منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

قدمهای کوچک ۱

دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۳۷ ب.ظ

سلام

امروز با حال نسبتا بد شروع کردم.یه دلیلش شخم زدن خاطرات بد بود،از مادرم و خواهر بزرگتر از خودم و جاریم 

دیروز که پستی که نوشته بودم پرید دوباره نشستم بنویسم،دیدم تا ننویسم ذهنم ازاد نمیشه،بماند که همسر هم چقدر غر زد که سرم همش تو گوشیه و تهدیدم کرد.

پست رو که مجدد نوشتم حس میکردم مثل قبلی نشد،یادم رفته بعضی چیزا،این شد که هی این خاطرات تلخ رو زیر و رو کردم و زنجیر وار این میرفت اون میومد.

صبح دوباره با همون حس ها بیدار شدم.بعد رفتم دیدم همسرم یه سری از جنس هاش رو چیده تو حیاط.یه انباری و یه اتاق در اختیارشان.انباری پر بود،اتاقم میگفت حال نداشتم اینهمه راه برم اون اتاق تهی.حیاط دم دست تر بود.

بعد فکر کردم نباید کوتاه بیام باید اعتراض کنم و با اون خشم و حال بد که از خاطرات داشتم و دیدن حیاط،زنگ زدم بهش و یه دعوا کردیم.اخر سرم گفت میخوام یه ماشین نوشابه بیارم تو حیاط خالی کنم،ببینم چی میگی.

بعدش دیدم که اشغالای توی ماشینشم ریخته تو حیاط،علاوه بر اشغال ها برگ هم ریخته بود و دیشب بچه ها با دوستاشون تو حیاط بازی میکردن.چندتا تایر یه ور حیاط بود،اسکوتر یه طرف،کمپرسی خودش یه طرف،سرش یه طرف دیگه و و و 

عکس از آشغالهای که ریخته بود گرفتم و برای همسر فرستادم.

براش نوشتم تو به مردی که اشغالهای توی ماشینش رو میریزه تو حیاط در حالی که میدونه خودش نمیاد حیاط بشوره و زن اون خونه باید حیاط رو بشوره چی میگی؟

حیاطی که خودتم میدونی شستنش چقدر سخته.

،هم بزرگه هم شیبش درست نیست.اب از این چاله میره اون چاله،کمر ادم نصف  میشه،بعد باز باید بری جوب توی کوچه رو هم بشوری،تا اخر کوچه.،چون خونه های اینجا اینجوریه که آب حیاط میره تو جوب نه چاه.

بعدش میخواستم بچه ها رو ببرم واکسن و مراقبت داشتن.چند روز پیش بهداشت گفته بود هم بچه های خودت ،هم بچه ی هم عروست مراقبت و واکسن دارن،بیارید.

به هم عروس گفتم یه روز با هم بریم.

امروز هم حالم خوب نبود هم دیدم هم عروس یه ادم سواستفاده کن و کار بکش و خودشو به کوچه علی چب بزن هست.یار نمیشه برای من،بار میشه.

انگار حوصلشو نداشتم.بهش نگفتم.همش تو ذهنم میگفتم بهش میگم حوصله ندارم.بعدش گفتم ولش کن،حوصله نداشتم رو به ادمهایی بگو که باهاشون صادق هستی و هست.صمیمی هستید.اینجوری بدتر میشه رابطه.

گفتم یادم نبود.مهمم نیست باور کنه یا نکنه.گفتم که من از ناراحت شدن اینا،معمولا ناراحت نمیشم.

یکی از خاطراتی که خیلی کش آورد تو ذهنم این بود که من و همسر قرار بود بریم یه بندر که چند ساعت باهامون فاصله داره،هم عروس گفت ببینیم زهره چی سوغاتی برامون میاره.

من یه کار خونگی دارم یه مختصر درآمدی داره،در حد خرج خودم و بسته های زبان میخوام بخرم.

دلم میخواست از حقوقم یه چیز برا مادرشوهر بخرم.البته اینجا پول بدی بهتره.گفتم یه مقدار پول میدم بهش.بعد دلم برا خواهرشوهرم سوخت گفتم اون طفلکم وضعش خوب نیست ،یه چیزم به اون بدم.

بعد گفتم خوب جاریم با همیناست.دلش میشکنه حالا یه پولی هم به این میدم.گفتم رفتم بندر برا دختراشون یه تیکه لباس میخرم.به مادرشوهر هم پولشو میدم.

البته در مورد خواهرشوهر و مخصوصا جاری،تو جنگ بودم،هی میگفتم ولشون کن،اونا چکار برا من کردن،هی میگفتم چه عیب داره محبت کردن.

بعد تو شخم زدن خاطرات یادم افتاد جاریم رفت شیراز ،برای دخترخواهرشوهر لباس آورد برای بچه های من هیچی،رفته بود خونه مادرش برای دخترخواهرشوهر جوراب اورد برای دختر من نیاورد.قیمت جورابم ۲۵۰۰ بود.تازه بی نهایت زن ولخرجی هست و مساله اصلا پول نبود .دلش نخواسته یا خواسته منو بچزونه.

این خیلی اتیش خشممو روشن کرد.همش تو ذهنم،فیلم می‌ساختم که بهش بگم تو که یه جوراب برای دختر من نیاوردی چه انتظاری داری من برات سوغاتی بیارم وووو

هنوزم دودلم.گاهی هم جاریم بهم خوبی کرده،اینطور نیست فقط بدی کنه.

 

 

  • زهره ی روان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی