ضدحال
حالم خوب نیست.باهاش دعوا کردم.نتونستم خودمو کنترل کنم.انقدر که بی منطقه این ادم.
قرار بود بگردم و علت عصبانیتم رو پیدا کنم.علت خودش بود اهمال کاری خودش.الان که بخاطر مشغلش بیشتر کارای خونه رو خودم انجام میدم بازم کوتاه نمیاد.میگه صبح تا شب خونه ای مگه چکار میکنی.
منکه نمیتونم شیر اب رو ببندم.نمیتونم میز تلویزیون رو بهم وصل کنم،نمیتونم برم شیشه تخت رو عوض کنم،برم در کابینت رو وصل کنم.
دقیقا یکساله در کابینتمون شکسته،فقط میگم ،نه ها میگه نه نه میگه،از این گوش میشنوه از اون گوش میده بیرون.بعد از ماهها گفتن اینکه اون میز تلویزیون رو از بالای کمد دیواری بیار پایین و بهم وصل کن تا بفروشیمیش،خودم اوردم پایین.حالا چند شبه میگم بهم وصلش کن.نمیکنه.کارش زیاده اما اهمال کارم هست.امروز از ساعت پنج شش خونه بود.نمیدونم چکار میکنه.دم اخری سه تارش دستش بود بهش گفتم کی میخوای شیر اب رو ببندی،این میز رو مونتاژ کنی هیچی نگفت.
بعدشم خوابش گرفت گفت رختخواب ها رو نمیاری بندازی؟
من دیگه عصبانی شدم،میگم چرا اینکارا رو نمیکنی،میگه نمیرسم،خودت بکن.از سر لج میگه.
میگم چطور میرسی اینور اونور بری ویدئو ببینی و بفرستی این گروه اون گروه.
گفت خودت بکن.از صبح تا شب چکار میکنی.
منم عصبانی تر شدم.
گفتم فرش رو خودم دست تنها شستم.چوب پرده خودم خریدم.پرده رو خودم نصب کردم.هرچقدر کار میکنم باز طلبکاری و غر میزنی.
اعصابم از این خورد میشه که وقتی میگی فلان کارو بکن هیچی نمیگه،حتی نمیگه نه،ادم همچنان منتطر میمونه،اینطوری میشه که دوساله شیر ابه ما خرابه و من هرچی گفتم بخر نخریده با این بهونه که احتیاج به عوض کردنش نیست،باید واشرشو عوض کرد.
الان که خودم رفتم شیر رو خریدم باز نمیاد وصل کنه.
بهش چندین بار گفتم کارای منو انجام نمیدی عصبی میشم.
امشب اعصاب خودشم خورد بود.احتمالا بخاطر دخترم بود،تا میومد بخوابه بیدارش میکرد.
بعد دوباره با عصبانیت و خشم تمام غر میزنه که کاش بمیرم راحت شم.اصلا تو چرا از خونه مامانت برگشتی.
راستش قلبم شکست.منی که دنبال عشق بودم ببین چه چیزها میشنیدم.به حرفم گوش نمیده،دل به زندگی نمیده تازه مقصرم من هستم.
اما سعی کردم خودمو اروم کنم با این فکر که از بی شعوری خودش هست.
وقتی صبح تا شب سرکاره بعدشم یا گوشی دستشه یا سنتور یا هرچی بجز خانواده،چه انتظاری داره.
وقتی به حرف خانمش گوش نمیده و افتخارشم اینه که به حرف زن گوش نمیدم.
تو این چند روز،چندین بار بهش گفتم یه وقتی هم برای خانوادت بذار.تختمون رو میخوایم بفروشیم،پس فردا قراره بیاد ببره و من گفتم اون شیشه اش که شکسته رو تا پس فردا درست میکنم.از دیشب میگم من که تو این شهر کسیو نمیشناسم،برو یکیو پیدا کن.امشبم چهارپنج بار گفتم.فقط پشت گوش میندازه.
الان نمیدونم چکار کنم.میز تلویزیون همینطور وسط هال،تیکه تیکه.
ابم که چکه میکنه.
همون شیر ابم یه بار عصبانی شدم از اینکه همش اب چکه میکنه میریزه تو کابینت و از اونورم میریزه تو کف اشپزخونه،رفتم از خونه همسایمون شماره یه لوله کش گرفتم،اومد نگاه کرد گفت باید عوض شه،همونکارم نمیکرد.ابگرمکنمون ۲۴ ساعت اب ازش چکه میکنه،نمیرفت تعمیرکار بیاره،خودم اوردم.که گفت باید عوض کنید.خدا میدونه کی عوض کنه.من قبلنا خیلی استرس میگرفتم اب چکه کنه،عذاب وجدانم داشتم،الان خودمو میزنم به بی خیالی،به مساله هدر رفت ابم فکر نمیکنم.
خانوادشم مثل خودشن.از وقتی من یادم میاد تمام شیرالات خونه مامانش چکه میکنن یا یه ایرادی دارن اما نمیکنن یه فکری به حالش بکنن.مادرش مطلقا کاری ازش بر نمیاد.همه کارهای بیرون رو پدرشوهر انجام میده،اینکه تنبلی میکنه یا ناتوانه دقیقا نمیدونم.بنظرم هر دوش.
یه مساله دیگه خواهرشوهرم بود.
خواهرشوهرم و دخترش خیلی شکمو هستن.
نمیدونید چقدر شکمو بودن اینا اعصاب منو خورد میکنه.
امشب داشتیم در مورد خوردن حرف میزدیم من گفتم که خواهرشوهر و دخترش خیلی میخورن.شوخی میکردیم،میخندیدیم.خواهرشوهرمم میخندید اما پشت همه حرفهای به اصطلاح شوخم،خشم بود ،خشمی که میخواستم با کلمات خالی کنم و مشخصم نباشه اما بیشتر اذیتم میکرد.
اگر شکمو بودنشون تو خونه خودمون اتفاق بیفته بیشتر عصبی میشم.
بارها شده مغزیجات گذاشتم رو مبل بچه ها بخورن،نخوردن بعد دخترخواهرشوهرم اومده خورده.بچه های منم چیز نخورررر،اینم میاد یه لقمه چپ میکنه و میره.هرچی دختر من لاغره دختر خواهرشوهر چاقه.ذوقم میکنن از شکمو بودنش.بنظرشون بامزه میاد
دیروز داشتیم میرفتیم بیرون یه کیسه پر میوه خریده بود همسرم،وقتی فهمیدم خواهرشوهر و دخترشم باهامون میان فهمیدم دیگه چیزی از میوه ها باقی نمیمونه.من برام میوه یا پولش مهم نبود،اصلا مهمون ما بودن ،این شکمو بودنشون و این هیجانشون واس خوردن،عصبیم میکنه.
یه برادرشوهر دارم هروقت باهاش میریم بیرون دیگه غذا گیرمون نمیاد.انقدر که شکموعه و موقع شکم،بی ملاحظست.
امشب فکر میکردم چرا عصبانی میشم،چرا بدم میاد انقدر ،مگه از جیب من میخوره،به من چه
تو کتاب نیمه تاریک وجود که من نتونستم بخونمش،نوشته بود از هرچیز بدتون بیاد حتما اون اخلاق رو دارید ،
منی که غذا میخورم که سیر بشم ایا میشه شکمو هم باشم.
بعدا نوشت:صبح که از خواب بیدار شدم باز رفتم سر گوشیم به خودم قول داده بودم انقدر نخونم پستم رو و انقدر تکرار مصیبت نکنم که حال بدم ادامه دار بشه اما طاقت نیاوردم،گفتم بخونم ببینم غلط املایی داره(بچه ها ببخشید اگر اذیت میشید تو خوندن.مخصوصا نسیم که معمولا نفر اوله و به محض نوشتن میخونه،من با گوشی مینویسم میترسم با کامپیوتر بنویسم،چون همش همسرم باهاش کار میکنه یه وقت لو برم)
بازم حالم بد شد.به خودم گفته بودم اما کش نده دعوا رو،قهر نکن،تموم کن بره،خداروشکر همسرم خیلی وارده تو این کار
صبح بلند شدم دیدم تو چت دیوار چند نفر عکس بیشتر از وسیله ها خواسته بودن رفتم عکس بگیرم
همسرم گفت میترسم فردا بیام ببینم یه لشکر ادم جلوی در صف کشیدن کل خونه رو فروختی
منم با خنده گفتم اخ اگر میشد خودتم بفروشم یکی بهترشو بگیرم😏
تموم شد کدورتمون.
قبل از این،یعنی وقتی تو رختخواب بودم داشتم فکر میکردم زندگی یعنی همین خوشحالی های کوچک،چیه که الان سر ذوقت میاره،یادم افتاد نون سنگگ داریم،یکم تصنعی بود خوشحالیم اما ذوق هم داشتم.
خوشحالی دومم اینه که همسرم دوتا بچه رو هم برد خونه جاریم
همین که باهاش کل کل میکنم
بهش گفتم نبر مزاحم میشه،رو فرشش جیش میکنه،گفت اشکال نداره به فاطمه میگم ببرتش دستشویی
دیروزم که پسرم خونشون بود بردنش بیرون و براش اسباب بازی خریدن،شب قبلشم پیتزا خریده بودن که پسرم دوست داره،دیروزم دیدم براش ژله و خوردنی های خوشمزه درست کرده.
خوشبحالش انقدرر روانه،ببین چه راحت به بچه من میرسه،پسرم میگه نمیام،میخوام بچه عموم بشم.خیلی دوستش دارن.
منم هیچوقت نذاشتم کدورت بین من و هرکسی رو بچه ها بفهمن،بچه ها رو تشویق به مهربانی کردم همیشه و جاریم همیشه میگفت بچه های تو خیلی مهربونن.فکر میکنم باید براش یه کادویی بخرم یا اومدن اینجا دعوتشون کنم بیان خونمون
راستی نگفتم جاریم طی دو هفته که من خونه مامانم بودم اسباب کشی کرد و رفت.
گفت دلم نمیخواد تو این شهر وایسم.حالا نگم براتون که داشتن خونه میساختن و ول کردن رفتن،نگم براتون که خونه هم ،همش وام بود و بازم وام گرفتن برای رهن خونه و باز من میبینم خیلی لارج خرج میکنن،حقوق برادرشوهرم از همسر من کمتره نمیدونم جریان اینا چجوریه،برکت داره یا از مایه میخورن یا هرچی نمیدونم اما تعجب میکنم همیشه
- ۹۹/۱۰/۲۱
زهره جان من خوندمت اما ببخشید خیلی تو مساله ی روابط و مسئولیت های زن و شوهر و اینا صاحب نظر نیستم. منتظرم نظرات دوستان رو بخونم.