منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

خواب

چهارشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۴۴ ب.ظ

دیشب خواب دیدم جاریم با همسرم رابطا داره،رابطه جنسی،

و وقتی جاریم به من گفت که دلش میخواست منو بچزونه.

همسرم اول گردن نمیگرفت اما بعد قبول کرد ،انقدرر تو خواب جیغ میزدم و گریه میکردم و شوهرمو میزدم که چرا

بیدار شدم دیدم عرق کردم،منی که تو تابستونم معمولا عرق نمیکنم.

بلند شدم دیدم خوابه،رعتم پیش همسرم خوابیدم،سررمو گذاشتم رو دستش،گفتم خوابتو دیدم

بعد که یکم از حال خواب اومدم بیرون اومدم سرجای خودم خوابیدم،دوباره ادامه خواب رو دیدم،همسرم بهم گفت تقصیر داداشم بود که من هر وقت میرفتم اونجا ،نبود،جاری هم خیلی چراغ میداده.

بهش گفتم چند بار رابطه داشتی گفت ۴ بار،گفتم به من میگی ف بار حتما بیشتر از ۸ بارم بوده،

بعد رو گوشیش پیام مادر جاریم رو دیدم که به عکس منو برای همسرم فرستاده و گفته به فکر زندگی خودت باش،

بعد شناسنامه ام رو بردم دادم به همسرم،گریه امونم نمیداد،بهش گفتم با وجودیکه بی نهایت دوستت دارم،دیگه نمیتونم بمونم،برو و طلاق منو بده.

از صبح حالم بده

حسم به همسرم و جاریم همونه که تو خواب بود.

یادم که میفته بی نهایت ازرده میشم باز.

دردی به این عظیمی حس نکرده بودم.

 

بطور کلی از بعد از زمین افتادن دخترم،حال خودم و حال رابطمون خوب نبود,دیروز رفتیم بندر کار داشت،تو جاده حس میکردم چقدر از هم دور هستیم،چقدر بی توجه هست به من،نا اشنا به دنیای من

 

 

یه بار نسیم بهم گفت دلم از این میسوزه که زندگی خوبی داری اما قدرشو نمیدونی.

دیشب توی خواب بی نهایت حسادت میکردم به ادمی که بعد از من بخواد با همسرم ازدواج کنه.

بی نهایت دلم میسوخت از زندگی که از دست رفته بود.

واقعیته،اما مثل ادمی که زمان مرگ قدر زندگی رو میدونه،مثل ورونیکا،من هم یک دقیقه قبل از از دست دادن همسرم میفهمم چقدر حیف بوده این زندگی و این ادم و من قدرشو ندونستم.

به من بفهمونید قدر همسرم رو بدونم،رابطه ام رو بخاطر چیزهای پیش پا افتاده خراب نکنم،انقدر زود عصبی نشم و از کوره در نرم

 

  • زهره ی روان

نظرات (۶)

فکر می کنم همین خواب بهتر از همهء ما اینو به تو فهمونده

 

 

پاسخ:
فراموش میکنم،فقط یه حسه،ماندگار نیست.
نسیم دیشب باز دعوامون شد،بهش گفتم بیا شیر اب رو ببند،با عصبانیت بهم میگه فکر کردی کار ده دقیقه است،دوساعت طول میکشه،مامان و خواهرشم بودن،منم قاطی کردم گفتم دو هفتست بهت میگم تازه طلبکارم میشی که چرا بهت گفتم،دوسال فقط بهت میگفتم بخر و نمیخریدی،گفتم فردا زنگ میزنم از بیرون یه نفر بیاد ببنده.
غمگین بودم،بی نهایت زیاد
موقع خواب بهش گفتم احساس تنهایی خیلی زیادی میکنم،نگاشم نکردم،پتو رو کشیدم رو سرم و خوابیدم،بعدش اومد بغلم کرد.
امروز صبح هم بهش گفتم بیاد پیشم بشینه و بعد بوسیدمش،خیلی خوب بود.
اما این غمه ولم نمیکنه.
باید بنظرم عشق پس انداز کنم و بقول سایه ،غم رو هم بپذیرم و باهاش زندگی کنم
  • سایه نوری
  • خیلی وقته که میخوام بیام و بگم.. 

    میدونی زهره اینی که میگم برای من یه سبک زندگیه؛ یکی دو سالی هست از نمیدونم کجا افتادم توش و در حال آزمون و خطا هستم.. و بر محور عمیقی از آزادی میچرخه.. میخوام بگم اکنون و امروز اینم و فردا شاید چیز دیگری باشم و خودم هم در حال تجربه ساختنم.. 

    و من هم دارم با اشتباه و حل مسئله پیش میرم و راهم رو تو این سبک میسازم و واسه م خیلی کار میکنه و جواب میده... اصلا خطا از واجبات این روشه ( کامنت قبلی هم درباره ش نوشتم و چند خط بیشتر نیست رو هم بخون جانم)

     

    حالا نمیدونم از کجا شروع کنم 😐 

    ببین زهره مثلا میز شکسته ی وسط خونه ی شما، خب. تو بارها میگی درستش کن و درست نمیشه. باید حرف زد، حرف زدن عالیه قبول. حرف درست و به موقع و بی دعوا و با نیت درست و... حالا کاری به این ندارم. با یه نگاه چهارچوب شکن متفاوت بهش نگاه کن: این میز رو اعصاب توئه نه رو اعصاب شوهرت! تو میخوای درست بشه، ایشون نمیخواد! این میز مشکل توئه، واسه ایشون مشکلی نیست پس نمیخوان حلش کنن! به همین راحتی.. چرا سختش میکنی جانم؟  

     

    آزاد باش و آزاد کن یه سبک زندگی شگفت انگیزه پر از حل کردن پر از رهایی پر از خاموشی ذهن پر از غرقی تو لحظه..

    میز مشکل توئه. مسئولیتش رو قبول کن: دعوا کردی نشده.. حرف خوب زدی جواب نداده. خودخوری کردی نشده.. خب پس راه خودت رو پیدا کن. خلاقاته و خارج از تعاریف قبلی.. سد وظایف رو بشکن. این میز مشکل توئه: درباره ش حرف بزن.. نشد مسئولیت هر رنج یا حس دیگه ش  رو قبول کن و با مرد دیگه ای اطرافت حرف بزن برادر شوهری و ... کمک بگیر. نشد، کارگر بیار.. نشد تحملش کن. تابش بیار و باهاش زندگی کن. اگر با میز شکسته نتونیم زندگی کنیم، به خدا قسم که اگه با سالمش بتونیم! ( اینجا هم منظور رو بگیر فقط جانم)

    یا اصلا خودت دست به کار شو، گوگل کن، یوتیوب و ... ابزارش رو بخر و خودت دست به کار شو!!! (منظورم رو زهره جان بگیر هاا حالا نمیگم برو کار مردونه کن و فلان. میشناسم سوالاتت و گره های ذهنیت رو تا حدی جانم.. تو پله های بالاتر این سبک فراجنسیت میاد وسط اما)

     

    راهش این وسط با خودته... این میز تورو آزار میده نه شوهرت رو؛ ایشون با وجود میز شکسته  داره زندگی میکنه..( میدونم که ایشون کمتر خونه هستن و خونه بیشتر رو اعصاب زنه و فلان.. اما این شرایط و زندگی توئه.. ) 

     

    سوالاتت رو میتونم حدس بزنم جانم:  پس چرا ازدواج کردم؟  زندگی تک نفره ست زهره ی عزیز حتی تو ازدواج.. 

    پس اون چی؟ اون انتخاب کرده از ۱۰۰ درصد مسئولیتش، ۵ درصد انجام بده. تو از صددرصد خودت هرچقدر خلاقیت و ... داری مایه بذار، منتظر نمون، بکن نکن و نکردی و فلان نکن. کاری که تو میتونی چیه؟ یا انجامش بده یا با همین میز شکسته  زندگی کن! 

     

    این سبک توقع رو صفر میکنه و حل مسئله رو ۱۰۰۰... 

     

    اگه تو این آزادی دادن کسی به من یا فرزندم آسیبی زد چی؟ همه چیز پله پله ست.. تو یاد خواهی گرفت که نذاری و چطور نذاری.. اصلا چنان قدرتی می یابی که حل میشه یه سری چیزها و راستش نمیدونم از کجا و مهمم نیست!

     

    اون در این سبک سالی ۵ بار  قهوه ت رو میده دستت اما با عشق نه هرروز و با وظیفه  و زور و زجر.. بقیه ش خودت داری قهوه ی خودت رو با عشق تمام دم میکنی! 

     

    راهش چیه؟ زهره باید پیداش کنه.. 

    ابزارش چیه؟ زهره هرروز با عشق واسه خودش قهوه دم کنه مثلا در ادامه مثال قبل. زهره واقعیه حتی با بدی هاش و آزاده در قالب تعریف خودش و آسیب نزدن. 

    یعنی چی اصلا؟ مبهمه این سبک و هرروز با شخص و شرایط زهره اتفاق و نگاه جدیدی خلق میشه... 

     

    من مادرم چطور میشه هم مادر بود هم آزاد؟ این سبک پر از تضاده و تو با شرایط خودت راهت رو میابی و میسازی و زمین میخوری و گشوده ای و خلاق و تیز.. 

     

    هرچقدر تو آزادتر بشی.. قدرتت و انرژی اطرافت تو این سبک جوری بالا میره که وقتی لذت اون همه آزادی که به خودت دادی میره زیر دندونت، دیگه نمیتونی از دیگری بگیریش.. خشمت آروم میشه، واگویه ت ساکت میشه.. و اتفاقها خنده دار میشن. 

     

    گاهی حال ندارم فلان کنم اما آزاد نیستم؟  تو این مسیر پر از شگفتیه.. یه چیزایی که الان به ذهنت میرسه در مسیر خود به خود حل میشه. اجبارهات رو با پذیرش و قدرت پیش میبری و از فشارشون کم میشه حتی.. هر سبک و روشی،  جمعی از تضادهاست و سفید و سیاه همزمانه.. 

     

    ما در جهانی از اجبار ژن و محیط و خانواده و ... یا هرچیز دیگه ای که تو بگی با یک درصد اختیارمون میتونیم اجبارها رو آزادانه زیست کنیم! تضاد و ندانستن و دل به دریا زدن رو ببین و بپذیر جانم.

     

    بپذیر تضاد رو.. باز باش.. بذار چاره ها بیان و ساده کن.. پیچیده ش نکن.. ساده نگاه کن.. 

     

    خیلییی حرف دارم اما راستش این سبکیه که جامعه تحسینش نمیکنه و منم بعضی چیزها رو نمی خوام بگم و باید در شروع خیلی سرت به سنگ بخوره اما سبک من درآوردی آزاد باش و آزاد کن پر از شگفتی و سحره که پله پله از راه میرسند باید مرحله ی قبلیش رو گذرونده باشی.. ( این سبک یکی از ایده هام واسه نوشتن کتابمه، عاشقشم زهره) من پر از مشکل رو حل کرده😅😅

     

    میز شکسته، مشکل توئه.. میبینی که ایشون داره باهاش زندگی میکنه! 

    مسئولیت میز شکسته رو با آزادی، با مسئولیت پذیری، زیرکانه و خلاقانه بپذیر یا رهاش کن! زندگی اینه زهره جان ما خیلی مقاومت داریم جانم. 

     

    این سبک فقط مال رابطه زناشویی نیست .. مال همه ی روابط و ابعاد زندگیه.. پر از نگاه های تازه ست. پر از آگاهیه.. پر از سکوت درونه .. پر از قوی شدنه.. 

     

    تو این مسیر آدمها آزادن آسیب بزنن! اما تو دیگه مخاطب هیچ آسیبی نیستی؛ بلد میشی آسیب نخوری. اما واگویه و قضاوتی هم نداری.. ( این تو پله های بالاتر نردبونه البته)

     

    تو خودتی و واقعی و وحشی و آزاد و دیگران هم... اصلا چنان کیفی از آزادیت میبری و بزرگ میشی که به خودت اجازه نمیدی این حق رو از دیگری بگیری. 

     

    تو کسانی رو دوست نمیداری و هست دیگه؛ کسانی هم تورو دوست نمیدارن و آزادن.. ناراحتی نداره.. 

     

    خواهرشوهرت و فلانی الان میخوان پرخوری کنن.. خب آزادن. دلشون میخواد بدترین باشن خب آزادن.. تو وقتی از درون آزاد نیستی، شکمویی دیگری اینقدر رو اعصابته. حسادت زجرت میده. وگرنه که با آزادگی و خلاقیت حتی از توی حسادتت هم خیر میکشی بیرون.. وقتی آزاد نیستی و اسیری و خودت نیستی، شکمویی دیگری رو اعصابته. شاید اصلا آزادی اون تو خوردن و بیخیال نظر بقیه بودنش رو اعصابته 😊😊 و درکل شکمویی اون مگه آسیبی به تو میزنه؟؟؟ خب توام خودت باش، بخور، از نظر بقیه نترس، لذت ببر، ورزش کن، هیکلت رو اونجور که دوست داری بساز. به هرچه حسادت میکنی شاید روحت بهش نیاز داره، خب برو پی اون، برو دنبالش، داره آلارم میزنه و بهت میگه چی میخواد! 

    وقتی آزادی و پیش رو حتی حق میدی دیگری شکمو و بد و فلان باشه. خب توام چیزی داری که رو اعصاب خواهر شوهرته؛ اما به ج ه ن م 😅 چون تو اینی و اون، اونه و آزادی حاکمه .. 

     

    سخت نگیر؛ پیچیده ش نکن.. آروم آروم تو این سبک اهدافت عوض میشه.. دیدت بزرگ و باشکوه میشه. دیگه کوچکترین چیز حرف زدن و دعوا سر میز و شیر خراب و مقدار پول و شکمویی بقیه و رفتار هم عروسه ... میشه.. چون روح تو خیلی بزرگ شده و دیگه اینهارو نمی بینه اصن؛ نمی فهمه حتی.. 

     

    و خیلی چیزهای دیگه.. میدونم مقاومتهات رو؛ تمام سوالاتت رو پیش بینی میکنم؛ بازم حرف دارم اما این راه عجیب باید تنهایی طی بشه.. 

     

    اگر انتخابت شد و پا در مسیرش گذاشتی، باهم حرف میزنم باز هم.. 

     

    و اگر انتخابت شد، شیر چکه کن خونه تو سر تو میچکه و خوابت رو می دزده. و تو باید ببندیش راستش..  دیگری با همین صدا خواب عمیق و خوشیه!! 

     

    اینها فقط نظرات منه و مال امروزمه و واسه م جواب داده زهره جان.. گاهیم باید با مشکله و غمه خوش بود.. 

    مسیرت روشن جانم.. 

     

     

    پاسخ:
    مشکل بزرگم با این روش اینه که حس قربانی بودن میگیرم،حس دم دستی بودن،فرش زیرپا بودن،کنیز بودن،حقیر بودن،محترم نبودن،بی ارزش بودن.
    مشکل دوم اینه که اگر این حس ها هم نباشه حس باج دادن به ادمی دارم که مسئولیت خودش رو انجام نمیده،این کارها مسئولیت اونه،اون هیچوقت نمیفهمه من بیشتر از وظیفم انجام میدم همونطور که سالهای اول زندگی،که بار زندگی رو دوش من بود نفهمید.حس میکنم نباید زیر بار ظلم برم اگر طرفم ظالمه یا مسئولیت پذیر نیست یا سو استفاده کن هست،نباید شرایط تشدید رفتارش رو براش فراهم کنم.

  • سایه نوری
  • می فهمم زهره جان.. 

    راستش تنها چیزی که این روش نداره قربانی بودنه... تماما مسئولی و تیز و رو به جلو.. 

    اما درک میکنم و راستش حرفم همونه؛ تا از درون بزرگ نشیم، هرچیزی اون بیرون میتونه تحقیر و کوچکمون کنه.. و اینکه تغییر دادن دیگری و عاداتش و مسئول کردنش به نظر من تقریبا محاله... قطعیش نمی کنم اما  نظرم اینه.. 

    ما خودمون رو داریم+شرایط حال حاضرمون+ یک عالمه خلاقیت... اما پشت موانع می ایستیم... 

     

    منم میگم اگه ظلمی بهت شد نباید مظلوم بمونی و مقصر مظلومه؛ اینم البته قطعی نمی کنم... اما راستش درون قوی و شاداب و پیش روی تو، یاد میگیره چطور ظلم رو رد کنه.. 

    پس اگه نمی خوای خودت انجام بدی، مجبوری بیخیال پایه ی شکسته ی میز بشی چون نمی تونی دیگری رو تغییر بدی؛ نشدنیه زهره جانم.. محاله.. 

    همونقدری که میگم چقددر مشکل داشتم و هنوز دارم و خوب شدم و امید درست و واقعی اینجا بهت میدم که توام رها خواهی شد و شاد و فلان.. 

    اما اینجا هم ناامیدت میکنم.. امید واهیه که میتونیم دیگری رو تغییر بدیم. توهمه.. اگرم پایه میز رو درست کردن واست، یه قدم دیگه ازت دور میشن راستش! زوری نیست جانم هیچی این دنیا.. 

    حالا فکر نکن من همه چیز زندگیم کامل و سالمه ها نهه .. پایه ی مبل نازنینم شکسته؛ باید برم میز و صندلی و کتابخونه م رو عوض کنم؛ قرنیزها افتاده و چیزهای دیگه... اما راستش اگر همه ی اینهام درست بشه من بیشتر از اینی که الان دارم زندگی میکنم، زندگی نخواهم کرد( متوجه میشی جانم.. منظورم این نیست چیزهای خونه مون خراب باشن و ما بیخیال و .. 😅 هرچند من خیلی دیگه دارم روز به روز بیخیال تر میشم.. میدونم ایرادات فنک شویی و چیزهای دیگه ش رو...  حرفم اینه با درست شدن هیچ چیزی اون بیرون، ما درست نخواهیم شد زهره ی عزیز) 

    پاسخ:
    ۱.چجوری میشه که همه کارها و مسئولیت ها رو گردن میگییری حتی اگر طرفت سواستفاده کنه ازت اما قربانی بودن توش نیست.
    ۲.چجوری از درون انقدر بزرگ میشی که هیچ چیز اون بیرون ما رو  تحقیر نکنه.
    من امشب چندین بار حس کردم از جانب فامیل همسرم تحقیر شدم و بی احترام و خیلی ناراحت شوم اما الان بطور کلی میپرسم،چجوری بزرگ میشه ادم،راهش،روشش کدومه
    درون من با ظلم و سواستفاده چطور برخورد میکنه؟ 
    حس میکنم سر دوراهی هستم و خودم میخوام غرب برم چون حسم اعتقادم مغژم میگن،بعد شما بهم میگین نه از غرب برو پشتش یه جنگل سبزه بعد من اصلا ابتدای راهم برام واضح نیست،الان از کجا برم میرسم به سبزی،ابتداش کدومه من انتها رو میبینم فقط،که گاهی امید ندارم که برسم.
    بله،درون باید صاف باشه اما چطور با شیر خرابی که منو مجبور میکنه هفته ای یه بار اشپزخونه بشورم حس خشم نگیرم و چطور با اهمال کاریش کنار بیام که حس قربانی بودن نگیرم و چطور روحم بزرگ بشه که همه اینها حل بشن درش


    سایه من یه خواهش بکنم از تو؟

    تو داری یه مرحله جلوتر برای زهره کامنت می ذاری زهره هنوز یه کمی راه داره تا برسه به اینجایی که از تو این چیزا رو بشنوه 

    من دقیقا می دونم چی میگی و دقیقا می دونم زهره وقتی برسه به این مرحله که تو داری براش کامل توضیح میدی و خیلی هم ارزشمنده و من از تک تک جمله هات لذت می برم و به دقیق و درست بودنش ایمان دارم تمام چیزهایی که تو قطعی نمی کنی من میگم قطعا درسته شوق پرواز خواهد داشت پر از شورز و شوق زندگیه و بعد میاد دونه دونه این چیزایی که میگی رو میخونه و عمل می کنه و حالش رو می بره 

    ولی الان فکر میکنم یه کم زوده شاید هم اگر به کمک تو مقصد رو وببینه انگیزه بیشتری پیدا می کنه برای تغییر دادن خودش بدون اینکه به فکر تغییر دادن دیگران باشه 

    ولی میخوام بگم از حالا براش بگو الان چه کار کنه ؟

    برای اینکه برسه به این چیزایی که تو داری می گی باید چه کار کنه ؟

    اینکه بدونیم تا اینکه به عمل بیاریم اون فاصلهه چطوری پر بشه؟

     

    زهره می رسه به این چیزی که تو میگی من می دونم چون بی نهایت باهوشه و چون تصمیم قطعی گرفته برای رهایی 

    اما بیا به من و زهره کمک کن تا از این پله پایینی یه قدم بره بالاتر و بیشتر نزدیک بشه به چشم اندازی که داری نشونش می دی 

    پاسخ:
    من کامنت  سایه رو زیاد میخونم،گاهی شده پاراگراف پاراگراف خوندم و هی مکث کردم تا حرفاش بشینه تو مغزم،شاید چون از چیزی میگه که تو ذهن و مخیله ام نیست،در فهمم نیست،سایه جان اینطوریه؟
    قبلا هم تو وبلاگ خودت گفته بودم فهمیدن حرفات برام سخته

    زهره از تمام کامنتی که سایه برات گذاشت اینو بگیر که از ذهنت باید برای همیشه این چیزا رو پاک کنی :

    وظیفهء اونه 

    وظیفهء منه 

    کمتر از وظیفه اش 

    بیشتر از وظیفه ام 

    مسئولیت اون 

    مسئولیت من 

     

    اینا توهمات ذهن ماست 

     

    به قول سایه زیاد بزرگ و جدی نکن قضیه رو 

    دوست ندارم از زندگی خودم برات مثال بزنم ولی من واقعا الان تو زندگی مشترکم نمی تونم هیچ چهارچوب و مرزبندی برای مسئولیت ها و وظایف خودم و همسرم تعیین کنم

    یه دوستی هم دارم شاغله و اصلا نه بلده غذا بپزه نه هیچ کار دیگه ای تو خونه بلده انجام بده بعد شوهرش آشپز درجه یکیه که کلا تمام خریدها و پخت و پزها و مسائل خونه رو به عهده گرفته ولی دوستم با علاقه کارهای دیگه رو انجام می ده برد و آورد بچه ها به کلاس.. دوچرخه بچه ها رو می بره تعمیر میاره تمام عصر که از سر کار میاد با بچه ها هست برای کلاسها و تفریحاتشون و آقا مشغول آشپزی و رسیدگی کردن به امور خونه 

    بعد اونقدر خوشبختن که همه انگشت به دهنن که چطور میشه تو خونه ای که زن خونه ابدا کدبانو نیست می تونه این همه حس خوشبختی وجود داشته باشه 

     

    میخواام بگم اون قراردادهای وظیفه و مسئولیتی که خودت با خودت تو ذهنت بستی غلط هستن بریزشون دور 

    ما فقط وظیفه مون اینه که شاد باشیم و مسئولیتمون هم اینه که به خودوم و زندگیمون رسیدگی کنیم اونطوری که خودمون فکر میکنیم درستن

    ذره ای شادی و نشاط به زندگی تو تزریق بشه شوهرت برات کوه هم جابه جا می کنه تعمیر پایه مبل که چیزی نیست اونوقتی که اصلا نیازی نداری هیچ کسی تو خونه تو هیچ کاری برای شادی و راحتی تو بکنه  

    پاسخ:
    بچه که بودم میرفتم خونه داییم که با دختر خوشگلش بازی کنم،من زرنگ بودم و دخترشون کم کار،اونا هم ازم کار میکشیدن،معمولا بچه کوچیکه رو مینداختن بغلم تا سرپا نگهش دارم گریه نکنن،زن داییم مشغول بود.
    بعد که میومدم خونه دوتا خواهر بزرگم مسخرم میکردن،بهم میگفتن نوکر،یا مثل زن تناردیه منتظر بودن برسم و دعوام کنن و شماتت که چرا فلان کار از خونه خودمون رو نکردی رفتی اونجا کار کردی،چقدررر استرس میگرفتم.
    میخوام بگم در ذهن من ،همه چیز وظیفه منه،وظیفه توعه هست،حتی با بچه هامم همینطوری تا اونجا که بشه کار انجام نمیدم میگم مگه اسباب بازی منه،مگه دوچرخه منه،مگه من درو باز گذاشتم که حالا ببندم.
    اصلا فکر میکنم درستش همینه حالا چطور میتونم با یه دور بریز گفتنت ،اینا رو دور بریزم.در این حد دور از ذهنه برام  که برگردم بگم انقلاب شده،چی به چیه اینجا.
    الان چکار کنم،من ناراحتم از بابت شاد نبودنم
    خودم رو مقصر میدونم که همسرم هم تحت تاثیر من،زندگی رو خیلی جدی گرفته و بیشتر وقتا اعصاب نداره و غرغرو شده و انگار کمالگرا و غرغرو شده،تا جاییکه صدای خانواده اش هم دراومده که چرا انقدر غر میزنه،اونا نمیدونن اما من میدونم که از من اب میخوره،من زیادی جدی میگیرم،زیادی میخوام همه چیز عین اونی باشه که تو ذهن من درسته و اگر نباشه عصبی میشم ،غر میزنم..
    من دلم میخواد شاد باشم و ناراحتم از شاد نبودن خودم و خانواده ام که از من نشات میگیره اما نمیدونم چه کنم.گیجم و راه هم سخته،

  • سایه نوری
  •  

    ۱ قرار نیست همه کارها رو تو انجام بدی.. بعدا خب فعلا ایشون دارن سهم عمده ی پول خونه رو در میارن دیگه..‌قراره میزی که رو اعصاب توئه، بعد از اینکه با همسرت، خوب و درست صحبت کردی، و نتیجه نداد توسط تو حل بشه. و اگه حس خوبی بهت نمیده تنهایی حل کردنش، مشکل رو بذار کنار دیوار و با وجودش زندگی کن! 

     

    ۲ تنها و تنها و تنها با عشق دادن به خودت، درونت بزرگ میشه. و گفتم قبلا بهت که در ابتدای کار شاید عشق دادن میسر نباشه.. اما ببین خودت رو، توجه کن بهش، مراقبش باش.. بدون که خودت فقط تورو داره. و بی تو خیلی ترسیده و بی پناه و طفلکیه.. و از قدم های کوچک شروع کن.. هرروز یه قدم خودت تر و واقعی تر شو، این باعث میشه خودت رو پیدا کنی. تو باهوشی، دنبال رشدی و خیلی چیزهای دیگه و همین حالام ارزشمندی. ما چیزی که خانواده و جامعه بهمون تحمیل کرده نیستیم جانم.. 

     

    نذار بهت ظلم بشه و ازت سواستفاده بشه! همین.. و راهش رو پیدا کن.. یا کاری رو نکن یا با تمام قلبت بکن.. 

    هدف باید حل میزه باشه نه حمایت شوهرت. به نظرم گاهی ما مسئله ی اصلیمون چیز دیگریه.. یعنی میزم که درست کنن واسمون، فرداش مورد بعدی میاد. چون ما حمایت میخوایم اونم از بیرون. چون خودمون حامی خودمون نیستیم. 

     

    هرچه واقعی تر بشی، و فقط کاری که میخوای رو بکنی و کاری که نمی خوای نه، ظلم ها میرن اصلا. و وقتیم ظلم و آسیبی هست یاد میگیری چطور درباره ش حرف بزنی یا هر کار دیگه که دیگه با توجه به طرف مقابلت و شرایطت و خلاقانه باید پیداش کنی.. 

     

    زهره جان تو در قدم سوم، از قدم ششم میپرسی. یعنی قدم سوم رو فهمیدی هاا اما تحلیل جلو جلو، عجله در بهبود، باورهایی که هنوز سفتن و شل نشدن، مغز منطقی باعث میشه از جلوتر بپرسی. که مبادا خطر کنی، مبادا تو قدم های بعدی بمونی. چون میخوای در کم خطرترین حالت و کنترل شده ترین شرایط پیش بری. یعنی تو قدم سوم، میخوای قدم های بعدی رو بدونی که مبادا چیزی غافلگیرت کنه و با شرایط که پیش بینیش نکردی مواجه بشی.. من از نوع سوال کردنت  به این رسیدم. فقط پا در مسیر بذار، تفکر درست رو یاد بگیر.. بدون که مشکل ها تمامی ندارند و تو حل کردن رو باید بیاموزی. و حل کردن هربار یه شکله و واسه هرکس یه جوری جواب میده.. 

    باور کن توی مسیر، خیلی چیزهایی که داری میپرسی خودبه خود حل میشن. یا تیز میشی و راه رو می یابی.. عجله نکن. و فقط تن بده به آرام آرام و سرخوشانه پیمودن راه.. بعد تجربه بساز.. ببین وقتی امروز یه کوچولو متفاوت از قبل رفتار کردی، بیرونت چه تغییری کرد.. تجربه ت رو بساز و ازش واسمون بگو. 

    سوالاتت خیلییی کلی هستن و مال کسی هستن که نزده تو مسیر. پشتش ایستاده و داره هی میپرسه تا با اطمینان بزنه به راه. اما این نیست جانم. این راه مرموزه؛مبهمه؛ وحشی و پرچالشه؛ پرخطره. نخواه که بی اشتباه و با کنترل بزنی به جاده که میسر نیست. راه، راهنماست و جواب دهنده.. 

     

    فقط برو تو جاده.. اشتباه کن.. زمین بخور.. زخمی شو.. جوابها به وقتش میان.. راهها به وقتش باز میشن.. 

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی