منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

دو روز پیش اومدیم خونه،

جاده برای من همیشه دوست داشتنی بوده،بهترین و دل نشین ترین و موثرترین حرفهام رو توی جاده به همسرم گفتم.

اون شب هم بدون اینکه خودش بپرسه یا من منتظر باشم بپرسه بی مقدمه شروع کردم به گفتن حال بدم،گفتم که دلم میخواست بودی ،بهش گفتم که تو حال بدم اون حرف رو بهم زدی و دلم شکست.اولش سفسطه میکرد،خیلی علنی،منو مقصر میکرد تو اشتباه بردلشت کردی،بعد من گفتم من ازت پرسیدم و تو دقیقا اینو گفتی.

بهش گفتم یادت رفته انگار قبل از مادر شدنم،بار زندگی روی دوش من بود.

بهش گفتم من با هر کی جز تو ازدواج میکردم ،از لحاظ مالی از اینی که هستیم کمتر نبودم(همسرم همه تلاشهای چند سال اول زندگیمون رو به باد داد و دوباره از صفر شروع کردیم،این بار بدون من)

بهش گفتم تو هم اگر با یکی مثل دو تا زن داداش هات ازدواج میگردی مطمئن باش ،اوضاع مالیت مثل داداشات بودن.

 

همسرم بهم گفت حالا بیا برات یه اهنگ دختر دهه شصتی میذارم(من این اهنگو دوست دارم) ،تو راه وایمیستم یه کاپوچینو هم برات میگیرم(اینو هم دوست دارم) تا حالت خوب بشه.

اون روز صبحم،با مامانم دعوام دعوام شده بود.بهش گفتم من دوست ندارم بیام اینجا،همسرم منو میاره.

این حرفم،خیلی عذابم میداد،چرا گفتم.

تو جاده بعد اینکه حرفهام رو به همسر گفتم،تو تاریکی یه دل سیر گریه کردم.یکم بخاطر حرفم به مادرم و بیشترش بخاطر خواهرم.

الانم که دارم مینویسم گریه ام گرفته.

مساله اول و دلیل بزرگ دغدغه بودن خواهرم برای من،اینه که قدرت تشخیص و تصمیم گیری نداره و اگر کسی بیرون نیارتش یا کمکش نکنه به قدرت تصمیم گیری برسه تا اخر عمرش همینطور تو عذاب زندگی میکنه و حتی خودشم چندان متوجه نیست زندگیش و رفتار همسرش چقدررر عذاب اورن.

خواهرم متولد ۶۹ هست.خوش اندامترین و خوش صورت ترین دختر خانوادمون.

خواست با پسر خالم ازدواج کنه،حدود ده سال پیش،ما دخترا راضی نبودیم،خیلی بهش گفتم این اهل زندگی نیست،اینا اصلا نمیدونن زندگی مشترک چیه،ببین باباشو،ببین برادرشو،گفت نه این فرق میکنه،پدر مادرمم ...

مادرم که از ترس خواهراش راضی بود،بابامم انگار هیچی نمیگفت.

پسر خالم از نوجوانیش تقریبا اعتیاد داشت،اون سالها اعتیادش رو ترک کرده بود،تا الانم ترکه خداروشکر و در این زمینه مشکلی ندارن.یعنی خودش الان بشدت میترسه از اعتیاد و مواد و ...

خواهرم پنج ساله ازدواج کرده،تو تمام این پنج سال من هر وقت دیدم سر یه خرید خونه،کلی بحث دارن،پسر خاله ام معمولا نمیاد بره خرید،حتی ررای پولشم باید خواهرم چک و چونه بزنه،اما پسر خالم نمیاد بره خرید کنه.

بشدت پول دوسته،تنها چیزی که بهش اراتش میده پوله،پولی که خرج نشه،دوباره یه جای بزرگتر سرمایه گذاری بشه،با وجودیکه پول داشت نه ماشین میخرید نه خونه،خواهرم هر دوی اینا رو خرید .اونم فقط به فکر سرمایه گذاریهای جدیده که تو نود درصدش هم ضرر میکنه.تو سالهای اخیر برادرم با پولش کار میکرد،یکم پولهاش جمع شد،قبل از اون همیشه ضرر و ضرر .چندان چیزی در بساط نداشت.به انواع و اقسام کارها هم دلش میخواد قاطی بشه،هرچیزی و هرکاری که توش پول باشه.

چند وقت پیش حالش بشدت بد بود،برادرم بردش پیش روانپزشک،گفت که باید بستری بشه،من و خواهرم یه اژانس گرفتیم رفتیم،میبینید فقط من بودم،هیچکس توی این دوتا خانواده نمیخواست خواهر باردارم رو همراهی کنه.صبح که جدی شد رفتنشون،منم گفتم باهات میام،بعد مادرم میگه کجا میری،لازم نیست که،خودش میره بستری میکنه میاد دیگه،🙄🙄🙄

بابام اما خیلی ناراحت بود.بعد به پسر خالم حرف میزد و بدوبیراه میگفت دوباره مامانم از پسرخالم طرفداری میکنه،میدونید چرا،چون خودشم شبیهشه،عاشق پوله،و عاشق ادمهایی که پول در بیارن.

بچه ها رو گذاشتم پیش اون یکی خواهرم و خودم باهاش رفتم و چه خوب که رفتم.

اما مشکلات پسر خاله تحفه ام همینجا تموم نمیشه،

یکسال قبل یه پسر عمو داشت یه مدت بود هفته ای یکی دوبار دیر وقت میومد خونه خواهرم.

یه روز داداشم فهمیده بود تو کار مواده،به خواهرم گفت شوهرت میدونی چقدر طمع کار و پول دوسته،مواظب باش پسر عموش نبرتش تو کار مواد

اما دیر شده بوده اونموقع که داداشم این حرفو میزد پسر خالم باهاش رفته بوده.

فردا پس فردای حرف داداشم من خونه خودمون بودم دیگه،زنگ زدم خونه گفتم چه خبر ،خواهرم گفت رضا مواد جابه جا میکرده،دستگیرش کردن.

بعدشم براش ده سال حبس بریدن.

الانم که وقت زندان رفتنشه،حالش بشدت بد شده و داداشم برد دکتر گفته دوقطبی داره باید بستری بشه،

خواهرم نامه دکتر رو برده داده به دادستان،دادستان گفته به ما مربوط نیست،بیاد بره زندان.

باز مرخصش کردن بره زندان،حالا هی امروز فردا میکنه و زندان نمیره،زندگی هم نمیکنه ،توی برزخه و خواهرمو هم میکشونه تو برزخش.

اونروز غر میزد بهش چسبیدی به اینکه خونه بخری ،شیر خونه عوض کنی،کابینت عوض کنی،دنبال کار من نیستی🙄🙄🙄

فکر میکنید چقدررر خودمو فشار دادم که حرفی نزنم و چیزی نگم و یعنی دخالت نکنم تو زندگیشون.

خواهرمم معمولا هیچی نمیگه،مراعات میکنه میگه شرایطش سخته،اما بنظرم داره خودشو نابود میکنه

بی شعور خسیسیش میشه گوشی برای خودش بخره،گوشی خواهرمو میگیره،ماشین نمیخره برای خودش،۲۴ساعت ماشین خواهرم رو میگیره،در اصل ماشین اونه،خواهرم رنگ ماشینم نمیبینه،

همین ماشینم نمیخرید،مدتها بود به شوهرش میگفت یه ماشین برا من بخر،نمیخرید،منم دیدم چقدر اذیت میشه و خودشم نمیتونه بخره و شوهرشم بخر نیست به سعید گفتم.

حالا دیروز شوهرش زنگ زده این چه ماشینیه.

انقدر دلم میخواست بگم چشمت کور خودت میرفتی یه ماشین خوب میخریدی.نگفتم گفتم شرایطش بده،بیمار هم هست ،اعصاب نداره ولش کن.

خواهرم هیچگونه همراهی از شوهرش نمیبینه،البته دوبار بنظرم بردش سونوگرافی و غربالگری،تشخیص نقص ژنتیکی رو داده بودن که الان گفتن سالنه.

نمیدونم بگم خداروشکر یا بدبختانه.

اما خواهرم نه به خودش میرسه نه میتونه به تغذیه اش برسه،اصلا خونه خودش نیست.سرگردان بین خونه مامانم و خواهرهام‌

بعد فکر میکنید مادرم و خواهرش انقدررر شعور دارن که بگن زن حاملست ،به تغذیه اش برسیم.

هم درک ندارن هم خسیسن هم میگن خودش هم پول داره هم کاربلد تره،میره میخره میخوره دیگه،

پارسال خواهرم بهم گفت من همونموقع که عقد بودیم یه بار به تو زنگ زدم و گفتم من نمیتونم باهاش زندگی کنم اما نمیتونمم ازش جدا بشم ،تو هیچ کار نکردی،تو حواست به زندگی خودت و شوهر خودت بود.

من از این بابت هم عذاب وجدان دارم.سرسری گرفتم حرفشو،بعدش دیدم باهم خوبن،اونم چیزی نگفت،و ول شد ماجرا.

منم از اونجایی که میدیدم خواهرم و دوستاش هر دقیقه تو یه فازن یه دقیقه اوضاع رو وحشتناک تعریف میکنن روز بعد میبینی با هم خوبن ،جدی نگرفتم.

شایدم دوست داشتم که فکر کنم خوبن تا خیال خودم راحت بشه،یادم نمیاد انا احتمال زیاد این بوده.

الان نمیدونم برای خواهرم چکار کنم،

از دیشب فکرم مشغولشه که این زندگی که زندگی نیست،از اونطرف میبینم چون قدرت تصمیم گیری نداره خودش هیچکار نمیکنه،نمیتونه که بکنه.

حتی بارداریشم هرچه پیش اید خوش اید بود.

ناخواسته باردار شد و بعدشم ادامه داد.یعنی نه بچه میخواست نه بچه نمیخواست.

دلم برای خواهرم مسوزه،باید کمکش کنم،نمیدونم چجوری،حداقل کمک کنم خودش بتونه تصمیم گیری کنه،

نمیتونم الان بهش بگم بیا طلاق بگیر،بارداره،شوهرشم زندان رو در پیش داره با بیماری که داره،گفتن این حرف فقط دودلی و ناراحتی براش میاره و هیچ تصمیمی باز نمیگیره.

بهم بگین با خواهرم چکار کنم.

 

 

 

الان زنگ زدم به خواهرم،حال روحیش خوب بود،از من بهتر بود میگفت و میخندید،گفت شوهرش رفته سر کارش صبح زود،گفته من دیگه دارم دست و پا میزنم دم اخری،اون یکی خواهرمم به این خواهرم گفته تو که زورت بهش نمیرسه ولش کن هر وقت خودش خولست میره زندان،خودش میدونه و دادستان و سندهایی که گرو گذاشته.

 

 

سایه بهم گفت بیا از خوشحال های کوچکت هم بنویس،انقدرر خواهرم تو ذهنم پررنگ بود که نه خودم و نه خوشحالیم یادم نبودن.

خواستم بگم که اینجوریه که  پرداختن به خودم ،دور افتادم

 

 

 

 

 

  • زهره ی روان

دو هفته هست خونه مامانم هستم.تو این دوهفته هم دلم تنگ شده بود برای همسرم هم بی نهایت قدردانش بودم.

مخصوصا این دامادهای گل و بلبل رو میدیدم.

قصد داشتم یه کادو هم برای مادرشوهرم بگیرم و بهش بگم ممنونم از اینکه پسر سالمی تربیت کردی.و چون پسری که تو بزرگش کردی برای تولد من ،نهایت کاری که از دستش برمیومد رو انجام داد منم دلم میخواد برای تو جبران کنم.چون تو تربیتش کردی.

حالا شایدم نمیگفتم همه حرفها رو،از ترس پررو شدن اما از یه طرف هم میگفتم بهتره صادقانه رفتار کنم.

الان همیر اومده.

فکر میکنید وقتی همو دیدیم چکار کردیم،دلم براش پر میکشید اما فقط گفتم خوبی،اونم نمیدونم چی گفت.

بعد از اونم خیلی عادی،فقط اون از جریان شکستن سر دخترم پرسید..نه من گفتم تو چطوری،حالت چطوره،نه اون بهم گفت حال  دلت چطوره.

 

 غمگین بودم از اینهمه خودسانسوری،انگار فقط دوتا هم خونه ایم.انقدررر خودمو سانسور کردم همه جا که فقط تو  خلوت خونمون گاهی میتونم خودم باشم.

بعد عصری حرف رسید به برادرشوهرم و جاریم.

شوهرم یه نیسان داره برادرش سرش کار میکنه درامدشم نصف نصف.

الان چند ماهی هست که حتی قسطی وامی که من با کلی دردسر گرفتم تا خرج تعمیر نیسان بشه رو هم از جیب همسر میده.یعنی برای ما همون ماهی هفتصدم نداره.اگر چیزی در بیاد برادرشوهرم برمیداره بعنوان راننده.از اول یه حقوق ثابت بابت راننده بودنش درنظر گرفته بودن،

فکر نمیکنم چیز زیادی از نیسان عاید برادرشوهرم بشه،بعد شنیدم میخواک اسباب کشی کنن.تو همین دو هفته که من اینجا بودم،گفتم چقد گفتن ۳۵ تومن.از کجا ،وام گرفتن

قسطش تقریبا ماهی دو تومن میشه.

گفتم میتونه از نیسان قسطش رو دربیاده.درامدش از نیسان کفاف خرج و مخارجش رو میده ،گفت نمیدونم.ولش کن،زن ذلیله،معلوم نیست چکار میکنن.

چند دقیقه بعد گفت خودم کار خوب میکنم که اختیارمو نمیدم دست زن.

من از قبلش بابت اینکه انقدر بهش نیاز دارم و نمیتونم ابراز کنم و چرا رابطمون اینجوریه غمگین بودم.اینو گفت دیگه نزدیک بود اشکم دربیاد.

خودمو کنترل کردم.

گفتم خوشبحالت که اختیار زندگیت رو نمیدی دست زن یا خوشبحالت که زن تو ،مثل اون زن نیست.(جاریم بی نهایت ولخرج و بریز بپاشه.کل زندگیشون حول این میچرخه که چه کاری دوست دارن انجام بدن و چکار کنن باکلاس و شیک باشن که بعدش پز بدن.برادرشوارم ادم عاقلی بود،قبل ازازدواجش ماشین داشت،در شرف خونه خریدن بود،چنان هم عروس همه اینا رو به باد داد که امسال پول نداشتن بذارن رو رهن خونشون،مجبور شدن بیان چند ماه خونه مادرشوهرم تا خودشون طبقه بالا رو با وام و اینا بسازن.حالا در حین خونه ساختن ،دوباره وام گرفتن که برن مستاجری فقط به این دلیل که جاریم میگه دوست ندارم اینجا زندگی کنم ).

اینو که گفتم،گفت اون که اره ولی منم اختیار خیلی چیزها رو دست تو نمیدم.

خیلی درد داشت برام این حرف.

درسته من الان خونه دارم و درامدی ندارم اما سالهای اول زندگیمون و مخصوصا قبل ازدواج سهم من تو پول دراوردن و تو قتصاد بیشتر بود.از قبل از ازدواجم پس انداز داشتم.حقوقم از همسرم بیشتر بود،همونموقع میتونستم دماغمو عمل کنم،کلی کار باهاش بکنم اما فکر کردم پولمو جمع کنم برای خونه،نمیدونید من چقدرررر زور زدم برای صاحبخانه شدن و شدیم.در جایی که همسرم بسیار نابلد و ناشی بود تو مسائل اقتصادی.مثلا وام گرفته بودیم رفته بود بندر با دوستاش ،همه وام رو خرج کرده بود.

بعد در اخر هم خونه رو فروختیم و همسرم با ندونم کاری پولشو به باد داد.

الان خداروشکر دیگه حساب کتاب دستشه و من خوشحالم که از اون ناشیگری دراومده و فکر میکنم از مصاحبت با من و خانواده ام و فامیلم،انقدر رشد کرده.

اما میاد بعدش این حرفو میزنه و زورم میاد.ناراحت شدم

پناه اوردم به وبلاگ

چقدر خوبه اینجا رو دارم.

 

 

 

 

 

 

 

  • زهره ی روان

دیروز حالم بد بود،انرژیم به طرز وحشتناکی پایین بود.هرکی منو میدید همون اول میگفت چرا انقدر پکری،

حتی اون دخترداییم که دوست بچگی هام بود هم یه لحظه واسه سلامعلیک دید،فهمید

پریشب که دخترم افتاده بود و موقع خواب ،فشارها و استرس هایی که مجال بروز نداشتن،حالا بروز پیدا کرده بودن ،به همسرم پیام دادم،بی نهایت دلم پناهش رو میخواست،جواب نداد،تک زدم اون زنگ زد ،رد تماس دادم نوشتم همه خوابن نمیتونم حرف بزنم پیام بده،جواب نداد .یا ندیده یا خوابش برده ،فکر نکنم عمدی بوده هرچند از دستم عصبانی بود بخاطر دخترم.

تمام دیروز حالم بد بود و دوباره غروب که به حد نهایتش رسیده بود دلم پناهش رو میخواست.پناه بردن بهش از بی قراری هام،خودش تماس تصویری گرفت.پیش خانواده اش بود.اون یکی هم عروسم هم اومده بود،شلوغ بود خونه مامانش.تماس خوبی نبود.حسی رد و بدل نشد.خود ابرازی نبود.خشک بودیم

بعدش بهش پیام دادم،باز دیر جوابم رو داد و جواب درستی هم نداد،اون جوابی که من دلم بخواد بشنوم.

خوابیدم

خواب دیدم همسرم هست،بچه ها هم هستن،خونه مامانم همون خونه خواهرمه که دخترم اونجا افتاد و خوابم کلا اونجا بود.

من عاشق یه پسری شدم.یک هفته هست بهش زنگ نزدم و الان گوشی گرفتم دزدکی رفتم یه جایی بهش زنگ بزنم.چند دقیقه حرف زدم،صداش چقدر مرهم دلتنگیم بود.زود قطع کردم از ترس فهمیدن بقیه.

دوباره خواستم شمارشو بگیرم اما پیدا نمیکنم.هرچی شماره میگیرم اشتباهه،شمارشم یادم نمیاد،یه شماره اومد تو ذهنم سریع گرفتم ،بعد دیدم عه اینکه شماره همسرمه،منکه نمیخوام به اون زنگ بزنم‌.

بی نهایت دلتنگ بودم و نگران هم بودم از اینکه چرا یک هفتست زنگ نزده به من،حتما من براش اولویت نیستم.حتما دوست دیگه ای پیدا کرده.نکنه منو کنار گذاشته.چرا سعی نمیکنه الان به من زنگ بزنه ،الان که من شمارش یادم نمیاد.

 

الان که بیدارم ،حس خواب و حس دلتنگی و دلشکستگی که از خواب میاد هنوز باهامه.

احتمالا تا شب این حس هست.

من زیاد از این خواب ها میبینم.

همشون هم ناشناسن.گاهی شده مشابهش رو بعدا جایی دیدم.مثلا یه بار یه خواب دیدم،عاشق اون ادم توی خواب بودم.بعد فرداش اتفاقی پسر بنگاهیه رو دم در خونه همسایمون دیدم،شوکه شدم از اینکه دیدم این همون پسر توی خوابمه.بعد از اون از اون پسر متنفر شدم....شاید انقدر که در بیداری از خیانت متنفرم و فکر کنم بمیرم از درد بی پناهی ،باز هم خیانت نمیکنم.

این خواب ها،تا توی خواب هستم خیلی خوش میگذره،درد شیرین عاشقی رو میچشی اما تو بیداری ادامه اون دلتنگی و دلشکستگی ها،ازارم میده.دلم نمیخواد از این خواب ها ببینم

  • زهره ی روان

سلام

دیشب دخترم با بچه ها بازی میکرد ،از ارتفاع حدودا ۱.۵ متری افتاده،سرش شکست،بردیم بیمارستان پنج تا بخیه زدن.

تا اونموقع همش خوشبین بودم که هیچی نیست و تموم میشه.مجالی هم برای عذاب وجدان نبود.همه فکر و ذکرم این بود ارومش کنم.باهاش حرف بزنم،امیدواری بدم بهش.

اومدیم خونه و دخترم خوابید.من خیلی خسته بودم ،از قبل دیدم یه سر درد خفیف دارم،سرمو که گذاشتم رو بالشت،عذاب وجدان و نگرانی،بهم هجوم اوردن.بی نهایت استرس داشتم که کرونا بگیره.پرستارا اصلا و ابدا رعایت نمیکردن.وقتی دخترم رو ،روی تخت خوابوندن تا پشت سرش رو بخیه بزنن،دهنش روی تخت بود،گریه میکرد ،اب دهن و دماغش مالید به ملافه،ندیدم ملافه رو قبلش عوض کرده باشن،بهشون گفتم کرونا نگیره ،گفتن نه.

باز تو اتاقای بعدی هم همینطور بود،تخت هایی با ملافه های استفاده شده.

اخر شب ،تمام تن و بدنم یه لرزش خفیفی داشتن،از قلبم تا دستام.

اولش که دختر خواهرم اومد بهم خبر بده با گریه و ترس گفت خاله زهره دخترت افتاد،بنظرم اون لرزش ها و سردرد و قلب درد خفیف،مال همون خبر بد ناگهانی اول افتادنش بود.

امروز علاوه بر عذاب وجدان،نگرانی هم دارم.یکی گفت شکستی پشت سر میتونه رو بینایی اثر بذاره.

یکی گفت دماغ وقتی میشکنه ادم اصلا متوجه نمیشه،این کبودی روی غضروف های دماغ،شاید شکستگی هم باشه علاوه بر کبودی.

نه الان متخصص هست ببرمش،نه حوصلشو ندارم.فقط نگرانم

شنبه هم برمیگردیم و تو شهرما اصلا دکتر نیست و دوباره باید یه صبح زود با همسر برم شهر نزدیکتر که دکتر و متخصص داشته باشه،از صبح تا عصر یا غروب خونه یکی از فامیلای همسر وایسم تا بعد از ظهر ببرمش متخصص.

امروز کلا ناراحتم.

نمیتونم پیدا کنم چرا ناراحتم.نگرانی ها و عذاب وجدان باعث شده تو خودم باشم؟

صد در صد نگرانی و عذاب وجدان نیست.بیشتر انگار فقط دلم میخواد تو خودم باشم،متاثر از عذاب وجدان

موندنم خوب بود،خیلی به خواهرم کمک کردم،خیلی همراهش بودم،از اسباب کشی تا خریدای خونه تا اوردن لوله کش و شیشه بر تا بستری کردن شوهرش تو بیمارستان.روحیه ام خوب بود،همش چیز خنده دار پیدا میکردیم،میخندیدیم.خواهرم در ظاهر روحیه اش خوب بود.یه نفر همراه تمام وقت داشت اقلا.

این یکی دو روز اخر ،حوصلم سر میرفت،الانم که افتادن دخترم از دماغم دراورد

  • زهره ی روان

شب یلدا تولدم بود،همسر صبحش بهم گفت اماده باش میریم خونه بابات.از اونور هم با خواهرم اینا هماهنگ کرده بود برای کیک و اینا.میخواست سورپرایزی کنه

چند هفته پیش بابام زنگ زد گفت یه کوسفند کشتیم بیاید،گفتم نمیتونیم،گفت گوسفند بهانه است.دلم براتون تنگ شده بیاید.

اون لحظه احساساتی شدم دلم تنگ شد اما بطور کلی دلتنگ نبودم.دوست نداشتم برم.اونجا بشدت اذیتم.بشدت حرص میخورم.

اینو برای همسر تعریف کردم.این برنامه رو تو ذهنش چیده که تولدم اونجا باشیم که هم من خوشحال باشم هم بابام و بقیه.

خلاصه ما رسیدیم و با کیک و رقص و دیوونه باری و شلوغ کاری از جلوم در اومدن.این وسط جیغا و خوشحالی بچه ها گفتنی نبود.چقدر دلشون تنگ شده بود برای هم.

فرداش ماشین همسر خراب شد.یعنی دیروز،از صبح تا شب  دستش بندش بود.قرار بود ۴ ۵ راه بیفتیم که تا وقت خواب خونه باشیم اما ۹ شب همسر رسید از تعمیرگاه.

تو این فاصله که منتظر همسر بودیم داداشم اومد و گفت دکتر برای پسر خالم که شوهر ابجی کوچیکه هست تشخیص دوقطبی داده و گفته فردا باید بره بستری بشه تو بیمارستان روانی.

نمیتونی تصور کنی چقدر خواهرم خودشو کنترل میکرد گریه نکنه و پوستش قرمز شده بود.

خواهرم بارداره.بچه اولش رو بخاطر نقص ژنتیکی سقطش کرد.این یکی رو ازمایش مرحله اول غربالگری گفته سالمه انگار و باید ازمایش مرحله دوم رو هم بده.

خواهر کوچیکه با پول خودش خونه خریده،با پول خودش ماشین خریده،با پول خودش خونه رو تعمیر کرده،الان که اومدن کابینت ها رو نصب کردن و خونه آمادست برای اسباب کشی ،این مساله پیش اومده.

شوهرش یه مشکلی براش پیش اومده که متاسفانه حل شدنی نیست و فقط باید باهاش کنار بیاد و تحمل کنه .

شوهرش بخاطر مشکلش از قبل از دکتر رفتن هم دل و دماغ اسباب کشی و اینا نداشت.

خواهرم همه کارهای تعمیر خونه رو دست تنها انجام داده با کمک نیمچه نیمه ی باقی خواهرها.

ما دیشب چون دیر حرکت کردیم و چشمای همسر ازخستگی و بیخوابی مثل کاسه خون شده بود،اومدیم خونه ی  خواهر بزرگه که تو مسیرمونه.

از صبح حدود ۴ ۵ بیدارم.اولش با فکر روح اله زم و واکسن کرونا بیدار شدم.

بعدش فکرم رفت سراغ خواهرم.دلم براش کبابه.

دیشب که اومدم فکر میکردم کاری از من برنمیاد که وایسم.

از صبح که بیدار شدم با خودم میگم شاید بودن من کنارش،تحمل این روزها رو براش آسونتر کنه.

گذشته از اون شاید بتونم کمکش کنم اروم اروم خونه رو بشوریم و وسیله ها رو ببریم بچینیم،

اگر دل و دماغ داشته باشه،اگر از حرف مردم نترسیم که شوهره تو چه حالیه اینا تو چه حالی.

بنظرم بهش یه زنگ بزنم و بگم میخوای برگردم،احتمالا بگه نه،چون نمیخواد دردسر بشه برام یا هرچی

  • زهره ی روان