منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

سلام

دیشب دخترم با بچه ها بازی میکرد ،از ارتفاع حدودا ۱.۵ متری افتاده،سرش شکست،بردیم بیمارستان پنج تا بخیه زدن.

تا اونموقع همش خوشبین بودم که هیچی نیست و تموم میشه.مجالی هم برای عذاب وجدان نبود.همه فکر و ذکرم این بود ارومش کنم.باهاش حرف بزنم،امیدواری بدم بهش.

اومدیم خونه و دخترم خوابید.من خیلی خسته بودم ،از قبل دیدم یه سر درد خفیف دارم،سرمو که گذاشتم رو بالشت،عذاب وجدان و نگرانی،بهم هجوم اوردن.بی نهایت استرس داشتم که کرونا بگیره.پرستارا اصلا و ابدا رعایت نمیکردن.وقتی دخترم رو ،روی تخت خوابوندن تا پشت سرش رو بخیه بزنن،دهنش روی تخت بود،گریه میکرد ،اب دهن و دماغش مالید به ملافه،ندیدم ملافه رو قبلش عوض کرده باشن،بهشون گفتم کرونا نگیره ،گفتن نه.

باز تو اتاقای بعدی هم همینطور بود،تخت هایی با ملافه های استفاده شده.

اخر شب ،تمام تن و بدنم یه لرزش خفیفی داشتن،از قلبم تا دستام.

اولش که دختر خواهرم اومد بهم خبر بده با گریه و ترس گفت خاله زهره دخترت افتاد،بنظرم اون لرزش ها و سردرد و قلب درد خفیف،مال همون خبر بد ناگهانی اول افتادنش بود.

امروز علاوه بر عذاب وجدان،نگرانی هم دارم.یکی گفت شکستی پشت سر میتونه رو بینایی اثر بذاره.

یکی گفت دماغ وقتی میشکنه ادم اصلا متوجه نمیشه،این کبودی روی غضروف های دماغ،شاید شکستگی هم باشه علاوه بر کبودی.

نه الان متخصص هست ببرمش،نه حوصلشو ندارم.فقط نگرانم

شنبه هم برمیگردیم و تو شهرما اصلا دکتر نیست و دوباره باید یه صبح زود با همسر برم شهر نزدیکتر که دکتر و متخصص داشته باشه،از صبح تا عصر یا غروب خونه یکی از فامیلای همسر وایسم تا بعد از ظهر ببرمش متخصص.

امروز کلا ناراحتم.

نمیتونم پیدا کنم چرا ناراحتم.نگرانی ها و عذاب وجدان باعث شده تو خودم باشم؟

صد در صد نگرانی و عذاب وجدان نیست.بیشتر انگار فقط دلم میخواد تو خودم باشم،متاثر از عذاب وجدان

موندنم خوب بود،خیلی به خواهرم کمک کردم،خیلی همراهش بودم،از اسباب کشی تا خریدای خونه تا اوردن لوله کش و شیشه بر تا بستری کردن شوهرش تو بیمارستان.روحیه ام خوب بود،همش چیز خنده دار پیدا میکردیم،میخندیدیم.خواهرم در ظاهر روحیه اش خوب بود.یه نفر همراه تمام وقت داشت اقلا.

این یکی دو روز اخر ،حوصلم سر میرفت،الانم که افتادن دخترم از دماغم دراورد

  • زهره ی روان

شب یلدا تولدم بود،همسر صبحش بهم گفت اماده باش میریم خونه بابات.از اونور هم با خواهرم اینا هماهنگ کرده بود برای کیک و اینا.میخواست سورپرایزی کنه

چند هفته پیش بابام زنگ زد گفت یه کوسفند کشتیم بیاید،گفتم نمیتونیم،گفت گوسفند بهانه است.دلم براتون تنگ شده بیاید.

اون لحظه احساساتی شدم دلم تنگ شد اما بطور کلی دلتنگ نبودم.دوست نداشتم برم.اونجا بشدت اذیتم.بشدت حرص میخورم.

اینو برای همسر تعریف کردم.این برنامه رو تو ذهنش چیده که تولدم اونجا باشیم که هم من خوشحال باشم هم بابام و بقیه.

خلاصه ما رسیدیم و با کیک و رقص و دیوونه باری و شلوغ کاری از جلوم در اومدن.این وسط جیغا و خوشحالی بچه ها گفتنی نبود.چقدر دلشون تنگ شده بود برای هم.

فرداش ماشین همسر خراب شد.یعنی دیروز،از صبح تا شب  دستش بندش بود.قرار بود ۴ ۵ راه بیفتیم که تا وقت خواب خونه باشیم اما ۹ شب همسر رسید از تعمیرگاه.

تو این فاصله که منتظر همسر بودیم داداشم اومد و گفت دکتر برای پسر خالم که شوهر ابجی کوچیکه هست تشخیص دوقطبی داده و گفته فردا باید بره بستری بشه تو بیمارستان روانی.

نمیتونی تصور کنی چقدر خواهرم خودشو کنترل میکرد گریه نکنه و پوستش قرمز شده بود.

خواهرم بارداره.بچه اولش رو بخاطر نقص ژنتیکی سقطش کرد.این یکی رو ازمایش مرحله اول غربالگری گفته سالمه انگار و باید ازمایش مرحله دوم رو هم بده.

خواهر کوچیکه با پول خودش خونه خریده،با پول خودش ماشین خریده،با پول خودش خونه رو تعمیر کرده،الان که اومدن کابینت ها رو نصب کردن و خونه آمادست برای اسباب کشی ،این مساله پیش اومده.

شوهرش یه مشکلی براش پیش اومده که متاسفانه حل شدنی نیست و فقط باید باهاش کنار بیاد و تحمل کنه .

شوهرش بخاطر مشکلش از قبل از دکتر رفتن هم دل و دماغ اسباب کشی و اینا نداشت.

خواهرم همه کارهای تعمیر خونه رو دست تنها انجام داده با کمک نیمچه نیمه ی باقی خواهرها.

ما دیشب چون دیر حرکت کردیم و چشمای همسر ازخستگی و بیخوابی مثل کاسه خون شده بود،اومدیم خونه ی  خواهر بزرگه که تو مسیرمونه.

از صبح حدود ۴ ۵ بیدارم.اولش با فکر روح اله زم و واکسن کرونا بیدار شدم.

بعدش فکرم رفت سراغ خواهرم.دلم براش کبابه.

دیشب که اومدم فکر میکردم کاری از من برنمیاد که وایسم.

از صبح که بیدار شدم با خودم میگم شاید بودن من کنارش،تحمل این روزها رو براش آسونتر کنه.

گذشته از اون شاید بتونم کمکش کنم اروم اروم خونه رو بشوریم و وسیله ها رو ببریم بچینیم،

اگر دل و دماغ داشته باشه،اگر از حرف مردم نترسیم که شوهره تو چه حالیه اینا تو چه حالی.

بنظرم بهش یه زنگ بزنم و بگم میخوای برگردم،احتمالا بگه نه،چون نمیخواد دردسر بشه برام یا هرچی

  • زهره ی روان

سلام.

امروز همسرم خونه بود،صبح گفتم بخاطر اینکه صبحونه دور هم هستیم بلند شم املت درست کنم.یکم حوصله ندارم صبح املت درست کنم.چون طول میکشه پای گاز وایسادن اما چون پسرم و همسرم دوست داشتن بلند شدم که صبحانه مشتی داشته باشیم،املت درست کردم،چای هم دم کردم،ظرفا رو هم از دیشب شستم،دیشب دیدم حسش نیست بشورم و برای امروزم کار خاصی ندارم و دیشبم خیلی کار کرده بودم.همه ظرفامون و لیوانا و سینک رو با وایتکس شستم.املت که آماده شد یادم افتاد نون نداریم.به همسر گفتم برو از خونه مامانت نون بیار،اونا همیشه برای ما هم میخرن.گفت نمیرم،رفتم الان بیرون سردم شد،نمیرم دیگه،یه صبح جمعه خونه ام دلم میخواد زیر پتو باشم،بهش گفته بودم دخترم رو ببره دستشویی که اونم پشت گوش انداخت.

همیشه جمعه ها عصبی میشم،از یک طرف اون فکر میکنه هر روز صبح زود میره بیرون و جمعه تا دیر وقت تو رختخواب بودن از علایقشه،از طرفی هممون بیدار میشیم و جریان صبحونه اماده کردن و جمع کردن رختخوابها و مرتب کردن و صبحونه بچه ها پیش میاد ،من دلم میخواد یه روز که خونه است کمک کنه حداقل.میگه تو هر روز میخوابی تا دیر وقت .بهش میگم تو هم یه روز به من استراحت بده،منم صبح زود با تو بیدار میشم و برات صبحونه اماده میکنم،میگه آره جون خودت،

خوب من دیگه حرفی نداشتم،کقتی بیدار شدم و بهش صبحونه دادم و اینو قبول نمیکنه دیگه چی بگم.البته من قبلا بیدار نمیشدم،مادرشوهر چای دم میکرد میرفتیم همونجا،یه بار گفت صبح زود بیدار میشی بجای اینکه سرت تو گوشیت باشه،برام صبحونه اماده کن،تعجب میکنم‌چرا نمیره خونه مادرش ،همه این مدت رو میرفت و اشکالی هم نمیدید و اصلا ما همسایه دیوار به دیواریم،زیاد میریم میایم،دیگه دیدم اینطور میگه این هفته صبح ها بلند شدم.

تمام امروز عصبی هستم.خونمون نامرتب تر از همیشه و من عصبی تر،من انتظار دارم کمک کنه،اون انتظار داره من بهش استراحت بدم .

بعد یه کاری رو هم میگم انجام بده صد و بیست بار باید بگم اصلا نمیشنوه تو باغ نیست،عصبیم میکنه اخرش.

همسر از من توقع داره همه کارها رو بکنم،بدون احتیاج به کمک،این در جایی هست که من از خواهرش و مادرش و دوتا زن داداش هاش بیشتر کار میکنم و با اینحال برادرهاش بیشتر به زنهاشون کمک میکنن.

مثلاا جاریم که خونه مادرشوهرمه،مطلقا هیچ کاری نمیکنه جز کارای بچش،نه غذا نه تمیزکردن،بعد همسرشم میاد بچه رو اون نگه میداره،مادرشوهرمم این وسط گاهی بچشو بغل میکنه و میبره بیرون تا کمتر نق بزنه بچه هه،

لابد همسر هم میخواد مثل مردای گل و بلبل فامیلمون رفتار کنه،همونقدر زورگو و مرد سالار،همسرم پیش اونا یه فرشته هست.یه بار خواهربزرگم بهم گفت چقدر به همسرت کار میگی،بلند شد انجام داد خودش بنظرم.

بعد ساعت ۲ دختردایی سعید پیام داد خاله زهره خونه ای بیام یکم باهام ریاضی کار کنی،من واقعا حوصلشو نداشتم ،اصلا حوصله نداشتم و بعد گفتم که رفتیم بیرون،میخواستیم بریم بیرون.

به همسر گفتم بهم گفت چرا انقد بدجنس شدی،گناه داره،تو ادعای میشه و بدجنسی میکنه،

من نمیدونم من دقیقا ادعای چیم میشه؟

البته همیشه از بی معرفتی فامیل همسر خیلی مینالم و خودشم میدونه که فامیلاش بی معرفت و بی اعتبارن.

گفتم اصلا دلم میخواد بدجنس باشم.حوصله ندارم درس بدم.وضعشون که خوبه معلمم زیاده ،میره یکی دیگه رو پیدا میکنه،باباش سالی یکی دوتا خونه میخره،در حد میلیارد.

اینم باز مزید بر علت اون خشم پس زمینه ایم شد.

 همچنان که حالم بد بود یادم به حرف سایه افتاد که میگفت مثل نسیم سوالای هوشمندانه بپرس

چرا حالم بده؟

به همون دلایل بالا

حالا باید حالمو خوب کنم ،من مسئول حال بدمم،

اول اینکه تو حال بدم میمونم و کش پیدا میکنه و دوباره بعدی میاد روش،

دوم اینکه من نه میتونم بپذیرم که همسرم کمک کننده نیست و نه میتونم از قضیه کمک همسر به خودم بگذرم.

احساس میکنم همه کارها رو انجام دادن و کمک نگرفتن یه جورایی کم و بی ارزش دیدن خودمه،و وقتی کمک میکنه حس خدمتکار خونه بودم بهم دست نمیده.

صمن اینکه کمک برادرهاش مخصوصا اون برادرشوهرم که خیلی از اینجا ازش و از جاریم گفتم بی تاثیر نیست ،بعلت مقایسه و اون پس زمینه خشم

 

مساله دوم که میخواستم بگم،اینه که 

نسیم بهم گفت منتظریم بیای از کارهایی که برای خودت و در جهت احترام وخوددوستی انجام دادی بنویسی،خیلی ذوق داشتم با خودم میگفتم روزی یک کار حتی کوچک هم  انجام بدم بعد یک ماه حتما میزان خودپرستی و احترام گذاشتنم ،خیلی بهتر شده.

اما اصلا نمیدونم چکار کنم،هیچ کاری نیست یا هیچ کاری به ذهنم نمیرسه انجام بدم،

مساله دیگه شغل همسرم هست،همسرم این روزها کار جدیدی کنار شغل قبلیش شروع کرده و اینطور که تودش میگه درآمدش خوبه،

من خوشحالم اما ته قلبم یه استرس و ناراحتی میاد ،اگر همسرم تبدیل به مرد پولدار بشه،یعنی من لیاقتش رو توانم داشت،من لیاقتش رو ندارم،من به اندازه کافی براش خوب نیستم.

بعد میگم چرا اینطور فکر میکنی تو هیچی کم نداری،فقط تله ات فعال شده،فقط حس میکنی که بد و بی ارزش و بی لیاقتی وگرنه چیزی کم نداری،جز البته زیبایی صورت.

من معمولی و زیبا نیستم.

میدونم منو نباید بخاطر زیبایی فقط بخوان،و من اصلا از اون زنهایی که بخاطر زیباییش امتیاز گرفته و دنبال امتیاز بوده نیستم اما میاد به ذهنم دیگه.با وجودیکه ما اصلا برای رسیدن به نرمال بودن هم فاصله زیادی داریم مثل خیلی از خانواده های الان ایران.

بار منی دوپست قبلی انقدر زیاد بود که دلم نمیخواست بیام سراغ وبلاگ،حس بد میگرفتم،فقط بد نمیدونم چه نوع بدی یا بد بی نوع.

من هنوز یه تله دیگه که ریشه اش نداشتن عزت نفسه رو ننوشتم اما دلم نمیخواست بیام بنویسم.دلم دوری کردن میخواست.یه جورایی انگار از اون حال بد و حس های بد میخواستم فاصله بگیرم.

یا دلم نمیخواست حس و حال خوبم دوباره خراب بشه با غرق شدن در گذشته،اما انقدر فشار عصبی و روانی بهم وارد کرده بود که زیر چشمام پف شده بود و وقتی اون حالم رفته بود و حالم داشت خوب میشد حس زنی رو داشتم که چند روز فکر میکرده شوهرش بهش خیانت کرده و تو فکرش بوده و زندگیش رو ویران می‌دیده اما الان فهمیده اشتباه کرده و مثل طوفان زده ،به آرامش شیرینی رسیده.

 

 

پی نوشت:با همسرم باز حرفم شد،همسر من خیلی حرفهای درست نمیزنه،یعنی خیلی وقتا نظراتش مبتنی بر واقعیت نیستن،مبتنی بر حس و فکر خودشن.

مثلا میگه چمعه مغازه های بندر بسته هست،میگم عزیز چطور میشه که یه بندر که به کل ایران جنس میفرسته از پوشاک بگیر تا وسیله برقی ،روزهای جمعه که وقت اومدن مردم شهرهای همسایه اش هست میبنده،اتفاقا این جور شهر جمعه حتما مغازه هاشون رو باز میکنن،مثل قشم کیش دیلم و ...

بعد الان میگه آبگرمکن گرفتم،میگم چرا یه دونه دیواری نمیگیری بزنیم به اشپزخونه،میخواد از دون قدیمی گنده ها بخره بذاریم تو سایه بون ایوون.

میگه خطرناکن ،یه وقت شعله خاموش میشه،گاز خونه رو میگیره خونه منفجر میشه،میگم تو همیشه از همه چیز میترسی،خوب این آبگرمکن ها اصلا برای داخل خونه طراحی شدن،همه مردم استفاده میکنن،کی این اتفاق افتاده،اصلا کجا دیگه ابگرمکنش تو حیاطشه،همه ابگرمکنشون تو خونست دیگه،

عصبانی میشه میگه من هرچی دلم میخواد میگیرم و از تو هم نظر نمیخوام.

رفته بدون اینکه از منم نظر بخواد یه میز کامپیوتر خیلی زشت هم خریده.

حالم بد شد، حس سردی و دوری نسبت بهش دارم،

 

  • زهره ی روان

خواهر شماره ۱،بزرگترین خواهرمه،یه دختر حرف گوش کن و مطیع و اروم و جان فدا.

خواهر شماره ۲،یه دختر باهوش،شیطون و بدجنس هست.خیلی اذیت کرده.الان خودش یه زندگی افتضاح داره،با حال روحی افتضاح و همچنان هم بدجنسه.اصلا انگار خواهر نبود هوو بود.خیلی اذیتم کرده.

خواهر شماره ۳،دختر از من بزرگتره،قبلنا خیلی بدجنس خودخواه،و همیشه طلبکار بود.الان بهتر شده.بعد از ازدواجش شده یه دختر که بی چشمداشت به بقیه کمک میکنه.

این خواهرم هم تو بچگی بهم خیلی زور میگفت.

خواهر ۴،از من کوچکتره،اونم مشکلات روحی روانیش زیاده.یک مطیع کامل،یه مطیع و فرش زیر پای دیگران که خودش قدرت تشخیص و تصمیم گیری نداره.با یه روحیه حساس.بی نهایت بهش ظلم کردن.خواهر ۲ و ۳ و برادرم.مسخره اش میکردن.دستش مینداختن.یه بار یادمه بهش گفتن تو از ما نیستی،تو رو گذاشته بودن سر راه اوردیم.گریه کرد.من شاید ۱۰ ۱۳ ساله بودم.یه بار رفتیم تو چادر بخوابیم.خواهرها بهش جا نمیدادن بخوابه.اون میگفت برو پیش اون،اون میگفت برو پیش این.تو چادر بود و دو سه تایی یه تشک بود انگار.خاطرات ۱۵ ۲۰ سال پیشه.بعد خواهر بزرگم جا باز کرد کنار خودش و بچش.پسرش ۲ ۳ ساله بود انگار.صبح که بلند شدیم تا خواهر کوچیکه پریود شده و تمام تشک قرمز شده.باز به شعور خواهر بزرگه به هیچکی هیچی نگفت. که خواهر کوچیکه خجالت نکشه.ما خجالت میکشیدیم بگیم پریود شدیم.قایم میکردیم.به من گفت بیا آب بریز بشورم.تشک کثیف شده .بعد من همیشه عداب وجدان اینو دارم که اونموقع که خواهرها و احتمالا من،بهش جا نمی‌دادیم و اون سرپا از اینور به اونور میرفت ،حتما دل و کمرشم درد میکرده.

فقط یادمه ناراحت بود.

الان که نوشتم اشکام کل صورتمو خیس کردن.

انگار شمر بودیم از بدجنسی.خواهر ۲ بدجنسیش رو به کل خانواده میداد.البته که خودشم کم زخم نخورد.مخصوصا که باهوشتر از ما بود و هست.تازگیا فقط میبینم یه کارای بیخودی میکنه.نمیدونم بخاطر قرص هایی هست که مصرف میکنه،انگار که دچار زوال عقل شده باشه

بعد تو خانواده ما مادرم خیلی منفور بود.هیچکس قبولش نداشت.یه بار نمیدونم چی شد و چی گفت،خواهر ۲،انگار پرسید من چقدر شبیه مادرم یا من شبیه مادر نیستم.منم گفتم فلان کارت و فلان کارت مثل مامانه.منو گرفت به باد تحقیر،پاهات زشته مثل کی هستی،صورتت زشته مثل کی هستی،دماغت زشته مثل چی،دهنت مثل چی،چشمت کوچیکه،نمیدونم ابروت فلان.انقدرررر تحقیرم کرد و ازم عیب گرفت که یادمه بی سروصدا بلند شدم و رفتم یه جای خلوت و یه دل سیر گریه کردم.از بزرگی اون حس غم و تحقیری که خواهرم بهم داده بود.

الان دختر همین خواهر ۲ مثل خودشه.در کل بچه هاش مثل خودشن.بدجنس.

اواخر مجردیش ،انقدر باهم دعوا میکردیم ،من یادمه یه بار بابا مامانم رفته بودن سر زمین،این خواهرم مونده بود بعنوان سرپرست.منم البته راه نمیومدم و لجبازی میکردم .اونم میخواست زور بگه.انقدر بهم سخت گذشت منی که هیچوقت جوش نمیزدم صورتم پر از جوشهای گنده و چرکی شد.

اون سال تنها سالی بود که جوش زدم.همون یک ماه دوماه.

علاوه بر همه اینها،خواهر بزرگتر از من،چون خودخواه بود و به حرف هیچکس گوش نمیداد معمولا حرف حرف خودش بود.بعد دیرم مدرسه رفته بود،اینه که درسش خیلی خوب بود.تو کل محله اسمش بود .مدرسمون بخاطر خواهرم اسم در کرد.مدیرمون انگار تقدیر شد.بعد حتی تو اون دوره هم من زیر سایه خواهر ۳ بودم و اصلا دیده نمیشدم.یه بار سال سوم راهنمایی،من معدلم از خواهرم بیشتر شد.هیچکس منو درسخون و باهوش حساب نمیکرد همه منو فقط خواهر فلانی میدونستن که احتمالا مثل اون نیست اما بد نیست.مدرسه جدید که میرفتیم معلما میگفتن تو خواهر فلانی هستی،خیلی درسخونه.

اون سال که من معدلم بالاتر شد تازه داداشم به همه گفت زهره نمیخونه ،وگرنه اگر بخونه از خواهر ۳،درسش بهتر میشه.

تمام اون سالا وقتی با دخترداییم(همون دختر خوشگله که محرم رازها و درددلهای هم بودیم و بیشتر جاها که میرفتیم اونو تحویل میگرفتن و منو نمیدیدن)حرف میزدم بهش میگفتم از اینکه منو حساب نمیکنن ناراحتم.همش خواهرم تو چشمه.

..

 

حالا هروقت دخترای خواهر ۲،همون خواهر بدجنسه باهم دعواشون میشه،و همیشه هم دختر بزرگه زندگی رو میخواد از کوچیکه غارت کنه،بهش میگم اگر میتونی براش خواهری کن،بهش محبت کن.اگر محبت نمیکنی،اقلا اذیتش نکن.دختر بزرگه،چقدرر شبیه مادرشه.بدجنس و باهوش.

به خودم قول داده بودم هر روز چندتا کار که در جهت احترام و محبت به خودم هست رو بنویسم.

هرچی فکر کردم نفهمیدم چکار کنم که به خودم احترام بذارم.حس کردم حقی ضایع نشده یا اگر شده خیلی برام سخته تغییرش و نمیتونم.احتیاج به زمان دارم

یه مساله هم اینه که وبلاگ باعث شخم زدن خاطراتم شده.

انگار که همش دنبال خاطرات مظلوم نمایی خودم باشم بیام برای شما هم بنویسم.این اذیتم میکنه.

ایا باید شخم بزنم و بنویسم تا از ذهنم بره یا اینکه سعی کنم نرم تو خاطرات.

یه دلیل رفتن تو خاطرات هم اینه که اگه از خاطرات تلخ گذشته ننویسم،نمیدونم دیگه از چی بنویسم و دل میخواد بنویسم.روزی هزار بار میام اینجا ببینم کسی نظری نذاشته

 

 

  • زهره ی روان

سلام

امروز با حال نسبتا بد شروع کردم.یه دلیلش شخم زدن خاطرات بد بود،از مادرم و خواهر بزرگتر از خودم و جاریم 

دیروز که پستی که نوشته بودم پرید دوباره نشستم بنویسم،دیدم تا ننویسم ذهنم ازاد نمیشه،بماند که همسر هم چقدر غر زد که سرم همش تو گوشیه و تهدیدم کرد.

پست رو که مجدد نوشتم حس میکردم مثل قبلی نشد،یادم رفته بعضی چیزا،این شد که هی این خاطرات تلخ رو زیر و رو کردم و زنجیر وار این میرفت اون میومد.

صبح دوباره با همون حس ها بیدار شدم.بعد رفتم دیدم همسرم یه سری از جنس هاش رو چیده تو حیاط.یه انباری و یه اتاق در اختیارشان.انباری پر بود،اتاقم میگفت حال نداشتم اینهمه راه برم اون اتاق تهی.حیاط دم دست تر بود.

بعد فکر کردم نباید کوتاه بیام باید اعتراض کنم و با اون خشم و حال بد که از خاطرات داشتم و دیدن حیاط،زنگ زدم بهش و یه دعوا کردیم.اخر سرم گفت میخوام یه ماشین نوشابه بیارم تو حیاط خالی کنم،ببینم چی میگی.

بعدش دیدم که اشغالای توی ماشینشم ریخته تو حیاط،علاوه بر اشغال ها برگ هم ریخته بود و دیشب بچه ها با دوستاشون تو حیاط بازی میکردن.چندتا تایر یه ور حیاط بود،اسکوتر یه طرف،کمپرسی خودش یه طرف،سرش یه طرف دیگه و و و 

عکس از آشغالهای که ریخته بود گرفتم و برای همسر فرستادم.

براش نوشتم تو به مردی که اشغالهای توی ماشینش رو میریزه تو حیاط در حالی که میدونه خودش نمیاد حیاط بشوره و زن اون خونه باید حیاط رو بشوره چی میگی؟

حیاطی که خودتم میدونی شستنش چقدر سخته.

،هم بزرگه هم شیبش درست نیست.اب از این چاله میره اون چاله،کمر ادم نصف  میشه،بعد باز باید بری جوب توی کوچه رو هم بشوری،تا اخر کوچه.،چون خونه های اینجا اینجوریه که آب حیاط میره تو جوب نه چاه.

بعدش میخواستم بچه ها رو ببرم واکسن و مراقبت داشتن.چند روز پیش بهداشت گفته بود هم بچه های خودت ،هم بچه ی هم عروست مراقبت و واکسن دارن،بیارید.

به هم عروس گفتم یه روز با هم بریم.

امروز هم حالم خوب نبود هم دیدم هم عروس یه ادم سواستفاده کن و کار بکش و خودشو به کوچه علی چب بزن هست.یار نمیشه برای من،بار میشه.

انگار حوصلشو نداشتم.بهش نگفتم.همش تو ذهنم میگفتم بهش میگم حوصله ندارم.بعدش گفتم ولش کن،حوصله نداشتم رو به ادمهایی بگو که باهاشون صادق هستی و هست.صمیمی هستید.اینجوری بدتر میشه رابطه.

گفتم یادم نبود.مهمم نیست باور کنه یا نکنه.گفتم که من از ناراحت شدن اینا،معمولا ناراحت نمیشم.

یکی از خاطراتی که خیلی کش آورد تو ذهنم این بود که من و همسر قرار بود بریم یه بندر که چند ساعت باهامون فاصله داره،هم عروس گفت ببینیم زهره چی سوغاتی برامون میاره.

من یه کار خونگی دارم یه مختصر درآمدی داره،در حد خرج خودم و بسته های زبان میخوام بخرم.

دلم میخواست از حقوقم یه چیز برا مادرشوهر بخرم.البته اینجا پول بدی بهتره.گفتم یه مقدار پول میدم بهش.بعد دلم برا خواهرشوهرم سوخت گفتم اون طفلکم وضعش خوب نیست ،یه چیزم به اون بدم.

بعد گفتم خوب جاریم با همیناست.دلش میشکنه حالا یه پولی هم به این میدم.گفتم رفتم بندر برا دختراشون یه تیکه لباس میخرم.به مادرشوهر هم پولشو میدم.

البته در مورد خواهرشوهر و مخصوصا جاری،تو جنگ بودم،هی میگفتم ولشون کن،اونا چکار برا من کردن،هی میگفتم چه عیب داره محبت کردن.

بعد تو شخم زدن خاطرات یادم افتاد جاریم رفت شیراز ،برای دخترخواهرشوهر لباس آورد برای بچه های من هیچی،رفته بود خونه مادرش برای دخترخواهرشوهر جوراب اورد برای دختر من نیاورد.قیمت جورابم ۲۵۰۰ بود.تازه بی نهایت زن ولخرجی هست و مساله اصلا پول نبود .دلش نخواسته یا خواسته منو بچزونه.

این خیلی اتیش خشممو روشن کرد.همش تو ذهنم،فیلم می‌ساختم که بهش بگم تو که یه جوراب برای دختر من نیاوردی چه انتظاری داری من برات سوغاتی بیارم وووو

هنوزم دودلم.گاهی هم جاریم بهم خوبی کرده،اینطور نیست فقط بدی کنه.

 

 

  • زهره ی روان

سلام.من یه پست فوق طولانی با یه شخم زدن حسابی شخصیتی نوشته بودم حذف شد الان دارم باز مینویسم،امیدوارم مثل همون قبلی شخم زده طور بشه.

تله ای که من بشدت دچارشم از ۶۰ امتیاز بالای چهل گرفتم.

در هسته تله انقیاد این مساله وجود دارد که شما خودتون رو قانع میکند پدر مادر خواهر برادر همسر فرزندان و حتی غریبه ها رو راضی و خوشحال نگه دارید.فقط لزومی ندارد خودتان رو راضی نگه دارید

یه سال تو یه مدرسه ای ریاضی درس میدادم ،من مطمئنم فن بیان خوبی دارم و وجدان کاری دارم و دل میسوزونه برای بچه ها و یادگرفتنشون اما بچه ها به مدیر اعتراض کرده بودن که نمیفهمیم.بعدها به این نتیجه رسیدم من نمیتونستم کلاس رو اداره کنم،چون میخواستم بچه ها رو راضی نگه دارم بهشون رو میدادم و اون جذبه معلم ریاضی رو نداشتم.بچه ها هم ریاضی رو با معلم بداخلاق تو ذهنشون حک کرده بودن ،تو کلاس شیطنت زیاد میکردن.خلاصه کلاس بخاطر آسان گیری من و جذبه نداشتن و رو دادن ،شلوغ بود و جدی نبود.چون دلم نمیومد سر بچه ها داد بزنم ساکت شید،چون نمیتونستم کلاس رو ساکت کنم،میخواستم بچه ها دوستم داشته باشن.

انقیاد حس اینکه شما کی هستید و چی میخواید رو به یغما میبره.مثل الان من که نمیدونم به چی علاقه دارم،نمیدونم چی خوشحالم میکنه ،مثل خواهرم.

از آنجا که فردی موافق هستید با بیشتر ادمها سازگاری دارید و منطعف بودن یکی از ویژگی های شماست.همچنین به خودتان افتخار میکنید میتوانید نیازهای دیگران را برطرف کنید و نسبت به اطرافیان بی اعتنا نیستید،اما ممکن است اغلب به خواسته های خود نرسید و در مورد خواسته های خود،ساکت و کمرو هستید.

این انقیاد عزت نفس شما را کاهش می دهد،فکر میکنید همه حق دارند جز شما.

خواسته های خود را کم اهمیت و جزئی میبینید.

دو نوع انقیاد هست .یک بخاطر ترس دو بخاطر  احساس گناه.

برای من همون احساس گناه هست.چقدرر احساس گناهم زیاد بود وقتی پشت کنکوری بودم و برای کنکور میخوندم.چون داشتم کاری برای خودم میکردم نه خانواده ام.

در انقیاد بخاطر احساس گناه شخص میخواهد تایید دیگران را بگیرد،میخواهد همه او را دوست داشته باشند.

چون مدام نیازهایتان سرکوب میشود دچار خشم میشوید،و چون معتقدید نباید خشم خود را ابراز کنید ،آن را رد یا سرکوب میکتید.

 

اغلب مشکل اینست که نمیدانید چگونه و به چه روشی خشم خود را ابراز کنید.

برای من که همیشه خشم باعث انفجار و اغلب باعث پشیمونیم شده،چون روش کنترل نداشتم.

 

و خشم خود را بصورت های دیگر مثل انتقام تیکه انداختن بروز میدهید.

ریشه های تله مطیع بودن هم در اینه که در کودکی وقتی خلاف میل پدر و مادرتون رفتار میکردید انها محبت رو از شما دریغ میکردند و احساس گناه میدادن بهتون.

بعد میگه احتمالا در کودکی اگر کاری رو ب ای خودتون انجام میدادید بشدت مورد سرزنش والدین قرار میگرفتید.

پررنگ ترین خاطرم از این مورد اینه که مادرم نمیذاشت برم کلاس کامپیوتر و منم میدیدم که واجبه وورد یاد بگیرم و نمیشه کوتاه بیام.بعد یه روز گه به حرفش گوش نکردم و گفتم نه من میرم سر کلاس پولهارو از من قایم کرده بود تا من کرایه تاکسی نداشته باشم.همینقدر یک مادر میتونه به بچش ظلم کنه.

بعد برای کنکورم انقدرررر احساس گناه میکردم .یک روز یادمه از مدرسه برگشتم زمستون بود،ناهارمو خوردم و رفتم پای درسم،سرد بود و بخاری روشن و منم خسته و اصلا خواب و بیداریم هم قاطی شده بود تو کنکور،تقلا میکردم بخونم اما خوابم میبرد گاهی،بعد مامانم اومد تو اتاق دید خوابم.خواب و بیدار بودم البته،انگار داد و بیداد راه انداخت که هنوز زخمش عمیق و وحشتناکه،ببین این دختر به بهونه درس خوندن میگیره میخوابه،ببین این باید درس بخونه بعد من فلان کارو بکنم .من ادم تنبلی نبودم.اواخر روزی هفده ساعت میخوندم.طوری بود که کتاب تست میگرفتم دستم و تستهای ریاصی و فیزیک رو بدون خودکار جواب میدادم.اونروز از تقلای زیادم برای خوندن و خستگی،مغزم هنگ بود.

بعد فوق لیسانس که اصلا خودمم دیدم نمیتونم ادامه بدم.واقعا برای بچه های بی دغدغه خوب بود،یه روزم که همینجور شوخی شوخی حرفشو زدم خواهرم و مادرم سرزنشم کردن که لیسانسو گرفتی چی شد که بخوای ادامه بدی.

بعد یه دوستی داشتم،هوشش نصف من هم نبود اما پشتکارش دوبرابر بود و مهم این که هیچ دغدغه ای جز درس خوندن نداشت.الان دکترا داره،یه مدت تو پاریس بود،الان تو یکی از دانشگاههای خوب درس میده و بعد کرونا احتمالا باز بره فرانسه.

یه بار یکی دیگه از دوستامون تو خوابگاه گفت من فکر میکنم تنها کسی که مستحق ریاضی خوندنه زهره است.چون از همه باهوشتره.

البته که هوش فقط یه امتیازه و هیچ چیز جای پشتکار رو نمیگیره.

 

 

میگه هر سرگذشتی که دارید الان مساله مهم اینه که شما زمانی بخاطر کودک بودن  و یا قادر نبودن  تحت انقیاد بودن اما الان که بالغ شدید و شرایط هم عوض شده،باز هم بگونه ای رفتار میکنید که تحت انقیاد دیگران در ایید.

اگر شما فردی از خود گذشته هستید احتمالا والدینتان نیازمند و وابسته بودند و جان کندید تا انها را در امان نگه دارید.برای من احتمالا برادر و خواهر کوچکتر از خودم هم بوده،چون من همیشه مراقب اونها بودم.

و بعد دام‌هایی که در زندگی پهن شدند رو میگه برای من اینها هستند:

 

در بسیاری مواقع نمیدانید که چه میخواهید و ترجیحتان چیست

. در انتخاب شغل مصمم نیستید.

 

معمولا در شرایطی که نیازهایتان تامین نمیشود و شرایط مطلوب نیست میمانید.

اخ که چقدرر من میمانم.

دوست ندارید دیگران شما را خودخواه بنامند

معمولا خود را قربانی میکنید

معمولا بیشتر از مسئولیتتان در خانه یا محل کار ،کار میکنید.تو محل کار همش میترسم بیان دعوام کنن.

وقتی دیگران در رنج هستند تلاش میکنید بهشون کمک کنید حتی با هزینه خودتان.

اغلب از دیگران عصبانی میشوید چون به شما میگویند چه کاری را انجام دهید.

یعنی متنفرم از اینکه دوتا جاری و خواهرشوهر به من بگن فلان کارو انجام بده،به دخترمون آب بده،چایی دم کن ،در حد ترکیدن عصبانی میشم.

وقتی خواسته خود را بیان میکنید معمولا احساس گناه دارید

نمیتوانید در محل کار خود درخواست ارتقای شغل یا افزایش حقوق کنید.

در محل کار،ادمی هستید که هر رئیسی تمایل به استخدامتان دارد زیر وفادار مطیع و کم توقع هستید.

تقریبا بیشتر جاها ازم راضی بودن.الان این خانومی که براش کار میکنم بهم میگه چقدر خوب شد که من تو رو دارم.

و در نهایت میرسیم به درمان ،

تغییر تله انقیاد

۱.انقیاد دوران کودکی خود را درک کنید، کودک تحت انقیاد را حس کنید.

من یه بچه کم توقع زرنگ و حرف گوش کن بودم.از هشت نه سالگی کار کردم.از نه سالگی کل خرید سوپری مامانمو انجام دادم.همیشه نانوایی رفتم.یه شغل ثابت دیگه ام دنبال داداشم بودن بود.هرجا میرفت دو دقیقه نشده مامانم میگفت برو دنبالش،میترسید نکنه گم بشه،نکنه بلایی سرش بیاد و ...

یه کار مضحک دیگه ام صبح به صبح تو سرما ،برای داداشم صبحانه ببرم.دادلشم نمیبرد بعد مامانم یه لقمه میداد به من می‌گفت برد دم مدرسه بلش بده،تو اون سرمای هشت و نه صبح.

بعد من حتی جرعت نداشتم بگم لباس میخوام،نمیدونم چرا،همش فکر میکردم دیگه پول ندارن،نباید زیاد ولخرجی کنم.

من پیش فرض انگار حقی برای خودم قائل نبودم.چون انگار تشویق میشدم بخاطر کم توقع بودنم و فداکار بودنم.

خواهر بزرگتر من یه بچه همیشه مریض و پرخاشگر و جیغ جیغو بود،وقتی من دنیا اومدم همه به نادرم گفتم به این مثل اون محل نذار تا مثل اون لوس نشه.منم سالم و تپل و خنده رو،مامانم میگه فقط بهت شیر میدادم.تنها کاری که برات کردم.بعد من هم یک پسر بدنیا اومد،بعد از سالها انتظار و بعد یه لشکر دختر،برای خانواده ای که پسر رو چشم و چراغ خونه میدیدن.من اصلا دیده نشدم.تا بچه بودم درگیر خواهر بزرگترم بودن که همیشه مریض بوده و میخواستن یعنی منو درست تربیت کنن پس محلم ندادن.دوسالم نبوده پسر اومده.همیشه بهم میگفتن وقتی دنیا اومدی همه گریه کردن.چون پسر نبودی.الان خیلی دلم میخواد برای اون زهره طفلک ساکت خنده رو و کم توقع و زرنگ و حرف گوش کن و نیازمند محبت و توجه،یه دل سیر گریه کنم‌.

موقعیت های روزمره که خود را فدای دیگران میکنید.

الان یادم نمیاد.قبلا کامل نوشتم،پرید دیگه یادم نمیاد و قرار نیست که به خودم فشار بیارم تا یادم بیاد.

۳،ترجیحتون تو فیلم تفریح سیاست رو بنویسید و بهش فکر کنید.

فیلمای خارجی که واضح و روشن احساساتشون رو بروز نیدن،درموردش حرف میزنن رو خیلی دوست دارم.

سیاست غم اع.دام دیروز،غم روح .اله.ز.م،خیلی افسوس میخورم چرا زندگی رو ازش گرفتن،جرمش چی بود،جز گفتن حقیفت

۴.موقعیت هایی که فکر میکنید بیشتر بخشیدید و کمتر دریافت کردید.

اینو قبلا یه طومار نوشتم.همشم مربوط به جاریم هست.و شوهرش یعنی برادرشوهرم.

ما تو یه شهر دیگه بودیم برادرشوهرم برای کار اومد،میخواست خونه اجاره کنه،من نذاشتم به همسرم گفتم بیاد اینجا من غذا درست میکنم اونجا خسته میاد کی درست کنه،من خودمم سر کار میرفتم تا ۴ بعد از ظهر،حقوقمم از شوهر و برادرشوهرم بیشتر بود،میشستم میسابیدم جارو میکردم.

بعد برای عروسیش داوطلب طور همینطور که مادرشوهرم چه کنم چه کنم میکنه و کار رو پیش نمیبره رفتم پیش اشپز تالار ازش لیست گرفتم بعد با مادرشوهرم رفتیم خریدیم.این درجاییه که هیچکدوم از خواهربرادرهاش قدمی برنداشتن.حتی خواهرش نیومد کارت دعوتها رو بنویسه،یه کار یه ساعته.

همین هم عروسم خواست بره برا کلیپ یه جای خوش آب و هوا ،خواهرشوهرو برد به مادرشوهرم گفت تو هم بیا،ناهارم قرار بود از رستوران بگیران.هم خودشون هم  عوامل فیلمبرداری.به من هیچی نگفتن،هیچ تعارف نکردن.اون روز یکی از تلخ ترین روزهامه،چرا به من نگفت،ما هم دنبالشون راه افتادیم و راه رو گم کردیم و کلی ماجرای دیگه،من و همسر اونروز بشدت باهم دعوا کردیم

بعد عید ۹۸،برادرشوهر و همسر با هم کار میکردن،برای عید،یه روز همسر میرفت یه روز برادرشوهر،روزیکه همسر خونه بود رفتیم بیرون تو طبیعت برا ناهار،ما بودیم با مادرشوهر و خواهرشوهر،من همش میگفتم چرا اینا اصلا به فکر عروسشون نیستن،رفتیم و نزدیک رسیدن،من به همسرم گفتم برادرت الان میگه من خونه نبودم اینا اصلا بفکر زن من نبودن.البته مهمونم فکر کنم داشت.خواهرش بود.سعیدو شیر کردم سعیدم گفت میام دنبالتون نمیخواد تاکسی بگیرید.

فرداش برادرشوهر خونه بود،جاریم زنگ زد به من گفت گوشیو بده به مادرشوهر،بهش گفت ما ناهار درست کردیم با خواهرم میریم بیرون تو هم بیا،ظاهرا به خواهرشوهرم گفته بودن اون گفته بود مهمون دارم.فقط به من نگفتن،من و پسرم .فکر نکردن اگر مادرشوهر بره تو خونه تنها میمونیم .چطور تونستن انقدر بی عقل باشن.

انقدرری ناراحت شدم گریم گرفت.از اون به بعد این دوتا عین چی از چشمم افتادن.نه مشکلاتشون نه ناراحتیشون نه هیچیشون واسم مهم نیست.

خود را وادار کنید درخواستهای خود را مطرح کنید 

 از دیگران بخواهید به شما اهمیت بدهند

 

از دیگران کمک بخواهید،در مورد خودتان و مشکلاتتان حرف بزنید.کاری که من نمیکنم معمولا

از رابطه با افراد خودخواه بپرهیزید

بیاموزید بجای اینکه سازشکار باشید،کمی با دیگران مقابله کنید،هرگاه خشمگین شدید به روشی مناسب خشمتان رو بروز دهید.

که من کلا فلجم تو این مورد

 

گرایشی که به راضی کردن دیگران دارید را توجیه نکنید.مثلا اشکال نداره گناه داره

روابط گذشته را مرور کنید ببینید دنبال زوجی بودید که کنترل کننده بوده یا نیازمند.

انگار نیازمند

پ ن .بقیش تو پست قبلی هست

پ ن خیلی بیشتر از این نوشته بودم الان چیزی یادم نمیاد،همسر هم بالا سرم نشسته،استرس دارم کارم عقب مونده و بیشتر دلم میخواست تموم کنم این پستو

بعدا نوشت.یه جا گفته بود خود اظهاری کنید گفته بود افراد مطیع معمولا سختشونه بگن من چطورین و چکار میکنم.

جاریم همیشه میاد تو جمع مثلا نیگه من از مدل موی فلان خیییلی خوشم میاد،فلان عکاس فلان چیز،من فلان لباسو خیلی دوست دارم خیلی هم با آب و تاب میگه،من معمولا تو دلم میگفتم حالا کی از تو نظر خواست ،یا حالا که چی،چه لزومی داره گفتنش،

یه چیز دیگه هم نمیدونم مربوط به کجا بود،در مورد نگفتن اینکه من الان تو سختیم و قایم میکنم.یه بار گفتم فلان سال زندگیم تو غربت سخت بود،خواهرم گفت پس چرا اونموقع ها هیچی نمیگفتی،ما فکر میکردیم تو راحتی،گفتم من معمولا تا تو شرایط سختم،متوجه سختیش نمیشم یا نمیگم،بعد که تموم میشه صد درجه بیشتر تو ذهنم حک میشه فلان موقع انقدر رنج و ناراحتی برام داشت.

واس همینه که همیشه از گذشته متنفرم یا هیچوقت نگفتم گذشته یادت بخیر،حتی بچگی هیچوقت دلم برای گذشته تنگ نمیشه،چون فقط بدهای گذشته بصورت خیلی پررنگ تو ذهنم هستن با پس زمینه شرمساری از خود و حس من بد هستم.

  • زهره ی روان

۱۰. وقتی به کسی برخورد کردید که به نظرات شما اهمیت داد به فکر رابطه با او باشید.

۱۲.در کار مصمم باشید.که خوب این خیلی به در من نمیخوره.من مصمم هستم در محل کار.اما در مقابل سعید برای خواسته هام نه

۱۳. مقابل افراد لجباز ایستادگی کنید.اینم زیاد به من مربوط نمیشه.

خسته نباشید.چشم و چالتون در اومد.

  • زهره ی روان

امروز صبح بعد از اینکه کارهام رو کردم یه سر رفتم خونه مادرشوهرم،داشت حیاط میشست ،رفتم نشستم تو حیاط یکم باهم جیک جیک کردیم.بعد لابلای حرفهام گفتم ظرفهای اونروز خیلی زیاد بود،از این به بعد باید به دوتا فاطی(خواهرشوهر و هم عروس) بگم باید نوبتی بشوریم.

مادرشوهرم شاید این حرفو به اونا نزنه،شاید ما چندین ماه دیگه باز باهم بریم بریم اما گفتن این حرف باعث میشد که حداقل مادرشوهرم حواسش باشه و ظرف بردن و شستن رو بار روی دوشم بدونه،درجایی که اونا فقط میان میخورن و میرن.

هم اینکه بیشتر تشویق میشم سری بعد به خود اونها هم بگم.

بعد اومدم خونه،خواستم غذا درست کنم گفتم مگه ما جوجه اردک زشتیم،حالا که به هر دلیلی مادرشوهر به منم نمیگه ناهار بیا اونجا ،حالا که دوست دارم تو جمع باشم چرا طرد شده باشم.

مادرشوهرم خیلی کمرو هست اصلا بدجنس نیست،نگفتنش بدلیل اینه که شاید فکر میکنه من دلم نمیخواد،شاید به ذهنش نمیرسه،هرچیزی جز اینکه دوست نداشته باشه ما بریم اونجا.

رفتم بهش گفتم مامان جون الان که داری غذا درست میکنی منم دلم میخواد تو جمع باشم برای ما هم درست کن.یکم ناراحت شد گفت دیر گفتی و من غذامو درست کردم و اونا هم نمیدونم میان یانه،یعنی اگر اونا هم همشون بیان شاید غذا کم بیاد‌.منظورم از اونا خواهر شوهر و جاری ۲ هست.جاری ۲ اومده بود چند روز اینجا.

بعد گفتم خوب هیچی،اینا همش امتیاز مثبت بود ،اینکه تلاش میکنم حرفهام و نیازهام رو به زبون بیارم،به جای اینکه خشمگین بشم.بعد دیدم من سریع با خنده و شوخی یه صحبت جدیدی رو شروع کردم‌

دیدم من انگار میترسم اون از ناراحتی من ناراحت بشه یا به ناراحت شدنم پی ببره،جو رو عوض میکنم.همیشه همینطور بوده،اجازه نمیدادم پی به ناراحتیم ببرن.البته اینجا ناراحت نشدم.فقط به این دلیل که قرار بود اگر جواب نه شنیدم ناراحت نشم.

اومدم خونه یه حس بد داشتم،نمیدونم چی بود حسه،

بعد خواهرشوهرم اومد گفت مامانم گفت زهره اینطور میگه ناراحت شدم نشد.همین حرف قلبم رو صاف کرد.ناراحتیمم رفت.یک ساعتی همشون خونمون بودن،جاری ها و پدرشوهر و ماادرشوهر و خواهرشوهر.

میخوام بگم دارم پیشرفت میکنم فقط امیدوارم دائمی باشه

  • زهره ی روان

ساعت چهارصبح بود،تو خواب و بیدار یهو به ذهنم رسید من دوبار دیدم همسرم،دختر خواهرشوهرم رو بوسید،چرا بوسیدن دختر خودمو ندیدم

بعد به ذهنم رسید نکنه دختر خواهرش بنظرش بانمک تر اومده،

مثل زنی که بهش خیانت شده،زهر تو همه وجودم ریخته شد و خوابم پرید و کاملا بیدار شدم.

من روزی دهها بار به دخترم میگم میدونی تو دوست داشتنی هستی،میدونی تو جذابی و منتظر میمونم تا اونم جواب بله رو بده تا کاملا تو ذهنش جا بیفته که دوست داشتنی هست.

گاهی واقعی میگم از صمیم قلب،تک و توک هم نه،حس کردم الان احتیاج داره من اینو بگم تا به کسی چون من تبدیل نشه.

کلی حرف داشتم بزنم،یادم رفتن همشون.

جریانات دخترم و دخترخواهرشوهرم که کم هم نیستن،مثل اوندفعه که گفتم داشتیم میومدیم دوجا وایسادیم برا سلامعلیک،هر دوجا دختر خواهرشوهرمو صدا کردن اما دختر منو نه،

جریانات این مدلی،مثل جریانات خودم فقط ناراحتم نمیکنه.

انگار یکی یه خنجر زهر آلود میزنه تو قلبم،انگار زهر تو رگ هامه و اروم اروم همه جای بدنم میره،تو همه سلول‌هام و همه بدنم رو تلخ و زهر مار میکنه.

من چندین بار به همسرم گفتم باید به دخترمون توجه بدی ،خیلی زیاد.

اگر نخوام مقایسه کنم،بد نیست.نه زیاده نه کم.

اندازه برادرشوهرهام نیست،اونا بیشتر دخترشون رو بغل میکنن.

اندازه نداره که،نمیدونم چقدرش درسته،منم دوتا برادرشوهرم میاد به ذهنم.

من این عادت کمک نگرفتنم باعث شد همه کارهای بچه ها رو خودم انجام بدم،همه کارها رو بلا استثنا،پسر و دخترم،مخصوصا دخترم فقط منو میشناسه برای بغل کردن،برای تامین احتیاجات.

الان میبینم ظلم کردم در حقش،باید گاهی بگم برو به مامان جون بگو،برو به عمه بگو،برو به باباجون بگو.

تا با اونها هم ارتباط این مدلی بگیره،یاد بگیره کمک گرفتن از اونها رو.

امروز دخترمو صدا زدیم بیاد عکس دسته جمعی بگیریم،من و مادرشوهرم بیشتر صدا کردیم.

وقتی دوید بیاد اگر مثل همیشه بود دستمو باز میکردم بیاد بغل خودم،اما نکردم تا بره پیش مادربزرگش ،تا محبت گرفتن و دادن از اونجا رو هم یاد بگیره،فقط منو نشناسه تو تامین نیازهای روحیش.

با اونا غریبه نباشه.باهاشون احساس نزدیکی کنه.نزدیکی احساسی.

...

همسرم میگه چرا نخوابیدی،گفتم یه چیزی ناراحتم کرد باعث شد خواب از سرم بپره

گفت چیه،گفتم اگر بگم تو هم خوابت میپره،فردا میگم

حالا فردا اگر یادش باشه  و بپرسه دیشب چت بود چی بگم بهش

عین حرفی که اینجا زدمو بهش بزنم.

 

 

پ ن:بچه ها رو گذاشتم پیش مادرشوهر،بدون اینکه حس شرمندگی بگیرم.با همسرم رفتیم بیرون کار بانکی داشتیم،یک ساعت تو ماشین بودیم.

بهش گفتم دیشب چرا خوابم نبرد.بهش گفتم هرچقدر میخوای دخترخواهرتو ببوس و محبت کن اما ده برابرش رو به دلارا بده،و بذار که دل ارا هم اینو بفهمه‌

تا تو ذهنش حک بشه که برای من و تو همیشه دوست  داشتنی و منحصر بفرده

ب

 

 

 

  • زهره ی روان

سلام

این پست بشدت خاله زنکیه

راستش خودمم از نوشتنش خجالت میکشم اما فکر میکنم باید بنویسم.

وقتی مینویسم ابعاد احساساتم بیشتر برام معلوم میشه،بیشتر به عمق وجودم پی میبرم و بیشتر به خودم کمک میکنم حالم بهتر بشه.

امروز با مادرشوهر و خواهرشوهر و هم عروس و عمو و دایی همسرم رفتیم بیرون.

مادرشوهرم قیمه داشت،ما کباب،خواهرشوهر ته چین.

هم عروسم تو خونه مادرشوهرم زندگی میکنه.

مثل یه مهمون رفتار میکنه،و مادرشوهرمم بجای اینکه ازش کار بکشه مثل مهمون باهاش رفتار میکنه و حرصمو درمیاره.دلم نمیخواد اون بشینه.من برای خانواده خودم کار میکنم ،مادرشوهر برای هم عروس و اغلب خواهرشوهر.

اما خوب هممون باهم سفره میندازیم.بعد من از این سرویس های مسافرتی دارم بقیشون ندارن.من ظرفها رو میبرم

،مادرشوهرمم پرسید ظرفتو میاری  گفتم آره.نمیگفت هم از اونجایی که من تو تله مطیع بودن هم گرفتار هستم ،درد و رنج دیگران رو بسرعت میفهمم و شدیدا مستعدم که خودمو فدای بقیه بکنم،باز میگفتم نمیخواد تو ظرف بیاری من میارم.

من همش فکر میکردم من یه روز جمعه اومدم اینجا که خوش باشیم، روحیم خوب بشه چرا باید همش درگیری داشته باشم با هم عروسم،چه تو ذهنم چه بیرون.

همش مراقبم چکار میکنه،حرصم میگیره از اینکه مثل خان میشینه،هیچ کار نمیکنه و بقیه مخصوصا شوهر و مادرشوهرش باید بهش سرویس بدن.

یه جا مردها رفته بودن بگردن،زنها نشسته بودن و برادرشوهرم هم بچه بغل اونجا بود.

بعد حرف نمیدونم قابلمه شد گاز شد یادم نیست،زنها باهم حرف میزدن برادرشوهرم هم بچه بغل یه نظری داد.هم عروس خندید گفت شوهرمو نگاه مثل این زنها چه نظر میده،

منم گفتم آره نشسته وسط زنها ،بچه هم بغل

شاید گفتن این حرف ناراحت کننده نبود براشون اما من مسالم خودمم که میخواستم خودمو با این حرف خالی کنم،من میخواستم اون نمیدونم حسادت یا خشم یا حرص که از رفتار هم عروس داشتم رو تخلیه کنم.

بعد همش مواظبم،هوشیارم به رفتارهایشان.

بعد سر آخر ظرفهای منو گذاشتن تو پلاستیک گذاشتن تو ماشین ،هیچکس تعارف نکرد ببرم بشورم.هم عروس که اصلا کار به این کارها نداره،منظورم مادرشوهرمه،

همین مادرشوهرم دوسال پیش هم عروس یه قابلمه از خونش آورده بود ،اونموقع خونشون جای دیگه بود ،هی اصرار میکرد بده برم بشورمش،به برادرشوهر میگفت.هم عروس دستور دادن برادرشوهر بره قابلمشو بیاره .

اونوقت ظرف منو که همه کثیف کردن من باید بشورم.

اخر سر همش حرص میخوردم،همش میگفتم باید بهشون بگم.

همین دوشب پیش تو وبلاگ نتیجه گرفتی که باید خواسته هات رو بگی تا برات رنج نشه اما نمیتونستم.

خوب مادرشوهر که خودش کلی کارکرده بود،نکرده بود هم روم نمیشد. به خواهرشوهر هم دلم نمیخواست چیزی بگم فقط دلم میخواست بیفته گردن هم عروس که نتونستم حرفی بزنم.خودش که رفته بود میخواستم به مادرشوهرم بگم ظرفا رو ببر بده بشوره،نگفتم،گفتم ول کن دیگه کوتاه بیا،دوتا بشقابه.اما آی حرص خوردم آی حرص خوردم.امروز رفته بودیم بیرون که خوش باشیم نه اینکه حرص بخورم.

یه جا هم من وسیله بردم کیک درست کردم رو اتیش،

بعد تقسیم کردم،به هرنفر یه تیکه دادم ،پسرم و دوتا بچه دیگه هنوز نیومده بودن،رفته بودن دنبال هیزم جمع کردن،من کیک های سهم اونا رو نگه داشته بودم ،این وسط دخترم میگفت اینا مال منه،به هیچکس نده،مجبور شدم کیک خودمو بدم بهش.

بعد دیدم هم عروس هم کیک خودشو خورده هم برادرشوهر سهم خودشو داد بهش خورد.

منم گفتم فاطمه انصافه من هیچی گیرم نیاد تو دوتا دوتا بخوری،اونوقت اون هیکلو نگاه کن و این هیکلو،

اون چاقه.

بد گفتم،خدا منو ببخشه،گرچه اونم پررو هست و هیچی بهش برنمیخوره اما خوب شاید درست نبود،

من در مواجه با هم عروسم من نیستم،یه ادم عصبی هستم که رفتارهاش،همشون برپایه حرص و خشمه.

بعد گفت شوهرم داده،یه چیزم از هیکلش گفت،میخندید هم.

عموی شوهرم گفت دیگه هر خانواده ای سهم خودش،عمه شوهرم گفت تو سهمت دادی دخترت.

چرا هیچکس نگفت راست میگه تو خودت زحمت کشیدی درست کردی اما گیرت نیومد.

شاید چون خجالتش دادم بقیه هم دلشون سوخت یا چیز دیگه اما حتی از حرفهای عمو و عمه هم ناراحت شدم.

برای چایی هم اول میخواستم برا خودم یه لیوان بریزم بعد دیدم زشته،یه سینی گذاشتم سه تا لیوان،رفتم پیش زن عمو و مادربزرگ همسر،گفتم با همونا چایی میخورم،بهونه هم کردم فلاسک کوچیک بود ،دیگه زیاد لیوان نذاشتم،این چای اتیشیه ،هرکی طرفدارشه بیاد بخوره.

زن عمو هم سه تا لیوان اورد و گفت بریز به هرکی نرسید از اون فلاسک بزرگه میخوره،بعد من چایی ریختم،برای مادرشوهر و زن عمو و مادربزرگ و عمه و خودم و همسرم.

مادرشوهرم چاییشو داد به هم عروسم،انگار مهمونه،انقد زورم میگیره بهش رو میده.

بعد صبح اومده خونه ما میگه (هم عروسم)بلند نمیشه یه کاری کنه،تکیه داده به دیوار منتظره من کار کنم.گفتم باید بهش بگی،من یه بار گفتم من بدم میاد یه جا میریم یکی بشینه،یکی کار کنه،تو خانواده ما ،موقع بیرون رفتن همه کار میکنن حتی نوه ده سالمون.از اون به بعد هر وقت من و هم عروس با هم میریم بلند میشه کار میکنه،تو هم باید بگی،میگه باید خودش بفهمه،من‌چی بگم.

تمام شد انگار،تبریک میگم خاله زنک ترین پست عمرتون رو تموم کردید و تبریک میگم به خودم بابت اینهمه حرص و رنج 

 

  • زهره ی روان