منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

سلام  عزیزان دلم

سالهاست که خدایی توی زندگی من وجود نداره.یعنی نه هست و نه نیست،اگر مطمئن میشدم هست خوب بود اما چون نمیتونم بفهمم پس توکل و بسپر به خدا هم برام بی معنی بودن و باید خودم یه فکری به حال مشکلاتم میکردم.

اما امسال این خونه پیدا نکردن عجیب بهم استرس داده و میده.

حدود ۲ماه پیش گفتم همه ی این دنیای پرازشگفتی که نمیتونه اتفاقی باشه.اینهمه نظم و منطق و حساب که اتفاقی نیست،یه چیزی وجودداره،یه هوش برتر یا خدا یا کائنات یا هرچی،

یه چیزی هست که بالاتر از همه هست.

بعد بهش گفتم اگر هستی صدامو میشنوی،میتونم بسپرم بهت؟

راستش تا الان که به مویی رسیده و صاحبخونه هر روز میگه تخلیه کنید هنوز خونه پیدا نکردیم.

نمیدونم هست یا نیست ،اگر هست ایا کمک کننده هست یا میذاره اتفاقات روی روال خودشون بیفتن،چه خوب چه بد

اما دوست جونیا، من  استرس و ناامیدی  و هراس از اینده ی نامعلوم، رو دارم میبینم در خودم.

یک نکته ی مثبتش اینه که نسبت به همسرم خشم ندارم.میبینم که باعث مشکلات امروزمون همسرم هست اما خشم ندارم و دلمم براش میسوزه،اونم فشار زیادی تحمل میکنه.

فقط امیدوارم این خشم نداشتن مقطعی نباشه.

یعنی به خودم میگم خوب که چی،شده دیگه ،با جنگیدن چیزی درست نمیشه،اگر میخوای باهاش زندگی کنی که میخوای!،جنگیدن راهش نیست.بهتره از این به بعد کنار هم باشید.

و میبینم وقتی من عوض میشم اونم چقدرررررر عوض میشه.

راستی دماغمو عمل کردم.امیدوارم خوب دربیاد،با اونهمه هزینه که کردم و دردی که کشیدم.

در مورد استرسه میخواستم بنویسم

گاهی میشینم و به این روزهام فکر میکنم،به اینکه چکار میتونم بکنم.به اینکه چیا باعث میشه انقدر استرس به من وارد بشه.

یادبچگی هام میفتم.بابا و مامانم همیشه دعوای پول داشتن.با وجودیکه پدرم وضع مالیش بد نبود.

و این جمله تو ذهنم هک شده که حالا که پولمون تموم شده چه بلایی سرمون میاد.در حالی که حدودا ۹ ساله هستم. و ترس از اینده و بی پولی اضطراب و فشار زیادی بهم میاره.

بعد خود ۳۷ساله ام میاد و اون زهره ۹ساله رو بغل میکنه و میگه من مواظبتم.من سرکار میرم ،درامد دارم،نگران نباش،مواطبتم.

بعد میبینم دچار اشتباه فاجعه انگاری هم هستم.

یک مساله تو ذهنم فاجعه ای میشه.

الان پیدا نکردن خونه برام یک فاجعه هست.یک غم بزرگ که نمیتونم بخندم و زندگی کنم.

گاهی میگم چقدر قبلش خوشبخت بودم.

اما میدونید چیه؟

با همه اگاهی که نسبت به خودم و احساساتم و افکارم پیدا میکنم،چیزی از استرسم کم نمیشه. 

فقط نگاهش میکنم تا بگذره.

نمیدونم ایا اون خدا کمک هم میکنه؟ ایا بهترین اتفاق رو رقم میزنه یا درگیری با صاحبخونه و اعصاب خوردی درپیش داریم

  • زهره ی روان