از گذشته
خواهر شماره ۱،بزرگترین خواهرمه،یه دختر حرف گوش کن و مطیع و اروم و جان فدا.
خواهر شماره ۲،یه دختر باهوش،شیطون و بدجنس هست.خیلی اذیت کرده.الان خودش یه زندگی افتضاح داره،با حال روحی افتضاح و همچنان هم بدجنسه.اصلا انگار خواهر نبود هوو بود.خیلی اذیتم کرده.
خواهر شماره ۳،دختر از من بزرگتره،قبلنا خیلی بدجنس خودخواه،و همیشه طلبکار بود.الان بهتر شده.بعد از ازدواجش شده یه دختر که بی چشمداشت به بقیه کمک میکنه.
این خواهرم هم تو بچگی بهم خیلی زور میگفت.
خواهر ۴،از من کوچکتره،اونم مشکلات روحی روانیش زیاده.یک مطیع کامل،یه مطیع و فرش زیر پای دیگران که خودش قدرت تشخیص و تصمیم گیری نداره.با یه روحیه حساس.بی نهایت بهش ظلم کردن.خواهر ۲ و ۳ و برادرم.مسخره اش میکردن.دستش مینداختن.یه بار یادمه بهش گفتن تو از ما نیستی،تو رو گذاشته بودن سر راه اوردیم.گریه کرد.من شاید ۱۰ ۱۳ ساله بودم.یه بار رفتیم تو چادر بخوابیم.خواهرها بهش جا نمیدادن بخوابه.اون میگفت برو پیش اون،اون میگفت برو پیش این.تو چادر بود و دو سه تایی یه تشک بود انگار.خاطرات ۱۵ ۲۰ سال پیشه.بعد خواهر بزرگم جا باز کرد کنار خودش و بچش.پسرش ۲ ۳ ساله بود انگار.صبح که بلند شدیم تا خواهر کوچیکه پریود شده و تمام تشک قرمز شده.باز به شعور خواهر بزرگه به هیچکی هیچی نگفت. که خواهر کوچیکه خجالت نکشه.ما خجالت میکشیدیم بگیم پریود شدیم.قایم میکردیم.به من گفت بیا آب بریز بشورم.تشک کثیف شده .بعد من همیشه عداب وجدان اینو دارم که اونموقع که خواهرها و احتمالا من،بهش جا نمیدادیم و اون سرپا از اینور به اونور میرفت ،حتما دل و کمرشم درد میکرده.
فقط یادمه ناراحت بود.
الان که نوشتم اشکام کل صورتمو خیس کردن.
انگار شمر بودیم از بدجنسی.خواهر ۲ بدجنسیش رو به کل خانواده میداد.البته که خودشم کم زخم نخورد.مخصوصا که باهوشتر از ما بود و هست.تازگیا فقط میبینم یه کارای بیخودی میکنه.نمیدونم بخاطر قرص هایی هست که مصرف میکنه،انگار که دچار زوال عقل شده باشه
بعد تو خانواده ما مادرم خیلی منفور بود.هیچکس قبولش نداشت.یه بار نمیدونم چی شد و چی گفت،خواهر ۲،انگار پرسید من چقدر شبیه مادرم یا من شبیه مادر نیستم.منم گفتم فلان کارت و فلان کارت مثل مامانه.منو گرفت به باد تحقیر،پاهات زشته مثل کی هستی،صورتت زشته مثل کی هستی،دماغت زشته مثل چی،دهنت مثل چی،چشمت کوچیکه،نمیدونم ابروت فلان.انقدرررر تحقیرم کرد و ازم عیب گرفت که یادمه بی سروصدا بلند شدم و رفتم یه جای خلوت و یه دل سیر گریه کردم.از بزرگی اون حس غم و تحقیری که خواهرم بهم داده بود.
الان دختر همین خواهر ۲ مثل خودشه.در کل بچه هاش مثل خودشن.بدجنس.
اواخر مجردیش ،انقدر باهم دعوا میکردیم ،من یادمه یه بار بابا مامانم رفته بودن سر زمین،این خواهرم مونده بود بعنوان سرپرست.منم البته راه نمیومدم و لجبازی میکردم .اونم میخواست زور بگه.انقدر بهم سخت گذشت منی که هیچوقت جوش نمیزدم صورتم پر از جوشهای گنده و چرکی شد.
اون سال تنها سالی بود که جوش زدم.همون یک ماه دوماه.
علاوه بر همه اینها،خواهر بزرگتر از من،چون خودخواه بود و به حرف هیچکس گوش نمیداد معمولا حرف حرف خودش بود.بعد دیرم مدرسه رفته بود،اینه که درسش خیلی خوب بود.تو کل محله اسمش بود .مدرسمون بخاطر خواهرم اسم در کرد.مدیرمون انگار تقدیر شد.بعد حتی تو اون دوره هم من زیر سایه خواهر ۳ بودم و اصلا دیده نمیشدم.یه بار سال سوم راهنمایی،من معدلم از خواهرم بیشتر شد.هیچکس منو درسخون و باهوش حساب نمیکرد همه منو فقط خواهر فلانی میدونستن که احتمالا مثل اون نیست اما بد نیست.مدرسه جدید که میرفتیم معلما میگفتن تو خواهر فلانی هستی،خیلی درسخونه.
اون سال که من معدلم بالاتر شد تازه داداشم به همه گفت زهره نمیخونه ،وگرنه اگر بخونه از خواهر ۳،درسش بهتر میشه.
تمام اون سالا وقتی با دخترداییم(همون دختر خوشگله که محرم رازها و درددلهای هم بودیم و بیشتر جاها که میرفتیم اونو تحویل میگرفتن و منو نمیدیدن)حرف میزدم بهش میگفتم از اینکه منو حساب نمیکنن ناراحتم.همش خواهرم تو چشمه.
..
حالا هروقت دخترای خواهر ۲،همون خواهر بدجنسه باهم دعواشون میشه،و همیشه هم دختر بزرگه زندگی رو میخواد از کوچیکه غارت کنه،بهش میگم اگر میتونی براش خواهری کن،بهش محبت کن.اگر محبت نمیکنی،اقلا اذیتش نکن.دختر بزرگه،چقدرر شبیه مادرشه.بدجنس و باهوش.
به خودم قول داده بودم هر روز چندتا کار که در جهت احترام و محبت به خودم هست رو بنویسم.
هرچی فکر کردم نفهمیدم چکار کنم که به خودم احترام بذارم.حس کردم حقی ضایع نشده یا اگر شده خیلی برام سخته تغییرش و نمیتونم.احتیاج به زمان دارم
یه مساله هم اینه که وبلاگ باعث شخم زدن خاطراتم شده.
انگار که همش دنبال خاطرات مظلوم نمایی خودم باشم بیام برای شما هم بنویسم.این اذیتم میکنه.
ایا باید شخم بزنم و بنویسم تا از ذهنم بره یا اینکه سعی کنم نرم تو خاطرات.
یه دلیل رفتن تو خاطرات هم اینه که اگه از خاطرات تلخ گذشته ننویسم،نمیدونم دیگه از چی بنویسم و دل میخواد بنویسم.روزی هزار بار میام اینجا ببینم کسی نظری نذاشته
- ۹۹/۰۹/۲۵
اینکه خاطراتت رو شخم بزنی بد نیست به شرطی که طولانی نباشه وگرنه حالت رو خرابتر از وقت شخم نزدنشون میکنه بریزشون بیرون برن خوبه ولی به خاطر اینکه با ما حرف بزنی نباشه
محیط وبلاگ هم اینطوریه که یه روز یه دفعه همه وقت دارن میان بقیه رو میخونن سر حوصله هستن نظر میذارن یه روز نه هیچکس نیست
چند روز می بینی کسی حوصله حرف زدن و خوندن نداشته
اصلا منتظر کامنت نباش کامنت ها به موقع خودشون میان
و وقتی تو نری و برای دیگران کامنت های مرتبط با پستشون نذاری احتمالا اونا هم نمیان بعضی ها مثل من و سایه و مینا خیلی دربند کی کامنت گذاشت برم پیشش یا نذاشت منم نمیذارم نیستیم ولی اکثر دوستان هستن
از بین وبلاگ نویس ها وبلاگهایی که حس خوب بهت میدن رو پیدا کن پست هاشون رو با دقت بخون و کامنت های مرتبط با پست و خوب براشون بذار اونها هم میان تو رو میخونن و برات کامنت میذارن
ارتباطها همیشه دوطرفه بوده تو وبلاگ تا کامنت درست نذاری کامنت درست برات نمیذارن
دنیا هم همینطوره تا عشق ندی نمیگیری تا احترام ندی نمیگیری