منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

۸ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

دیروز رفتیم خونه جدید رو شستیم،بی نهایت کثیف بود،انقدری که چربی های اشپزخونه رو باید با کاردک جمع میکردی .

صاحبخونه زن خوش برخورد و راحتیه،قرار داد رو هم خودش با همسرم بسته،شوهرش انگار معتاده و هیچ کاره،به همسرم پیام داد بیا کمک و همسرمم کارش رو تعطیل کرد و رفت،چون توانایی نه گفتن نداره،تا ساعت دوازده شب داشت کمکشون میکرد،چون زنه نمیخواست پول بده کارگر بگیره و میخواست از اطرافیان کمک بگیره،وضع مالیش هم خوب بود،هرچی باشه یه اپارتمان داره.

دیروز همسرم گفت پیام داد گفت خونه خیلی کثیف بوده،همسرم میگفت دوتا شکلک که دست میذاره روی چشمش براش فرستادم.

اونموقع اصلا عادی بود بنظرم،

بعدش فکر کردم من انگار ناراحت میشم با همه صمیمی و گرم رفتار میکنه

فکر کردم باید احساسم رو باهاش درمیون بذارم ،مدتهاست فکر میکنم باید بهش احساسمو بگم اما جور نمیشه،شرایط مناسبی که حرفمو قبول کنه نه گارد بگیره و بچه ها هم نباشن.

توی جاده همینطور که داشتم فکر میکردم باید باهاش حرف بزنم برای خودم داستان درست کردم،این زن زن راحتیه و دلش میخواد از ادما کار بکشه،همسر منم هم مهربونه هم روش نمیشه،شوهر زنه معتاده و بار زندگی روی دوش زن هست،زن سالها تو ترکیه بدون شوهرش با بچه هاش زندگی میکرده،حالا یه زن خونه دار چرا اونجا زندگی میکرده شوهرش اینجا نمیدونم.

نکنه بخواد فلان کنه بهمان کنه

از صبح که بلند شدم اضطراب عجیب و زیادی تو دلم پیچیده،نوشتم،حموم کردم،ذهنم ازاد نمیشد،تو دفترم نوشتم چون ذهنت قصه بافته قلبت خطر رو جدی و قریب الوقوع دیده،داستانهای ذهنت هم مثل همیشه میتونن دروغ یاشن.

سعی میکردم حواسمو به الانم بدم،به لباس  پوشیدنم،به جمع کردن وسایل،چندان موفق نبودم،گاهی اضطرابم بحدی میشد که دلم میخواست بشینم روی زمین.

گفتم بیام بنویسم،اینجا،امیدوارم اینجا بتونه بهم کمک کنه.

تو اوج اضطرابم یه عکس از یک مادر مجرد دیدم،فکر کردم چقدر دلم نمیخواد با اضطراب همیشگی زندگی کنم،چقدر دلم میخواد برم از این زندگی پر از اضطراب.

باید چکار کنم

با همسرم حرف بزنم

مشکل از منه باید خودم خودمو درمان کنم

مشکل از همسرمه و باید باهاش حرف بزنم یا به رفتن فکر کنم،قضیه فقط راحت بودن همسرم نیست،سالها پیش دیدم با دختری چت میکنه

بعد از اون هم چندبار دیدم اما گفت چیزی نیست،تو گروه بودن و فلان و بهمان

  • زهره ی روان

امروز دلم گرفته بودغمگین و کمی بی قرار و عصبی بودم‌.

سعی کردم خودمو بکشونم تو لحظه الان و لذت ببرم از پیاده روی تو هوای خنک با بچه هام اما هی حواسم پرت میشد.اون سکون و خلوص و ارامش نمیومد.به نفسم گوش میدادم،به پاهام و راه رفتنم نمیشد

رسیدم خونه پریدم که بنویسم،تو نوشتن میفهمم چرا حالم بده و وقتی فهمیدم یه فکری براش میکنم.

حال بدم از جانب همسرم بود.نیاز به عشقش داشتم.نیاز به بودنش.یکم هم این دائم نبودنش حس ناامنی بهم میداد.نکنه حالا که ما همدیگرو نمیبینیم و و و 

اینها  به ذهنم نمیومد،وقتی نوشتم دیدم ناامنی هم تو حال بدم هست.

بچه ها رو خوابوندم به همسرم پیام دادم وقت داری بهت زنگ بزنم

دیدم خودش زنگ زد،گفتم دلم گرفته بود میخواستم باهام حرف بزنی،میخواستم کمی قربون صدقه ام بری

اونم کمی،قربون صدقه ام رفت.سختش بود،میدیدم،ما خیلی ناشی هستیم.تو ابراز علاقه،مخصوصا همسرم.خجالت من و فامیلم اونو عقب برده،اونم فکر کرده نباید بروز بده.البته شخصیت خودشم ،میتونه علت باشه.

من حالم خوب نشده بود چون اون چیزی که دلم میخواست رو هنوز نشنیده بودم اما دیدم سختشه،حسش نمیاد براش،هی میپره رواین موضوع و اون موضوع،بیخیال شدم.همینم خوبه،اونچه که در توانش بوده رو انجام داده.

حالا رسیدم به زندگی شیرین بعد از خواب بچه ها.

صدای جیرجیرک ها تو صدای تاریکی،

برم ببینم میتونم کمی گوش بدم بی حواسپرتی

 

  • زهره ی روان

سلام

من اومدم

یه من بهتر

یک منی که داره دنیا رو از یه دریچه دیگه نگاه میکنه،نمیدونه چی میشه،اما بنظر میاد درسته .

بالاخره خونه پیدا کردیم و امروز فردا اسباب کشی میکنیم.

یک هفته اسباب کشی طول کشیده ،اگر همین ۲۰ روز پیش بود حسابی با همسرم درگیر میشدم،چون فکر میکردم اون ضامن اسایش ماست،باید برای ما وقت بذاره پس معلومه منو دوست نداره،خیلی به خانواده اش اهمیت نمیده.

یه روز همون اول اسباب کشی باهاش رفتم.بی نهایت سرش شلوغه و ذهنش نامرتب.

چون کارش زیاده و فراموشکاره خیلی اذیت میشه،چندین بار بهش گفتم بنویس،کارهای هر روزت رو بنویس تا ذهنت ارومتر باشه کمتر هم فراموش کنی.

حالا با دیدن شلوغی کارش،فقط سعی میکنم درکش کنم.شاید دو روز یک بار بیاد خونه،وسیله هامون رو بردیم خونه جدیده،صاحبخونه نمیاد شیراب رو وصل کنه،نرفتیم،اینجا هم فقط لباس داریم و مسواک و وسایل سنگین و بزرگ.

میریم خونه مادرشوهرم .اونجا برای اینکه معذب نشم خودم غذا درست میکنم،

میخوام بگم وسط تنهایی،بی برنامگی،و معذب بودن تو خونه مادرشوهرم،حالم خوبه

به حرف نسیم زیاد فکر میکنم،به مثال دانه سیب،به اینکه میاد تا عشق بده.

به حرف سایه زیاد فکر میکنم به اینکه کتاب بخون اما درکنارش زندگی کن،خونده هات رو پیاده کن،یاد بگیر زندگی کردن رو.

یکماهی بود زبان نخونده بودم و فکر کردم الان چه وقت مناسبیه و خوندم و پرونده ترم اولش بسته شد.باری از رو دوشم برداشته شد با این استارت زدن.شاید مهمترین دلیل حال خوبم همین باشه.

با همسرم خوبم.

توهم خیانت درد من کم شده

به دو دلیل

یک روز که ته قلبم استرس داشتم با خودم فکر کردم چی منو انقدر بهم میریزه،چی باعث حساسیت زیاد من شده،واقعا زیادی توهم میزدم.

بعد دیدم قرار خودم با خودم.

اگر به من خیانت کرد میذارم و میرم.اونوقت اون از دست دادن زندگی منو بهم میریخت،اون استرسه از اونجا میومد.

به خودم گفتم خوب نرو،اگر دوست داری بشین و زندگیت رو بکن،اشکال نداره همین الانم نیست و تو خوبی،اونموقع هم فکر کن سرکاره.

یا هر فکر دیگه که میخوای بکنی نرو و بشین زندگیت رو بکن،اون باید برم رو کی گفته،کی کردتش قانون.تو نرو.

انگار اروم شدم.

نمیدونم میرم یا میمونم اما از استرس اون باید برم ،و استرس از رست دادن زندگی بعد رفتنم رو کم کرد.

از اون به بعد هروقت چیزی پیش میومد که ذهن منو به سمت خیانت میبرد و همون لحظه قلبم تیر میکشید به خودم میگفتم ای نکار رو نمیکنه اما اگر کرد هم فرقی نداره ،من نمیرم و میمونم.شاید بعدنش رفتم.

هربار اینو به خودم میگفتم و هربار از شدت دردی که تو قلبم میپیچید کمتر میشد.

این برام یه موفقیت بزرگه،من یک ترس همیشگی رو در خودم حل کردم.فعلا،نه بطور کامل حتی.حالا نمیدونم درسته یا غلط اما حل شد،شاید بعدها که بالغ تر شدم روش بهتری پیدا کنم.فعلا این ادم،این روش رو داره.

رفتارم با بچه ها و همسرم خوبه.

با همسرم دعوا نمیکنم و سعی میکنم درکش کنم.ناخن جویدن پسرم کمتر شده،یعنی بعضی ناخن هاش کمی رشد کردند.

یه برنامه جالبی که برای بعد خواب بچه ها دارم به سکوت گوش کردن و زندگی تو لحظه هست.

حس میکنم خیلی شوق وارد قلب ادم میکنه.

راستش چندان بلد نیستم،لحظه هوشیاری میاره من هوشیار نیستم،در همون لحظه که دارم نگاه میکنم گوشام نمیشنوه،دارم گوش  میدم دیگه نمیتونم اگاهانه نگاه کنم.و به ثانیه ای هم بند هستن.

دوتا کتاب همزمان میخونم.انسان درجستجوی معنا و شهامت.یکیش رو با گروه میخونم.

من خوشحالم،شوق داره تو وجودم جوونه میزنه از زندگیم .نمیدونم ادامه داره یا نه اما فعلا هست

  • زهره ی روان

دیروز و پریروز و روزهای قبل در بهترین حالت خودم بودم،در اوج،از دیروز افکار منفی انرژیمو میگیرن،حس میکنم عین حلف هرز میپیچن دور حس خوبم و خفه اش میکنن.دوبار هم نوشتم.افکار منفی رو

از سمت همسرم و جاریم است.تو ذهنم باهاشون دعوا میکنم،داستان سرایی میکنم و اینده نگری من فی میکنم و خشم میاد تو وجودم،میشینم خودم با خودم حرف میزنم یکم بهتر میشم بعد دوباره تقی به توقی باز ناراحت میشم،نه که شدید باشه اما اون حس و حال خوب دیروزم رفته.

همسرم سه شیفت میره سر کار،وقتی برای خانواده نمیذاره من با شیفت شب مخالف بودم،از از۸تا ۱۲ ۱ شب

قبول نکرد و الان هیچ جوره نیست،تو دلم باهاش دعوا میکنم و با خشم بهش میگم مگه من قبول کردم که الان شرایط بد بعدیش رو هم تحمل کنم،تو خ واستی بری،علایقه تو بوده،اومدی بشینی با من حرف بزنی،

الان میبینم منم کامل باهاش حرف نزدم،یعنی این مشکلات رو پیش بینی نکرده بودم که حرف بزنم.

یه دلیلش هم اینه که امروز زنگ زدم،تند تند من یگع ت خدافظ خدافظ کار دارم،از اونور صدای یه دختری هم  میومد ازش چیزی میپرسید گفت فروشگاهم

حالا اصلا چیز بدی نیست منطقی که نگاه کنی اما من وقتی گوشیو قطع کرد ناراحت شدم توفکر رفتم،خواهرشوهرمم فهمید.

 

  • زهره ی روان

سلام.

کتاب هیچ چیز نمی تواند ناراحتم کند رو تموم کردم.

کتاب بطور کلی میگه وقتی ناراحتی علتش رو پیدا کن و سعی کن احساس ناراحتی سالم داشته باشی.نه که افسرده مضطرب و پریشان باشی.

مثلا طرد شدی بگی درسته که طرد شدم اما وحشتناک نیست،من هنوزم دوست داشتنیم.

امتحان سخت داری،بگی بایدی در کار نیست که حتما باید قبول بشم .کدوم قانونی میگه من حتما باید قبول بشم من تلاشمو میکنم و امکان داره قبول نشم،حتی اگر یه موقعیت عالی رو از دست داده باشم باز هم میتونم زندگی کنم،و شاد باشم.

بعد میگه برای اینکه کاملا یاد بگیرید تو ذهنتون فکر کنید فلان مشکل پیش اومده و باید ها و نباید ها رو بیارید تو ذهنتون،اجازه بدید احساس خشم،اضطراب یا افسردگی ناشی از باید ها و نباید ها در درونتون بوجود بیاد اونوقت با خودتون حرف بزنید و بگید که هیچ قانونی وجود نداره که بگه من باید ....

کی گفته حتما باید اینطور باشه،کی میتونه اثباتش کنه.

بعد به خودتون بگید شاید من الان تو ازمون پذیرفته نشدم ،طرد شدم و و و اما من فقط اشتباه کردم و انسان جایزالخطاست و من هنوزم خوبم و با ارزش و با لیاقتم.

از عید تا حالا من خیلی بکار بستم روش این کتاب رو و برام خم مفید بود.

گفته بود ترسها و نگرانی ها و اضطراب هاتون رو بیاد بیارید و تمرین کنید.

خوب بزرگترین ترس من تو زندگی،خیانت همسرم بهم هست.همیشه ازش میترسم،هربار فکر کردم این اتفاق برام افتاده یا امکان داره بیفته،چنان احساس غم،شکست،و ناراحتی و افسوس میکنم که اصلا با کلمات نمیشه توصیف کرد.سرگردان میمونم که حالا چطور زندگی میکنم،

چیزی که بیشترین ناراحتی رو برام درست میکنه افسوس و حسرت از رست دادن زندگیم هست.

من امروز یکبار با خودم تمرین کردم و فرض کردم این اتفاق با شخص خاصی افتاده و من یهو متوجه شدم،گذاشتم تموم اون حس های بد به قلبم بیان و بعد به خودم گفتم حتما لیاقت منو نداشته،شده دیگه ...

راستش هیچ جمله ای پیدا نکردم که بتونه ارومم کنه.هیچ چیزی ارومم نمیکنه و من از وقتی کتابو شروع کردم سعی کردم با تمریناتش،این ترسم رو بشکنم اما چندان موفق نبودم.

امروز چندین بار سعی کردم با خودم خلوت کنم و اون حس های خوبی که تو خلوت با خودم داشتم رو دوباره پیدا کنم اما حواسم پرت شد و چندان جالب نبود.

اما بی تاثیر نبود و من بطور کل بعد از اومدن خانوادم و مخصوصا بعد از پیداکردن خودم و تموم کردن دعواهام با همسرم،احساس خوشحالی نسبتا عمیقی دارم.

 

امروز برای خوددوستی سعی کردم بیشتر به حال دلم واقف باشم،بیشتر بهش توجه کنم ببینم الان غمگینه،بی حوصلست،چی میخواد

من این روزها بیشتر اب میخورم،دیروز رکورد شکستم و ۵ ۶ لیوان خوردم،امروزم بنطرم ۳ ۴ لیوان رو خوروم،میوه خوردم،هرچند با لذت نبوده،و لبنیات هم خوردم.

در مورد دعواهام با همسرم،الان که فکر میکنم با خودم میگم اونهمه خشم و متوقع و طلبکار بودن از کجا میومد،چرا من میخواستم با دعوا حرفمو به کرسی بنشونم در صورتیکه من زبونم و منطقم،هزاربرابر بیشتر رو همسرم تاثیر داره.

از کی من تصمیم گرفته بودم متوقع و ایرادگیر و ادامه اش خشمگین باشم،از وقتی جاریم رو دیدم؟

احتمال زیاد

هر روز دیدم اون چیزی که میخوام نیست و جاری و رابطه ایده الش رو دیدم و حسودیم شده و مقایسه کردم و خشمگین شدم .

میدونید من قبلا از هیچی کم نمیذاشتم،همه تلاشم رو میکردم هرکاری برای زندگیمون،اما زندگیم ایده ال نبود،همیشه از اول زندگیمون حسرت توجه و محبت همسرم رو داشتم.بجز ماههای اول و زمان دوستیمون.

شایدم ایراد از من بوده،شاید رها نبودن من تو بروز احساساتم،اونو سرشوق نمیاورده.

شایدم اون خودش مشکل داره و یا مدلشه یا هر دلیل دیگه.

الان که حالم خوبه،چندان هم نیاز به توجهش ندارم،وقتی میرم خونه مامانم و درجمع فامیل خودم،اصلا یادم میره اون نیازه،حالا اونم دلایل زیاد داره،چون خجالتی هستم،یا چون فامیلم بدشون میاد و عیب میدونن ابراز علاقه زن وشوهر توجمع به همدیگه رو و همسرمم اینو میدونه و اونم کم کم این مدلی شده و خودشم خجالتی هست.

من دیگه نمیخوام دعوا کنم،بخاطر بچه ها

بخاطر اینکه فعلا بدون دعوا،اعصاب خودمم ارومتره،حسم بهتره.

بخاطر خودش،که خواسته اش از من،ارامش هست

گاهی به خودم میگم ادما با هم ازدواج نمیکنن که همدیگه رو زجر بدن،بخاطر  ین ازدواج میکنن که کنار هم ارامش داشته باشن،قوت قلب همدیگه باشن.

 

  • زهره ی روان

سیزده بدر رفتیم بیرون، ۲ تا جاری دارم،از جاری کوچیکه خیلی کم نوشتم چون هیچی نداره بخوام بنویسم نه اینکه رابطمون خوبه یا بده فقط باید تحملش کنی یا نادیده بگیری بی ادبی ها و بی عقلی ها و کولی بازی هاش رو.نمونه بارزش اینه که همیشه مادرشوهرم رو با اسمش یه جوری صدا میرنه انگار این مادرشوهره ،اونم از اون قدیمیاش.

اون جاری که ازش زیاد حرف میزنم و خیلی شوهرمو با شوهرش مقایسه میکنم جاری بزرگه هست،از من کوچکتره یه ۱۲ سالی،از اون یکی بزرگتره.

جاری بزرگه با شوهر جاری کوچیکه حرفش شده و خلاصه باز خانوادگی زدن به تیپ و تاپ هم.

مادرشوهر طفلکمم فقط ناراحته.

دیروز جاری کوچیکه اومد خونه مادرشوهرم که باهاشون برن سیزده بدر،رفتیم اونجا جاری بزرگه زنگ زد که ما هم داریم میایم از قضا وقتی رفتیم اونجا جاری کوچیکه به پدرمادرش هم زنگ زده بود اونا هم با ماشین اون یکی دخترشون و برادرشوهرای اون دخترشون اومدن.

یکم فاصله دار تر از ما پسرعموی مادرشوهرم با خانواده اش و چندتا دختر بودن.

جاری بزرگه وقتی رسید،شوهرش زیرانداز رو برد رفتن زیر یه درخت دیگه،خواهرشوهر و مادرشوهرم چشمشون ۴تا شد که اینا چکار میکنن .چرا جلوی مردم از ما جدا نشستن و اینا،خواهرشوهرم با عمه و عموش رفتن پیششون که لابد بیارنشون پیش ما تا مردم بیشتر نفهمیدن چی به چیه.

طول کشید اومدنشون،منم هم تو فاز به من چه بودم هم بی محلی کردن.

دیدم مادرشوهرمم داره میره،هی به خودم میگفتم به توچه بشین،هی میدیدم خیلی دلم میخواد بدونم چی میگن.

رفتم دیدم تا خواهرشوهرم گریه کرده،مادرشوهرمم خیلی بهشون حرف زد،بهشون گفت ابرومون رو دارید میبرید،اگر نیومدید اسم منم نیارید،به پسرش گفت خودتم هیچی نیستی یعنی باعرضه و باعقل نیستی و ...

مادرشوهرم گفت دارید ابرومون رو جلوی فامیل میبرید برادرشوهرم گفت فامیل رو میخوام چکار بذار بفهمن.من گفتم شاید برا تو مهم نیست،برا اینا مهمه که نفهمن.

یکمم با عصبانیت گفتم.اون خشم از کجا میومد،نمیدونم،چرا من دخالت میکنم،نمیدونم.

به من چه اصلا،دستامم سرد بود انگار از یه چیزی بترسم.انگار مثلا با من دعوا کرده باشن.

دم اخرم مادرشوهرم گفت اگر نیومدید اسم منم هیچوقت نیارید،و هم عروس برادرشوهر که انگار ظاهرا که این حرفم ارزش نداشت،یا شاید داشتن بهش فکر میکردن.این دم اخری منم در حال حرکت بودم که با مادرشوهرم برگردم نمیدونم چرا خواستم حالا یه چیزی گفته باشم گفتم خوب شما با اونا قهرید با بقیه که قهر نیستید ،بیاید همونجا بشینید با اونا حرف نزنید.دیدم جاری گفت ما میایم اما نگاهشونم نمیکنم.

مرده شور منطق منو ببرن،چی شد من خواستم مثلا حل و فصل کنم.

اومدن نشیتن انقدر جو سنگین بود،من به همسرم گفتم بیا بریم پیاده روی و بلند شدیم رفتیم با بچه ها.

نباید میگفتم دلیل بزرگش اینه که به من چه،اصلا ابروشونم به من چه،بذار تبعات رفتارشون رو ببینن،یکمم بخاطر جو سنگین بود.وسط یه گروه نشستی که اینور با اونور قهره ،اونوریا فاز تو لاک بودنم برداشتن هی میخواد باهاش حرف بزنی که مثلا جو سبک بشه که من حرف نزدم.دلم نخواست با جاری بزرگه حرف بزنم.

رفتیم پیاده روی دیدم جاری بزرگه با شوهرش هم میان،اونجا هم من چندبار نگاهش کردم دیدم اصلا انگار با منم قهره.نمیدونم منم چقدر مقصر بودم که اون فکر کنه منم قهرم.

من فقط حوصله نداشتم حالا که تو خودشونن یه حرفی بزنم که حال و هوا عوض بشه.اونا برگشتن،ما هم بعدش برگشتیم،نیم ساعت بعدش هم جاری بزرگه با شوهرش رفتن و از منم خداحافظی نکرد و انگار با هم قهریم.

این همه حرف زدم که خودمو تو این ماجرا تحلیل کنم.

قبل از اینکه برسیم به خودم گفتم هر رفتاری ازشون دیدی نباید مقایسه کنی،نباید شوهرتو با شوهرش مقابسه کنی،تو با جاری فرق داری،شوهرت با شوهرش،شرایطتون با شرایطشون.حق نداری،زندگیتو بکن.هرچی دیدی ربطی نداره به زندگی تو.

من اونجا حض کردم از رفتار برادرشوهرم یه جورایی خانومش رو به مادرش عمه اش عموش و بقیه فامیل ترجیح داد و بین اینا و اون اینو انتخاب کرد و تو ذهنم جاریم رو تحسین کردم که تونسته انقدر تو قلبش جا باز کنه.

وقتی رسیدن برادرشوهرم همه کارها رو کرد،سفره انداخت خوردن،بعد ناهارم بچشون رو از زنش گرفت و بغلش کرد و جاری نشسته بود و برادرشوهرش بلند میشد کارها رو میکرد.(این مقایسه هست که حس میکنم اگر بلند شم کارها رو انجام بدم پس من ارزشم کمتره،پس من مثل خدمتکارم،چرا شوهرم بشینه من انجام بدم و و و)

اونجا اصلا حسودی نکردم الان که دارم مینویسم یکم حسودیم میشه.

بعد رفتن اونا حالم بد بود،دلم گرفته بود،دلم میخواست برم خونه اما تو خونه حس خفگی داشتم.دخترم افتاد دنبال پسرم و دوستاش،رفتم که نذارم باهاشون بره چون خطرناک بود.دستشو گرفتم گفتم بیا ما بریم پایین تپه،تپه شیبش زیاده.من و دخترم هر دو علاقه به ارتفاع و کارهای هیجانی و یکم خطرناک داریم.چون شیب تپه خیلی زیاد بود،نشسته طور یه ذره یه ذره سر میخوردیم پایین.جز ما هم هیچکس نرفت،زنها که مطلقا نمیتونن برن و میترسن،شوهرمم میگفت منم میترسم.به شوخی البته.اما از نظر من هیچی نبود،حتی قبلش که پسرم و دوستش رفته بودن پایین و دخترمم میخواست بره،بهش گفتم بشین و اروم اروم برو.بعد فهمیدم حرف خطرناکی زده بودم،خوب نشد نرفت.

پایین تپه،تو دره یه سررسبزی خوبی داشت،به دخترم گفتم برو گل بچین من یکم بشینم اینجا،نشستم و همچنان که چشمام از دیدن طبیعت کیف میکرد و روحم شاد میشد با خودم خلوت کردم.چرا ناراحتم،چرا انگار ته دلم دارن رخت میشورن.منکه خودم میخواستم تحویلشون نگیرم چرا الان حالم بده،دیدم از اینکه اونم بی محلی کرد یه حس بده تو ام با ترس و ناراحتی دارم.

چرا

چون میترسم از اینکه اون منو طرد کنه.ریشه همه ترس و ناراحتیم همین بوده،از اینکه اون منو طرد کنه میترسم و ناراحت میشم.

به خودم گفتم زهره بذار این طردت کنه،هنوز ادمای زیادی هستن که تو رو قبول دارن .تو فامیل شوهرم،چه فامیل پدری چه مادری همشون منو دوست دارن و قبولم دارم.هیچوقت بی احترامی نکردم،همیشه باهاشون خوب رفتار کردم.

به خودم گفتم زهره تو خوبی،دو ست داشتنی هستی،بذار اون یه نفر اهمیت بهت نده،بی محلت کنه تو هنوزم خوبی.

دیدم حالم خوب شد.این حرف زدن با خودم به شیوه کتاب هیچ چیز ناراحتم نمیکند برای من مثل مخدر عمل میکنه.

منی که ادم بی حوصله ای بودم صورتم رو گذاشتم رو صورت دخترم و مدتها همینطور باهاش حرف میزدم و قربون صدقه اش میرفتم و بوسش میکردم و از این کار خسته نمیشدم.

منکه ادم بی حوصله ای بودم،رفتم نشستم پیش همسرم و وقتی گفت خار و خاشاک چسبیده به خز داخل کاپشنش،با حوصله دونه دونه از روش برداشتم و تمیز کردم و بهش دادم،با حوصله و عشق.

 

یه جا هم بهش گفتم وقتی میایم بیرون مخصوصا تو جمع فامیل تو،دلم میخواد بیای پیشم بشینی،اونم مگه الان چکار کردم گفتم هیچی وقت دارم حرفمو میزنم.

البته نیومدم تا اخر،اما قرار نیست عصبانی و ناراحت بشم.من خواسته ام رو گفتم .

یه جا نشسته بودیم در یدم انگار باز دلم میخواد برم با خودم خلوت کنم،مص ل دختر نوزده ساله که دلش میخواد سر قرار با عشقش بره.

رفتم پایینتر و باز خودمو صدا زدم و با خودم حرف زدم و به خودم گفتم تو خوبی،هنوز نمیتونم بگم دوستت دارم،فقط میگم تو خوبی و دوست داشتنی.

نمیدونم الان که دیگه تموم شد طبیعت رفتن ها،من چطور میتونم خلوت کنم.

زیبایی بی نطیر اونجا،خودش شروع کننده حس خوب در من بود و من ادامش میدادم،الان نمیدونم چطور اون حس بیاد و واقعی هم بیاد.

نسیم ببین ،ببین من چقدر پیشرفت کردم،تو بهم کمک کردی ،چرا فکر میکنی وقتت رو تلف کردی ،شاید تو اون مورد و موارد خاص پیشرفت نکروم،اما من بطور کلی خیلی خوب شدم،خیلی جاها قدم های بزرگ اساسی رو برداشتم.

یادته اون شبهایی که بخاطر ناراحتی تا صبح نمیخوابیدم صبح با سردرد و چشم درد و استخون درد بلند میشدم.

الانم شبا نمیخوابم،چند ساعتی بیدارم اما بخاطر ناراحتی نیست.

راستی چکار کنم از خستگی داشتم میمردم ۱۲ خوابیدم از ۴صبح بیدارم،هرکار میکنم خوابم نمیبره،۸۰ درصد شبا از ۴ ۵ صبح بیدارم.

من از چند روز پیش رفتارم با همسرم خوب ها ست،یه جورایی ایده ال.

از پریروز بخاطر حرف تو هست قبلا دلیل دیگه داشتم و از اون دلیل اجباری بدم میومد.حرفهای نسیم رو جایگزین کردم تو ذهنم،چون من باید خانوادمو مدیریت کنم،من کارگرشون نیستم قلب همشون باید  یا میتونم باشم.

در رابطه با بچه ها نه،رفتارم اکثر مواقع همین بوده و فرق نکرده.

رفتارم با همسرم رو عوض کردم.اما یه حس مصنوعی دارم،یه حس که انگار خودم نیستم.مثل ادمی با ازادی مشروط هستم که انگار میخواد که خلاف نکنه و چون خلاف نمیکنه خودش نیست و با این خود جدیدش غریبه هست و حال نمیکنه.

انقدر رام بودن و سازش انگار تو خونم نیست،

خلاصه که میخوام بگم رفتارم خوبه اما نمیدونم تا کی ادامه پیدا کنه،ادامه دار باشه یانه.

انگار که مثلا بگم ولش کن، و و و 

 

 

 

  • زهره ی روان

دیروز بعد از نوشتن پستم، به خودم میگفتم باید مسلط بشم به احساسات و افکارم،باید کنترل کنم فکرم رو.اماهمچنان فکرم درگیر بود،یه فصل از کتابم رو خوندم اما چندان تمرکز نداشتم،رفتم خونه مادرشوهرم،بچه ها داشتن بازی میکردن.فکر کردم اگر سایه میخواست برام کامنت بذاره میگفت غصه اتفاقی که نیفتاده نخور ،نرو تو اینده،تو لحظه حال زندگی کن.

به بچه ها نگاه کردم،اولش سخت بود،کم کم حواسم پرت بچه ها شد و دیدم دلم نمیخواد به اینده به فکر کنم،افکار مزاحم هی میومدن و من هی سعی میکردم به همین الان فکر کنم،به بچه ها به اتفاقات همین الان.

راستش اخر شب،دیدم اصلا دوست ندارم به اینده پر از خیال و توهمم فکر کنم.

یاد گرفتم فکرم رو کنترل کنم و این برام یه موفقیت بزرگه.

یه موفقیت بزرگ دیگه اینه که تو موقعیت های سخت،بهتر میتونم احساساتم رو مدیریت کنم.و این رو مدیون کتاب هیچ چیز نمی تواند ناراحتم کند هستم.و البته ممنون نسیم.

بحران اولم موقعی بود که با سعید حرفم شد،باهم دعوا کردیم و من از خونه زدم بیرون،حرفای بدی بهم گفته بود.بی نهایت ناراحت بودم و اون لحطه که زدم بیرون،لحظه اوج عصبانیت و انفجار بود.

رفتم یه جایی تو علفا نشستم یه جایی که انقدر علفای دورش بلند بودن کسی متوجه من نمیشد که بخواد کنجکاو بشه و منو بشناسه.

نشستم و به همه اونچه تو کتاب خونده بودم فکر کردم.

و سعی کردم وحشتناک پنداری نکنم.درسیب ته اتفاق بدی اع تاده اما وحشتناک نیستم و من اینده رو دارم و میتونم درستش کنم.

حالم خوب شد.از اون حال داغونی که موقع ترک خونه داشتم خبری نبود.همسرم با بچه ها اومدن دنبالم.همسرمم عادی و خوب بود.منم بغلش کردم.

بعد همون روز با نسیم حرف زدم،تا فردای اونروز با نسیم حرف میزدیم.همونروز بعدازظهر خانواده ام اومدن.به همشون گفتم که چقدر خوشحالم که اومدید .همسر همه اش خونه نیست و ما خیلی تنها بودیم و عید بی مزه ای بود.

فردای اونروز که رفتیم بیرون،نزدیکای ظهر نسیم یه پیام داده بود که لطفا در مورد مشکلاتت با من حرف نزن،چونکه من حرفهای من در تو اثر نداره و منو یاد مادرم میندازی و و و 

اول جمله نسیم با میدونی زهره شروع میشد

وقتی حرفهای نسیم رو خوندم با مامانم اینا تو طبیعت بودیم،انگار اب سرد ریختن رو سرم،نسیم تنها کسی که هر وقت ناراحت بودم بهش پناه میبردم،مثل بچه ای کوچیک بودم که  مادرش دستشو ول کرده و تو هیاهو و شلوغی احساس درماندگی میکنه.و یه حس حتما مقصرم و بدم هم داشتم.

سعی میکردم بهش فکر نکنم،حواسمو پرت خواهرم و خانواده ام کنم.

پسرم بهم گفت بیا بریم رو تپه خونه درختی منو ببین،رفتم خونشو دیدم و بعد تنهایی یه مقداری از تپه بالا رفتم و با خودم حرف زدم و به خودم گفتم من بد نیستم من هنوزم خوب و قابل احترامم،اتفاق وحشتناکی نیست،خیلی بده.

خوب شایدم درست میگه حرفهای نسیم حداقل در این مورد بخصوص بهم کمک نمیکرد ازارم میدادن.و مساله مهم اینه که نسیم که داره به من کمک میکنه نباید متحمل رنج بشه نباید باعث بشه یاد خاطرات بدش بیفته.اما من همچنان ارزشمند،دوست داشتنی و قابل احترامم.

این روش که تو هر اتفاقی ،خودم رو از اتفاق جدا کنم و خودم رو ارزشمند بدونم در حالیکه کار بدی کرده،خیلی کمک کننده هست.

حتی همونروز که رفتم فروشگاه و اون خانوم رو دیدم،یه حس خودکم بینی داشتم،به قلبم به احساسم توجه کردم و با خودم حرف زدم و گفتم تو ادم ارزشمندی هستی،تو خوبی زهره

یه بار سایه تو یه پستش نوشته بود خوددوستی چیزی فراتر از رسیدگی به ظاهر و خوراک و پوشاک هست .

من الان توجه به قلبم در حالیکه ناراحتم یا خودمو بد و بی ارزش میدونم برام خیلی موثره.من همچنان که قلبم عمیقا ناراحته،بهش توجه میکنم و با زهره حرف میزنم.کلمه دخترم بیشترین بار احساسی  و عاطفی رو برام داره.

به قلب شکسته ام نگاه میکنم و میگم زهره،دخترم و بغل میکنم خودمو تو ذهنم،اون زهره ای که تو قلبمه و سایز کوچیکه منه،و یا قلبمو،هرچیه تو ذهنم بغل میکنم و اینم راه گشاست برام.

نسیم بهم گفت از خودوستی هاتون بگید

من تو این پست هم از خودوستی گفتم هم از باز شدن گره ها.

راستی یه اتفاق موفقیت امیز دیگه این بود که ما رفته بودیم شهریکه جاریم فعلا ساکنه و سر ظهر بود و همسرم گفت زنگ بزن بریم خونشون.هم به جاریم و هم به برادرشوهرم زنگ زدم و رفتار زشتی داشتن و معلوم بود اصلا حوثله ندارن ما بریم اونجا و دلشون نمیخواد.

اگر قبلا بود خیلی خشمگین میشدم،خیلی کینه به دل میگرفتم.الان ازشون یه ذره ناراحتم اما خشم ندارم.

فقط دیگه اجازه نمیدم جاریم همونطور که خودش دلش میخواد رفتار کنه.هر وقت دلش خواست تحویل بگیره و هر وقت حوصله نداشت کم محلی کنه.

بعد از اون بهم پیام داد و من چندساعت بعد جوابش رو دادم تو دوتا کلمه.

اینم بگم هفته قبلش اومده بودن خونه مادرشوهر و عیددیدنی اومدن خونه ما و من بهترین چیزهایی که داشتم بردم برای پذیرایی.و خوب بودیم باهم.یهو اونجا که زنگ زدم بریم خونشون،پیچید تو جاده به نفع خودش

نسیم بهم گفت جاریت که میگی فلان و بهمان رفتارش خوبه ازش یاد بگیر خوب.قصد داشتم وقتی اسباب کشی کردیم اونجا باهاش رفت و امد کنم.انرژی مثبت مسری هست. با این اوضاع مردد شدم.

در پایان من با همه ایرادها و کیرو گورهایی که دارم از خودم راضیم.دارم خوب پیش میرم.

رلستی نسبت به مادرم خیلی احساس عشق داشتم.یه جا میخواستم جاشو بندازم بخوابه،گفت تشک نمیخواد یه پتو به درد نخور و کهنه هم باشه خوبه .بهش گفتم ،تو باید روی بهترین تشکمون بخوابی،تو نخوابی کی بخوابه.دیگه چیزی نگفت انا فکر کنم خوشحال شد از حرفم

 

 

 

  • زهره ی روان

سلام

میخواستم بعد از اینکه کتاب فعلی رو تموم کردم بیام پست بذارم،اما یه مساله ای پیش اومده که فکر کردم به حرفهای بقیه احتیاج دارم.

وقتی به کلیت قضیه فکر میکنم مسخره بنظرم میاد اما نمیدونم این اضطراب از کجا میاد.

همسر من،برای فروشگاه دوستش کار میکنه،یعنی یه جورایی کار از همسرم،مایه از دوستش.

یه دختری هم اورده که اونجا کار کنه،الان من همش توهم این رو دارم که نکنه بهم خیانت کنه.

همش اضطراب دارم.بعد کلی با خودم حرف میزنم که اینا فقط توهمات ذهن توعه،مگی هرکی هرجا با یه دختری  بود باید خیانت کنه،چرا قبلا که با دخترا کار میکرد این حس رو نداشتم؟

نمیدونم.اونموقع اصلا به ذهنمم نمیرسید خیانت،الان نمیدونم این اضطراب از کجا میاد.

حال ادمی رو دارم که حس میکنه قراره زندگیش از دست بره.

امروز کلی ذهنیاتم رو نوشتم،با پسرم رفتیم بیرون،با یه عده چای دورهمی خوردیم،اضطراب نداشتم اما به محض اینکه تنها میشم یا به همسر و کارش یا اون دختر فکر میکنم استرس ته قلبم میاد.

بارها به خودم گفتم زندگیتو بکن،هروقت از چیزی مطمین شدی میذاری میری.

گرچه فکر نکنم بذارم برم ،چونکه پای رفتن ندارم.

نمیدونم چرا انقدر پررنگ شده،

یه دلیلش شاید خانوادم هستن،انگار به ذهن همه میرسید،تا پسر خواهرم از فروشگاه اومد،خواهرم ازش پرسید دختره چه شکلی بود،خواهرزاده ام گفت حواسم به این چیزا بود،دختره خوشگل نبود.

من خودمم دیروز یه سر رفتم،دختره بنظرم دختر خوش برخورد و اجتماعی بود.همسرمم ازش تعریف میکنه،میگه دختر خوبیه.

یه دلیل دیگش رابطه خراب اینروزهای ماست.همسرم تقریبا دوهفته ای هسی ت که یا شبا نمیاد بخاطر مشغله کاریش یا اگر بیاد دیر موقع میاد،ساعت ۱.۵ ،۲.

چند روز یه بار یه قبل از ظهر خونه میمونه که اونم دعوامون میشه.اون احتمالا انتظار داره حالا که بعد از چند روز وقت استراحت و تفریح  پیدا کرده،به میل خودش باشه.

منم انتظار دارم حالا که بعد از چند روز خونه اومده جبران نبودنش رو بکنه و بیشتر همسری و پدری کنه و به خواسته من اهمیت بده.

اینها باعث دعواهای بدی میشن.

 

بنظرم رسید باید با همسرم حرف بزنم،نه مستقیما در مورد دختره،بطور کلی بگم نگرانم و دختره رو هم بگم مثلا این هم میتونه باشه.

دلم میخواد یکی بهم قوت قلب بده که اتفاقی نمیفته،میشه باهام حرف بزنید؟

  • زهره ی روان