منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

سلام

حالتون خوبه، رو به رشدید؟

بذارید یه چیزی بگم،گاهی خسته میشم از تلاس برای رشد کردن.گاهی دلم میخواد همین که هستم باشم،به خودم دست نزنم.بعد میبینم من‌فعلی رنج میبینه و تحمیل میکنه.پس مجبوره، به خودم میگم داستان زندگی بشر همینه دیگه.رو به رشد بودن.از ابا اجداد گوریل طورمون اومدیم رسیدیم به اینجا .بعد میگم خوب پس عجله نکن.بی طاقت نباش،شاید این عجله کردن تو رو اذیت میکنه.

من ادم خیلی عجولیم.

نسیم بهم گفته دوماه به جنبه های مثبت زندگیت فکر کن.

من میدونم که من بعد منفی قضایا و ادمها(ادمهای درجه یک زندگیم).

 رو میبینم.از هر اتفاق و صحبتی، که دوگونه بشه تفسیر کرد من بعد منفی رو میگیرم و بعد سناریو سازی میکنم.

مثلا اگر شوهر فلانی بره باشگاه میگم چه شوهر باحالی ،میخواد خوش هیکل باشه اما اگه شوهر خودم بره میگم میخواد چکار فعلا،کار واجبتر از باشگاه داریم.

حالا میخوام این طرز فکر مزخرف رو عوض کنم.طرز فکری که مخصوص مادرم و خاله هام و خواهرهامم هست و میبینم هممون همیشه تو زندگی گلایه داریم و یکی در میون میخوان تو تیمارستان بستری بشن.

حتی الانم ذهنم منفی ها رو میبینه.

بذار توضیح بدم.

من چند روزه تلاش میکنم فکرهای منفی و سناریو سازی رو از خودم دور کنم.من حتی اگر در بدو یه اتفاق منفی رو میبینم اما بعدش اگاه میشم و تلاش میکنم مثبت های قضیه رو برای خودم ذکر کنم‌.گرچه یکم بی نمک طور و رفع تکلیف طور بنظر میاد اما عقلم داره تلاش میکنه که به قلبم بقبولونه.

اونوقت موقع شروع نوشتن در مورد این قضیه تو باراگراف بالا،اولش جمله ها تو ذهنم اینطوری میومدن؟

من اینکارو کردم اما نمیشه،بی نمکه، کلیشه ای طوره.

در صورتیکه معلومه چند روز اول همینه.۴۰ساله با این خصلت زندگی کردم.

و یه مطلب دیگه که فهمیدم اینه که وقتی با خودم تنهام غمگینم.غمگین ترین ادم روی زمین.

این درسته که معاشرت و گپ و گفت با ادما و حتی دیدارشون،بی نهایت به من انرژی میده.حتی میتونه یه روش درمان و تراپی برای من باشه.

اما چرا تو خلوتم انقدر غمگینم.پریروز که تنهایی رفتم بیرون ۳ ۴ ساعت توی خود غمگینم بودن،حسابی غمگین و افسرده ام کرده بود.تا فرداشم حالم بد بود .بعد فهمیدم انگار وقتی تنهام غمگینم.

دیشب که همه رفتن بیرون و من تنها شدم اولش یه غم ریز،نشست رو قلبم اما به خودم اگاه شدم و گفتم لذت ببر،مثل سعید،همسرم.از تنهایی هاش خیلی لذت میبره،البته بخاطر اینه که راحت تو گوشیش باشه.

برای لذت بردن رفتن نون گرفتم و تو راه یه اهنگی که باهاش یه دختری میرقصید تو ذهنم میخوندم و ادای دختره رو درمیاوردم.تو ذهنم.

بعد شام خوردم و خودم رو دعوت کردم به فیلم دیدن .

خوش گدشت.

بیشتر وقتایی که میرم بیرون و تنهام غم قلبمو میگیره.انقدر که ساکتم و با کسی حرف نمیرنم.

 

  • زهره ی روان