از سری جریان های من و بجه ها ۱
ساعت چهارصبح بود،تو خواب و بیدار یهو به ذهنم رسید من دوبار دیدم همسرم،دختر خواهرشوهرم رو بوسید،چرا بوسیدن دختر خودمو ندیدم
بعد به ذهنم رسید نکنه دختر خواهرش بنظرش بانمک تر اومده،
مثل زنی که بهش خیانت شده،زهر تو همه وجودم ریخته شد و خوابم پرید و کاملا بیدار شدم.
من روزی دهها بار به دخترم میگم میدونی تو دوست داشتنی هستی،میدونی تو جذابی و منتظر میمونم تا اونم جواب بله رو بده تا کاملا تو ذهنش جا بیفته که دوست داشتنی هست.
گاهی واقعی میگم از صمیم قلب،تک و توک هم نه،حس کردم الان احتیاج داره من اینو بگم تا به کسی چون من تبدیل نشه.
کلی حرف داشتم بزنم،یادم رفتن همشون.
جریانات دخترم و دخترخواهرشوهرم که کم هم نیستن،مثل اوندفعه که گفتم داشتیم میومدیم دوجا وایسادیم برا سلامعلیک،هر دوجا دختر خواهرشوهرمو صدا کردن اما دختر منو نه،
جریانات این مدلی،مثل جریانات خودم فقط ناراحتم نمیکنه.
انگار یکی یه خنجر زهر آلود میزنه تو قلبم،انگار زهر تو رگ هامه و اروم اروم همه جای بدنم میره،تو همه سلولهام و همه بدنم رو تلخ و زهر مار میکنه.
من چندین بار به همسرم گفتم باید به دخترمون توجه بدی ،خیلی زیاد.
اگر نخوام مقایسه کنم،بد نیست.نه زیاده نه کم.
اندازه برادرشوهرهام نیست،اونا بیشتر دخترشون رو بغل میکنن.
اندازه نداره که،نمیدونم چقدرش درسته،منم دوتا برادرشوهرم میاد به ذهنم.
من این عادت کمک نگرفتنم باعث شد همه کارهای بچه ها رو خودم انجام بدم،همه کارها رو بلا استثنا،پسر و دخترم،مخصوصا دخترم فقط منو میشناسه برای بغل کردن،برای تامین احتیاجات.
الان میبینم ظلم کردم در حقش،باید گاهی بگم برو به مامان جون بگو،برو به عمه بگو،برو به باباجون بگو.
تا با اونها هم ارتباط این مدلی بگیره،یاد بگیره کمک گرفتن از اونها رو.
امروز دخترمو صدا زدیم بیاد عکس دسته جمعی بگیریم،من و مادرشوهرم بیشتر صدا کردیم.
وقتی دوید بیاد اگر مثل همیشه بود دستمو باز میکردم بیاد بغل خودم،اما نکردم تا بره پیش مادربزرگش ،تا محبت گرفتن و دادن از اونجا رو هم یاد بگیره،فقط منو نشناسه تو تامین نیازهای روحیش.
با اونا غریبه نباشه.باهاشون احساس نزدیکی کنه.نزدیکی احساسی.
...
همسرم میگه چرا نخوابیدی،گفتم یه چیزی ناراحتم کرد باعث شد خواب از سرم بپره
گفت چیه،گفتم اگر بگم تو هم خوابت میپره،فردا میگم
حالا فردا اگر یادش باشه و بپرسه دیشب چت بود چی بگم بهش
عین حرفی که اینجا زدمو بهش بزنم.
پ ن:بچه ها رو گذاشتم پیش مادرشوهر،بدون اینکه حس شرمندگی بگیرم.با همسرم رفتیم بیرون کار بانکی داشتیم،یک ساعت تو ماشین بودیم.
بهش گفتم دیشب چرا خوابم نبرد.بهش گفتم هرچقدر میخوای دخترخواهرتو ببوس و محبت کن اما ده برابرش رو به دلارا بده،و بذار که دل ارا هم اینو بفهمه
تا تو ذهنش حک بشه که برای من و تو همیشه دوست داشتنی و منحصر بفرده
ب
- ۹۹/۰۹/۲۲
آره
حتی اگر خودش هم نپرسید تو حتما بهش بگو
صادقانه
بگو ما باید بچه هامون رو حسابی امن بار بیاریم تا حس خوشبختی داشته باشن و موفق باشن
برای اینکار لازمه تو خیلی دخترمون رو بغل کنی و ببوسی
برای ارتباطش با بقیه هم فکرت درسته بذار بره کمک بگیره عشق بگیره عشق بده... بذار ارتباطاتتش قوی بشه