خبر خوب
امروز چندین حرف ناخوشایند از جانب مادرشوهر و خواهرشوهر شنیدم.
اون لحظه بحدی ناراحت شدم که ضربان قلبم رفت بالا،حتی اخر سر انقدر از دست خواهرشوهرم ناراحت بودم که خیلی جدی و عصبانی جوابش رو دادم،شاید خیلی کم پیش بیاد اینجوری حرف بزنم باهاش،،بعد فکر کردم بذار یکم بهش بی محلی کنماا،من همیشه خودم پیش قدم میشم،بدار بفهمن چطور باید با من رفتار کنن.
میدونید الان که اومدم خونه و دارم بهش فکر میکنم اصلا ناراحت نیستم ازشون،عصبانی نیستم،چندان پشیمان هم نیستم از حرفهایی که گفتم.
میدونید چرا
چون هردوبار سعی کردم شرایط رو درک کنم،
به خودم گفتم اگه خواهرامم بودن اینطوری رفتار میکردم یا از نظرم یه چیز عادی بود.
اینطوری تو ذهنم یکم بهشون حق دادم،شاید اگر کوتاه میومدم اشکال نداشت،هرچند اون فراتر از حد خودش بود.
نمیتونم با کلمات بیان کنم،اما حس میکنم این جریان که میگید تو مسئولی یا مسئولیت تو چیه و پنجاه پنجاهی وجود نداره و تو خودت صد هستی،اینا باعث میشدن.
برایند این رفتار اینه که من الان از حرفشون ناراحت نیستم،قلبم باااشون نسبتا صافه و فردا که ببینمشون کاملا صاف میشه،مهم اینه که من اجازه ندادم کسی ناراحتم کنه،هرچند خواهرشوهرم رو هم یه کوچولو ادب کردم،پررو😉😉😉🤪🤪
تمام خوبی این پست این بود که اتفاقات امشب که زیادم بودن باعث نشدن من ناراحت باقی بمونم و هی بهش فکر کنم و حرص بخورم و بدخواب بشم.
- ۹۹/۱۰/۲۶
زهرههههه ... همینه آقاااا با همین فرمون برو جلووو ..
ما ۱۰۰ درصدیم نه ۵۰درصد یک ماجرا؛ همینههههه ... (این یکی از معجزه های زندگی من بود، وقتی فهمیدم ۵۰ درصد نیستم)
بعدم گم شدن بخشی از راهه جانم؛ من اینقدررر گم میشم که نگو 😅
و واقعا هنوز گاهی نمیدونم باید چه کنم و خیلییی چیزهای دیگه..
گم شدن، سردرگمی، گیجی اینها سرآغاز هر پیدا شدنهه
من فقط از تجربه هام میگم... درباره چیزایی که تجربه نکردم به شیوه ی متفاوتی باید حرف بزنم که راستش به نظرم توهمی و شعارگون میاد..
فقططط زهره جان تو به اینکه تراپی بشی، فکر کردی جانم؟ و...
من تجربه ش رو ندارم و این روزها خیلی تو فکرشم و شدیدا میخوام شروع کنم.. (میدونم که بهش نیاز دارم)
سوالاتی که پرسیدی باید خوب بهشون فکر کنم؛ اگر بلدشون بودم، هرموقع شد، میام حرفی داشتم میزنم بهت..
فقط جانم اصلا و ابدا به فهم تو ربط نداره.. تو تیز و باهوشی.. اما هوش از دریافت کاملا جداست به نظر من؛ مثلا همین چیزهایی که من واست نوشتم اگر کسی ۲،۳ سال پیش به من میگفت، نمیدونم واقعا چقدرش رو درک میکردم. و شاید سال دیگه این حرفها تبدیل به چیز دیگری بشن.. کی میدونه..
زهره من سیاه و گم و تنها و اسیر به معنای واقعی کلمه بودم.. هنوزم گاهی میشم جانم؛ هرگز به شدت قبل نه.. از نوع و جنس دیگه..
و اینکه توام برای من زیبا و الهام بخشی و ازت می آموزم جانم.. مثلا همین کتاب خوانیت، پست های اولت و ...
قدم های کوچکت رو حفظ کن.. هرروز ۱ کار کوچیک واسه خودت بکن؛ هرروز یه قدم واقعی تر شو و خودت تر.. ساده بگیر. به رسیدن و نتیجه فکر نکن؛ به کارهای بزرگ فکر نکن. سرخوشی بساز و ...
تو هر پله و مرحله ای که باشیم هم وقتی فقط صدای چکه کردن آب رو بشنویم و میز شکسته رو ببینیم، رد میدیم جانم 😅😅 (چون ما آدمیم و یادمون میره؛ خود من یه روز حرفهایی که به تو میزنم رو یادم بره، تو جهنم دست و پا میزنم.. والاااا... ) 💙💙