از سری جریانات من و اونا ۱
سلام
این پست بشدت خاله زنکیه
راستش خودمم از نوشتنش خجالت میکشم اما فکر میکنم باید بنویسم.
وقتی مینویسم ابعاد احساساتم بیشتر برام معلوم میشه،بیشتر به عمق وجودم پی میبرم و بیشتر به خودم کمک میکنم حالم بهتر بشه.
امروز با مادرشوهر و خواهرشوهر و هم عروس و عمو و دایی همسرم رفتیم بیرون.
مادرشوهرم قیمه داشت،ما کباب،خواهرشوهر ته چین.
هم عروسم تو خونه مادرشوهرم زندگی میکنه.
مثل یه مهمون رفتار میکنه،و مادرشوهرمم بجای اینکه ازش کار بکشه مثل مهمون باهاش رفتار میکنه و حرصمو درمیاره.دلم نمیخواد اون بشینه.من برای خانواده خودم کار میکنم ،مادرشوهر برای هم عروس و اغلب خواهرشوهر.
اما خوب هممون باهم سفره میندازیم.بعد من از این سرویس های مسافرتی دارم بقیشون ندارن.من ظرفها رو میبرم
،مادرشوهرمم پرسید ظرفتو میاری گفتم آره.نمیگفت هم از اونجایی که من تو تله مطیع بودن هم گرفتار هستم ،درد و رنج دیگران رو بسرعت میفهمم و شدیدا مستعدم که خودمو فدای بقیه بکنم،باز میگفتم نمیخواد تو ظرف بیاری من میارم.
من همش فکر میکردم من یه روز جمعه اومدم اینجا که خوش باشیم، روحیم خوب بشه چرا باید همش درگیری داشته باشم با هم عروسم،چه تو ذهنم چه بیرون.
همش مراقبم چکار میکنه،حرصم میگیره از اینکه مثل خان میشینه،هیچ کار نمیکنه و بقیه مخصوصا شوهر و مادرشوهرش باید بهش سرویس بدن.
یه جا مردها رفته بودن بگردن،زنها نشسته بودن و برادرشوهرم هم بچه بغل اونجا بود.
بعد حرف نمیدونم قابلمه شد گاز شد یادم نیست،زنها باهم حرف میزدن برادرشوهرم هم بچه بغل یه نظری داد.هم عروس خندید گفت شوهرمو نگاه مثل این زنها چه نظر میده،
منم گفتم آره نشسته وسط زنها ،بچه هم بغل
شاید گفتن این حرف ناراحت کننده نبود براشون اما من مسالم خودمم که میخواستم خودمو با این حرف خالی کنم،من میخواستم اون نمیدونم حسادت یا خشم یا حرص که از رفتار هم عروس داشتم رو تخلیه کنم.
بعد همش مواظبم،هوشیارم به رفتارهایشان.
بعد سر آخر ظرفهای منو گذاشتن تو پلاستیک گذاشتن تو ماشین ،هیچکس تعارف نکرد ببرم بشورم.هم عروس که اصلا کار به این کارها نداره،منظورم مادرشوهرمه،
همین مادرشوهرم دوسال پیش هم عروس یه قابلمه از خونش آورده بود ،اونموقع خونشون جای دیگه بود ،هی اصرار میکرد بده برم بشورمش،به برادرشوهر میگفت.هم عروس دستور دادن برادرشوهر بره قابلمشو بیاره .
اونوقت ظرف منو که همه کثیف کردن من باید بشورم.
اخر سر همش حرص میخوردم،همش میگفتم باید بهشون بگم.
همین دوشب پیش تو وبلاگ نتیجه گرفتی که باید خواسته هات رو بگی تا برات رنج نشه اما نمیتونستم.
خوب مادرشوهر که خودش کلی کارکرده بود،نکرده بود هم روم نمیشد. به خواهرشوهر هم دلم نمیخواست چیزی بگم فقط دلم میخواست بیفته گردن هم عروس که نتونستم حرفی بزنم.خودش که رفته بود میخواستم به مادرشوهرم بگم ظرفا رو ببر بده بشوره،نگفتم،گفتم ول کن دیگه کوتاه بیا،دوتا بشقابه.اما آی حرص خوردم آی حرص خوردم.امروز رفته بودیم بیرون که خوش باشیم نه اینکه حرص بخورم.
یه جا هم من وسیله بردم کیک درست کردم رو اتیش،
بعد تقسیم کردم،به هرنفر یه تیکه دادم ،پسرم و دوتا بچه دیگه هنوز نیومده بودن،رفته بودن دنبال هیزم جمع کردن،من کیک های سهم اونا رو نگه داشته بودم ،این وسط دخترم میگفت اینا مال منه،به هیچکس نده،مجبور شدم کیک خودمو بدم بهش.
بعد دیدم هم عروس هم کیک خودشو خورده هم برادرشوهر سهم خودشو داد بهش خورد.
منم گفتم فاطمه انصافه من هیچی گیرم نیاد تو دوتا دوتا بخوری،اونوقت اون هیکلو نگاه کن و این هیکلو،
اون چاقه.
بد گفتم،خدا منو ببخشه،گرچه اونم پررو هست و هیچی بهش برنمیخوره اما خوب شاید درست نبود،
من در مواجه با هم عروسم من نیستم،یه ادم عصبی هستم که رفتارهاش،همشون برپایه حرص و خشمه.
بعد گفت شوهرم داده،یه چیزم از هیکلش گفت،میخندید هم.
عموی شوهرم گفت دیگه هر خانواده ای سهم خودش،عمه شوهرم گفت تو سهمت دادی دخترت.
چرا هیچکس نگفت راست میگه تو خودت زحمت کشیدی درست کردی اما گیرت نیومد.
شاید چون خجالتش دادم بقیه هم دلشون سوخت یا چیز دیگه اما حتی از حرفهای عمو و عمه هم ناراحت شدم.
برای چایی هم اول میخواستم برا خودم یه لیوان بریزم بعد دیدم زشته،یه سینی گذاشتم سه تا لیوان،رفتم پیش زن عمو و مادربزرگ همسر،گفتم با همونا چایی میخورم،بهونه هم کردم فلاسک کوچیک بود ،دیگه زیاد لیوان نذاشتم،این چای اتیشیه ،هرکی طرفدارشه بیاد بخوره.
زن عمو هم سه تا لیوان اورد و گفت بریز به هرکی نرسید از اون فلاسک بزرگه میخوره،بعد من چایی ریختم،برای مادرشوهر و زن عمو و مادربزرگ و عمه و خودم و همسرم.
مادرشوهرم چاییشو داد به هم عروسم،انگار مهمونه،انقد زورم میگیره بهش رو میده.
بعد صبح اومده خونه ما میگه (هم عروسم)بلند نمیشه یه کاری کنه،تکیه داده به دیوار منتظره من کار کنم.گفتم باید بهش بگی،من یه بار گفتم من بدم میاد یه جا میریم یکی بشینه،یکی کار کنه،تو خانواده ما ،موقع بیرون رفتن همه کار میکنن حتی نوه ده سالمون.از اون به بعد هر وقت من و هم عروس با هم میریم بلند میشه کار میکنه،تو هم باید بگی،میگه باید خودش بفهمه،منچی بگم.
تمام شد انگار،تبریک میگم خاله زنک ترین پست عمرتون رو تموم کردید و تبریک میگم به خودم بابت اینهمه حرص و رنج
- ۹۹/۰۹/۲۱
خوب تو انتخاب کردی و تصمیم گرفتی که کیک خودتو بدی دخترت. که به عقیده ی من تصمیم اشتباهی هم گرفتی. بچه ها رو با این سیستم بار میاری بعد فردا روزی میزنن تو سرت بدون اینکه راضی باشی حقتو میگیرن چون تو همین کارو کردی.چه لزومی داره آخه؟
بعد هم مردم که نباید بشینن ببینن تو کجا اشتباه میکنی بیان برای جبران. هوووم؟؟؟
زهره چرا خودت رو انقدر در معرض چنین چیزایی قرار میدی ؟ چرا همش باهاشونی و همش هم حرص میخوری ؟