منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

امشب یه دختر از فامیلامون خودسوزی کرده،با پسرخالش ازدواج کرده و اونم جنوبیه.

حدود بیست سال پیش هم باز یه دختر دیگه از اشناهامون و هم محله ایمون،خودسوزی کرد.

امشب که همه تو شوک این خبر دور هم جمع بوذیم گفتم انگار هر دختری دادیم به گرمسیر(جنوب) اخر عاقبت خوبی نداشته.

همه گفتن اره،یه دختر خاله دارم که یه ساعت با خونه ما فاصله داره،خونه من.

خواهرم گفت اره اون دختر خاله هم انقدر روحیه اش خرابه و حالش بده چندان با مرده فرق نداره.

گفتم دختر سرحدی(سردسیر) نمیتونه با گرمسیر بسازه.

تو ماشین خواهرم بودیم،برادرم نم تو ماشین خودش،نزدیکای خونه بهمون رسید،گفت اگر یکی از شماها زندگی براش سخت شد،خودکشی نکنید،برگردید،من براتون خونه جدا رهن میکنم یه کارت پرپولم میدم.

من غمگین شدم،عمیقا رگه های غم رو تو قلبم حس کردم.به خودم گرفتم حرف رو.شاید.

داداشم گفت به بقیه خواهرها هم بگید.

خواهرکوچیکه گفت نترس ماها هرکدوم یه مردیم،ازپس زندگیمون برمیام.

اومد خونه برای خواهر ۲ تعریف کرد.با خنده.

خواهر ۲ گفت به داداش بگو یه وقت برمیگردیم اینجا تو کارت رو پرپول نمیکنی،باز مجبور میشیم خودکشی کنیم.بیخیال بذار خونه شوهر خوذکشی کتم گردن تو نباشه😁😁

من خنذم گرفت،خودم قاطی شدم و شوخی کردم.بعد لحظه یه جرقه زد تو دهنم.

از کی تا الان من یاد گرفتم با تمام بیمارای روحی دنیا همذات پنداری کنم.

 

طولانیه منظورمو برسونم.

من اون سال که خونه مادرشوهرم بودم،۶ ماه اخر جاریم،نزدیکای خونه مادرشوهر خونه رهن کرد.شوهرش با شوهر من میرفتن سرکار.خواهرشوهر و جاری تازه عروس بودن.من دوتا بچه داشتم.۲۴ ساعت دخترم بغلم بود،

من فکر نمیکنم من بعد از زایمان افسرده شدم.چون اوج ناراحتیم از ۶ ۷ ماه بعد شروع شد.از وقتی جاریم اومد تو شهرمون.

برادرشوهر و شوهزم صبح زود میرفتن سرکار،ساعت ۸۹ ۱۰ ۱۱ میومدن.جاری تنها بود هر روز برای ناهار میومد خونه تا اومدن شوهرش همونجا بود،شب که شوهرش میومد میرفتن خونشون.خواهرشوهرم هر روز ناهار میومد اونجا تا بعد شام.دقیقا سر ناهار سروکلشون پیدا میشد.

۲۴ ساعت درازکش بودن و باهم میگفتن و  میخندیدن.من تو حاشیه بودم.هم بخاطر بچه ها ،هم اینکه جاریم اخلاقش طوری بود که اون ادما رو جذب خوذش میکرد،میگفت میخندید.منم نه طرف صحبتش بودم،نه خنذم میومد به حرفاش.

گفتم قبلا تو تله طرد اجتماعی هم هستم.دقیقا همون فضای طرد شدگی ،برام تداعی و تکرار میشد.

حسودیم میشد بهش.ناراحت بودم از اینکه افسار ارتباطات دستم نیست.نمیتونم ارتباط درست بگیرم.

شبها که شوهرم با برادرشوهر میومدن خونه،برادرشوهرم هرجا که جاریم بود میرفت کنارش مینشست،شوهر من میرفت جلو تلویزیون.

روزهای سخت و وحشتناکی بود.من بخاطر ضعف هام و البته نادونی همسرم،تو جهنم زندگی میکردم.

یه شب یادمه قهر کردم ساکمو بستم بهش گفتم دارن میان دنبالم منو بزسون لب جاده،میخوام برم خونه مادرم.تا رسبدیم اتوبوس رفته بود.چونکه اونقدر تو رفتن مصمم نبودم که خودمو به موقع برسونم.برم بگم چی،قهر کردم،اخرش چی میخواست بشه؟هیچکس جز خودم،برای من نمیتونست تصمیم خوبی بگیره.

بیشتر انگار میخواستم همسر رو متوجه کنم یا بترسونم.وقتی تو جاده هم یکم با هم دعوا کردیم تو راه برگشت که دیدم متوجه هیچی نشده و منم دارم برمیگردم بالاخره نطقم باز شد و بهش  گفتم داشتم میرفتم خونه بابام برای قهر.

گفتم چه فرقی بین من با مادر و خواهرت هست.همونقدر که با اونا حرف میزنی،همون رفتاری که با خواهرت داری با منم داری.

بهم گفت تو همیشه عصبانی هستی کجا بیام پیشت.شاید راست بگه شایدم توجیه میکرد نمیدونم.من وقتی رفتار برادرشوهر رو میدیدم عمیقا ناراحت میشدم و تشنه محبت.

سر اخر ازم معذرت خواهی کرد،شاید حق با من بود شایدم بخاطر اینکه من تبحر دارم تو این مساله که خودم رو قربانی جلوه بدم و طرفم ظالم و بهش احساس گناه بدم.اینم نمیدونم.

مساله اینه که من هنوز بخاطر اون سال از دست همسرم عصبانیم.

تو خیالاتم دلم میخواد یک زن مستقل از نظر احساسی باشم.و همیشه هم تصورم اینه یه روزی همسرمو ول میکنم میرم،بدون هیچ ناراحتی و وابستگی.

انگار میخوام انتقام بگیرم.انتقام همه این سالهای ندیدن رو‌.

حالا از اونسالی که من خودم رو طرد شده دیدم و بعد رفتم تو لاک خودم،یه جورایی انگار عادت کردم به این خو نگرفتن،به این افسردگی،به این تو لاک رفتن.به این غمگین بودن.

برای چی من باید سر قضیه خودسوزی زن فامیل،انقدر حس کنم درکش میکنم.فکر کنم روی سخن داداشم با من بوده.درجایی که بقیه خواهرها که مشکلاتشون هزار برابر منه،به مسخره بازی بگیرن و بگن و بخندن و من باز خودمو طرد شده ببینم.حرفی برای خندیدن نداشته باشم.

من فکر میکتم من عادت کردم.

امشب برای اولین بار،یکم از حال دلم رو برای خانواده رو کردم.خواهر کوچیکه گفت چرا چند روز نرفتی خونه خواهر بزرگه،گفتم بهم خوش نمیگذشت.

بعد دیدم شاید فکر دیگه کنه،گفتم مساله خواهر بزرگه نیست،مساله اینه که به من هیچ جا خوش نمیگذره.

ساکت شد.فکر کردم نباید میگفتم.اما بعدش گفتم چرا همیشه پنهون کاری.

امشب از اول پست تا حالا اشکام سرازیرن،میدونید چرا،چون خودمو بدبخت میبینم و با اون زن خودسوز و با همه افسرده ها ،همذات پنداری دارم.فکر میکنم حالشون رو میفهمم.

بعد یه حدس دیگه هم که زدم این بود که به این خاطر من به این حال بد عادت کردم و موندگار شد،که شرایطم هم مناسبم نبود.

من ادم تنها بودن نیستم.من جمع رو دوست دارم.من از خونه داری بدم میاد،من تو اجتماع بودن رو دوست دارم.

گیریم زبان بخونم و کتاب بخونم و خودمو غرق کنم تو فیلم دیدن،اینا شاید کمک کنن حالم بدتر نشه.منو به خواسته روحیه ام نمیرسونن.

من شدم یه زن خونه دار ته نقشه کشور،که هیچ دلخوشی بیرون از خونه اش نداره،به هیچ جایی دلش گرم نیست.

نمیتونم بابا،تنهایی زندگی کزدن سخته.گیرم که با بچه ها هم درگیر نباشم.

با شوهری که نیست و تازگیا انگار زیادم مهم نیست که نیست.نه که من قوی شدم،نه عادت کردم به نبودنش.بودنش هم زیاد مهم نیست.اگر بیای از حال بدت بگی ،احتمالا غرغر کنه،یا مثلا بگه من نمیدونم تو چته،پس بقیه زنا چکار میکنن.خلاصه حرفی بزنه که پشیمون کنه از حرف زدن.

امشب که بهش پیام دادم ،با وجودیکه قصد قبلی داشتم که نگم،تمیدونم چرا یهو جریان این زن فامیل رو گفتم.

بی نهایت دلم میخواست براش بنویسم فکر کنم منم روزی همینکارو بکنم.اما نگفتم.فکر میکنم حقش نیست.

من فقط همزادپنداری میکنم،فکر هم نمیکنم.فقط حس میکنم یه کپی کمرنگ از حس های اون زن رو دارم

بد حالا میدونید جای غریب ماجرا چیه

چرا الان که تو جمعم،تنهام

چرا نمیتونم مثل قبلنا،بگم بخندم،چرا تو خودمم،چرا خودم نیستم،چیو قایم میکنم.

یعنی الان تو جمع هم نمیتونم ارتباط بگیرم.انگار.دقیقا نمیدونم.مطمئن نیستم.جمعی ندیدم بجز خواهرهام.بنظرم میاد.

 

 

 

  • زهره ی روان

سلام

سلام به نسیم سایه و مینا.

شما سه نفر بنظرم تنها کسایی هستید که میخونید.

از حدود دوهفته پیش بشدت بی حوصله بودم،به شدت زور میزدم صبح رو به شب برسونم،سعی میکردم حالم رو خوب کنم اما موقتی بودن.

با بچه ها هم بد رفتاری میکردم.

یه روز داشتم کتاب حکایت دولت و فرزانگی رو میخوندم ،داشت در مورد رویا میگفت.دقیق یادم نمیاد.

اها میگفت باید شغلی رو داشته باشی که عاشقش باشی،چون اگر عاشق شغلت باشی کارکردنهای مداوم که لازمه پولدار شدنه اذیتت نمیکنه،کیف میکنی.

فکر کردم کدوم کاره که علاقه دارم.دیدم کاریه که در ارتباط با ادما باشم.ارتباط با ادما بهم انرژی و شوق میده.

من قبلا تو قرض الحسنه کار میکردم،با کلی ادم که میومدن برای وام.نمیدونید چقدر عشق میکردم .خوشحال میشدم جواب ادما رو بدم باهاشون حرف بزنم.کارشون رو راه بندازم.تو شرکت تو بخش فروش بودم.کانلا متوجه انرژی مثبتی که به طرف تزریق میکردم و البته از همون طرف مقابل میگرفتم میشدم.

اینها مربوط به ۲۳تا ۲۶ سالگی هستن.

خوب من فکر میکردم بعد از اینکه دخترم رفت مدرسه بخوام برم سرکار اما فکر میکنم تخصصی ندارم و باید برم دنبال تخصص بعد درامد.

فکر کردم چرا تو ریاضی که موفق نبودم ادامه ندم

بعد از اینکه خانم دکتر که قبلا براش کار میکردم رو دیدم،که چطور گاهی اصلا شبا نمیخوابه یا اگر بخوابه در حد دو سه ساعت،و اینکه چقدر عاشق کارشه

فکر کردم شاید بهتر باشه رشته ای رو بخونم که در ارتباط با مردم باشه.

ریاضی خوندن ،کاریه که فقط پشت درهای بسته صورت میگیره و من یا باید سمبل کنم و بپرم بیرون و زجر بکشم یا خودمو حبس کنم و زجر بکشم تا به موفقیت برسم.پس انگار راه من نیست.گرچه به ریاضی خوندن علاقه دارم،اما بطور مداوم حالمو خراب میکنه.

خانم دکتر دکترای صنایع داره و تو کارخونه ها و شرکت های نفتی،مشاور یا ...هست.

چیزیه که انگار با ادما ارتباط داره،حالا دقیقم نمیدونم چون یه بارم ویدئو فرستاد که تو اتاقش تو کارخونه در رو بسته و سرش بشدت شلوغه.یعنی دقیق نمیدونم ارتباطش چقدره با ادما.

چقدر حاشیه گفتم.

خلاصه داشتم کتابو میخوندم و همچنان که این فکرها از سرم میگذشت یه رویایی برای خودم بافتم با این مضمون که یکی دوسال اینده رو صرف زبان خوندن و درامدزایی از طریق پیج فروش پوشاک میکنم.

بعد که پیج به درامد رسید و بچه ها بزرگ شدن،درامد پیج رو میدم به یکی بیاد نظافت و پخت و پز کنه و منو از خانه داری نجات بدهگاخ که چقدر از تمیز کاری بدم میاد،از ظرف شستن،گاز پاک کردن،ریخت و پاشای بقیه رو جمع کردن.از اخریه بی نهایت نفرت دارم.

از خانه داری که رها شدم میرم دانشگاه و درسمو میخونم.

انقدر این فکر انرژی بهم تزریق کرد در حالیکه از قبلش از بی حوصلگی رمق نداشتم،به بچه ها گفتم بیاید ببرمتون بستنی بخرم و ببرمتون پارک.(میدونم بی احتیاطی میکنم اما تنها سوپاپ و راه تمدد اعصاب بچه ها و منه.یعنی حال هردومون خوب میشه .بیشتر وقتایی میرم اولا دخترم گیر داده که بریم و خودمم حالم بده و حوصله بچه ها رو ندارم.میبرم که بازی کنن و منم یه ساعت تو حال خودم باشم.)

خوب اینا همش وصف العیشه،همه پولها دست همسر هست و بهم حتی اون سرمایه اولیه رو نمیده که مت بخوام پیج بزنم و خیال پلوم رو هم بزنم.😄😄

منم نمیدونم چرا هربار میگه صبر کن بیشتر صبر میکنم انگار میترسمم.چون حمایتمم نمیکنه و کلا مخالفه.

خوب بی حوصلگی ادامه داشت،به این صورت که گاهی بود و گاهی نبود اما بصورت پیش زمینه بود.

یه روز رفتم خونه جاریم.بهش گفتم امروز اومدم که بهت سر بزنم.

تصمیم گرفتم باهاش صادقانه رفتار کنم تا بتونم رابطه رو درست کنم.

حالم بد شد خونشون.ادمی نیست که به رابطه صادقانه جواب بده،یه اخلاقایی برپایه دروغ و پز دادن و خودبرترنشون دادن داره که احساس میکنم از بچگیش میاره  و کاملا تثبیت شده و تو همه خانوادش این اخلاق هست.مخصوصا اون خواهرش که خیلی دنباله روش هست.

حالم بد شد چون مدلش اینجوریه که از چیزای بد خودش تعریف کنه که من زورم میگیره و اعصابم خورد میشه انقدر شر و ور میبافه و چیزهای بد دیگران رو رک بهش بگه که اینم عصبیم میکنه.

البته میدونم من باید اونقدر قوی باشم که به خودم نگیرم اما خوب نشد.انرژی خوب اول صبحم،رفت.همون ساعت ۱۱ ۱۲ ته کشیده بود و دلم میخواست از خونشون فرار کنم.

اومدم خونه با انرژی صفر.چند روز پشت سرهم بی حوصله بودم انقدری که انگار شیره جونم رو کشیده باشن و هیچ انگیزه ای نداشته باشن.

با خودم میگفتم برم خونه مامانم،بعد میگفتم نه باید تو تنهایی حالتو خوب کنی و ولش کن و ...نمیدونم چرا برای خونه مامانم رفتن بصورت ناخوادگاه مقاومت میکنم.

بعد به خودم گفتم خوب الان که نشدی اون ادم مستقله ، از،شرایط و موقعیت استفاده کن و برو خونه مامان.شاید این حال گند دست از سرم برداشت.

بچه ها من الان خونه مامانم هستم.۶ روزه.از بی حوصلگیم نگم براتون که بیشتر شد اما کمتر نشد.

زور میزنم حالمو خوب کنم اما از این زور زدنه هم خسته ام.رابطه ام با پدرمادرم عالیه.

اما خودم حتی حوصله خندیدن هم ندارم.رفتم شلوار بخرم انقدر که حوصله نداشتم پرو کنم برگشتم.

نسیم،سایه،مینا ،من خسته ام از این زور زدن برای حال خوب.از این زور زدن برای شادی،

خسته ام از این بی حوصلگی مزخرف،از اینستاگردی حال بهم زن برای فرار از بی حوصلگی.

 

گاهی یاد حرف سایه میفتم که میگفت عجله نکن بذار اروم رد بشه.

اما سایه من تنها نیستم.این دوتا بچه اگر حالم خراب باشه،بیشتر اذیت میکنن.حال اونا هم خراب میشه و بیشتر بهونه میارن و اذیتم میکنن ،باز حال بدم بدتر میشه،سرشون داد میزنم،شاید هم بزنم‌.بشدت گاهی دلم میخواد بزنمشون.

داد میزنم حالشون بدتر میشه،حال بدشون رو به من میدن.تو یه لوپ حال خراب کن میفتیم .من نمیتونم بپذیرم و اروم اروم رد کنم.

این‌چند روز فهمیدم که دیگه چندان عجله نکنم که از شهر همسر بیایم بیرون.اسمون همه جا یک رنگه.وقتی حوصله ندارم حتی حوصله جمع خواهرها و خواهرزاده ها رو هم ندارم.بهونه نکنم که اونجا دوست و همصحبت ندارم .

این چند روز دارم به دکتر روانپزشک فکر میکنم.نمیدونم برم یا نه

 

 

 

 

 

 

  • زهره ی روان