قدمهای کوچک ۳
سلام
دیروز بچه ها خونه نبودن،برخلاف میل قلبی من،باباشون برد خونه جاریم.
منم تنها بودم ناهارم درست نکردم،رفتم بیرون دنبال کارای تعمیراتی تخت و سه چرخه دخترم و ...
تو راه هم برای خودم غذا گرفتم.
اما خوشحال نبودم،حس غمگینی داشتم از اینکه شوهرم انجام نمیده و من مجبورم برم شیشه بری و جوشکاری و تعمیر موتوری،وسط پسرهای موتوری
عصر هم خونه رو جمع کردم،
امروز که بچه ها خونه بودن فهمیدم خدایا چقدررررر بچه داری سخته،نه خونه جمع میشه،نه دعواشون و کشمکششون تموم میشه،نه غذا میخورن نه کارام پیش میره
پسرم گفت میخوام برم خونه دوستام،دخترم رو هم برد.ناهارم نخورد
منم قلیه ماهی درست کردم بعد رفتن بچه ها یه نفس راحت کشیدم،یه دلستر هم برای خودم اوردم(این اولین باره من برای خودم دلستر میارم،البته بخاطر ضررش)
با زیتون با سالاد کلم بروکلی ،سینی غذا رو بردم تو حیاط زیر افتاب خوشمزه،غذام رو خوردم،بعدشم خوابیدم،خواب خوبی نبود،به زور خوابیدم و همچنان که چشمام باز نمیشد،مغزمم انگار هوشیار بود و نخوابیده بود.
چیزی که الان منو واداشت که اینجا بنویسم علاوه بر قدمهای کوچک خوددوستی،مطلب زیر هست.
امروز دوتا از عکس و فیلمهایی که به طور بی خبری ازم گرفته شده بود رو روی گوشیم دیدم،یکیش رو دخترم گرفته بود و یه فیلمم همسرم گرفته بود ،توی هر دو فیلم قیافه من بشدت مضطربه،تاج ابروهام و ابتدای ابروهام انقدر رفتن بالا که شدن دوتا خط شیب دار.
من قبلا هم گفتم بیشتر وقتا که مچ لحظه حال خودمو تو نااگاه بودن میگیرم،میبینم قیافم تو حالت اضطرابه.
دیشب که از دست همسرمم عصبانی بود،تو ماشین که رفته بودیم دنبال یکی دیگه از کارای تعمیراتی،بهش گفتم تو چهره من چی میبینی
گفت هیچی
گفتم چهره یه زن خسته و غمگین و تنها رو نمیبینی
گفت تو همیشه همینطوری هستی
ادامه اش مکالمه خوبی نبود و من بیش از پیش فهمیدم این ادم چرا انقد شفاف و منطقی نیست،چرا انقد سفسطه بازه
اما اینو میخوام بگم که احتمالا درست میگه تا حدودی،چهره ام بطور پیش فرض تو حالت اضطراب قرار داره.
این اضطراب به خیلی چیزها مربوط میشه اما عمده اش مربوط به پدر مادرم میشه
اواخر مجردی هیچوقت دلم نمیخواست بابام خونه باشه،از برادرم فاصله میگرفتم ،اضطراب میگرفتم از وجودشون.مادرم هم همینطور،اگر یه ذره میخواستم کاری برای خودم بکنم اضطراب میگرفتم مگر اینکه راضی باشه.
مثل ادمایی که به زور تو شرکتی کار میکنن و گاهی دور از چشم کارفرما،یکم از کار دزدی میکنن و اضطرابم دارن.
تو یه کتابی،که الان اسمش یادم نست،نوشته بود بعد از جنگ توی المان مردم هنچنان اضطراب داشتن و حال روحیشون بدتر از زمان جنگ بود.
بعد میگفت مردم در طول جنگ اضطراب داشتن و این عادی بود ،چون جنگ بود اما بعد از جنگ،که دلیلی برای اضطراب نداشتن،حالشون بدتر بود،چون نمیتونستن با حس اضطراب جامانده از جنگ ،کنار بیان.
در من هم یه همچین چیزاییه
من چند بار که متوجه اضطرابم میشدم خودم به خودم ،مثل جریان تله ها،میگفتم این فقط یه تله هست که فعال شده،چیزی برای استرس و اضطراب وجود نداره،اروم باش.
اما چندان کارگشا نیست دیگه،چون معمولا اگاه به خودم نیستم و این حس هم یه جورایی تنظیمات کارخونه منه،در حالتی که تو خودمم و حرف نمیزنم.
- ۹۹/۱۰/۲۳
اون قلیه ی زیر آفتابت؛ رویاگون بود واقعا 😊 نوش...
زهره آفرین به این خودتحلیلی هات و حضور ذهنت..
بقیه حرفام هم ربط داره به پست قبل و کامنت قبل که سر فرصت میگمشون..
فقط همین زهره رو با تمام پیچ و تاب اضطراب تو خطوط چهره ش ببین و بخواه و دریاب و بپذیر... و پیش برو و بدون حل میشه.. فقط باید یاد بگیری زندگی کنی عمیقا کنار هرچه هست (نه لزوما لذت و شادیااا ... نه... عمیقانه نفس کشیدن تمام ابعاد زندگی) چون همه چیز هم قرار نیست حل بشه به نظر من..