منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

قدمهای کوچک ۳

سه شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۹، ۱۲:۲۵ ق.ظ

سلام

دیروز بچه ها خونه نبودن،برخلاف میل قلبی  من،باباشون برد خونه جاریم.

منم تنها بودم ناهارم درست  نکردم،رفتم بیرون دنبال کارای تعمیراتی تخت و سه چرخه دخترم و ...

تو راه هم برای خودم غذا گرفتم.

اما خوشحال نبودم،حس غمگینی داشتم از اینکه شوهرم انجام نمیده و من مجبورم برم شیشه بری و جوشکاری و تعمیر موتوری،وسط پسرهای موتوری

عصر هم خونه رو جمع کردم،

امروز که بچه ها خونه بودن فهمیدم خدایا چقدررررر بچه داری سخته،نه خونه جمع میشه،نه دعواشون و کشمکششون تموم میشه،نه غذا میخورن نه کارام پیش میره

پسرم گفت میخوام برم خونه دوستام،دخترم رو هم برد.ناهارم نخورد

منم قلیه ماهی درست کردم بعد رفتن بچه ها یه نفس راحت کشیدم،یه دلستر هم برای خودم اوردم(این اولین باره من برای خودم دلستر میارم،البته بخاطر ضررش)

با زیتون با سالاد کلم بروکلی ،سینی غذا رو بردم تو حیاط زیر افتاب خوشمزه،غذام رو خوردم،بعدشم خوابیدم،خواب خوبی نبود،به زور خوابیدم و همچنان که چشمام باز نمیشد،مغزمم انگار هوشیار بود و نخوابیده بود.

چیزی که الان منو واداشت که اینجا بنویسم علاوه بر قدمهای کوچک خوددوستی،مطلب زیر هست.

امروز دوتا از عکس و فیلمهایی که به طور بی خبری ازم گرفته شده بود رو روی گوشیم دیدم،یکیش رو دخترم گرفته بود و یه فیلمم همسرم گرفته بود ،توی هر دو فیلم قیافه من بشدت مضطربه،تاج ابروهام و ابتدای ابروهام انقدر رفتن بالا که شدن دوتا خط شیب دار.

من قبلا هم گفتم بیشتر وقتا که مچ لحظه حال خودمو تو نااگاه بودن میگیرم،میبینم قیافم تو حالت اضطرابه.

دیشب که از دست همسرمم عصبانی بود،تو ماشین که رفته بودیم دنبال یکی دیگه از کارای تعمیراتی،بهش گفتم تو چهره من چی میبینی

گفت هیچی

گفتم چهره یه زن خسته و غمگین و تنها رو نمیبینی

گفت تو همیشه همینطوری هستی

ادامه اش مکالمه خوبی نبود و من بیش از پیش فهمیدم این ادم چرا انقد شفاف و منطقی نیست،چرا انقد سفسطه بازه

اما اینو میخوام بگم که احتمالا درست میگه تا حدودی،چهره ام بطور پیش فرض تو حالت اضطراب قرار داره.

این اضطراب به خیلی چیزها مربوط میشه اما عمده اش مربوط به پدر مادرم میشه

اواخر مجردی هیچوقت دلم نمیخواست بابام خونه باشه،از برادرم فاصله میگرفتم ،اضطراب میگرفتم از وجودشون.مادرم هم همینطور،اگر یه ذره میخواستم کاری برای خودم بکنم اضطراب میگرفتم مگر اینکه راضی باشه.

مثل ادمایی که به زور تو شرکتی کار میکنن و گاهی دور از چشم کارفرما،یکم از کار دزدی میکنن و اضطرابم دارن.

تو یه کتابی،که الان اسمش یادم نست،نوشته بود بعد از جنگ توی المان مردم هنچنان اضطراب داشتن و حال روحیشون بدتر از زمان جنگ بود.

بعد میگفت مردم در طول جنگ اضطراب داشتن و این عادی بود ،چون جنگ بود اما بعد از جنگ،که دلیلی برای اضطراب نداشتن،حالشون بدتر بود،چون نمیتونستن با حس اضطراب جامانده از جنگ ،کنار بیان.

در من هم یه همچین چیزاییه

من چند بار که متوجه اضطرابم میشدم خودم به خودم ،مثل جریان تله ها،میگفتم این فقط یه تله هست که فعال شده،چیزی برای استرس و اضطراب وجود نداره،اروم باش.

اما چندان کارگشا نیست دیگه،چون معمولا اگاه به خودم نیستم و این حس هم یه جورایی تنظیمات کارخونه منه،در حالتی که تو خودمم و حرف نمیزنم.

 

  • زهره ی روان

نظرات (۳)

  • سایه نوری
  • اون قلیه ی زیر آفتابت؛ رویاگون بود واقعا 😊 نوش... 

     

    زهره آفرین به این خودتحلیلی هات و حضور ذهنت.. 

     

    بقیه حرفام هم ربط داره به پست قبل و کامنت قبل که سر فرصت میگمشون.. 

     

    فقط همین زهره رو با تمام پیچ و تاب اضطراب تو خطوط چهره ش ببین و بخواه و دریاب و بپذیر... و پیش برو و بدون حل میشه.. فقط باید یاد بگیری زندگی کنی عمیقا کنار هرچه هست (نه لزوما لذت و شادیااا ... نه... عمیقانه نفس کشیدن تمام ابعاد زندگی) چون همه چیز هم قرار نیست حل بشه به نظر من.. 

    پاسخ:
    امشب یه حس جدید رو کشف کردم،برای اولین بار وقتی زیتون تو کاسه میریختم،به صدای قاشق و تک تک افتادن زیتون تو کاسه گوش دادم،چقدررر خوب بود.
    اون پذیرفتنه،یه حس ارامش به ادم میده
  • سایه نوری
  • آره زهره جان،، درود 😊.. اولین ساختن از هرچیز؛ بچه ای در حال کشف شو تا به شهود و الهام و رهایی برسی..

    صدای ریختن آب توی لیوان.. یا ریختن آب جوش روی چایی قوری.. 

    یا صدای وهم انگیز سکوت خونه تو شب که از خودت بیرونت میاره و سبک میشی..

    صدای نفس های کسی کنارت.. 

     

    دست گذاشتن رو قلبت و حسش و درکش و کشیده شدن تو صداش

     

    بلعیدن گلهای سبز با نگاهت البته اونا تورو با زیباییشون میبلعن.. 

     

    و...  و...  و و و  تا ابد( و) ... 

    کلا لحظه ی حال، حال خوب کن عزیزمون؛ ثروت همیشگی و بینهایتمون.. 

     

    پاسخ:
    سخته انجام دادنش،کنترل ذهن سخته،مثل یه بچه شیطون میمونه وسط یه بازار شلوغ و دائم باید مواظب باشی بچت نره جایی،گم نشه،نره دنبال شیطونی

    شوهرت شفاف و منطقی نیست چون یاد نگرفته که باشه 

    سفسطه بازه چون بلد نیست صادق باشه 

    نیشه توقع داشت کسی که یه کاری رو بلد نیست انجام بده وقتی حتی نمی دونه اون کار رو بلد نیست 

    تو می تونی کمکش کنی بفهمه و یاد بگیره 

     

    اون اضطرابه به خاطر واقعی نبودنه .. تو وقتی مجبور میشی با نقاب باشی و نمایش بازی کنی همیشه اضطراب ته دلت هست که اگر نقشم رو خوب بازی نکنم چی میشه 

    اگر الان یه کاری کنم باب میل بقیه نباشه چی 

    صداقت که بیاد 

    نقاب ها که برداشته بشن 

    لایه های وجودیت که صیقل بخوره و خود واقعیت بیاد رو دیگه اضطرابی وجود نخواهد داشت اونوقت دیگه در لحظه خود واقعیت همون کاری که فکر می کنه درسته رو انجام می ده بدون اضطراب اینکه اگر غلط بود چی؟ چون دیگه اونوقت می دونه غلط و درست وجود نداره 

    تو هستی با شخصیت واقعی خودت با خواسته ها و علایق و نیازها و شخصیت منحصر به فرد خودت 

     

    اون تاج ابرو و خط پیشونی که درست بشه 

    انقباض صورت که برطرف بشه چهره ات خیلی هم زیباتر میشه 

     

    پاسخ:
    من همیشه از این مکالمات ذهنی اگر بدشون بیاد و فلان ندارم  نسیم،اما همیشه اضطراب ته چهره ام هست،دقت کردم حتی الانم که دارم برات کامنت میذارم ابروهام شیب دار شدن باز
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی