منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

سلام.

کتاب هیچ چیز نمی تواند ناراحتم کند رو تموم کردم.

کتاب بطور کلی میگه وقتی ناراحتی علتش رو پیدا کن و سعی کن احساس ناراحتی سالم داشته باشی.نه که افسرده مضطرب و پریشان باشی.

مثلا طرد شدی بگی درسته که طرد شدم اما وحشتناک نیست،من هنوزم دوست داشتنیم.

امتحان سخت داری،بگی بایدی در کار نیست که حتما باید قبول بشم .کدوم قانونی میگه من حتما باید قبول بشم من تلاشمو میکنم و امکان داره قبول نشم،حتی اگر یه موقعیت عالی رو از دست داده باشم باز هم میتونم زندگی کنم،و شاد باشم.

بعد میگه برای اینکه کاملا یاد بگیرید تو ذهنتون فکر کنید فلان مشکل پیش اومده و باید ها و نباید ها رو بیارید تو ذهنتون،اجازه بدید احساس خشم،اضطراب یا افسردگی ناشی از باید ها و نباید ها در درونتون بوجود بیاد اونوقت با خودتون حرف بزنید و بگید که هیچ قانونی وجود نداره که بگه من باید ....

کی گفته حتما باید اینطور باشه،کی میتونه اثباتش کنه.

بعد به خودتون بگید شاید من الان تو ازمون پذیرفته نشدم ،طرد شدم و و و اما من فقط اشتباه کردم و انسان جایزالخطاست و من هنوزم خوبم و با ارزش و با لیاقتم.

از عید تا حالا من خیلی بکار بستم روش این کتاب رو و برام خم مفید بود.

گفته بود ترسها و نگرانی ها و اضطراب هاتون رو بیاد بیارید و تمرین کنید.

خوب بزرگترین ترس من تو زندگی،خیانت همسرم بهم هست.همیشه ازش میترسم،هربار فکر کردم این اتفاق برام افتاده یا امکان داره بیفته،چنان احساس غم،شکست،و ناراحتی و افسوس میکنم که اصلا با کلمات نمیشه توصیف کرد.سرگردان میمونم که حالا چطور زندگی میکنم،

چیزی که بیشترین ناراحتی رو برام درست میکنه افسوس و حسرت از رست دادن زندگیم هست.

من امروز یکبار با خودم تمرین کردم و فرض کردم این اتفاق با شخص خاصی افتاده و من یهو متوجه شدم،گذاشتم تموم اون حس های بد به قلبم بیان و بعد به خودم گفتم حتما لیاقت منو نداشته،شده دیگه ...

راستش هیچ جمله ای پیدا نکردم که بتونه ارومم کنه.هیچ چیزی ارومم نمیکنه و من از وقتی کتابو شروع کردم سعی کردم با تمریناتش،این ترسم رو بشکنم اما چندان موفق نبودم.

امروز چندین بار سعی کردم با خودم خلوت کنم و اون حس های خوبی که تو خلوت با خودم داشتم رو دوباره پیدا کنم اما حواسم پرت شد و چندان جالب نبود.

اما بی تاثیر نبود و من بطور کل بعد از اومدن خانوادم و مخصوصا بعد از پیداکردن خودم و تموم کردن دعواهام با همسرم،احساس خوشحالی نسبتا عمیقی دارم.

 

امروز برای خوددوستی سعی کردم بیشتر به حال دلم واقف باشم،بیشتر بهش توجه کنم ببینم الان غمگینه،بی حوصلست،چی میخواد

من این روزها بیشتر اب میخورم،دیروز رکورد شکستم و ۵ ۶ لیوان خوردم،امروزم بنطرم ۳ ۴ لیوان رو خوروم،میوه خوردم،هرچند با لذت نبوده،و لبنیات هم خوردم.

در مورد دعواهام با همسرم،الان که فکر میکنم با خودم میگم اونهمه خشم و متوقع و طلبکار بودن از کجا میومد،چرا من میخواستم با دعوا حرفمو به کرسی بنشونم در صورتیکه من زبونم و منطقم،هزاربرابر بیشتر رو همسرم تاثیر داره.

از کی من تصمیم گرفته بودم متوقع و ایرادگیر و ادامه اش خشمگین باشم،از وقتی جاریم رو دیدم؟

احتمال زیاد

هر روز دیدم اون چیزی که میخوام نیست و جاری و رابطه ایده الش رو دیدم و حسودیم شده و مقایسه کردم و خشمگین شدم .

میدونید من قبلا از هیچی کم نمیذاشتم،همه تلاشم رو میکردم هرکاری برای زندگیمون،اما زندگیم ایده ال نبود،همیشه از اول زندگیمون حسرت توجه و محبت همسرم رو داشتم.بجز ماههای اول و زمان دوستیمون.

شایدم ایراد از من بوده،شاید رها نبودن من تو بروز احساساتم،اونو سرشوق نمیاورده.

شایدم اون خودش مشکل داره و یا مدلشه یا هر دلیل دیگه.

الان که حالم خوبه،چندان هم نیاز به توجهش ندارم،وقتی میرم خونه مامانم و درجمع فامیل خودم،اصلا یادم میره اون نیازه،حالا اونم دلایل زیاد داره،چون خجالتی هستم،یا چون فامیلم بدشون میاد و عیب میدونن ابراز علاقه زن وشوهر توجمع به همدیگه رو و همسرمم اینو میدونه و اونم کم کم این مدلی شده و خودشم خجالتی هست.

من دیگه نمیخوام دعوا کنم،بخاطر بچه ها

بخاطر اینکه فعلا بدون دعوا،اعصاب خودمم ارومتره،حسم بهتره.

بخاطر خودش،که خواسته اش از من،ارامش هست

گاهی به خودم میگم ادما با هم ازدواج نمیکنن که همدیگه رو زجر بدن،بخاطر  ین ازدواج میکنن که کنار هم ارامش داشته باشن،قوت قلب همدیگه باشن.

 

  • زهره ی روان

سیزده بدر رفتیم بیرون، ۲ تا جاری دارم،از جاری کوچیکه خیلی کم نوشتم چون هیچی نداره بخوام بنویسم نه اینکه رابطمون خوبه یا بده فقط باید تحملش کنی یا نادیده بگیری بی ادبی ها و بی عقلی ها و کولی بازی هاش رو.نمونه بارزش اینه که همیشه مادرشوهرم رو با اسمش یه جوری صدا میرنه انگار این مادرشوهره ،اونم از اون قدیمیاش.

اون جاری که ازش زیاد حرف میزنم و خیلی شوهرمو با شوهرش مقایسه میکنم جاری بزرگه هست،از من کوچکتره یه ۱۲ سالی،از اون یکی بزرگتره.

جاری بزرگه با شوهر جاری کوچیکه حرفش شده و خلاصه باز خانوادگی زدن به تیپ و تاپ هم.

مادرشوهر طفلکمم فقط ناراحته.

دیروز جاری کوچیکه اومد خونه مادرشوهرم که باهاشون برن سیزده بدر،رفتیم اونجا جاری بزرگه زنگ زد که ما هم داریم میایم از قضا وقتی رفتیم اونجا جاری کوچیکه به پدرمادرش هم زنگ زده بود اونا هم با ماشین اون یکی دخترشون و برادرشوهرای اون دخترشون اومدن.

یکم فاصله دار تر از ما پسرعموی مادرشوهرم با خانواده اش و چندتا دختر بودن.

جاری بزرگه وقتی رسید،شوهرش زیرانداز رو برد رفتن زیر یه درخت دیگه،خواهرشوهر و مادرشوهرم چشمشون ۴تا شد که اینا چکار میکنن .چرا جلوی مردم از ما جدا نشستن و اینا،خواهرشوهرم با عمه و عموش رفتن پیششون که لابد بیارنشون پیش ما تا مردم بیشتر نفهمیدن چی به چیه.

طول کشید اومدنشون،منم هم تو فاز به من چه بودم هم بی محلی کردن.

دیدم مادرشوهرمم داره میره،هی به خودم میگفتم به توچه بشین،هی میدیدم خیلی دلم میخواد بدونم چی میگن.

رفتم دیدم تا خواهرشوهرم گریه کرده،مادرشوهرمم خیلی بهشون حرف زد،بهشون گفت ابرومون رو دارید میبرید،اگر نیومدید اسم منم نیارید،به پسرش گفت خودتم هیچی نیستی یعنی باعرضه و باعقل نیستی و ...

مادرشوهرم گفت دارید ابرومون رو جلوی فامیل میبرید برادرشوهرم گفت فامیل رو میخوام چکار بذار بفهمن.من گفتم شاید برا تو مهم نیست،برا اینا مهمه که نفهمن.

یکمم با عصبانیت گفتم.اون خشم از کجا میومد،نمیدونم،چرا من دخالت میکنم،نمیدونم.

به من چه اصلا،دستامم سرد بود انگار از یه چیزی بترسم.انگار مثلا با من دعوا کرده باشن.

دم اخرم مادرشوهرم گفت اگر نیومدید اسم منم هیچوقت نیارید،و هم عروس برادرشوهر که انگار ظاهرا که این حرفم ارزش نداشت،یا شاید داشتن بهش فکر میکردن.این دم اخری منم در حال حرکت بودم که با مادرشوهرم برگردم نمیدونم چرا خواستم حالا یه چیزی گفته باشم گفتم خوب شما با اونا قهرید با بقیه که قهر نیستید ،بیاید همونجا بشینید با اونا حرف نزنید.دیدم جاری گفت ما میایم اما نگاهشونم نمیکنم.

مرده شور منطق منو ببرن،چی شد من خواستم مثلا حل و فصل کنم.

اومدن نشیتن انقدر جو سنگین بود،من به همسرم گفتم بیا بریم پیاده روی و بلند شدیم رفتیم با بچه ها.

نباید میگفتم دلیل بزرگش اینه که به من چه،اصلا ابروشونم به من چه،بذار تبعات رفتارشون رو ببینن،یکمم بخاطر جو سنگین بود.وسط یه گروه نشستی که اینور با اونور قهره ،اونوریا فاز تو لاک بودنم برداشتن هی میخواد باهاش حرف بزنی که مثلا جو سبک بشه که من حرف نزدم.دلم نخواست با جاری بزرگه حرف بزنم.

رفتیم پیاده روی دیدم جاری بزرگه با شوهرش هم میان،اونجا هم من چندبار نگاهش کردم دیدم اصلا انگار با منم قهره.نمیدونم منم چقدر مقصر بودم که اون فکر کنه منم قهرم.

من فقط حوصله نداشتم حالا که تو خودشونن یه حرفی بزنم که حال و هوا عوض بشه.اونا برگشتن،ما هم بعدش برگشتیم،نیم ساعت بعدش هم جاری بزرگه با شوهرش رفتن و از منم خداحافظی نکرد و انگار با هم قهریم.

این همه حرف زدم که خودمو تو این ماجرا تحلیل کنم.

قبل از اینکه برسیم به خودم گفتم هر رفتاری ازشون دیدی نباید مقایسه کنی،نباید شوهرتو با شوهرش مقابسه کنی،تو با جاری فرق داری،شوهرت با شوهرش،شرایطتون با شرایطشون.حق نداری،زندگیتو بکن.هرچی دیدی ربطی نداره به زندگی تو.

من اونجا حض کردم از رفتار برادرشوهرم یه جورایی خانومش رو به مادرش عمه اش عموش و بقیه فامیل ترجیح داد و بین اینا و اون اینو انتخاب کرد و تو ذهنم جاریم رو تحسین کردم که تونسته انقدر تو قلبش جا باز کنه.

وقتی رسیدن برادرشوهرم همه کارها رو کرد،سفره انداخت خوردن،بعد ناهارم بچشون رو از زنش گرفت و بغلش کرد و جاری نشسته بود و برادرشوهرش بلند میشد کارها رو میکرد.(این مقایسه هست که حس میکنم اگر بلند شم کارها رو انجام بدم پس من ارزشم کمتره،پس من مثل خدمتکارم،چرا شوهرم بشینه من انجام بدم و و و)

اونجا اصلا حسودی نکردم الان که دارم مینویسم یکم حسودیم میشه.

بعد رفتن اونا حالم بد بود،دلم گرفته بود،دلم میخواست برم خونه اما تو خونه حس خفگی داشتم.دخترم افتاد دنبال پسرم و دوستاش،رفتم که نذارم باهاشون بره چون خطرناک بود.دستشو گرفتم گفتم بیا ما بریم پایین تپه،تپه شیبش زیاده.من و دخترم هر دو علاقه به ارتفاع و کارهای هیجانی و یکم خطرناک داریم.چون شیب تپه خیلی زیاد بود،نشسته طور یه ذره یه ذره سر میخوردیم پایین.جز ما هم هیچکس نرفت،زنها که مطلقا نمیتونن برن و میترسن،شوهرمم میگفت منم میترسم.به شوخی البته.اما از نظر من هیچی نبود،حتی قبلش که پسرم و دوستش رفته بودن پایین و دخترمم میخواست بره،بهش گفتم بشین و اروم اروم برو.بعد فهمیدم حرف خطرناکی زده بودم،خوب نشد نرفت.

پایین تپه،تو دره یه سررسبزی خوبی داشت،به دخترم گفتم برو گل بچین من یکم بشینم اینجا،نشستم و همچنان که چشمام از دیدن طبیعت کیف میکرد و روحم شاد میشد با خودم خلوت کردم.چرا ناراحتم،چرا انگار ته دلم دارن رخت میشورن.منکه خودم میخواستم تحویلشون نگیرم چرا الان حالم بده،دیدم از اینکه اونم بی محلی کرد یه حس بده تو ام با ترس و ناراحتی دارم.

چرا

چون میترسم از اینکه اون منو طرد کنه.ریشه همه ترس و ناراحتیم همین بوده،از اینکه اون منو طرد کنه میترسم و ناراحت میشم.

به خودم گفتم زهره بذار این طردت کنه،هنوز ادمای زیادی هستن که تو رو قبول دارن .تو فامیل شوهرم،چه فامیل پدری چه مادری همشون منو دوست دارن و قبولم دارم.هیچوقت بی احترامی نکردم،همیشه باهاشون خوب رفتار کردم.

به خودم گفتم زهره تو خوبی،دو ست داشتنی هستی،بذار اون یه نفر اهمیت بهت نده،بی محلت کنه تو هنوزم خوبی.

دیدم حالم خوب شد.این حرف زدن با خودم به شیوه کتاب هیچ چیز ناراحتم نمیکند برای من مثل مخدر عمل میکنه.

منی که ادم بی حوصله ای بودم صورتم رو گذاشتم رو صورت دخترم و مدتها همینطور باهاش حرف میزدم و قربون صدقه اش میرفتم و بوسش میکردم و از این کار خسته نمیشدم.

منکه ادم بی حوصله ای بودم،رفتم نشستم پیش همسرم و وقتی گفت خار و خاشاک چسبیده به خز داخل کاپشنش،با حوصله دونه دونه از روش برداشتم و تمیز کردم و بهش دادم،با حوصله و عشق.

 

یه جا هم بهش گفتم وقتی میایم بیرون مخصوصا تو جمع فامیل تو،دلم میخواد بیای پیشم بشینی،اونم مگه الان چکار کردم گفتم هیچی وقت دارم حرفمو میزنم.

البته نیومدم تا اخر،اما قرار نیست عصبانی و ناراحت بشم.من خواسته ام رو گفتم .

یه جا نشسته بودیم در یدم انگار باز دلم میخواد برم با خودم خلوت کنم،مص ل دختر نوزده ساله که دلش میخواد سر قرار با عشقش بره.

رفتم پایینتر و باز خودمو صدا زدم و با خودم حرف زدم و به خودم گفتم تو خوبی،هنوز نمیتونم بگم دوستت دارم،فقط میگم تو خوبی و دوست داشتنی.

نمیدونم الان که دیگه تموم شد طبیعت رفتن ها،من چطور میتونم خلوت کنم.

زیبایی بی نطیر اونجا،خودش شروع کننده حس خوب در من بود و من ادامش میدادم،الان نمیدونم چطور اون حس بیاد و واقعی هم بیاد.

نسیم ببین ،ببین من چقدر پیشرفت کردم،تو بهم کمک کردی ،چرا فکر میکنی وقتت رو تلف کردی ،شاید تو اون مورد و موارد خاص پیشرفت نکروم،اما من بطور کلی خیلی خوب شدم،خیلی جاها قدم های بزرگ اساسی رو برداشتم.

یادته اون شبهایی که بخاطر ناراحتی تا صبح نمیخوابیدم صبح با سردرد و چشم درد و استخون درد بلند میشدم.

الانم شبا نمیخوابم،چند ساعتی بیدارم اما بخاطر ناراحتی نیست.

راستی چکار کنم از خستگی داشتم میمردم ۱۲ خوابیدم از ۴صبح بیدارم،هرکار میکنم خوابم نمیبره،۸۰ درصد شبا از ۴ ۵ صبح بیدارم.

من از چند روز پیش رفتارم با همسرم خوب ها ست،یه جورایی ایده ال.

از پریروز بخاطر حرف تو هست قبلا دلیل دیگه داشتم و از اون دلیل اجباری بدم میومد.حرفهای نسیم رو جایگزین کردم تو ذهنم،چون من باید خانوادمو مدیریت کنم،من کارگرشون نیستم قلب همشون باید  یا میتونم باشم.

در رابطه با بچه ها نه،رفتارم اکثر مواقع همین بوده و فرق نکرده.

رفتارم با همسرم رو عوض کردم.اما یه حس مصنوعی دارم،یه حس که انگار خودم نیستم.مثل ادمی با ازادی مشروط هستم که انگار میخواد که خلاف نکنه و چون خلاف نمیکنه خودش نیست و با این خود جدیدش غریبه هست و حال نمیکنه.

انقدر رام بودن و سازش انگار تو خونم نیست،

خلاصه که میخوام بگم رفتارم خوبه اما نمیدونم تا کی ادامه پیدا کنه،ادامه دار باشه یانه.

انگار که مثلا بگم ولش کن، و و و 

 

 

 

  • زهره ی روان

دیروز بعد از نوشتن پستم، به خودم میگفتم باید مسلط بشم به احساسات و افکارم،باید کنترل کنم فکرم رو.اماهمچنان فکرم درگیر بود،یه فصل از کتابم رو خوندم اما چندان تمرکز نداشتم،رفتم خونه مادرشوهرم،بچه ها داشتن بازی میکردن.فکر کردم اگر سایه میخواست برام کامنت بذاره میگفت غصه اتفاقی که نیفتاده نخور ،نرو تو اینده،تو لحظه حال زندگی کن.

به بچه ها نگاه کردم،اولش سخت بود،کم کم حواسم پرت بچه ها شد و دیدم دلم نمیخواد به اینده به فکر کنم،افکار مزاحم هی میومدن و من هی سعی میکردم به همین الان فکر کنم،به بچه ها به اتفاقات همین الان.

راستش اخر شب،دیدم اصلا دوست ندارم به اینده پر از خیال و توهمم فکر کنم.

یاد گرفتم فکرم رو کنترل کنم و این برام یه موفقیت بزرگه.

یه موفقیت بزرگ دیگه اینه که تو موقعیت های سخت،بهتر میتونم احساساتم رو مدیریت کنم.و این رو مدیون کتاب هیچ چیز نمی تواند ناراحتم کند هستم.و البته ممنون نسیم.

بحران اولم موقعی بود که با سعید حرفم شد،باهم دعوا کردیم و من از خونه زدم بیرون،حرفای بدی بهم گفته بود.بی نهایت ناراحت بودم و اون لحطه که زدم بیرون،لحظه اوج عصبانیت و انفجار بود.

رفتم یه جایی تو علفا نشستم یه جایی که انقدر علفای دورش بلند بودن کسی متوجه من نمیشد که بخواد کنجکاو بشه و منو بشناسه.

نشستم و به همه اونچه تو کتاب خونده بودم فکر کردم.

و سعی کردم وحشتناک پنداری نکنم.درسیب ته اتفاق بدی اع تاده اما وحشتناک نیستم و من اینده رو دارم و میتونم درستش کنم.

حالم خوب شد.از اون حال داغونی که موقع ترک خونه داشتم خبری نبود.همسرم با بچه ها اومدن دنبالم.همسرمم عادی و خوب بود.منم بغلش کردم.

بعد همون روز با نسیم حرف زدم،تا فردای اونروز با نسیم حرف میزدیم.همونروز بعدازظهر خانواده ام اومدن.به همشون گفتم که چقدر خوشحالم که اومدید .همسر همه اش خونه نیست و ما خیلی تنها بودیم و عید بی مزه ای بود.

فردای اونروز که رفتیم بیرون،نزدیکای ظهر نسیم یه پیام داده بود که لطفا در مورد مشکلاتت با من حرف نزن،چونکه من حرفهای من در تو اثر نداره و منو یاد مادرم میندازی و و و 

اول جمله نسیم با میدونی زهره شروع میشد

وقتی حرفهای نسیم رو خوندم با مامانم اینا تو طبیعت بودیم،انگار اب سرد ریختن رو سرم،نسیم تنها کسی که هر وقت ناراحت بودم بهش پناه میبردم،مثل بچه ای کوچیک بودم که  مادرش دستشو ول کرده و تو هیاهو و شلوغی احساس درماندگی میکنه.و یه حس حتما مقصرم و بدم هم داشتم.

سعی میکردم بهش فکر نکنم،حواسمو پرت خواهرم و خانواده ام کنم.

پسرم بهم گفت بیا بریم رو تپه خونه درختی منو ببین،رفتم خونشو دیدم و بعد تنهایی یه مقداری از تپه بالا رفتم و با خودم حرف زدم و به خودم گفتم من بد نیستم من هنوزم خوب و قابل احترامم،اتفاق وحشتناکی نیست،خیلی بده.

خوب شایدم درست میگه حرفهای نسیم حداقل در این مورد بخصوص بهم کمک نمیکرد ازارم میدادن.و مساله مهم اینه که نسیم که داره به من کمک میکنه نباید متحمل رنج بشه نباید باعث بشه یاد خاطرات بدش بیفته.اما من همچنان ارزشمند،دوست داشتنی و قابل احترامم.

این روش که تو هر اتفاقی ،خودم رو از اتفاق جدا کنم و خودم رو ارزشمند بدونم در حالیکه کار بدی کرده،خیلی کمک کننده هست.

حتی همونروز که رفتم فروشگاه و اون خانوم رو دیدم،یه حس خودکم بینی داشتم،به قلبم به احساسم توجه کردم و با خودم حرف زدم و گفتم تو ادم ارزشمندی هستی،تو خوبی زهره

یه بار سایه تو یه پستش نوشته بود خوددوستی چیزی فراتر از رسیدگی به ظاهر و خوراک و پوشاک هست .

من الان توجه به قلبم در حالیکه ناراحتم یا خودمو بد و بی ارزش میدونم برام خیلی موثره.من همچنان که قلبم عمیقا ناراحته،بهش توجه میکنم و با زهره حرف میزنم.کلمه دخترم بیشترین بار احساسی  و عاطفی رو برام داره.

به قلب شکسته ام نگاه میکنم و میگم زهره،دخترم و بغل میکنم خودمو تو ذهنم،اون زهره ای که تو قلبمه و سایز کوچیکه منه،و یا قلبمو،هرچیه تو ذهنم بغل میکنم و اینم راه گشاست برام.

نسیم بهم گفت از خودوستی هاتون بگید

من تو این پست هم از خودوستی گفتم هم از باز شدن گره ها.

راستی یه اتفاق موفقیت امیز دیگه این بود که ما رفته بودیم شهریکه جاریم فعلا ساکنه و سر ظهر بود و همسرم گفت زنگ بزن بریم خونشون.هم به جاریم و هم به برادرشوهرم زنگ زدم و رفتار زشتی داشتن و معلوم بود اصلا حوثله ندارن ما بریم اونجا و دلشون نمیخواد.

اگر قبلا بود خیلی خشمگین میشدم،خیلی کینه به دل میگرفتم.الان ازشون یه ذره ناراحتم اما خشم ندارم.

فقط دیگه اجازه نمیدم جاریم همونطور که خودش دلش میخواد رفتار کنه.هر وقت دلش خواست تحویل بگیره و هر وقت حوصله نداشت کم محلی کنه.

بعد از اون بهم پیام داد و من چندساعت بعد جوابش رو دادم تو دوتا کلمه.

اینم بگم هفته قبلش اومده بودن خونه مادرشوهر و عیددیدنی اومدن خونه ما و من بهترین چیزهایی که داشتم بردم برای پذیرایی.و خوب بودیم باهم.یهو اونجا که زنگ زدم بریم خونشون،پیچید تو جاده به نفع خودش

نسیم بهم گفت جاریت که میگی فلان و بهمان رفتارش خوبه ازش یاد بگیر خوب.قصد داشتم وقتی اسباب کشی کردیم اونجا باهاش رفت و امد کنم.انرژی مثبت مسری هست. با این اوضاع مردد شدم.

در پایان من با همه ایرادها و کیرو گورهایی که دارم از خودم راضیم.دارم خوب پیش میرم.

رلستی نسبت به مادرم خیلی احساس عشق داشتم.یه جا میخواستم جاشو بندازم بخوابه،گفت تشک نمیخواد یه پتو به درد نخور و کهنه هم باشه خوبه .بهش گفتم ،تو باید روی بهترین تشکمون بخوابی،تو نخوابی کی بخوابه.دیگه چیزی نگفت انا فکر کنم خوشحال شد از حرفم

 

 

 

  • زهره ی روان

سلام

میخواستم بعد از اینکه کتاب فعلی رو تموم کردم بیام پست بذارم،اما یه مساله ای پیش اومده که فکر کردم به حرفهای بقیه احتیاج دارم.

وقتی به کلیت قضیه فکر میکنم مسخره بنظرم میاد اما نمیدونم این اضطراب از کجا میاد.

همسر من،برای فروشگاه دوستش کار میکنه،یعنی یه جورایی کار از همسرم،مایه از دوستش.

یه دختری هم اورده که اونجا کار کنه،الان من همش توهم این رو دارم که نکنه بهم خیانت کنه.

همش اضطراب دارم.بعد کلی با خودم حرف میزنم که اینا فقط توهمات ذهن توعه،مگی هرکی هرجا با یه دختری  بود باید خیانت کنه،چرا قبلا که با دخترا کار میکرد این حس رو نداشتم؟

نمیدونم.اونموقع اصلا به ذهنمم نمیرسید خیانت،الان نمیدونم این اضطراب از کجا میاد.

حال ادمی رو دارم که حس میکنه قراره زندگیش از دست بره.

امروز کلی ذهنیاتم رو نوشتم،با پسرم رفتیم بیرون،با یه عده چای دورهمی خوردیم،اضطراب نداشتم اما به محض اینکه تنها میشم یا به همسر و کارش یا اون دختر فکر میکنم استرس ته قلبم میاد.

بارها به خودم گفتم زندگیتو بکن،هروقت از چیزی مطمین شدی میذاری میری.

گرچه فکر نکنم بذارم برم ،چونکه پای رفتن ندارم.

نمیدونم چرا انقدر پررنگ شده،

یه دلیلش شاید خانوادم هستن،انگار به ذهن همه میرسید،تا پسر خواهرم از فروشگاه اومد،خواهرم ازش پرسید دختره چه شکلی بود،خواهرزاده ام گفت حواسم به این چیزا بود،دختره خوشگل نبود.

من خودمم دیروز یه سر رفتم،دختره بنظرم دختر خوش برخورد و اجتماعی بود.همسرمم ازش تعریف میکنه،میگه دختر خوبیه.

یه دلیل دیگش رابطه خراب اینروزهای ماست.همسرم تقریبا دوهفته ای هسی ت که یا شبا نمیاد بخاطر مشغله کاریش یا اگر بیاد دیر موقع میاد،ساعت ۱.۵ ،۲.

چند روز یه بار یه قبل از ظهر خونه میمونه که اونم دعوامون میشه.اون احتمالا انتظار داره حالا که بعد از چند روز وقت استراحت و تفریح  پیدا کرده،به میل خودش باشه.

منم انتظار دارم حالا که بعد از چند روز خونه اومده جبران نبودنش رو بکنه و بیشتر همسری و پدری کنه و به خواسته من اهمیت بده.

اینها باعث دعواهای بدی میشن.

 

بنظرم رسید باید با همسرم حرف بزنم،نه مستقیما در مورد دختره،بطور کلی بگم نگرانم و دختره رو هم بگم مثلا این هم میتونه باشه.

دلم میخواد یکی بهم قوت قلب بده که اتفاقی نمیفته،میشه باهام حرف بزنید؟

  • زهره ی روان

امشب یه دختر از فامیلامون خودسوزی کرده،با پسرخالش ازدواج کرده و اونم جنوبیه.

حدود بیست سال پیش هم باز یه دختر دیگه از اشناهامون و هم محله ایمون،خودسوزی کرد.

امشب که همه تو شوک این خبر دور هم جمع بوذیم گفتم انگار هر دختری دادیم به گرمسیر(جنوب) اخر عاقبت خوبی نداشته.

همه گفتن اره،یه دختر خاله دارم که یه ساعت با خونه ما فاصله داره،خونه من.

خواهرم گفت اره اون دختر خاله هم انقدر روحیه اش خرابه و حالش بده چندان با مرده فرق نداره.

گفتم دختر سرحدی(سردسیر) نمیتونه با گرمسیر بسازه.

تو ماشین خواهرم بودیم،برادرم نم تو ماشین خودش،نزدیکای خونه بهمون رسید،گفت اگر یکی از شماها زندگی براش سخت شد،خودکشی نکنید،برگردید،من براتون خونه جدا رهن میکنم یه کارت پرپولم میدم.

من غمگین شدم،عمیقا رگه های غم رو تو قلبم حس کردم.به خودم گرفتم حرف رو.شاید.

داداشم گفت به بقیه خواهرها هم بگید.

خواهرکوچیکه گفت نترس ماها هرکدوم یه مردیم،ازپس زندگیمون برمیام.

اومد خونه برای خواهر ۲ تعریف کرد.با خنده.

خواهر ۲ گفت به داداش بگو یه وقت برمیگردیم اینجا تو کارت رو پرپول نمیکنی،باز مجبور میشیم خودکشی کنیم.بیخیال بذار خونه شوهر خوذکشی کتم گردن تو نباشه😁😁

من خنذم گرفت،خودم قاطی شدم و شوخی کردم.بعد لحظه یه جرقه زد تو دهنم.

از کی تا الان من یاد گرفتم با تمام بیمارای روحی دنیا همذات پنداری کنم.

 

طولانیه منظورمو برسونم.

من اون سال که خونه مادرشوهرم بودم،۶ ماه اخر جاریم،نزدیکای خونه مادرشوهر خونه رهن کرد.شوهرش با شوهر من میرفتن سرکار.خواهرشوهر و جاری تازه عروس بودن.من دوتا بچه داشتم.۲۴ ساعت دخترم بغلم بود،

من فکر نمیکنم من بعد از زایمان افسرده شدم.چون اوج ناراحتیم از ۶ ۷ ماه بعد شروع شد.از وقتی جاریم اومد تو شهرمون.

برادرشوهر و شوهزم صبح زود میرفتن سرکار،ساعت ۸۹ ۱۰ ۱۱ میومدن.جاری تنها بود هر روز برای ناهار میومد خونه تا اومدن شوهرش همونجا بود،شب که شوهرش میومد میرفتن خونشون.خواهرشوهرم هر روز ناهار میومد اونجا تا بعد شام.دقیقا سر ناهار سروکلشون پیدا میشد.

۲۴ ساعت درازکش بودن و باهم میگفتن و  میخندیدن.من تو حاشیه بودم.هم بخاطر بچه ها ،هم اینکه جاریم اخلاقش طوری بود که اون ادما رو جذب خوذش میکرد،میگفت میخندید.منم نه طرف صحبتش بودم،نه خنذم میومد به حرفاش.

گفتم قبلا تو تله طرد اجتماعی هم هستم.دقیقا همون فضای طرد شدگی ،برام تداعی و تکرار میشد.

حسودیم میشد بهش.ناراحت بودم از اینکه افسار ارتباطات دستم نیست.نمیتونم ارتباط درست بگیرم.

شبها که شوهرم با برادرشوهر میومدن خونه،برادرشوهرم هرجا که جاریم بود میرفت کنارش مینشست،شوهر من میرفت جلو تلویزیون.

روزهای سخت و وحشتناکی بود.من بخاطر ضعف هام و البته نادونی همسرم،تو جهنم زندگی میکردم.

یه شب یادمه قهر کردم ساکمو بستم بهش گفتم دارن میان دنبالم منو بزسون لب جاده،میخوام برم خونه مادرم.تا رسبدیم اتوبوس رفته بود.چونکه اونقدر تو رفتن مصمم نبودم که خودمو به موقع برسونم.برم بگم چی،قهر کردم،اخرش چی میخواست بشه؟هیچکس جز خودم،برای من نمیتونست تصمیم خوبی بگیره.

بیشتر انگار میخواستم همسر رو متوجه کنم یا بترسونم.وقتی تو جاده هم یکم با هم دعوا کردیم تو راه برگشت که دیدم متوجه هیچی نشده و منم دارم برمیگردم بالاخره نطقم باز شد و بهش  گفتم داشتم میرفتم خونه بابام برای قهر.

گفتم چه فرقی بین من با مادر و خواهرت هست.همونقدر که با اونا حرف میزنی،همون رفتاری که با خواهرت داری با منم داری.

بهم گفت تو همیشه عصبانی هستی کجا بیام پیشت.شاید راست بگه شایدم توجیه میکرد نمیدونم.من وقتی رفتار برادرشوهر رو میدیدم عمیقا ناراحت میشدم و تشنه محبت.

سر اخر ازم معذرت خواهی کرد،شاید حق با من بود شایدم بخاطر اینکه من تبحر دارم تو این مساله که خودم رو قربانی جلوه بدم و طرفم ظالم و بهش احساس گناه بدم.اینم نمیدونم.

مساله اینه که من هنوز بخاطر اون سال از دست همسرم عصبانیم.

تو خیالاتم دلم میخواد یک زن مستقل از نظر احساسی باشم.و همیشه هم تصورم اینه یه روزی همسرمو ول میکنم میرم،بدون هیچ ناراحتی و وابستگی.

انگار میخوام انتقام بگیرم.انتقام همه این سالهای ندیدن رو‌.

حالا از اونسالی که من خودم رو طرد شده دیدم و بعد رفتم تو لاک خودم،یه جورایی انگار عادت کردم به این خو نگرفتن،به این افسردگی،به این تو لاک رفتن.به این غمگین بودن.

برای چی من باید سر قضیه خودسوزی زن فامیل،انقدر حس کنم درکش میکنم.فکر کنم روی سخن داداشم با من بوده.درجایی که بقیه خواهرها که مشکلاتشون هزار برابر منه،به مسخره بازی بگیرن و بگن و بخندن و من باز خودمو طرد شده ببینم.حرفی برای خندیدن نداشته باشم.

من فکر میکتم من عادت کردم.

امشب برای اولین بار،یکم از حال دلم رو برای خانواده رو کردم.خواهر کوچیکه گفت چرا چند روز نرفتی خونه خواهر بزرگه،گفتم بهم خوش نمیگذشت.

بعد دیدم شاید فکر دیگه کنه،گفتم مساله خواهر بزرگه نیست،مساله اینه که به من هیچ جا خوش نمیگذره.

ساکت شد.فکر کردم نباید میگفتم.اما بعدش گفتم چرا همیشه پنهون کاری.

امشب از اول پست تا حالا اشکام سرازیرن،میدونید چرا،چون خودمو بدبخت میبینم و با اون زن خودسوز و با همه افسرده ها ،همذات پنداری دارم.فکر میکنم حالشون رو میفهمم.

بعد یه حدس دیگه هم که زدم این بود که به این خاطر من به این حال بد عادت کردم و موندگار شد،که شرایطم هم مناسبم نبود.

من ادم تنها بودن نیستم.من جمع رو دوست دارم.من از خونه داری بدم میاد،من تو اجتماع بودن رو دوست دارم.

گیریم زبان بخونم و کتاب بخونم و خودمو غرق کنم تو فیلم دیدن،اینا شاید کمک کنن حالم بدتر نشه.منو به خواسته روحیه ام نمیرسونن.

من شدم یه زن خونه دار ته نقشه کشور،که هیچ دلخوشی بیرون از خونه اش نداره،به هیچ جایی دلش گرم نیست.

نمیتونم بابا،تنهایی زندگی کزدن سخته.گیرم که با بچه ها هم درگیر نباشم.

با شوهری که نیست و تازگیا انگار زیادم مهم نیست که نیست.نه که من قوی شدم،نه عادت کردم به نبودنش.بودنش هم زیاد مهم نیست.اگر بیای از حال بدت بگی ،احتمالا غرغر کنه،یا مثلا بگه من نمیدونم تو چته،پس بقیه زنا چکار میکنن.خلاصه حرفی بزنه که پشیمون کنه از حرف زدن.

امشب که بهش پیام دادم ،با وجودیکه قصد قبلی داشتم که نگم،تمیدونم چرا یهو جریان این زن فامیل رو گفتم.

بی نهایت دلم میخواست براش بنویسم فکر کنم منم روزی همینکارو بکنم.اما نگفتم.فکر میکنم حقش نیست.

من فقط همزادپنداری میکنم،فکر هم نمیکنم.فقط حس میکنم یه کپی کمرنگ از حس های اون زن رو دارم

بد حالا میدونید جای غریب ماجرا چیه

چرا الان که تو جمعم،تنهام

چرا نمیتونم مثل قبلنا،بگم بخندم،چرا تو خودمم،چرا خودم نیستم،چیو قایم میکنم.

یعنی الان تو جمع هم نمیتونم ارتباط بگیرم.انگار.دقیقا نمیدونم.مطمئن نیستم.جمعی ندیدم بجز خواهرهام.بنظرم میاد.

 

 

 

  • زهره ی روان

سلام

سلام به نسیم سایه و مینا.

شما سه نفر بنظرم تنها کسایی هستید که میخونید.

از حدود دوهفته پیش بشدت بی حوصله بودم،به شدت زور میزدم صبح رو به شب برسونم،سعی میکردم حالم رو خوب کنم اما موقتی بودن.

با بچه ها هم بد رفتاری میکردم.

یه روز داشتم کتاب حکایت دولت و فرزانگی رو میخوندم ،داشت در مورد رویا میگفت.دقیق یادم نمیاد.

اها میگفت باید شغلی رو داشته باشی که عاشقش باشی،چون اگر عاشق شغلت باشی کارکردنهای مداوم که لازمه پولدار شدنه اذیتت نمیکنه،کیف میکنی.

فکر کردم کدوم کاره که علاقه دارم.دیدم کاریه که در ارتباط با ادما باشم.ارتباط با ادما بهم انرژی و شوق میده.

من قبلا تو قرض الحسنه کار میکردم،با کلی ادم که میومدن برای وام.نمیدونید چقدر عشق میکردم .خوشحال میشدم جواب ادما رو بدم باهاشون حرف بزنم.کارشون رو راه بندازم.تو شرکت تو بخش فروش بودم.کانلا متوجه انرژی مثبتی که به طرف تزریق میکردم و البته از همون طرف مقابل میگرفتم میشدم.

اینها مربوط به ۲۳تا ۲۶ سالگی هستن.

خوب من فکر میکردم بعد از اینکه دخترم رفت مدرسه بخوام برم سرکار اما فکر میکنم تخصصی ندارم و باید برم دنبال تخصص بعد درامد.

فکر کردم چرا تو ریاضی که موفق نبودم ادامه ندم

بعد از اینکه خانم دکتر که قبلا براش کار میکردم رو دیدم،که چطور گاهی اصلا شبا نمیخوابه یا اگر بخوابه در حد دو سه ساعت،و اینکه چقدر عاشق کارشه

فکر کردم شاید بهتر باشه رشته ای رو بخونم که در ارتباط با مردم باشه.

ریاضی خوندن ،کاریه که فقط پشت درهای بسته صورت میگیره و من یا باید سمبل کنم و بپرم بیرون و زجر بکشم یا خودمو حبس کنم و زجر بکشم تا به موفقیت برسم.پس انگار راه من نیست.گرچه به ریاضی خوندن علاقه دارم،اما بطور مداوم حالمو خراب میکنه.

خانم دکتر دکترای صنایع داره و تو کارخونه ها و شرکت های نفتی،مشاور یا ...هست.

چیزیه که انگار با ادما ارتباط داره،حالا دقیقم نمیدونم چون یه بارم ویدئو فرستاد که تو اتاقش تو کارخونه در رو بسته و سرش بشدت شلوغه.یعنی دقیق نمیدونم ارتباطش چقدره با ادما.

چقدر حاشیه گفتم.

خلاصه داشتم کتابو میخوندم و همچنان که این فکرها از سرم میگذشت یه رویایی برای خودم بافتم با این مضمون که یکی دوسال اینده رو صرف زبان خوندن و درامدزایی از طریق پیج فروش پوشاک میکنم.

بعد که پیج به درامد رسید و بچه ها بزرگ شدن،درامد پیج رو میدم به یکی بیاد نظافت و پخت و پز کنه و منو از خانه داری نجات بدهگاخ که چقدر از تمیز کاری بدم میاد،از ظرف شستن،گاز پاک کردن،ریخت و پاشای بقیه رو جمع کردن.از اخریه بی نهایت نفرت دارم.

از خانه داری که رها شدم میرم دانشگاه و درسمو میخونم.

انقدر این فکر انرژی بهم تزریق کرد در حالیکه از قبلش از بی حوصلگی رمق نداشتم،به بچه ها گفتم بیاید ببرمتون بستنی بخرم و ببرمتون پارک.(میدونم بی احتیاطی میکنم اما تنها سوپاپ و راه تمدد اعصاب بچه ها و منه.یعنی حال هردومون خوب میشه .بیشتر وقتایی میرم اولا دخترم گیر داده که بریم و خودمم حالم بده و حوصله بچه ها رو ندارم.میبرم که بازی کنن و منم یه ساعت تو حال خودم باشم.)

خوب اینا همش وصف العیشه،همه پولها دست همسر هست و بهم حتی اون سرمایه اولیه رو نمیده که مت بخوام پیج بزنم و خیال پلوم رو هم بزنم.😄😄

منم نمیدونم چرا هربار میگه صبر کن بیشتر صبر میکنم انگار میترسمم.چون حمایتمم نمیکنه و کلا مخالفه.

خوب بی حوصلگی ادامه داشت،به این صورت که گاهی بود و گاهی نبود اما بصورت پیش زمینه بود.

یه روز رفتم خونه جاریم.بهش گفتم امروز اومدم که بهت سر بزنم.

تصمیم گرفتم باهاش صادقانه رفتار کنم تا بتونم رابطه رو درست کنم.

حالم بد شد خونشون.ادمی نیست که به رابطه صادقانه جواب بده،یه اخلاقایی برپایه دروغ و پز دادن و خودبرترنشون دادن داره که احساس میکنم از بچگیش میاره  و کاملا تثبیت شده و تو همه خانوادش این اخلاق هست.مخصوصا اون خواهرش که خیلی دنباله روش هست.

حالم بد شد چون مدلش اینجوریه که از چیزای بد خودش تعریف کنه که من زورم میگیره و اعصابم خورد میشه انقدر شر و ور میبافه و چیزهای بد دیگران رو رک بهش بگه که اینم عصبیم میکنه.

البته میدونم من باید اونقدر قوی باشم که به خودم نگیرم اما خوب نشد.انرژی خوب اول صبحم،رفت.همون ساعت ۱۱ ۱۲ ته کشیده بود و دلم میخواست از خونشون فرار کنم.

اومدم خونه با انرژی صفر.چند روز پشت سرهم بی حوصله بودم انقدری که انگار شیره جونم رو کشیده باشن و هیچ انگیزه ای نداشته باشن.

با خودم میگفتم برم خونه مامانم،بعد میگفتم نه باید تو تنهایی حالتو خوب کنی و ولش کن و ...نمیدونم چرا برای خونه مامانم رفتن بصورت ناخوادگاه مقاومت میکنم.

بعد به خودم گفتم خوب الان که نشدی اون ادم مستقله ، از،شرایط و موقعیت استفاده کن و برو خونه مامان.شاید این حال گند دست از سرم برداشت.

بچه ها من الان خونه مامانم هستم.۶ روزه.از بی حوصلگیم نگم براتون که بیشتر شد اما کمتر نشد.

زور میزنم حالمو خوب کنم اما از این زور زدنه هم خسته ام.رابطه ام با پدرمادرم عالیه.

اما خودم حتی حوصله خندیدن هم ندارم.رفتم شلوار بخرم انقدر که حوصله نداشتم پرو کنم برگشتم.

نسیم،سایه،مینا ،من خسته ام از این زور زدن برای حال خوب.از این زور زدن برای شادی،

خسته ام از این بی حوصلگی مزخرف،از اینستاگردی حال بهم زن برای فرار از بی حوصلگی.

 

گاهی یاد حرف سایه میفتم که میگفت عجله نکن بذار اروم رد بشه.

اما سایه من تنها نیستم.این دوتا بچه اگر حالم خراب باشه،بیشتر اذیت میکنن.حال اونا هم خراب میشه و بیشتر بهونه میارن و اذیتم میکنن ،باز حال بدم بدتر میشه،سرشون داد میزنم،شاید هم بزنم‌.بشدت گاهی دلم میخواد بزنمشون.

داد میزنم حالشون بدتر میشه،حال بدشون رو به من میدن.تو یه لوپ حال خراب کن میفتیم .من نمیتونم بپذیرم و اروم اروم رد کنم.

این‌چند روز فهمیدم که دیگه چندان عجله نکنم که از شهر همسر بیایم بیرون.اسمون همه جا یک رنگه.وقتی حوصله ندارم حتی حوصله جمع خواهرها و خواهرزاده ها رو هم ندارم.بهونه نکنم که اونجا دوست و همصحبت ندارم .

این چند روز دارم به دکتر روانپزشک فکر میکنم.نمیدونم برم یا نه

 

 

 

 

 

 

  • زهره ی روان

سلام

خوبید

مدتهاست ننوشتم و دیگه نمیخوام اون مدلی بنویسم،بشدت انرژی ازم میگرفت.

من بعد از ننوشتن،حالم رو به بهبود بود و تقریبا تو هفته اخیر دیگه میشه گفت خوبم یا خیلی خوب

نشون به اون نشون که هم رفتار بچه ها و مخصوصا دخترم بهتره ،هم من عشق بیشتری نسبت بهش تو قلبم حس میکنم.😁😁

قرار شده اینجا از کتابها بگم،

کتاب چهار میثاق رو خوندم .چه خوشحالم که خوندم.

انگار برای من نوشته،فقط من احساس میکنم قبل همه ی این کتابها،من باید کتاب شجاعت رو بخونم،چون شجاعت عمل به گفته های کتاب رو ندارم.

کتاب شجاعت رو هم خریده بودم بنظرم،نمیدونم اشتباه شده اصلا خبری نیست،همه کتابها رسیدن جز شجاعت،اما من اولین کتابی که خریدم همین بود بنظرم،شایدم ۴ میثاق بود،نمیدونم،باید زنگ بزنم پشتیبانی.

بطور کلی گفته تو با باورهایی رزرگ شدی که بقیه تو مغژت فرو کردن،بیا و میثاق های جدیدی با خودت ببند و با اونا زندگی کن.

الان یه سوال برام پیش اومد ،وقتی میگه با میثاقهای دیگران زندگی میکنی چرا بعدش میاد دوباره خودش میثاق جدید پیشنهاد میده،چرا نمیگه برو میثاقهات رو پیوا کن،از کجا درستی میثاقهای خودشو تضمین میکنه،پدرو مادر و جامعه هم فکر میکردند میثاقهاشون درسته که به ما یاد دادن؟

 

میثاق اول میگه کلامتون معصوم باشه

یعنی با زبون کسیو ازار ندید

خوب این یه حرف تکراریه اما نکته ای باعث شد حرفش بر جانم بشینه اینه که گفته بود اگر کلامتون سمی باشه،وعشق نباشه،طرف مقابلتون رو ناراحت و زخمی میکنید و اون نمیتونه دیگه بهتون عشق بده،یعنی بخاطر خودتون هم شده سمی نباشید.

میثاق دوم میگه،هیچ چیز را به خود نگیرید

این جمله برای من مثل اب رو اتیشه

میدونید چرا چون من همه چیز رو به خودم میگیرم ،چه مربوط باشه چه نباشه.

در مواقعی من تو رفتار و افکار ادمهای دور و برم کنکاش میکنم تا چیزی رو پیدا کنم که بفهمم منو دوست ندارن،یا با من بده یا دشمنه یا خیر منو نمیخواد،بجز خانواده خودم البته.

الان تنها کسایی که باهاشون ارتباط دارم مادرشوهر و خواهرسوهر و دوتا هم عروسم هستن.

بعد من همیشه همه چیزو به خودم میگیرم،سریعم ناراحت میشم،یعنی بهم میریزما،چقدر خوبه ادم به خودش نگیره.

میدونی هم عروس من این اخلاق خوب رو خیلی زیاد داره،اصلا به خودش نمیگیره،خیلی کم ناراحت میشه از حرفهای بقیه،البته خودشم خیلی زخم میزنه اما ته زخمهاش خشم نیست،میزنه چون مدلش اینه،فکر نمیکنه طرفش ناراحت میشه،رک هست.

هم عروسم از لحاظ شخصیتی چیزی نداره،یه ادم کاملا معمولی ،اما دروغگو،اهل پز دادن،بی معرفت،رک،مسخره کن،از اونا که ادما رو بذاره زیر ذره بین تا یه چیز دریاره و بخنده یا بعدا اداش رو دربیاره،

اما چندتا اخلاق بی نهایت عالی داره که بهش ارث رسیده و تلاشی نکرده،فقط خوش شانس بوده تو محیطی بزرگ شده که این اخلاقای خوب رو ازش گرفته.

اصلا روی مشکل و غم تمرکز نمیکنه و به خودش نمیگیره،دنبال شادی و خندیدن هست ولو با مسخره کردن اطرافیان غایب،حرفهای ناراحت کننده رو به خودش نمیگیره در اغلب موارد و بطور کلی انرژی مثبت هست و وقتی پیششی خود به خود حالت بهتره،چون خنده ها و شوخی هاش،تو رو هم وادار به شوخ بودن و خندیدن میکنه.و اینها چیزهای خوبی هستن که در اون هست و در من نیست یا کم هست و من بهش حسودی میکنم.حتی توان کنترل رو حسادتم رو ندارم،هزاران بار به خودم گفتم به من چه،یا احساس عشق داشتم نسبت بهش اما حسادته نمیذاره رابطه سالم و بدون گره باهاش داشته باشم وگرنه خودمم متوجه میشم اونم تمایل داره با من باشه و باهام حرف بزنه.

مثلا اوندفعه اومد پیشم گفت بیا از خونه مادرت تعریف کن،خوش گذشت،خواهرت چطوره،زهره من خیلی از خلاق خواهرت خوشم میاد،خیلی خوبه.

اون روی خواهر کوچیکم که شوهرش زندانه،کراش داره یه جورایی😄😄

خواهرم دختر قدبلند و کمرباریک و خوشگل و خوش پوش هست،وضع مالیشم خوبه خداروشکر،البته به لطف کارکردنای خودش،راحت خرج میکنه.هم عروسم از باطن زندگی خواهرم خبر نداره.

چند روز پیش دوباره ۴ صبح از خواب بیدار شدم و به خواهرم فکر میکردم،چنان براش ناراحت بودم که یه چیزی توی مرکز شکمم ،یه جوری بود.

همون حسی که کتاب ۴میثاق یه جا تعریف کرده بود و من خیلی نمیتونم توضیحش بدم،همون حسی که از ناراحتی زیاد میپیچه توی مرکز شکم و بعد پخش میشه.

خواهر بزرگم گفت شوهرش هر روز از زندان بهش زنگ میزنه و گریه میکنه و التماس که  یه کاری برام بکن،منو بیار بیرون.

خواهرمم از این دادستان به اون پزشک قانونی از اونجا پیش فلان دکتر روانپزشک و و و 

خودشم اومده خونه مامان بابام،مامان بابای سمی مون.

خواهرم نمونه کامل یه ادم گرفتار در تله مطیع بودنه،حتی قدرت تشخیص و تصمیم گیری نداره،یه ادم به معنای کامل له شده زیر فشار شوهرش و خانواده خودمون.

من واقعا نمیدونم چه کاری ازم برمیاد،بخاطر کارهای شوهرش ،نمیتونه بیاد خونمون بمونه،چون دستش بنده همش.

اما بی نهایت ناراحتم،میدونید چرا

ناراحتیم شرایط فعلیش نیست،خوب این شرایط دیر یا زود تموم میشه،ناراحتیم زندگی کردن با یه شوهر بی شعور و مریض و افسرده و دوقطبی و رفیق باز هست،ادمی که بویی از زندگی مشترک نبرده،حتی نمیره دو کیلو میوه بخره بیاره،میگه خودت برو،یا صدبار باید بگی تا بره.

بگذریم.

میثاق دومم بی نهایت دوست داشتم،ماچ بهتون بابت معرفی این کتاب خوب.

میثاق سوم میگه تصورات ذهنی نداشته باشیدگ

اصلا اقای میگوئل این کتابو فقط برای من نوشته.انگار میدونسته زهره نامی هست که دقیقا همین مشکلات رو داره.

میگه برای اینکه تصورات یا همون نشخوار ذهنی رو بذارید کنید باید شفاف و صریح سوال بپرسید،باید ترس از نپرسیدن رو کنار بذارید.

اینجاست که احساس میکنم به کتاب شهامت نیاز دارم تا بهم کمک کنه ترسها و خجالت هام رو بذارم کنار.

مثلا از همسرم بپرسم وقتی نمیای پیشم بشینی احساس میکنم برات چندان اهمیت ندارم یا اولویت زندگیت نیستم،یا هر سوال ساده دیگه که نپرسیدنش باعث کلی داستان ذهنی و خشم و نفرت و بلعیده شدن حال خوب میشه.

میثاق چهارم میگه نهایت تلاشتان رو بکتید،نه بیشتر نه کمتر.

اولش که میگفت نه بیشتر،تو ذهنم درگیر بودم که چی میگه،نهایت بیشترین چیز هرچیزیه،دبگه بیشتر از اون وجود نداره و اگر باشه میشه همون نهایت،اونوقت یعنی چی که بیشتر از بی نهایت نباشه.

توی ریاضی هر چیزی که بزرگتر از بی نهایت باشه :یک عبارت غلط محسوب میشه.

بعدا فهمیدم منظورش اینه بیشترین تلاش در حد و اندازه و دسع خودتون.

یعنی زندگی رو نذارید کنار،زندگی کنید ،عشق بدید،کنارش این تمرینها رو انجام بدید تا اونجایی که میتونید.

این حرفش باز خیلی کمک کننده بود.البته قبلا شما هم کفته بودید مخصوصا سایه عزیزم چندین بار گفته بود که عجله نکن،ارام،ارام.

اما من عجله داشتم و دارم و دلم میخواد زودتر برسم،دلم میخواد زودتر از رنج های ذهنی خودم رها بشم ،روان باشم.بیشترین دلیلم هم زندگی بچه ها و بعد همسرم هست.

مخصوصا بچه ها.پدرشون رو خیلی کم میبینن شبی یا دوشب یکبار یکی دوساعت.اونم بیشتر حضور فیزیکی داره.بچه ها همچنان همه کارها و نیازهاشون رو پیش من میارن.حتی عشق و عاطفه.

اگر اتفاقی برای هر کدومشون بیفته،دوست دارن بغل من باشن،هم پسرم هم دخترم.

حتی دخترا که بابایی هستن،دوستش داره ،خیلی زیاد ولی مامانی هست نه بابایی.

قبل از فشرده بودن کارهاش هم همینطور چرا من وقتی مینویسم حالم بد میشه.

من اینجا از دردهام مینویسم و نوشتنش باعث میشه بهش فکر کنم و حال بدم بمونه.انرژی خوب اول پستم الان نصف شده.

خوب پس بذارید با یه خبر خوب پست رو ببندم که حال هممون بهتر بشه‌.

من دیروز با همسرم رفتم بهبهان.بچه ها رو هم بردیم.

روز خوبی دود با وجودیکه اتفاقات خوبی نیفتاد.

من مثل قبلنا بی قرار و بی حوصله و عصبی نمیشدم از شرایط بد.بهتر میتونستم تحمل کنم و حال هممون رو هم خوب نگه دارم.(بخاطر اینه که عجله دارم زود خوب شم،حال اونا وابسته به حال منه).

و به خودمم خوش گذشت.

توی راه برگشت هم با همسرم در مورد کتاب ۵ زبان عشق صحبت کردم.و خلاصه کتاب رو براش گفتم و دونه دونه ازش میپرسیدم مثلا سخن تایید امیز بگم احساس عشق میکنی؟

هدیه بدم؟

تماس بدنی

گفت دوست نداره شبا کسی بهش بچسبه😁😁😁

حتی بچه ها،معذبه و خوابش نمیبره.

و تماس بدنی موقع خواب رو دوست نداده.

تازه از مامان مینا یادگرفته بودم شبا نوازشش کنم تا خوابمون ببره ها😅😅😅

 

زد تو برجکم😁😁

 

 

 

 

  • زهره ی روان

من و همسرم اشتی کردیم،همینجوری،زنگ زدم و بهش گفتم پول بریز به حسابم،و اونم عادی برخورد کرد.شب که اومد خونه من داشتم میوه ها رو میشستم،متوجه اومدنش نشدم.

قبلنا که هنوز عروسی نکرده بودیم یه بار گفتم هر وقت قهر کنم چکار میکنی،گفت اروم میام از پشت سرت بغلت میکنم غافلگیر بشی قهرت یادت بره.

هیچوقت اینکارو نکرده بود.

یه بار بهش گفتم یادته اونموقع ها این حرفو میزدی 

دیشب دیدم اروم اروم داره میاد،احتمالا میخواسته بیاد بغلم کنه بخاطر قهر صبحم.

من پشت اپن دیدمش و نشد نقشه اش عملی بشه.

ما اشتی کردیم باهم خوبیم فعلا اما من انقدر اینجا سرزنش میشم حالم بده،هنوزم حالم بده،

من بارها گفتم وبلاگ باعث ادامه دار شدن حال بدم میشه.

انقدر که حس من مقصرم من بدم از اینجا میگیرم.

من به خودی خود ادم خود سرزنشگری هستم.

اونسال که خونه مادرشوهرم بودم مادرشوهر و پدرشوهر حرفشون میشد من ته قلبم یه حس من مقصرم داشتم،بچه هاشون مشکل دار میشدن و مادرشوهر حرص میخورد من یه احساس من مقصرم یا حالا من باید چکار کنم داشتم.

میخوام بگم انقدررر بی معنی.

حالا الانم جایی که فکر میکنم مقصر نیستم میبینم مقصرم،من مقصرم چون نمیرم خرید،چون بچه ها رو درست تربیت نمیکنم چون قهر میکنم چون دعوا میکنم چون هیچکار نمیکنم وقت تلف میکنم و و و 

کوه بزرگی از خودسرزنشگری و حس منفی بهم میده که از قهر صبحم با شوهرم انرژیش بیشتره.

الان از ۴ صبحه بیدارم.یه حس بد دیگه هم دارم.بعد از اون خوابم،و متاثر از حرفهای اینجا،همش حس میکنم یه روز شوهرم ولم میکنه میره،چون من بدم،

اونم نیاد منو مقصر میکنه،

چرا بچه ها این وسیله ها رو خراب کردن،چرا حوله رو انداخته تو حیاط.

دیروز بعد از ظهر یه سبد چای و خوردنی برداشتم با بچه ها رفتیم تو طبیعت،یک کئلومتری فاصله داشت،سعی میکردم حالمو خوب کنم،بی نهایت غمگین بودمگ

من صبح تا حدودی با خودم کنار اومده بودم.قبل از اینکه بیشتر بگه و من قهر کنم تو دلم گفتمخوب نمیرسه اشکال نداره خودم میرم،نمیذارم حالمو خراب کنه،همون جریان مسئولیت ۱۰۰ درصد رو تو ذهنم مرور کردم،این باعث شد ازش خشم و توقع نداشته باشم و حالم بد نشه.نمیدونم چی طد که بحثمون ادامه پیدا کرد و اون گفت من فقط مادرمو میبینم و باقی ماجرا

حالم بعدش بشدت بد بود،به هر دری میزدم نمیشد،رفتم مرغ گرفتم ،توی راه سر کوچه یکم نشستم و به صدای کنجشکها و سکوت و صدای ماشینا گوش کردم.گفتم امروز رو فقط تو لحظه حال زندگی میکنم تا غمم از یادم بره.اما یادم رفت.بعد که اومدم و اون پیام رو برای شوهرم دادم از بار حرفهای گفته نشده و حق ضایع شده ام کم شد و سبکتر شدم.اما همچنان حالم بد بود،کباب درست کردم،البته پسرم درست کرد،من اخراش رفتم.بنظرم بدمزه ترین غذای دنیا بود،اصلا نخوردم.

بعد از اینکه حیاط رو گربه شور کردم،چای دم کردم بریم.ده بارم اینوسط با دخترم درگیر بودم،چون یکی از اتاقا و انباری شده انبار وسایل همسرم و ایندفعه شیر موز و کلوچه و ادامس بود و هی میرفت برمیداشت و باید چک و چونه میزدم نکن،هم چون غذا نمیخورد هم چون بی رویه ادامس برمیداشتن.

بعدش بردمشون با اب لوله بازی کردن.کنار خونمون مزرعه هست و لوله از چاه میاد که زمینو ابیاری کنه.

خوب بودم حالم خوب بود.

فکر کردم باید کارهایی بکنم که حالمو خوب میکنه،میوه هم داشت تموم میشد اما من بیشتر بخاطر این رفتم که حالم خوب بشه،

رفتم خرید کردم و روی فلش فیلم ریختم،برگشتم داشتم میوه ها رو میشستم که همسرم اومد.

حالم چندان بد نبود هرچند که یه لایه غم ته قلبم بود،اما خوب بود تازه داشت اثار جسمانی حال بد صبح بهم معلوم میشد،مادرد شدید جشم درد و سردرد و پف شدن زیر چشمام و خستگی بیش از حد.

تو راه همش فکر میکردم یه ادم چقدر میتونه به خودش ظلم کنه که من میکنم.اینهمه درد جسمی بخاطر چی

خوب بودیم هرچند عشقولانه نبودیم،هرچند من غمگین بودم احتمالا بخاطر شماتت از اینجا و حس اینو دارم که همسرم رو یه روزی از دست میدم بخاطر رفتارم.

شب که باز دیدم با خستگی داره کارتن جابجا میکنه تو دلم گفتم این مرد برای کی داره انقدر تلاش میکنه،چته تو

رفتم پیام صبحم رو پاک کنم،نشد،بهش گفتم گوشیتو بده ،گفت چکار داری گفتم صبح بهت پیام دادم میخوام پاک کنم،نخونده بودش هنوز،تازه بیشتر دلش خواست بخونه ،رو گوشیش پیامم نبود چون اونموقع هنوز اینترنت نداشت،گفت گوشیتو بده از روش بخونم،چی گفتی،حتما بهم فحش دادی؟

بعدش دیدم پیامم رو خونده.

 

تو اون پیام یه جا براش نوشتم وقتی من ناراحتم دودش توی چشم بچه ها و خودت هم میره،

بهش گفتم دعوای ما برد و باخت نیست،دو سر برد یا دو سر باخته.

دیشب خیلی سعی کردم به ذهنم بسپرم چکار کردم که بیکار نمیشم.

دخترم پوست موزها رو ریخته بود تو خونه،موزهاشو هم نخورده بود،اونا رو جمع کردم،دخترم گفت اب انار میخوام،تو لیوان اب انار رو گرفتم و انارم گذاشتم تو بشقاب گفتم تو این بخور تا نریزه تو خونمون،بعد دیدم انار رو بدون بشقاب دستش گرفته برده ریخته توی اتاق.بهش گفتم بیا کمک کن اما یه دون انار جمع کرد بعد رفت سوار ماشین شد.

چند تا از این گیره برچسب دارها گرفته رودم برای وسایل همسر،پسرم گفت چیه برلش توضیح دادم چیه و چجوری باید بچسبونی،

بعد دیدم بهم میگه حولمو بهم بده،بعدا متوجه شدم همه گیره ها رو زده به دیوار اتاقش و وسایل خودش شامل حکله و کیف و ... رو اویزون کرده.

دخترمم میگفت حوله میخوام،حوله بابارو،چون حوله بابا جدید بود،بهش دادم بعد دیدم انداخته تو حال،وقت نشد بردارم نفهمیدم کی برده انداخته تو حیاط شایدم دختر عمه اش برده..

بعدم بچه ها با بابلشون رفتن خونه مادربزرگ،من شام درست کردم،میوه ها رو شستم،نمک دون جدید خریدم پسرم گفت میخوام نمک بریزم دیده بود داره میریزه و رو کابینت پر نمکه گفت بیا بریز،کور شم،ترسیده بود شاید دعواش کنم چرا ریختی،باید میذاشتم خودش بریزه تو نمکدون هرچند از اینور اونورش بریزه رو زمین.

بعد بهشون شام دادم،یه عادت بدشون اینه کا سر سفره نمیان.چون کم غذا و بد غذا هستن میگفتم بذار بخوره ولش کن،البته بیشتر چون روی اونومبل کارتون میبینن و خوردنی میخورن،گاهی وعده های اصلی رو میخورن.دیشب به دخترم گفتم بیا شام بخور گفت نمیخوام،ناهارم نخورده بود،گفتم بیارم اونجا گفت اره،بردم رو مبل،کم خورده بود،بیشتر ریخته بود و یکی از دلایلی که مبلمون رو عوض نمیکنم اینه که الان نمیتونم مبل نو استفاده کنم بخاطر بچه ها،این مبله قهوه ایه و دلمم نمیسوزه هرچقدر کثبف یا خراب بشه،فوقش کثیف بشه جلد هاش رو درمیارم و میشورم.

بعدم مسواک زدن و خوابیدن،وقت خوابشون همسرم از خونه مادرش اومد،داشتم بچه ها رو میخوابوندم،گفت دلستر هست گفتم اره تو یخچال،بعد دید یخ زده،غداشم سرد شده بود،اعصابش خورد شد،بهم گفت هی بهم میگی غر میزنی هم میخوام نزنم نمیشه.

دلستر رو من دو روز پیش از دست بچه ها نذاشتم یخچال گذاشتم تو کابینت،موقع شام همسرم یادم افتاد تو یخچال نبوده،گذاشتم تو فریزر تا زودتر خنک بشه،بعد دیگه یادم رفته دربیارم،امروز بعد از ظهر در فریزر رو باز کردم دیدم واآی دلستره یخ زده که،گذاشتمش تو یخچال،تا موقع شام هم یخش باز نشده بوده و اعصاب همسرم خورد شده،بعدشم که رفت دید بچه ها رفتن تو اتاق و چقدر پوست ادامس ریختن چقدر ادامس باز کردن ریختن بیشتر اعصابش خورد شد.

الان یکم حالم بهتر شد،انگار کارهای خوبی هم کردم ،انقدر که شناتتم میکنید چشمم فقط کارهای بدم رو نیبینه و مغزم روش قفل میکنه،و هیچی نمیینم جز حس بدی که میگیرم از شماتت ها و سرزنش ها.

حس بدی که از حرفهای شما میگیرم صدبرابر بیشتر از حس بدی که از مشکلی که بابتش نوشتم هست.

خودمو بد میینم،تلاش میکنم بهتون بفهمونم من مقصر نیستم اما اخرش گوشه رینگ خفتم میکنید تا بهم بفهمونید من مقصرم و با دیدگاه شما ،البته که مقصرم و با دید خودم نه اگر فکر میکردم مقصرم چرا مشکل پیش میاوردم.

شاید یه مدت ننویسم،با همون چیزهایی که بهم یاد دادید زندگی کنم،همون مسئولیته اگر بتونم باهاش کنار بیام روش خوبیه،خشم و کینه رو از بین میبره و جلوی حال بد رو میگیره.

اگر فکر میکنید تو تربیت بچه ها مشکل دارم،لطفا برام چند تا کتاب بنویسید،نمیدونم کامنت دونی رو ببندم یانه،از یه طرف دلم نمیخواد هی منتظر جواب باشم و هی برگردم به وبلاگ از طرفی دلم میخواد حرفاتون رو بشنوم.

ازتون ممنونم بابت وقتی که میتونه صرف خودتون و بچه تون بشه و برای من میذارید اما این هجم از مقصر بودن رو نمیتونم تحمل کنم،یعنی قدرتش رو ندارم،از روزیکه دخترم افتاده تقریبا فقط همون پریروز حالم خوب بود،

نمیدونم این حال بد،چکش خوردنای اولیه برای صیقل شدنه یا نه،اگر فکر کنم همون مشت و مال اولیه هست باز دلم بیشتر خوش میشه.

 

 

 

 

 

 

 

  • زهره ی روان

دیروز به همسرم گفتم یه مرغ بگیره تا برای بچه ها کباب کنم،نرفت،گفت سرم شلوغه،گفتم یک ربع کاره مگه چقد طول میکشه.

پسرم برای شام برنج خالی خورد،مرغشو نخورد،دلش کباب میخواست.گفتم برای ناهار فردا حتما برات درست میکنم.

امروز صبح به همسرم گفتم برو یه مرغ بگیر،گفت نمیتونم،خودت بگیر،بعدم ادامه داد مگه چکار میکنی،یعنی مراقبت از دوتا بچه انقدررر سخته،

گفتم تو که میگی صورتت همیشه خسته هست،لابد یه کاری میکنم که خسته ام،میگه نمیدونم،حتما سرت تو گوشیته خسته میشی🙄🙄🙄

پس زنای مردم چکار میکنند.

گفتم انقدر کار میکنم،یه نفر باشه قدر بدونه هم خوبه،

نمیدونم چی گفت در ادامه همون پس زنای مردم چکار میکنن،گفتم والا زنای مردم،کاراشون رو شوهراشون میکنن تازه نازشونم میکشن،

میگه من کار به باقی مردم ندارم فقط مادرمو میبینم.

یعنی لحظه لحظه با این حرفهای چرندش منو بیشتر عصبانی میکرد و به مرز از کوره در رفتن میبرد.

میگم مادرت دوتا بچه کوچیک داره که روزی چند بار ببره باسنشون رو بشوره،

میگه  چهارتا داره تا همین پانزده بیشت سال پیش میکرد،بچه کوچیکشون ۲۵ ساله هست،شر و ور میبافه که بازنده نباشه

میگم اون زمونه فرق میکنه،اونموقع که مامان تو فقط چهارتا باسن میشست مامان من ۶ تا بچه داشت،کار خونه داشت،درامد هم داشت،میگه اره دیگه همون زنا،کی بابات اومد یه چایی دم کرد برا خودش ،همیشه بلند صدا میزنه فلانیییئ بیا چایی دم کن،

من دیگه اصلا افسار از دستم دراومده بود،به جای بیخودی رسیده بودیم،داد زدم بسه دیگه بسه دیگه،

یکم تازه با غضب نگاهم میکنه،احتمالا تو همون فاز مردای قدیم بوده،منم بلند شدم رفتم تو اتاق،داشتیم صبحانه میخوردیم،

بعد میگه تازگیا یه قهر کردنم یاد گرفته.

الان گریم میگیره،اشکام دارن سرازیر میشن که چی دلم میخواد و زندگی واقعیم چطوره،یه ذره توجه و ناز کشیدن توش نیست،

بهم میگید مسئولیت قبول کن،خوب من الان از همه زنهای شهر اینا بیشتر کار میکنم قدر میدونه؟

مسیولیت چی رو قبول کنم،بازم خودمو بندازم زیر کار تا اون بیشتر حس مردسالاری بهش دست بدی،سری بعد بنظرم متو با مادربزرگش مقایسه کنه،

راهش اینه که کار رو یا خودم انجام بدم یا بیخیال شم؟

پس اون چی،پس اینجوری هرروز من بیشتر کارها رو انجام میدم و اونم فکر میکنه فقط وظیفمه،

کاش بهم گفته بودم کی مادرت میره دم مرغ فروشی،کی هر وقت بابات لنگ باشه مادرت از فامیلش براش پول قرض میکنه،

ماشینش خراب شده بود از جایی که تیور هم نمیکردن،رفتم ۲۰ ملیون وام گرفتم،چشمای همشون گرد شده بود که چطور تونستم،من همه رو میتونم مجاب کنم جز همسر خودم رو انگار.

بعد مادرش به زور دست چپ و راست رو تشخیص میده،یه شوت به تمام معناست،تمام اظهار نظرهاش باعث یه شاخ روی سرت میشه،تازه باباش از سر کار میاد لباساشد خودش میشوره،

نمادرش برای بچه هاش زیادی فداکاره و میخواد من برای اون،مثل مادرش برلی بچه هاش باشم.

انقدر عصبانیم،دلم میخواد بیاد نازمو بکشه،دلم میخواد همه حرفهامو بهش بزنم اما دتم نمیخواد بهش زنگ بزنم،حتما الان میگه وقت ندارم،

همه پولی که داره باهاش کار میکنه رو من از خواهر برادرم براش قرض گرفتم کاش یه ذره قدر بدونه 

وقتی میگید تو ۱۰۰ درصو مسئولی یاد اون اسبه تو قلعه حیوانات میفتم

  • زهره ی روان

امروز بعد از غذا درست کردنم و قبل از رسیدن همسرم،رفتم حموم،انگار بی اجبار و بدون اگاهانه بودن،دلم میخواست حوصله و وقت بیشتری برای شستن خودم بذارم.با حوله نو ،خودمو خشک وردم،لباس نو پوشیدم.حالم خوب بود.با پسرم کلی شوخی کردم.بهش گفتم بیشتر حس میکنم دوستمی تا پسرم.بغلش کردم،و چندین بار سر به سر هم میذاشتیم و همدیگه رو اذیت میکردیم و میخندیدیم.

 

ذوق زیادی داشتم برای اومدن همسرم.وقتی رسید و بعد از دیدنش،و بعد از غر زدنش و عصبی بودنش بخاطر خرابکاری بچه ها،تو خودم رفتم.

بی نهایت خسته بودم ،بعد از ماهها تصمیم گرفتم اب بخورم،به صدای اب گوش کردم،به خوردنش،به خنک شدن حلق و نای و ...

بعد فکر کردم چرا تو خودم رفتم،دیدم خودم نبودم.

اون ذوق و شوقی که برای اومدنش داشتم رو ابراز نکردم،تخلیه نکردم و چون نه ابراز دلتنگی کردم و نه توجه و دلتنگی و واکنشی دیدم،تو ذوقم خورده بود،بخاطر همین تو خودم بود،یه حس سرکوب شده داشتم.

اما امروز بطور کلی خوبم،بعد از ۱۶ ۱۷ روز.

هنوز چندان نمیتونم با مساله ۱۰۰ درصد مسئولیت خودم کنار بیام.

سایه بهم گفت میز شکسته رو اعصاب توعه ،حالا که همسرت درست نمیکنه یا خودت درست کن یا بذار گوشه و زندگیتو بکن و از فکرش بیا بیرون.

امروز فکر کردم اگر این فکر رو بپذیرم،پس الان نباید نسبت به مساله واکسن کرونا هیچ کس واکنش نشون بده،

حالا که اون اجازه ورود واکسن نمیده،ما یا باید خودمون برای واکسن اقدام کنیم که نمیتونیم یا کنار بیایم که باید مرگ خود و عزیزان و هموطنان و بی گناهان رو بپذیریم.

اصلا اگر اینطور فکر کنیم هیچوقت در طول تاریخ کسی علیه ظلم اقدام نمیکرده ،درسته برداشت من از حرف شما؟

  • زهره ی روان