منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

دوباره خواب

سه شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۵۰ ق.ظ

این بار سومه دارم مینویسم اینجا

و نمیدونید چقدر اعصابم خورده،طاقت نق زدن و صدای دخترم رو ندارم،انقدری که دلم میخواد بزنمش.

از صبح دوتایی بلند شدن رو اعصابمن،بهونه گیری میکنن.منم حوصله ندارم.

وقتی من حالم بده اونا هم حالشون بد میشه،و حال بدم صدبرابر میشه،به مرز انفجار میرسم،دلم میخواد برنمشون،از خونه بندازمشون بیرون.

صبح از خواب بیدار شدم یه اهنگ گذاشتم و رفتم اشپزخونه تا کارای عقب موندمو بکنم،متنفرم از خونه داری و تمیز کردن.

حس کثیفی به خونمون دارم،هربار میرم جایی با وجودیکه همه جا رو جمع میکنم و میرم ،وقتی برمیگردیم اندازه دو روز کار هست،علاوه بر جابجایی وسایل ریخت و پاش های بچه ها،کثیف کاری شوهرم،

ایندفعه خستگی جسمی و روحی خودمم،نذاشت زودتر خونه روجمع کنم و حس کثیف بودن خونه،روحمو بیشتر ازار میده.

بچه ها هم نمیذارن انجام بدم تموم شه،میریزن میپاشن،بهونه میگیرن،غذا هم نمیخورن.بیشتر اعصابمو خورد میکنن،در حد زدنشون عصبانی میشم.حال خودشونم بدترمیشه،هی بیشتر بهونه میگیرن،بیشتر باهم دعوا میکنن،بیشتر صدام میزنن و گریه میکنن.

من صبح که بیدار شدم یکم بابت خوابم ناراحت بودم بعدشم جریان خواهرمم بهش اضافه شد،الان اندازه یه کوه عصبانیم.و بچه ها باعثش بودن.بهونه گیری هاشون.

الان دیگه سرسری مینویسم فقط میخوام برسم به اصل مطلب،حوصلشو ندارم خوابمو با جزئیات بگم.

من یه همکلاسی دارم،اسمش علی هست.

تو دانشگاه من تو فاز دوست پسر و رل زدن نبودم،قلبا ازش خوشم میومد.تنها کسیم نبود که ازش خوشم بیاد.

توی جشن فارغ التحصیلی یکم ابراز دلتنگی برای هم کردیم و من بیشتر انگار درگیر شدم.اما همچنان نمیشه گفت درگیر بودم.از فارغ التحصیلی تا ازدواجم پنج سال طول کشید و من تو این پنج سال نه زنگی زدم نه پیامی دادم بجز شاید یکی دوبار تبریک سال جدید ،شاید ،یادم نمیاد

یه دلیل بزرگش این بود حس اویزون بازی داشتم،دلیل دیگه اش این بود که سال اخر با یه دختری دوست بود .البته بعدها دختره ولش کرده و شکست عشقی خورده بود.

اولین بار که بعد یکی دوسال پیام دادم بعد از شکست عشقیش بود.شایدم اون پیام داد.شایدم فقط پیام تبریکی چیزی بود.اونموقع مجرد بودم.

دوباره چندسال بعدش من ازمون شرکت کردم،یکی از دوستای صمیمیم با علی تورابطه بود و دوستش داشت،بهم گفت علی قبول شده سال پیش.من متاهل بودم.

این دوستمم اونموقع که پیام داد رابطشون تمام شده بود یا در شرف اتمام بود.

چون دوستم قصدش ازدواج بود و علی فکر نکنم تو فاز ازدواج بود بعد اون شکست عشقی.دوستمم میگفت ،یهو قهر میکنه میره تا چند هفته بیخبر میمونه.رابطشون به سرانجام نرسید.

اونسال من پسرم یه ساله بودو خیلی جدی شروع کردم به خوندن و بهشم پیام دادم یکم از چندوچون ازمون پرسیدم.در طول اون یکماه سه چهارباری باهم حرف زدیم.

 

 

ایندفعه چون من متاهل بودم و هردو میدونستیم کسی قصد تحمیل خودش به اون یکی رو نداره(من خودمو به اون تحمیل کنم) خیلی بهتر میتونستیم حرف بزنیم،چون دوتا دوست بودیم فقط،دوتا انسان که خود واقعیشونن بدون سیاست یا منظوری یا درخواست و انتظاری پشت حرفهاشون.

اون سال یه کدورتی پیش اومد که الان میبینم منم مقصر بودم و همه رو گردن اون انداختم و اونم خیلی تلاش کرد از دلم دربیاره.منم گفتم فراموش کن،مساله مهمی نبوده،مربوط به ازمونم بود.قبول نشدنم رو از چشم اون هم میدیدم.کتابی رو داشت که من دربه در دنبالش بودم و همسرم کلی گشت و پیداش نکرد و بهشم گفتم اما نگفت برات میفرستم و اینا...

سال بعدش یه شب من خوابشو دیدم تا ناراحته،صبح بیدار شدم تا حالم گرفتست و ناراحتم و دلمم براش تنگ شده ،بهش پیام دادم،توی یکسال قبل باز چندان رابطه ای نداشتیم.

اونم اتفاقا گفت حال روحیم خوب نیست.

بعد از اونم یکی دوبار بهم پیام دادیم و عجیب حرفهامون به دل هم مینشست یا شایدم تازگی داشتیم برای هم.

یه شب من دیدم ساعت دو شب هست و دارم باهاش چت میکنم،همسرمم خوابیده.

بهم گفت زهره دلم میخواد برگردم به دوران دانشگاه،یا یه همچین چیزی

یه چیزی گفت که حس صمیمیت و همدلی زیادی توش بود.

من عذاب وجدان داشتم ،حس خیانت داشتم.

اونشب دل به دلش که ندادم هیچ،چنان حرف رو عوض کردم که گفت ببخشید مزاحمت شدم.متوجه شد که من حس نزدیکی زیاد و رابطه خاص گرفتم.اونم احتمالا قصدش این نبوده و منم میدونستم اما به هرحال عذاب وجدان داشتم و باید این رابطه ای که خیلی تند به سمت صمیمیت زیاد میرفت رو قطع میکردم.

دیگه هم نه من پیام دادم نه اون،توی گروه هم خیلی عادی باهم برخورد میکنیم.گرچه سال تا سالم پیام نمیدیم تو گروه.هیچکدوم از بچه ها.

حالا دیشب خواب دیدم جایی هستیم و یه اهنگ از روی گوشی علی ،یکی پلی کرد من خوشم اومد و به علی گفتم این اهنگو برام میفرستی،اونم با جون و دل بلند شد و رفت سمت گوشیش تا اهنگو بریزه.

میدونید چیزی که منو درگیر کرده اون توجه خاص علی به من بود.تو این خواب رابطه عاشقانه ای نبود،فقط من توی اون توجه خاص گیر کردم و احتمالا دلیل اینکه انقدر خواب میبینم اینه که تو ناخوداگاهم دنبال توجه خاصم.

توجهی که از همسرم نمیگیرم و خودمم به خودم نمیدم و حتی نمیدونم چی هست و چجوری باید توجه داد.

با همسرم اگر بیای نگاه کنی فکر نمیکنی این دو نفر روزی برای هم  میمیردن و الان هم قلبا همدیگه رو خیلی دوست دارن.تو ظاهر رابطمون،خبری از عشق نیست.مثل همخونه هستیم.همسرمم دل نمیده دیگه.

هر وقت مثلا من میگم دوستت دارم به شوخی میگه راست میگی،یا باشه یا گاهی میگه ول کن زهره.

توجه معمولی هم نمیگیرم چه برسه به خاصش،گاهی حس میکنم قلبم مثل زمین ترک خورده ی تشنه ی ابه.

 

  • زهره ی روان

نظرات (۴)

زهره داری پیدا می کنی ها 

یواش یواش منشائ این خوابها رو پیدا می کنی و وقتی پیدا بشن تموم میشن 

 

بچه ها هم همینن کاملا روحیاتشون به روحیات ما بستگی داره 

در این جور مواقع کاش بتونی از خودت دورشون کنی بفرستی خونه مادر شوهر مثلا 

چالش هرچی بینتون کمتر باشه بهتره 

پاسخ:
نمیدونی چه زجری کشیدم سر نوشتن این پست،یکبار موقع ارسال دیدم نیست،بار دوم وسطاش پسرم اومد نذاشت و دستم خورد دیدم از صفحه بیرون رفتم.ما بینشم چقدررر گریه کردن.با خوراکی و هله هوله ارومشون کردم.
خیلی بهشون میگم نمیرن.اتفافا بیشتر منو ول نمیکنن.چون سرشون داد میزنم و با عصبانیت حرف میزنم بیشتر منتظر توجه و دوست داشتن منو دارن احتمالا.
حتی یه جا اروم پسرمو بغل کردم گفتم حالم بده برید خونه مامان جون تا من استراحت کنم ناهارم اماده کنم اونوقت بعد از ظهر بیاید خونه تکونی کنیم قبول نکرد.جفتشونم همینجان.نمیرن.
  • بلاگر کبیر ^_^
  • زهره جانم امان از وقتی بچه ها مثل چسب به ما میچسبن و ما حال خودمونم نداریم :/ 

    بچه هات چند ساله ان ؟؟

    پاسخ:
    اره،واقعا سخته،نه تحمل داری که داد نزنی و بدرفتاری نکنی،نه عذاب وجدان بعد بدرفتاری ولت میکنه.
    دوسال و هشت ماهه و پنج سال و هشت ماهه

    وقتش بود کمک بگیری

    مادر شوهری خواهر شوهری کسی رو باید می طلبیدی بیاد ببرتشون یا خودت هم همراهشون می رفتی و بعد خودت می اومدی 

     

    بچه ها وقتی در مورد مامانشون احساس امنیت نکنن ولش نمی کنن تا دوباره احساس امنیت کنن همشون همینطورن 

    پاسخ:
    باید از این به بعد همینکارو بکنم،به نادرشوهرم گفتم اینا رو از من دور نکنید الان کتکه رو میخورن،هیچی نگفتن

    بی توجهی آدم رو میکشه😔

    پاسخ:
    اره،اینم الان دیگه زیاد نمیکشه،منم خیلی بهش عشق نمیدم.کاری به کارش ندارم و داریم زندگیمون رو میکنیم،اونموقع ها انقدر حالم بد بود بیشتر نیاز بهش داشتم،الان کمتر بهش نیاز دارم به توجهش یا سعی کردم اویزونش نباشم و بذارمش به حال خودش
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی