منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

سلام

یه چیزی که من تو همه عمرم باهاش درگیر بودم تله طرد اجتماعی هست.اولین پستم یادتونه گفتم هم عروس و خواهرشوهر با هم حرف میزدن و من چون دیدم با من هم حرف نمیزنن حس من بد هستم رو پیدا کردم یادتونه چقدرر ناراحت بودم،تمرکز نداشتم بی قرار بودم و دلم میخواست فرار کنم از اونجا در عین اینکه دلم میخواست بمونم و احساسات منفی رو خالی کنم.

سوالی که بیشترین امتیاز رو آورد تو مجموعه سوالات اشخاص تله،این بود که ایا همیشه دوست دارید با ادمهای بهتر از خودتون دوست بشید.

این دقیقا منم،از بچگی با خوشگلترین ها دوست میشدم،البته تا راهنمایی،بعد اون نتونستم دوست صمیمی پیدا کنم چون بشدت احساس طرد شدن از همکلاسی هام داشتم.حرفی نداشتم بزنم ،برای دوست شدن و حرف زدن برنامه ریزی میکردم و نمیشد.احساس میکردم هیچ چیز جذابی در من وجود نداره،

تله طرد اجتماعی توی هر سنی میتونه اتفاق بیفته حتی در نوجوانی و جوانی،بنظر میاد گرچه در کودکی هم این احساس در من بوده اما در نوجوانی شدید شد،وقتی مدرسه ام رو عوض کردم و رفتم تو مدرسه ای که یا بچه پولدار بودن یا پدرمادرشون دکتر و مهندس و ...

من از یه منطقه پایین و خلافکار رفته بودم تو اون مدرسه با قیافه ای که احساس میکردم زشته.

کتاب میگه شما در برقراری ارتباط مضطرب میشید نگران قضاوت مردم هستید 

یا یه جای دیگه میگه والدین شما ،شما را در جهت توسعه شخصیتتان حمایت نکردن ،زمانی که منحصر بفرد بودن شما پایمال شود ،شما همان کاری را انجام می‌دهید که دیگران از شما میخواهند.از انها پیروی میکنید اما در گسترش و پرورش علایق خودتون ناکام می‌مانید.

چقدررر این منم.زنی در آستانه ۳۵ سالگی که نمیدونه به چی علاقه داره،حتی در علاقه داشتن هم دنباله رو هست.

شرایط زندگی و مخصوصا مادرم نمیذاشت دنبال علایقم برم.

یه بار به مادرم گفتم تو زندگی ما رو حروم کردی،من وقتی مزه زندگی رو فهمیدم که از زیر دست تو ازاد شدم،تا حدودی موقع شاغل بودنم ازاد شدم و کاری به کارم نداشت،و بعد از ازدواجم من ازاد شدم.ازادی که نمیدونه از آزادی چی میخواد.

مادرم نذاشت من ادامه تحصیل بدم،حتی لیسانسم اگر به خودش بود نمیذاشت،یه بار کلاس سوم راهنمایی بودم دیدم بهم غذا پختن یاد میده،اونموقع این حرف تو خونه بود که من ترک تحصیل کنم اما جدی نشد.نمیدونم از طرف خود مادرم یا بقیه.

نمیذاشت کلاس خیاطی برم،چیزی که همیشه چقدررر دوستش داشتم اما الان دیگه حوصلشو ندارم.به سختی یه کلاس کامپیوتر میرفتم.

مادرم زندگی رو از ما دخترا میگرفت تا به پسرش یه زندگی بهتر بده.

چون پسر دوست بود.ما حق داشتن زندگی شخصی نداشتیم.همه چیز در راستای اینده برادرم بود.

گفته همه آدمها تا حدودی گرفتار تله طرد اجتماعی هستن و این تله بیشتر وقتی وارد گروه دوستان و همسالان میشی فعال میشه.

از خصوصیاتش هم اینه که خانواده خودتون رو از دوستان قایم میکنید

درمورد ظاهر خود بسیار خجالتی هستید.

نسبت به دیگران احساس بی ارزشی میکنید

وووو

حالا راه حلش

۱.اجازه دهید کودک طرد شده درون خود را درک کنید،خاطرات رو یادآوری کنید

و اون کودک رو تو اون حس و حال درک کنید و باهاش همدردی کنید.

میگه میتونید از خاطرات بزرگسالی به کودکی برید.

برای من همین چند شب پیش که اولین پست رو نوشتم.چقدر احساس طرد شدن داشتم،احساس تنهایی و بی ارزشی،بی قرار بودن و عصبی شدن

بعدش تو دوران دانشگاه،اونجا هم با وجودیکه دوستان خوبی داشتم وقتی جمع پنج نفرمون میخواستیم بریم جایی استرس میگرفتم که الان هیچکدوم منو انتخای نمیکنن برای همراه شدن.معمولا دوبه دو میشدیم.و من همش استرس داشتم.چقدررر تلخ بود و من چرا متوجه نمیشدم که باید یه فکری به حالم بکنم.فکر میکردم من جذاب نیستم که دلشون بخواد کنار من راه برن.

قبلتر از اون هم تو دبیرستان که تازه مدرسمو عوض کرده بودم،تمام دوسال تنها بودم.سال سوم با کنار دستیم دوست شدم اما راستش اصلا دوستی جذابی نبود چونکه حتی در حرف زدن با اون هم ،من خودم نبودم.خود واقعیم.میزهای کنار هم یه اکیپ شده بودن و منم به زور برای اینکه عضو اکیپی باشم ،باهاشون بودم اما واقعیت اینه نه من عمیقا احساس دوستی و صمیمیت میکردم و نه اونا،صرفا بخاطر اینکه تنها نباشم.از قیافم هم اونجا خیلی خجالت میکشیدم،مخصوصا که اون سالها پوستم کک و مکی شده بود.قبلتر از اون هم چندتا خاطره دارم با دختر داییم،شش ماه از من کوچکتره،یه دختر مو مشکی و چشم و ابرو مشکی با پوست سفید،تقریبا خوشگلترین دختر خانواده خودشون و خانواده ما و باقی دختردایی ها.ما با هم دوست بودیم.دوستای خیلی خوب.یه بار یادمه رفتیم خونه اون یکی دخترداییم،شاید پنج شش ساله بودیم یا هفت هشت.اون دختردایی میزبان همش به دخترداییم میرسید بهش انگار کادو داد یا خوردنی یا دعوتش کرد بره جایی اما من عمیقا اونجا احساس طرد داشتم و فکر میکردم چون اون از من خوشگلتره،حتما بخاطر این به من محل نداد به اون بیشتر اهمیت داد.

یه بارم من و دخترداییم با پسرخاله دعوامون شده بود،پسرخالم به دخترداییم هیچی نمیگفت انگار به من بیشتر خشم داشت بیشتر دوست داشت منو بزنه بعد من فکر میکردم چون مادر اونو بیشتر از مادر من دوست داره.

یه بارم راهنمایی بودیم،یه مهمون اومد خونه ما ،همسن من و دخترداییم بود،ما خیلی دوست داشتیم که باهاش بازی کنیم و دوست بشیم اما اون همش دوست داشت با دخترداییم دوست باشه و به دخترداییم هم میگفت خیلی خوشگلی

الان برای این کودک طرد شده بمیرم رواست.

امروز با خواهرشوهرم از جایی میومدیم با دخترهامون.دوجا سلامعلیک کردیم و اونها فقط با دختر خواهرشوهرم حرف زدن و صداش کردن.چرا اخه

چقدر برای دخترم ناراحت شدم.نکنه اونم سرنوشت منو تکرار کنه.

 

با نوشتن اینهمه خاطره اون حس ها کاملا تو دلم اومدن.حسم اینه من بدم طرف مقابلم بده و بهش خشم دارم،ادمی که منو طرد کرده یا باعث طردم شده،و دنیا بده و دلم فرار میخواد.

۲.فهرستی از موقعیتهایی که احساس اضطراب میکنید اما از آن امتنان نمیکنید تهیه کنید و شکل احساستون رو بنویسید و بعد بدترین اتفاق ممکنه رو بنویسید

من تقریبا تو همه موارد احساس طرد و اضطراب بالا دوست داشتم برم.

خونه مادرشوهرم گاهی اره گاهی نه،بیرون رفتن با دوستای دانشگاهم گرچه حس بد داشتم اما میرفتم دبیرستان هم انگار اره،اونجا مجبور بودم برم مدرسه البته.

با دخترداییم هم همیشه تابستونا باهم بودیم حتی الانم خیلی دوستش دارم و دوستم داره چون هردو میدونیم طرفمون ادم باصداقت و بی شیله پیله ای هست.گرچه یه سری مشکلات باعث شده ما علی رغم میل باطنی ،نتونیم دوست باشیم و منم بعد از مدتها دلتنگی و زجه زدن سر مزار دوستیمون،الان دیگه چندان حوصلشو ندارم.

شکل احساسم تو خونه مادرشوهرم جذاب نیستم،نمیتونم ادما رو سمت خودم بکشم

دانشگاه جذاب نیستم و حرفی برای گفتن ندارم.همشون تو همه چیز از من بهترن

تو دبیرستان حرفی ندارم و از ظاهرم خجالت میکشم و جذاب نیستم 

تو رابطه های دختردایی زیبا نیستم،

و بدترین حالت همه اینها جداشدن از جمع و تنها شدن و نداشتن دوست و همراه هست

۳.فهرستی از جاهایی که استرس دارید و نمیرید و حس بد و بدترین اتفاق رو بنویسید

گاهی خونه مادرشوهرم،حس من بی ارزشم و بدترین اتفاق کسی دلش نخواد با من حرف بزنه

۴.فهرستی از کارهایی که دست به جبران یا ضدحمله میزنید

من سعی میکنم با هوشم دیگران رو تحت تاثیر قرار بدم.چونکه خرده هوشی دارم و درک مسائل اقتصادی برام راحتتره و همین باعث میشه بهتر تصمیم بگیرم.

 

۵. با استفاده از چهار مرحله قبل فهرستی از مسائلی و خصوصیاتی تهیه کنید که باعث میشن شما احساس بی ارزشی بکنید و از دوستان و خانواده بپرسید تا معلوم بشه واقعا عیب دارید یا توهم

باید خون گریه کنم  یا با دمم گردو بشکنم 

الان احساس میکنم هیچ چیز بدی ندارم که بخاطرش احساس بی ارزشی کنم.

در رابطه با هم عروسم من میدونم از نظر معیارهای خودم من ادم بهتری هستم،از هر لحاظ،شاید قیافش یکم بهتر باشه عوضش من اندامم بهتره،اون فقط شوخ طبع تره،اما منم شوخ طبعم اما نه زیاد و نه همیشه و این عیب نیست.اون بخاطر شوخ طبعی انرژی مثبت میده و ادما رو جذب میکنه اما ایا فقط شوخ طبعی باعث جذبه؟

منی که باهاشون روراست هستم،منی که اعتبار بیشتری دارم،مستحکم ترم،زرنگتر و عاقل تر و باهوش تر و دلسوز تر و با درک تر و کمک کننده تر هستم باعث جذب نمیشم؟

از دوستان و آشنایان بپرسید عیب شما در جذب نشدن ،در طرد بودن چیه؟

من عیبی در خودم نمیبینم که نخوام جذب بشم فقط تو رابطه های سه نفره یا پنج نفره یا ...که همه دو به دو میشن من تنها میمونم،شاید چون استرس تنها شدن رو دارم ،خود واقعیم رو بروز نمیدم و میشم یه ادم مصنوعی و جذاب نمیشم.

من چون با کسی از احساسات درونیم حرف نمیزنم نمیتونم از بیرون از خودم با کسی حرف بزنم.جز نسیم که فکر نمیکنم تا این حد از من اگاه باشه

۷و ۸ کارت نویسی کنید

مثلا تا احساس اضطراب کردید روی یه کارت بنویسید الان تله منه که در حال تحریک شدنه و شاید در دنیای بیرون از ذهن این اتفاق نیفتاده باشد

۹،به گروهها بپیوندید.  خود من عاشق شلوغی و جمع و گروهم

۱۰ از موقعیت هایی که احمق و ناشی جلوه میدهید دوری کنید

 

۱۱،در جمع خود واقعی تان باشید

چیزی رو پنهان نکنید عیبی دارید بگید. راز یعنی تنهایی،آسیب پذیریتون رو بیان کنید.

یعنی من الان باید برم تو خونه مادرشوهرم بگم از اینکه تو جمع نباشم و تنها بمونم بدم میاد؟؟؟

۱۲از تقلا برای جبران پرهیز کنید 

مثل اینکه بفهمانید چه ادم موفقی هستید یا یه موقعیت شغلی خوبی دارم و ..

 

 

 

 

 

  • زهره ی روان

دیشب قبل خواب سعید یه  آهنگ گذاشت.یه قطعه سه تار نوازی .خیلی آرامش‌بخش بود.

به مادرم فکر میکردم.به اینکه بیاد خونمون و براش غذاهای خوشمزه بپزم.

به اینکه ببرمش حموم بعد بیام سشوار بزنم ،موهاشو روغن بزنم،دست و پاشو کرم بزنم.

چای دم کنم بشینم کنارش،باهاش حرف بزنم.دل به دلش بدم.ازش دلجویی کنم.

بهش محبت بدم بجای یک عمر محبت ندیدن و همیشه انتقاد شدن.یه کار بکنم حس همراه داشتن و درک شدن بگیره.

گریم میگرفت.

همین الانم که داشتم مینوشتم اشکام عین ابر بهار میومدن.

اما خوب میدونم یه همچین اتفاقی نمیفته،حداقل انقدر واضح و با کیفیت.

چون نمیتونم خجالت میکشم

  • زهره ی روان

یه بار که داشتم با نسیم حرف میزدم نمیدونم چی گفتم و بحث چی بود گفت اگر همسرت دنیا رو هم به پات بریزه باز تو ناراضی هستی ازش.

کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید رو برای بار دوم دارم میخونم بصورت نکته برداری طور.

کتابی که داره منو توصیف میکنه ،وقتی خصوصیات ادمهای اسیر در تله رو میگه با خودم میگم این کتاب منو زودتر از من شناخته.حتما راهکارها به درد میخوره.دقیقا نمیدونم چقدر عملیه.

نوشته نمیتونی خواسته هات رو بیان کنی و چون طرف مقابل هم خواسته هات رو انجام نمیده چون ازش آگاه نیست،پس تو عصبانی میشی.

یادم میاد سالهای اول زندگیم رو بطور کامل این مدلی زندگی میکردم.هیچوقت هیچی نمیگفتم و همیشه بعد از قضیه میرفتم تو لک و گریه و گاهی دعوا.

یه بار یادمه سالگرد ازدواجمون بود همسرم با دوستاش رفتن مسافرت مجردی.منم نگفتم که دوست ندارم بری،دوستاش پیشنهاد داده بودن که بریم همسر هم قبول کرده بود.تمام روز ناراحت بودم.شب که اومد انقدر ناراحت و عصبانی بودم خوابم نبرد.تا دیر وقت چمپاته زده نشسته بودم و گریه میکردم و تلاش میکردم همسر رو متوجه حال بدم بکنم.همسر خسته و نیمه خواب رو.اما کلامی حرفی نمیزدم.هرچی هم میگفت چته هیچی نمیگفتم.

یه بارم یادمه روزای اخر بارداریم باز با دوستاش رفتن شیراز،انتظار داشتم خودش بفهمه نباید زن پا به ماه رو ول کنه بره .من هیچی نگفتم فقط از قبل از رفتنش تو اخم بودم.باز میگفت چته و من هیچی نمیگفتم.شب سعید نیومده بود و درد زایمان شروع شده بود،وقتی اومد گریه کردم گفتم هیچوقت نمیبخشمت .بعدا دیدم خودش هم گریه کرده بوده وقتی من رفتم تو اتاق معاینه برگشتم دیدم چشماش قرمز بوده.

این دوتا خاطره تلخ میتونست اصلا وجود نداشته باشه اگر من بلد بودم درست رفتار کنم.اگر انتظار نداشتم دیگران بفهمن من چی میخوام.

تو کتاب نوشته خود را اسیب پذیر نشان نمیدهید.شما خشمگین و نیازمند هستید.مدام شریکتان را به اهمیت ندادن متهم میکنید.

چرا چون من تو بچگی به اندازه کافی توجه و آغوش مادرم رو دریافت نکردم .

میگه کودکی خود را مجسم کنید که توجه نگرفتید.من هیچی از کودکیم یادم نمیاد.شاید قدیمی ترین خاطره ام خاطره کلاس اولم بود.بعد کلاس دوم که عاشق بغل دستیم میشدم و تابستون انقدر دلم براش تنگ بود که میرفتم قایمکی بهش فکر میکردم و گریه میکردم.

کلاس سوم با یکی دیگه دوست شدم.دوباره تابستون همون سال انقدر دلم براش تنگ میشد که خیلی وقتا گریه میکردم.یواشکی.خجالت میکشیدم کسی ببینه.شایدم میترسیدم خواهرام مسخره ام کنن شایدم میترسیدم مامانم دعوام کنه.

مورد دوم میگه تو زندگی فعلی تله خودتون رو شناسایی کنید.هرزمان احساس بی ارزشی تنهایی یا پوچی کردید ،هرزمان که احساس کردید این شمایید که همش باید ادم قوی ماجرا باشید،شما باید از شریکتان مراقبت کنید تله شما تحریک شده.در این مواقع به خودتون اگاه باشید تا بتونید طیف های وسیعتری از احساستون رو درک کنید و بعد ببینید تو کجای بچگی یه همچین حسی داشتید.

اینجاش یکم گنگه،خوب من فهمیدم تله تحریک شده و احساساتمو فهمیدم به چه کارم میاد.

راستش من مدتهاست احساس میکنم منم که بار مراقبت از شریک رو به دوش میکشم و معلومه که سالهای اول زندگیمون این بار بیشتر بود،الان که فهمیدم چرا من باید بیشتر دهنده مراقبت باشم سعی میکنم خودمو کنترل کنم.

صدالبته که هم عروسم تو ذهنم میاد.کسی که فقط گیرنده محبت و توجه و مراقبت هست و من بهم میریزم،حسودیم میشه ،خشمگین میشم ،چون مقایسه میکنم.

راه حل سوم اینه که روابطتان رو دوباره ارزیابی کنید ایا طرف مقابل خواسته های شما رو نمیتونه برطرف کنه یا تمایل نداره.اینجا باز یکم گنگم.

من الان با همسر مشکل ندارم به لطف هم عروسم که اینجا قلبم براش پر از عشق میشه ،یاد گرفتم خواسته هامو بگم.قبلنا نمیگفتم خجالت میکشیدم احساس آسیب پذیری میکردم.فکر میکردم دارم خودمو کوچیک میکنم اگر بگم من به آغوش تو نیاز دارم یا بیا پیشم بشین یا هرچی..لعنت ..باز یه خاطره زهرآلود دیگه یادم افتاد.حتی دلم نمیخواد بنویسم انقدر که حسم بده.

الان من احساسمو و خواسته هامو میگم و اونم در حد توانش برآورده میکنه و اهمیت میده.

اما با خانواده خودم و با خانواده سعید همچنان مشکل دارم.خجالت میکشم بگم فلان کار رو برام انجام بدید فلان کمک رو بکنید.نمیتونم غذا درست کنم برام درست کنید و اونا هم یا به ذهنشون نتیرسه یا اهمیت نمیدن یا فکر میکنن من خودم زرنگم و از پس کارهام برمیام کمک نمیکنن.شایدم هیچوقت کمک نخواستم و اونا هم یاد نگرفتن کمکم کنن.انتطار دارم خودشون بیان بگن فلانی بیا کمکت کنیم.و چون نمیگن من ازشون عصبانی میشم.نیازم برطرف نمیشه و من به خشم پناه میبرم.الان که دارم مینویسم خاطرات تلخم با خانواده ها مثل قطار پشت سرهم از ذهنم عبور میکنن.

کاش که میشد یه قلک بسازم و خاطرات خوب رو ،جرینگ جیرینگ داخلش بندازم.

این شعر غزل شاکری چقدر به دلم میشینه.

بعد میگه اصل واحد تو این رابطه ها رو پیدا کنید،الگوی اشتباهشان چیه؟

 

درخواست نکردن.حتی الانم که میدونم بازم سخته بگم.خجالت میکشم روم نمیشه.امروز به سختی به مادرشوهرم گفتم میخوام برم بیرون نمیرسم غذا درست کن.تازه بازم نمیخواستم بگم گفت داری میری بیرون برام یه کارت به کارت انجام بده گفتم باشه .پس میتونی غذا درست کنی.بماند که باز اینجا یکم ناراحتی دیگه بوجود اومد.

یا امشب خونه مادرشوهر دخترم گریه میکرد تشکمون رو با خودمون ببریم.گفتم باشه عمه میاره.من جدی میگفتم،چون دیده بودم هم عروسم خیلی راحت ازشون کمک میگیره اینا هم با رغبت انجام میدن.و من نمیگم و فقط ازشون عصبانی میشم.

اما عمه فکر کرد من اینجوری میگم که دخترم اروم بشه.گفت باشه عمه تو برو خونتون منم تشکو میارم.نمیخواست بیارهlaugh

دوباری که خودمو چلوندم که کمک بخوام با برخورد خوبی مواجه نشدم انگار‌. 

راه حل چهار و پنج میگه از ادمای سرد دوری کنید و سعی کنید رابطه با ادمای گرم رو جدی بگیرید.

خداروشکر که همسرم ادم گرمی هست و مخصوصا که ادم نسبتا سالمی هست از لحاظ روانی.

میدونید چرا چون محبت دیده توجه دیده،مسخره نشده تحقیر نشده،خواسته هاش براورده شده.

به مادرشوهرم اصلا زبون تیز نمیاد.بهش بدجنسی کردن نمیاد.ادم خوش قلب و صلح طلبی هست.ادم بی کینه.

در آخر هم میگه زیاده خواه نباشید و در عصبانیت طرف رو تحقیر نکنید.لایه زیرین خشم،رنج و آسیب پذیری هست.

این تحقیر در عصبانیت هم یکی از فضاحت هام بود که انگار کم شده.البته خیلی کم بود این تحقیره.بعدش خودم عذاب وجدان میگرفتم .

تو جمله لایه زیرین خشم رنج هست دلم برای خودم میسوزه.

اینا رو اینجا نوشتم که تو ذهنم حک بشه و ضمن نوشتن،خودمو هم بیشتر بشناسم و چه خوب که نوشتم

چاره کار من اینه که از دیگران کمک بخوام.

چیزی که نسیم ماهها قبل بهم گفت اما انقدر برام سخت هست درخواست کمک کردن انقدر احساس شرمندگی میکنم که ترجیح میدم اصلا کمک نخوام.

البته اون حس شرمندگی باز خودش یه نقص دیگه هست.

تو این کتای یازده تا تله رو گفته.من چهارتاش رو دارم.تله کمبود محبت،طرد اجتماعی،مطیع بودن و نقص داشتن.

دیروز داشتم فکر میکردم باید از مادر و پدرم ممنون باشم .من از یازده تله مهم چهارتاش رو دارم اونم البته بعضی هاش خیلی شدید نیست.

مادرم با اونهمه رنجی که خودش میکشیده با عشقی که نبوده و رفتار درستی که بلد نبوده با پدرم داشته باشه باز خوب منو بزرگ کرده.

دلم براش تنگ شد.زنگ زدم باهاش حرف بزنم بگم یه مدت بیا خونمون.جواب نداد.

یه کتاب نسیم گفت بخون.

والدین یک دقیقه ای

توش نوشته بود مادرها هم انسانند.

تا اینو خوندم یاد مادرم افتادم،اشکم سرازیر شد .چرا هیچوقت من نفهمیدم مادر منم یه ادمه نباید کاسه کوسه ها رو همش سر اون بشکنم.نباید با تقصیر یا بی تقصیر همش اونو مقصر بدونم دعواش بکنم باهاش عصبانی بشم.نباید ازش انتقاد تند کنم ،نباید تحقیرش کنم.

اما انگار مادر من باید ادم آهنی باشه،۶ تا بچه داره یه شوهر  ۷ ۸ تا نوه هیچکس مادرمو ادم حساب نمیکنه.هیچکس محل به حرفاش نمیده فقط میکوبونتش که این چه حرفیه زدی این چه کاریه کردی. فقط تحقیر و شماتت.

 

 

 

  • زهره ی روان

امشب  خونه مادرشوهرم بودم.حالم بشدت بد بود،دلم میخواست بیام بیرون هم شرایطش نبود هم احساس میکردم دارم فرار میکنم از حس واقعیم،باید ببینمش و بشناسمش.

هم عروسم بود خواهرشوهرم بود.

من تو جمع بیش از دونفر نمیتونم باشم،مشکل دارم تو برقراری ارتباط،همش حواسم به اینه که ایا موقع حرف زدن با من حرف میزنه یا نفر سوم،حواسش به منه یا نفر سوم،

توی جمع نیستم و بیرون جمع تو دهن خودم دارم رصد میکنم.

حال بدم از اونجا شروع شد که حس کردم توجه ها به سمت من نیست.هم عروسم با خواهرشوهرم حرف میزد اونم قاعدتا با اون.

منم نمیتونم برم قاطی جمع،نمیتونم از یه جا سرنخ حرف رو بگیرم و ادامه بدم،اون حس من بدم به من محل نمیذارن اومده بود سراغم.

به خودم میگم ایا تو جمع خواهرای خودمم همین حس رو دارم میبینم نه،چون فقط رصد نمیکنم،حرفی باشه میزنم نباشه گوش میدم .مهم نیست توجه بگیرم یا نه،حس طرد شدن ندارم.

چرا اینجا این حس رو دارم.

همین حال بد باعث باقی حال بدهای دیگه ام میشد.مثلا مادرشوهرم حرفی زد که حالت عادی شاید بد نبود اما من بهم برخورد.دعوای بچه ها رو اعصابم بود.تحمل کوچکترین چیزی رو نداشتم.دلم میخواست حرفمو سر هم عروسم خالی کنم،

چرا واقعا،به من چه بلند نمیشه به شوهرش غذا بده مادرشوهرم بلند میشه و من حرصم میگیره و دلم میخواد بهش حرف بزنم،تیکه بندازم.

چون پشتش خشم بود.

بعد تیکه رو انداختم به شوخی،خودشم میخنده،هیچی بهش برنمیخوره،حالش خوبه،از خودش و حتی کارهای زشتش ناراحت نمیشه و همینم باز عصبیم میکنه.باز عصبی.

به من چه اون یکی،یا درست یا غلط به خودش مربوطه و مادرشوهر،چرا من وظیفه ام میدونم حالی کنم که کارش بده

چون من حس بدم رو دارم و تلاش میکنم اونو تخریب کنم تا حالم خوب بشه.

چون از اینکه میبینم انقدر راحته و راحت شوخی میکنه و جو رو عوض میکنه و راحته و حالش خوبه و عقده نداره حرصم میگیره.دوست دارم مثل من باشه.

یاد دوسال پیش افتادم.دوسال پیش که تا مرز دیوانگی رفته بودم از شدت افسردگی،بخاطر همین افکار بود.

فکر کن چه جهنمی بوده زندگیت وقتی صبح تا شب و هرروز زندگیت تلاشت و فکرت این باشه مورد توجه باشی،مجلس آرای بلامعارض باشی،بهتر از هم عروس باشی.

میدونی ناراحت شدم.

فکر میکردم تو این دوسال بهتر شدم الان میبینم فقط شرایطش نبوده ،من همون منم.هیچ پیشرفتی نکردم.گره ای از من باز نشده و نمیدونم چکار کنم که دوسال دیگه هم باز رو همین پله نباشم

 

  • زهره ی روان