منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

رخت میشورن تو دلم

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۱۴ ب.ظ

با خواهرهام و دختر خالم نشسته بودیم،داشتیم از دخترعموی مامانمون میگفتیم که چقدر قشنگ زندگی میکنه،چقدر باحوصله هست،دخترخالم گفت فلان کارشم خیلی تمیزه،خواهر ۳ گفت بسکه بیکاره،خواهر۲ گفت نه اون داره زندگی میکنه،مثل ماها نیست،انقدر مشغولیم که نمیفهمیم چطور زندگیمون داره میگذره.

گفتم اره درست میگه،ماها سر خودمون رو خیلی شلوغ کردیم،همشم غر و دعوا(منطورم خانواده مادرم و خالم بود).

بعد گفتم دخترخاله وای این عروستون چقدر غر میزنه،گفت نه کارش زیاد بود و باردار،گفتم داشت کار خودشو میکرد دیگه‌.

گفت انگار خیلی رو تو اثر گذاشته گفتم اره،خیلی رو اعصابم بود.

دختر خالم خیلی بهش برخورده بود.خیلی زیاد.

بعد که رفت ناراحت شدم.فکر نمیکردم ناراحت بشه ،ما همیشه با هم راحت حرف میزنیم تعارف نداریم،فکر نمیکردم بخواد جلوی من از زنداداشش حمایت کنه و بهشم انقدر بر بخوره.اگه به خودش  از این حرف بدتر هم میزدم ناراحت نمیشد.

بعد که رفت ناراحت شدم.به من چه که ناراحتش کنم.مگه تو خونه من غر زد،تو خونه خالم بود دیگه.

تو دلم یه مکالمه راه انداختم با خودم و دخترخالم که ازش دلجویی کنم،بعد یه دلم باز میگفت انقدر به ادما رو نده،اون بیخودی و انگار با قصد و منظور میخواد جلوی من،طرف زن داداشش رو بگیره.خیلی هم منصفانه حرف نمیزنه.

اما قلبم ناراحت بود از ناراحت شدنش.

مخصوصا که خواهرم که عروسشونه گفت به ما چه

به خواهرهام میگم من هر وقت میرم خونه دم خر هم کج باشه دنبال اینم که ببینم همسرم تقصیری داره ،غر بزنم،و خشممو تخلیه کنم.

بعد که اگاه میشم به حال درونی خودم،با خودم حرف میزنم که انقدر سرزنشگر نباش،بذار در کنارت احساس ارامش داشته باشه،خودتو درست کن،ببین اون جاریت چقدر همسرش در کنارش حالش خوبه،ببین خواهرشوهرتو بدون خشم هستن،

بعد میام اینجا انقدر همه با هم دعوا میکنن و غر میزنن به هم دوباره برمیگردم به تنظیمات کارخانه.

روزی که اومدم خونه مامانم بعد سه ماه،دلم برا بابا مامانم برای اولین بار تنگ شده بود،گفتم اینسری وایمیستم خونشون و باهاشون میشینم حرف میزنیم،دل به دل هم میدیم.

الان که تقریبا ده روزه اینجام،حوصله هیچکدوم رو ندارم و دلم میخواد فرار کنم،انقدر که عین خروس جنگی به هم میپرن.

فکر کن ۷۱ ساله و ۷۶ ساله،امروز سر دست شویی رفتن بنا کردن به همدیگه فحش دادن،سه ساعتم کش پیدا کرده.

مادرم تا ظهر غر زدا،سر ظهر دختر خواهرم اومد باهاش ریاضی کار کنم،انقدر مادرم غر زد و دختر خودمم دفتر کتابو برمیداشت، و خودمم بی حوصله شده بودم،خواهرزاده نفهمیدم کی رفته،خواهرم گفت اومد اینجا گریه کرد تو به من میگی برو اونجا،خاله که یادم نمیده.

مامانم هی غر میزنه هرچقدر شماها درس خوندید کارمند شدید نوبت اینه،اصلا این درس خوندن چیه،برادرت اکه درس نمیخوند الان بهتر کارشو بلد بود،از همون اول میرفت دنبال شغل ازاد تو این سن اقلا مهارت داشت،کی بشه این دختر کارمند بشه مامانش بشینه بخوره و استراحت کنه.

روزهای اول چون حسم خوب بود،غرهاش رو نشنیده میگرفتم،الان تا دهنشو باز میکنه انکار یکی مته برداشته مغزمو داره سوراخ میکنه.

حوصله حرفهای معمولیشم ندارم.

 

خالی شدم انگار،از اون رخت شستن هم خبری نیست

 

  • زهره ی روان

نظرات (۲)

  • بلاگر کبیر ^_^
  • سلام زهره.

     

    چقدر فاصله داره شهر تو به مادر اینهات که مجبوری چند روز بمونی خونشون ؟؟؟

    پاسخ:
    ۵ ساعت مینا
  • بلاگر کبیر ^_^
  • من فکر میکنم خیلی انگار زیاد میمونی اونجا .همه این سفر ها سه چهار روز اولش کیف میده و قشنگه . منم که از ساوه میرفتم شمال همیشه همین حسو داشتم. بیشتر از پنج روز خیلی خیلی سختم میشد .

    پاسخ:
    من معمولا کار دارم بخاطر همین طول میکشه وگرنه خودمم دوست دادم برگردم هر سری که میرم کلی قرار دکتر برا خودم و بچه ها هست که باز طولانی میکنه.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی