غده مشکوک زیر گلوت داری و ۶ماه دیگه بیا برای نمونه برداری.گفت که اگر سرطان باشه باید عمل کنی و غده رو برداریم.

یه حس بدی داشتم که حتی دلم نمیخواد اینجا هم بنویسم اما از طرفی دلم میخواد بهش اعتراف کنم و برام واضح بشه.

من خودم اولش تو مطب گریم گرفت،حوصله دوا دکتر و دردسرهاش و هزینه های زیادش رو نداشتم.

بعد اومدم بیرون و به همسرم زنگ زدم و تا یک ساعتی فکر میکردم.کم کم داشتم تو ذهنم در صورت قطعی بودن،با هزینه هاش کنار میومدم که چیو بفروشیم چکار کنیم پول جور میشه .بعد خواهرم زنگ زد.من دوست داشتم قضیه رو مهم جلوه بدم درصورتیکه ته دلم میدونستم  مرگی در کار نیست ،فقط دردسر دار و هزینه بره.میتونستم ارومتر بگم اما یکاره هرچی دکتر گفته بود رو به خواهرم گفتم .و اونم خیلی ترسید.

بعد شب رسیدم خونه تا همه منتظرن که من بیام.از اینهمه توجه حالم بهم میخورد،بدم میومد اما همچنان بدمم نمیومد خبر مهم جلوه بده.یه جورایی با پا پس زدن با دست پیش کشیدن یا برعکس.

فرداش که حالم از توجه ادما و مهمتر از همه،از نیاز خودم به توجه بهم میخورد،احساس خالی بودن میکردم،با خودم حرف زدم به خودم گفتم احتیاجی به جلب توجه ادما نداری،من خودم پیشتم،من باهاتم،بهت توجه میکنم.

معلومه که مسکن ثانیه ای یا نهایتا ساعتی بود حرفام.

امروز داشتم فکر میکردم چرا فاز افسردگی برداشتم من؟

بخاطر نیاز به توجه؟یا چون بقیه فهمیدن ،من پرفتم تو نقشم؟

دومی احتمالا درستتره

دیشب که حالم بشدت بد بود با بچه ها رفتم پارک،بچه ها بازی کردن و منم تو تاریکی و خلوتی پارک،روی یه نیمکت زانوهامو بغل گرفتم.سعی نمیکردم حالمو خوب کنم،حال بدم رو دیدمش،توجه کردم بهش ،پذیرفتمش.

بعدا حالم کمی بهتر شده بود.

 

 

  • زهره ی روان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی