از سری جریانات من و اونا ۲
امروز صبح بعد از اینکه کارهام رو کردم یه سر رفتم خونه مادرشوهرم،داشت حیاط میشست ،رفتم نشستم تو حیاط یکم باهم جیک جیک کردیم.بعد لابلای حرفهام گفتم ظرفهای اونروز خیلی زیاد بود،از این به بعد باید به دوتا فاطی(خواهرشوهر و هم عروس) بگم باید نوبتی بشوریم.
مادرشوهرم شاید این حرفو به اونا نزنه،شاید ما چندین ماه دیگه باز باهم بریم بریم اما گفتن این حرف باعث میشد که حداقل مادرشوهرم حواسش باشه و ظرف بردن و شستن رو بار روی دوشم بدونه،درجایی که اونا فقط میان میخورن و میرن.
هم اینکه بیشتر تشویق میشم سری بعد به خود اونها هم بگم.
بعد اومدم خونه،خواستم غذا درست کنم گفتم مگه ما جوجه اردک زشتیم،حالا که به هر دلیلی مادرشوهر به منم نمیگه ناهار بیا اونجا ،حالا که دوست دارم تو جمع باشم چرا طرد شده باشم.
مادرشوهرم خیلی کمرو هست اصلا بدجنس نیست،نگفتنش بدلیل اینه که شاید فکر میکنه من دلم نمیخواد،شاید به ذهنش نمیرسه،هرچیزی جز اینکه دوست نداشته باشه ما بریم اونجا.
رفتم بهش گفتم مامان جون الان که داری غذا درست میکنی منم دلم میخواد تو جمع باشم برای ما هم درست کن.یکم ناراحت شد گفت دیر گفتی و من غذامو درست کردم و اونا هم نمیدونم میان یانه،یعنی اگر اونا هم همشون بیان شاید غذا کم بیاد.منظورم از اونا خواهر شوهر و جاری ۲ هست.جاری ۲ اومده بود چند روز اینجا.
بعد گفتم خوب هیچی،اینا همش امتیاز مثبت بود ،اینکه تلاش میکنم حرفهام و نیازهام رو به زبون بیارم،به جای اینکه خشمگین بشم.بعد دیدم من سریع با خنده و شوخی یه صحبت جدیدی رو شروع کردم
دیدم من انگار میترسم اون از ناراحتی من ناراحت بشه یا به ناراحت شدنم پی ببره،جو رو عوض میکنم.همیشه همینطور بوده،اجازه نمیدادم پی به ناراحتیم ببرن.البته اینجا ناراحت نشدم.فقط به این دلیل که قرار بود اگر جواب نه شنیدم ناراحت نشم.
اومدم خونه یه حس بد داشتم،نمیدونم چی بود حسه،
بعد خواهرشوهرم اومد گفت مامانم گفت زهره اینطور میگه ناراحت شدم نشد.همین حرف قلبم رو صاف کرد.ناراحتیمم رفت.یک ساعتی همشون خونمون بودن،جاری ها و پدرشوهر و ماادرشوهر و خواهرشوهر.
میخوام بگم دارم پیشرفت میکنم فقط امیدوارم دائمی باشه
- ۹۹/۰۹/۲۳
چرا نگفتی پس من غذای خودم رو بر میذارم و میام؟
چرا غذای خودت رو خودت درست نکردی و نرفتی؟