منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

از گذشته

سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۲۲ ب.ظ

خواهر شماره ۱،بزرگترین خواهرمه،یه دختر حرف گوش کن و مطیع و اروم و جان فدا.

خواهر شماره ۲،یه دختر باهوش،شیطون و بدجنس هست.خیلی اذیت کرده.الان خودش یه زندگی افتضاح داره،با حال روحی افتضاح و همچنان هم بدجنسه.اصلا انگار خواهر نبود هوو بود.خیلی اذیتم کرده.

خواهر شماره ۳،دختر از من بزرگتره،قبلنا خیلی بدجنس خودخواه،و همیشه طلبکار بود.الان بهتر شده.بعد از ازدواجش شده یه دختر که بی چشمداشت به بقیه کمک میکنه.

این خواهرم هم تو بچگی بهم خیلی زور میگفت.

خواهر ۴،از من کوچکتره،اونم مشکلات روحی روانیش زیاده.یک مطیع کامل،یه مطیع و فرش زیر پای دیگران که خودش قدرت تشخیص و تصمیم گیری نداره.با یه روحیه حساس.بی نهایت بهش ظلم کردن.خواهر ۲ و ۳ و برادرم.مسخره اش میکردن.دستش مینداختن.یه بار یادمه بهش گفتن تو از ما نیستی،تو رو گذاشته بودن سر راه اوردیم.گریه کرد.من شاید ۱۰ ۱۳ ساله بودم.یه بار رفتیم تو چادر بخوابیم.خواهرها بهش جا نمیدادن بخوابه.اون میگفت برو پیش اون،اون میگفت برو پیش این.تو چادر بود و دو سه تایی یه تشک بود انگار.خاطرات ۱۵ ۲۰ سال پیشه.بعد خواهر بزرگم جا باز کرد کنار خودش و بچش.پسرش ۲ ۳ ساله بود انگار.صبح که بلند شدیم تا خواهر کوچیکه پریود شده و تمام تشک قرمز شده.باز به شعور خواهر بزرگه به هیچکی هیچی نگفت. که خواهر کوچیکه خجالت نکشه.ما خجالت میکشیدیم بگیم پریود شدیم.قایم میکردیم.به من گفت بیا آب بریز بشورم.تشک کثیف شده .بعد من همیشه عداب وجدان اینو دارم که اونموقع که خواهرها و احتمالا من،بهش جا نمی‌دادیم و اون سرپا از اینور به اونور میرفت ،حتما دل و کمرشم درد میکرده.

فقط یادمه ناراحت بود.

الان که نوشتم اشکام کل صورتمو خیس کردن.

انگار شمر بودیم از بدجنسی.خواهر ۲ بدجنسیش رو به کل خانواده میداد.البته که خودشم کم زخم نخورد.مخصوصا که باهوشتر از ما بود و هست.تازگیا فقط میبینم یه کارای بیخودی میکنه.نمیدونم بخاطر قرص هایی هست که مصرف میکنه،انگار که دچار زوال عقل شده باشه

بعد تو خانواده ما مادرم خیلی منفور بود.هیچکس قبولش نداشت.یه بار نمیدونم چی شد و چی گفت،خواهر ۲،انگار پرسید من چقدر شبیه مادرم یا من شبیه مادر نیستم.منم گفتم فلان کارت و فلان کارت مثل مامانه.منو گرفت به باد تحقیر،پاهات زشته مثل کی هستی،صورتت زشته مثل کی هستی،دماغت زشته مثل چی،دهنت مثل چی،چشمت کوچیکه،نمیدونم ابروت فلان.انقدرررر تحقیرم کرد و ازم عیب گرفت که یادمه بی سروصدا بلند شدم و رفتم یه جای خلوت و یه دل سیر گریه کردم.از بزرگی اون حس غم و تحقیری که خواهرم بهم داده بود.

الان دختر همین خواهر ۲ مثل خودشه.در کل بچه هاش مثل خودشن.بدجنس.

اواخر مجردیش ،انقدر باهم دعوا میکردیم ،من یادمه یه بار بابا مامانم رفته بودن سر زمین،این خواهرم مونده بود بعنوان سرپرست.منم البته راه نمیومدم و لجبازی میکردم .اونم میخواست زور بگه.انقدر بهم سخت گذشت منی که هیچوقت جوش نمیزدم صورتم پر از جوشهای گنده و چرکی شد.

اون سال تنها سالی بود که جوش زدم.همون یک ماه دوماه.

علاوه بر همه اینها،خواهر بزرگتر از من،چون خودخواه بود و به حرف هیچکس گوش نمیداد معمولا حرف حرف خودش بود.بعد دیرم مدرسه رفته بود،اینه که درسش خیلی خوب بود.تو کل محله اسمش بود .مدرسمون بخاطر خواهرم اسم در کرد.مدیرمون انگار تقدیر شد.بعد حتی تو اون دوره هم من زیر سایه خواهر ۳ بودم و اصلا دیده نمیشدم.یه بار سال سوم راهنمایی،من معدلم از خواهرم بیشتر شد.هیچکس منو درسخون و باهوش حساب نمیکرد همه منو فقط خواهر فلانی میدونستن که احتمالا مثل اون نیست اما بد نیست.مدرسه جدید که میرفتیم معلما میگفتن تو خواهر فلانی هستی،خیلی درسخونه.

اون سال که من معدلم بالاتر شد تازه داداشم به همه گفت زهره نمیخونه ،وگرنه اگر بخونه از خواهر ۳،درسش بهتر میشه.

تمام اون سالا وقتی با دخترداییم(همون دختر خوشگله که محرم رازها و درددلهای هم بودیم و بیشتر جاها که میرفتیم اونو تحویل میگرفتن و منو نمیدیدن)حرف میزدم بهش میگفتم از اینکه منو حساب نمیکنن ناراحتم.همش خواهرم تو چشمه.

..

 

حالا هروقت دخترای خواهر ۲،همون خواهر بدجنسه باهم دعواشون میشه،و همیشه هم دختر بزرگه زندگی رو میخواد از کوچیکه غارت کنه،بهش میگم اگر میتونی براش خواهری کن،بهش محبت کن.اگر محبت نمیکنی،اقلا اذیتش نکن.دختر بزرگه،چقدرر شبیه مادرشه.بدجنس و باهوش.

به خودم قول داده بودم هر روز چندتا کار که در جهت احترام و محبت به خودم هست رو بنویسم.

هرچی فکر کردم نفهمیدم چکار کنم که به خودم احترام بذارم.حس کردم حقی ضایع نشده یا اگر شده خیلی برام سخته تغییرش و نمیتونم.احتیاج به زمان دارم

یه مساله هم اینه که وبلاگ باعث شخم زدن خاطراتم شده.

انگار که همش دنبال خاطرات مظلوم نمایی خودم باشم بیام برای شما هم بنویسم.این اذیتم میکنه.

ایا باید شخم بزنم و بنویسم تا از ذهنم بره یا اینکه سعی کنم نرم تو خاطرات.

یه دلیل رفتن تو خاطرات هم اینه که اگه از خاطرات تلخ گذشته ننویسم،نمیدونم دیگه از چی بنویسم و دل میخواد بنویسم.روزی هزار بار میام اینجا ببینم کسی نظری نذاشته

 

 

  • زهره ی روان

نظرات (۸)

اینکه خاطراتت رو شخم بزنی بد نیست به شرطی که طولانی نباشه وگرنه حالت رو خرابتر از وقت شخم نزدنشون میکنه بریزشون بیرون برن خوبه ولی به خاطر اینکه با ما حرف بزنی نباشه 

محیط وبلاگ هم اینطوریه که یه روز یه دفعه همه وقت دارن میان بقیه رو میخونن سر حوصله هستن نظر میذارن یه روز نه هیچکس نیست 

چند روز می بینی کسی حوصله حرف زدن و خوندن نداشته 

اصلا منتظر کامنت نباش کامنت ها به موقع خودشون میان 

و وقتی تو نری و برای دیگران کامنت های مرتبط با پستشون نذاری احتمالا اونا هم نمیان بعضی ها مثل من و سایه و مینا خیلی دربند کی کامنت گذاشت برم پیشش یا نذاشت منم نمیذارم نیستیم ولی اکثر دوستان هستن 

از بین وبلاگ نویس ها وبلاگهایی که حس خوب بهت میدن رو پیدا کن پست هاشون رو با دقت بخون و کامنت های مرتبط با پست و خوب براشون بذار اونها هم میان تو رو میخونن و برات کامنت میذارن 

ارتباطها همیشه دوطرفه بوده تو وبلاگ تا کامنت درست نذاری کامنت درست برات نمیذارن 

دنیا هم همینطوره تا عشق ندی نمیگیری تا احترام ندی نمیگیری 

 

 

پاسخ:
من بجز وبلاگ شما،هیچ وبلاگ دیگه ای نمیخونم و معمولا هیچوقت نظر نمیدم.نمیدونم چرا،حرفم نمیاد ،تنبلیم میاد.بعضی وقتا هم حرفم میاد حس میکنم نویسنده اینا رو براز من ننوشته که،اصلا منو نمیشناسه،من تو دایره دوستاش نیستم،چطوری یهو پسرخاله بشم.معمولا تبریک تولدی،چیزی.جز این نشده اظهار نظر کنم یا بندرت

ببین زهره این که کی چه کار کرد کی چه کار نکرد اصلا مهم نیست نوشتنشون اینجا هم لزومی نداره مگر اینکه از احساسات پشتشون حرف بزنی 

 

اینکه می نویسی وقتی می نویسم حس بدی دارم یعنی چی خب؟

حست رو تشریح کن 

در جواب این سوالم یه پست بنویس لطفا

1- چرا تلاش میکنی خاطرات مظلوم نمایی از خودت بذاری؟ ما چی میگیم که تو بیشتر میخوای و به خاطر اون بیشتر دنبال مظلوم نمایی میگردی؟

 

2-اون حس بد بعد از مظلوم نمایی چیه؟ فکر میکنی ما چه قضاوتی ممکنه بکنیم که اذیتت می کنه؟

 

3- چرا دوست داری با ما حرف بزنی؟

 

پاسخ:
اندازه ی یه پست نمیشه همینجا جواب میدم.خیلی فکر کردم که چی از این مظلوم نمایی میخوام.نفهمیدم.حس پررنگش این بود که چون تو بچگی مظلوم بودم ،منتظر بودنم حقم رو بزرگتر بهم بده و بابت مظلوم بودنم و مطیع بودنم تشویق میشدم،میخوام همون شرایط رو تداعی کنم.
یه دلیل دیگه اش باز مربوط به قبلیه،تحسین شماست شاید.اینکه بدونی از چه جای بدی میام.چی کشیدم و هیچ اموزشی در هیچ موردی ندیدم اما سعی میکنم خودم خودمو بکشم بالا و شما اینو ببینید.که باز انگار دنبال همون تشویق و تاییدم .
۲.از مظلوم نمایی حس بد نمیگیرم.خاطرات حالمو خراب میکنه.نمیتونم زود جمعش کنم.الان از ظهر تا الان حالم گرفته.دم به دقیقه اشکم میاد.دم به دقیقه حسرت باقی خانواده ها که خواهرها بهم عشق میدادن رو میخورم.الان رفتم خونه همسایه،انقدررر از دیدن محبت خواهرها حسرت خوردم.که نزدیک بود همونجا اشکم بریزه.ما هم الان همو دوست داریم.اما اونا همش قربون صدقه هم میرن.خواهر بزرگه موهای خواهرکوچیکه رو رنگ کرد.شونه کرد بست.خواهر کوچیگه ۴۲ سالشه.زن عموی همسر میشه.بعد مم همین مشکلی که با مادرم دارم با همه خانوادم دارم.تابحال هیچکدوم رو بغل نکردم.بوس فقط وقتی از راه دور میرسم. و عیدها.بی دلیل نه.محبت نمیکنیم.بروز نمیدیم.لطفا نگو بکن اینکارو.اندازه مرگ سخته
۳.انگار یه گوش پیدا کردم.دلم میخواد شنیده بشم.اما هرچی بیشتر میگم تلخی خاطرات،غم برام میارن.دلم فقط درد و دل میخواد.دلم فقط حرف زدن میخواد اما انگار عوارض داره

خب پس می تونی درک کنی که کسی هم نیاد برای تو کامنت بذاره ممکنه همه تو همین حس و حال تو باشن ...تنبلیشون بیاد، فکر کنن برای اونا که ننوشتی تو دایره دوستات که نیستن و الی آخر 

اگر می تونی بنویسی و کامنت گرفتن و نگرفتن برات مهم نباشه که هیچی ولی اگر بازخورد گرفتن برات مهمه بدون برای همه مهمه حتی برای اونی که تو فکر میکنی نمیشناسدت... اگر نظر دیگران براش مهم نبود باکس نظراتش رو می بست خیلی ها می بندن ... اونی که باکس نظراتش بازه یعنی میخواد در مورد نوشته اش باهاش حرف زده بشه ... برای بقیه کامنت بذار ... بهشون کمک کن 

پاسخ:
من بیشتر حرفمم نمیاد.نمیدونم چی بگم 
چند تا وبلاگ خوب لطفا معرفی کنید

زهره درد و دل کردن، مرور خاطرات ...حس کردن تلخی اون دوران خب معلومه که درد داره مثل یه زخم عفونیه که همیشه دردناکه چون درمان نشده درمانش هم با درد همراه بالاخره باید سر اون زخم باز بشه بهش فشار بیاد عفونتش خارج بشه بعد روش مرهم گذاشته و درمان بشه 

 

والا من اگر بتونم یه روز تو رو وادار کنم خودتو بغل کنی هنر کردم بقیه که پیشکش 

اما می دونم به محض برداشته شدن نقاب ها و واقعی شدنت به راحتی همه رو بغل میکنی 

 

پاسخ:
چطوری در مان میشن؟
من دم غروب رفتم حموم.با آب نمک.با دخترگ و پسرم لحظه های خوبی داشتیم.اونا هم اومدن.منظورم مادرشوهر خواهرشوهر جاری و برادرشوهر و پدرشوهر.اومدن کمک همسر و یکم گفتیم خندیدم و حال و هوای عوض شد.البته حال و هوای با اونا چندان عوض نمیشه.تو حموم که دیدم باز دارم مرور خاطرات میکنم،یه دقیقه گفتم بسه به چیزای خوب فکر کن.
به شغل جدید فکر کردم و قند تو دلم آب شد.حقیقتا من زن خوشبختی هستم.اگر تله هام و عقده هام و گذشته رهام کنن،چه خوب میشه
  • سایه نوری
  • سلام زهره جان .. 

    من گاهی حتی تو طول روز بهت فکر میکنم و دوست دارم از قدم های کوچکت بخونم و تحلیل هات و... حتی ته نوشته های تلخت، یه بامزگی حس میکنم که خب دوستش دارم.. طنز تلخی ها رو..‌

    خب نظر خاصی درباره این پستت ندارم مگر اینکه ماها از آسیب هایی که خوردیم بهتر و راحت تر حرف میزنیم تا آسیب هایی که زدیم.. 

    زهره عین سوالهایی که نسیم ازت میپرسه، یاد بگیر سوالهای خوب از خودت بپرس؛ سوالهای هوشمندانه و جواب بده به خودت.. هیچی اندازه ی پرسیدن سوالهای خوب از خود، به من تو بحرانها کمک نکرده و نمیکنه.. اصل حالم چیه؟ حس واقعی درونم چیه .. من مینویسم یا کامنت میذارم چون از ته دلم دوست دارم. یا کاری رو نمی کنم یا اگه کردم از ته دلمه.. دیگه با اون کاره اینقدر کیف کردم که بقیه چیکار کنن اهمیتی نداره.. با علاقه میکنم یه کاری رو.. خودتو ببین.. با چی واقعا کیف میکنی؟ مینویسی که همدردی بگیری یا همدلی درست درمون ؟( من از همدردی خوشم نمیاد راستش)  برای چی اصلا میخوای دیده بشی؟ فکر میکنی چی رو درونت با دیده شدن آروم میکنی؟ 

    من چند روز پیش ها چند صفحه ای از خودم سوال پرسیدم،، ببین حالم بد شدهااا.. اما عجب چیزایی از توشون اومد بیرون..

    یعنی میگم جدی نگیر خیلی حال بدت رو، خودتو نده دستش، تو برای رشد باید بها بدی.. بدون میگذره و برو به سمت خودت.. واقعی شدنت حتی اگر بدی.. ما بدی هایی داریم و پر از آسیب پذیری هستیم و پر از ناسالمی.. اینکه دنیا و بقیه با ما چه میکنند هرچند واقعیته و قابل کتمان نیست اما حقیقت ماییم که از اون وقایع  چی میسازیم.. 

    مراقب باش گیر نکنی تو ورطه ی من که این آسیب رو دیدم، این رنج رو داشتم، اینجوری شده باهام یا اونجوری کردم پس حل نمیشم.. خوب نمیشم..

    ماها تافته های جدا بافته نیستیم،، دنیا هم پر از بی عدالتیه.. و همه مون بی عدالتی دیدیم و... مسئولانه بخوای فکر کنی از آسیب هایی که خوردی چی میخوای بسازی؟؟ اسیر دردها نشو.. بدون که درد هست و خواهد بود، اما هیچ دردی اونقدری که ما بزرگ و جدی و خاصش میکنیم، بزرگ نیست. نه اونقدر بزرگ که نشه باهاش گربست و از پس گریه، بلندترین خنده ها رو کرد.. 

    قبلا فکر کنم بهت گفتم منم خودم و علایقم و عشق به خودم رو گم کرده بودم.. چون شاید به خوشایند دیگران اول فکر میکردم.. اونقدر از یه چیزی کیف کن که دیگه خوشایند یا بدآیند یا حرکت دیگران هیچ مهم نباشه..از  مسیر رشدت هم کیف کن با شکر و قدردانی .. و بی عجله خودتو بسپار بهش.. عجله نداشته باش جانم که مثل خوره روحتو میخوره.. هیچ جا هیچ خبری نیست.. خودت و همین جا رو بچسب.. 

    سوالهای خوب بپرس و نقادانه نگاه کن .. و تا دلایل کافی نداری به انسجام نرس.. بازتر شووو.. جدیییییی نگیررر اینقدر.. اهمیت ندهههه اینقدر.. جدی گرفتن و اهمیت دادن بیخود، دنیا رو سفت و سخت و پوچ میکنن.. 

    پاسخ:
    ممنون از اینکه برام وقت میذاریی.
    اول یک سوال دوپست قبلی رو خوندی؟
    فرق همدردی و همدلی چیه؟
    این خیلی خوبه،باید یاد بگیرم مثل همون سوالهای نسیم از خودم بپرسم،چرا حالم بده حسم چیه الان باید چکار بکنم.
    در مورد کار یا علاقه،سایه من نمیدونم به چی علاقه دارم،تقریبا به همه چی نه علاقه دارم نه متنفرم.نمیدونم واقعا.
    من یک ساله شایدم بیشتر یک سال و نیم همش از خودم میپرسم به چی علاقه دارم،چی منو خوشحال میکنه.نمیدونم واقعا.
    چند روز پیش ها عمه همسرم گفت میخوام گلخونه بزنم جاری گفت حالا درامد داره،گفت مهم نیست درامد داشته باشم.من به گل و کیاه خیلی علاقه دارم.وقتی این جمله به گل و گیاه علاقه دارم رو میگفت تو صورتش وجد و ذوق رو قشنگ متوجه میشدی.
    من همونموقع باز تو خودم فکر میکردم خوشبحالش به یه چیزی علاقه داره،من به چی علاقه دارم؟
    اینم خوبه،که خودمو ندم دست درد و غم،اما اینجوری میشه عجله داشتن برای رسیدن به حال خوب و اون پایین گفتی عجله نکن تو مسیر رشد.فرق این دوتا رو هم چندان متوجه نمیشم
  • سایه نوری
  • ماها عقده و تله و فلان و ... داریم.. 

    شاید هیچ وقت رهامون نکنن.. ماییم که باید حل بشیم گاهی نه اونا.. ماییم که باید رها کنیم نه اونا.. ماییم که باید بپذیریم مسیر تکامل و زندگی  هرکس یه شکله.. و چقدر چیزای خفنی از تک تک این رنجها میشه بیرون کشید.. دوسشون داشته باش زهره جان.. 

    پاسخ:
    ماییم که باید بپذیریم مسیر تکامل و زندگی هرکس یه شکله و چقدرچیزهای خفن از رنجها میشه بیرون کشید.
    این جمله تو ذهنم حک شد و این باعث میشه هر وقت در گذشته قربانی بودم کمتر الانم ادعای دلسوزی با اون قربانی بکنم.مسیر هرکس یه شکلیه از رنج ها یادبگیر رشد کنی

    درمان میشن.. خود به خود بدن ما و روح ما قدرت ترمیم خودش رو داره گاهی از بیرون کمک لازم داره ولی خودش بلده خودش رو درمان کنه 

    خوبه که تونستی خودت رو آروم کنی....

    آره تو زن خوشبختی هستی خانواده سالمی داری که مال خودتن ستون خونه ات هستی ...اختیار و مدیریت اون جمع چهار نفره به عهده ی  توست که خیلی هم باهوش و آگاه هستی 

     

     

    پاسخ:
    ممنون از قوت قلبی که دادی

    چقدر انرژی منفی داشت این پست..

    الهی حالت هر روز بهتر و بهتر بشه، خیلی سخته یادآوری خاطراته دردناک..

    باید کمتر بهشون فکر کنی

    پاسخ:
    اره خیلی
    اما میدونی چیه نوشتنشون خیلی خوب بود،الان خیلی به مادرم حس خوب دارم،عصبانی نیستم ازش و دلم میخواد بهش خوبی کنم.اون شرایط بدی داشته،بهتر از اونی که بوده نمیتونسته باشه،همین الانم میبینم زندگی کنارش چقدر سخته،کوهی از انرژی منفی هست،کوهی از عیبهای اخلاقی و ایرادات
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی