منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

باز شدن گره ها

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۵۸ ق.ظ

دیروز بعد از نوشتن پستم، به خودم میگفتم باید مسلط بشم به احساسات و افکارم،باید کنترل کنم فکرم رو.اماهمچنان فکرم درگیر بود،یه فصل از کتابم رو خوندم اما چندان تمرکز نداشتم،رفتم خونه مادرشوهرم،بچه ها داشتن بازی میکردن.فکر کردم اگر سایه میخواست برام کامنت بذاره میگفت غصه اتفاقی که نیفتاده نخور ،نرو تو اینده،تو لحظه حال زندگی کن.

به بچه ها نگاه کردم،اولش سخت بود،کم کم حواسم پرت بچه ها شد و دیدم دلم نمیخواد به اینده به فکر کنم،افکار مزاحم هی میومدن و من هی سعی میکردم به همین الان فکر کنم،به بچه ها به اتفاقات همین الان.

راستش اخر شب،دیدم اصلا دوست ندارم به اینده پر از خیال و توهمم فکر کنم.

یاد گرفتم فکرم رو کنترل کنم و این برام یه موفقیت بزرگه.

یه موفقیت بزرگ دیگه اینه که تو موقعیت های سخت،بهتر میتونم احساساتم رو مدیریت کنم.و این رو مدیون کتاب هیچ چیز نمی تواند ناراحتم کند هستم.و البته ممنون نسیم.

بحران اولم موقعی بود که با سعید حرفم شد،باهم دعوا کردیم و من از خونه زدم بیرون،حرفای بدی بهم گفته بود.بی نهایت ناراحت بودم و اون لحطه که زدم بیرون،لحظه اوج عصبانیت و انفجار بود.

رفتم یه جایی تو علفا نشستم یه جایی که انقدر علفای دورش بلند بودن کسی متوجه من نمیشد که بخواد کنجکاو بشه و منو بشناسه.

نشستم و به همه اونچه تو کتاب خونده بودم فکر کردم.

و سعی کردم وحشتناک پنداری نکنم.درسیب ته اتفاق بدی اع تاده اما وحشتناک نیستم و من اینده رو دارم و میتونم درستش کنم.

حالم خوب شد.از اون حال داغونی که موقع ترک خونه داشتم خبری نبود.همسرم با بچه ها اومدن دنبالم.همسرمم عادی و خوب بود.منم بغلش کردم.

بعد همون روز با نسیم حرف زدم،تا فردای اونروز با نسیم حرف میزدیم.همونروز بعدازظهر خانواده ام اومدن.به همشون گفتم که چقدر خوشحالم که اومدید .همسر همه اش خونه نیست و ما خیلی تنها بودیم و عید بی مزه ای بود.

فردای اونروز که رفتیم بیرون،نزدیکای ظهر نسیم یه پیام داده بود که لطفا در مورد مشکلاتت با من حرف نزن،چونکه من حرفهای من در تو اثر نداره و منو یاد مادرم میندازی و و و 

اول جمله نسیم با میدونی زهره شروع میشد

وقتی حرفهای نسیم رو خوندم با مامانم اینا تو طبیعت بودیم،انگار اب سرد ریختن رو سرم،نسیم تنها کسی که هر وقت ناراحت بودم بهش پناه میبردم،مثل بچه ای کوچیک بودم که  مادرش دستشو ول کرده و تو هیاهو و شلوغی احساس درماندگی میکنه.و یه حس حتما مقصرم و بدم هم داشتم.

سعی میکردم بهش فکر نکنم،حواسمو پرت خواهرم و خانواده ام کنم.

پسرم بهم گفت بیا بریم رو تپه خونه درختی منو ببین،رفتم خونشو دیدم و بعد تنهایی یه مقداری از تپه بالا رفتم و با خودم حرف زدم و به خودم گفتم من بد نیستم من هنوزم خوب و قابل احترامم،اتفاق وحشتناکی نیست،خیلی بده.

خوب شایدم درست میگه حرفهای نسیم حداقل در این مورد بخصوص بهم کمک نمیکرد ازارم میدادن.و مساله مهم اینه که نسیم که داره به من کمک میکنه نباید متحمل رنج بشه نباید باعث بشه یاد خاطرات بدش بیفته.اما من همچنان ارزشمند،دوست داشتنی و قابل احترامم.

این روش که تو هر اتفاقی ،خودم رو از اتفاق جدا کنم و خودم رو ارزشمند بدونم در حالیکه کار بدی کرده،خیلی کمک کننده هست.

حتی همونروز که رفتم فروشگاه و اون خانوم رو دیدم،یه حس خودکم بینی داشتم،به قلبم به احساسم توجه کردم و با خودم حرف زدم و گفتم تو ادم ارزشمندی هستی،تو خوبی زهره

یه بار سایه تو یه پستش نوشته بود خوددوستی چیزی فراتر از رسیدگی به ظاهر و خوراک و پوشاک هست .

من الان توجه به قلبم در حالیکه ناراحتم یا خودمو بد و بی ارزش میدونم برام خیلی موثره.من همچنان که قلبم عمیقا ناراحته،بهش توجه میکنم و با زهره حرف میزنم.کلمه دخترم بیشترین بار احساسی  و عاطفی رو برام داره.

به قلب شکسته ام نگاه میکنم و میگم زهره،دخترم و بغل میکنم خودمو تو ذهنم،اون زهره ای که تو قلبمه و سایز کوچیکه منه،و یا قلبمو،هرچیه تو ذهنم بغل میکنم و اینم راه گشاست برام.

نسیم بهم گفت از خودوستی هاتون بگید

من تو این پست هم از خودوستی گفتم هم از باز شدن گره ها.

راستی یه اتفاق موفقیت امیز دیگه این بود که ما رفته بودیم شهریکه جاریم فعلا ساکنه و سر ظهر بود و همسرم گفت زنگ بزن بریم خونشون.هم به جاریم و هم به برادرشوهرم زنگ زدم و رفتار زشتی داشتن و معلوم بود اصلا حوثله ندارن ما بریم اونجا و دلشون نمیخواد.

اگر قبلا بود خیلی خشمگین میشدم،خیلی کینه به دل میگرفتم.الان ازشون یه ذره ناراحتم اما خشم ندارم.

فقط دیگه اجازه نمیدم جاریم همونطور که خودش دلش میخواد رفتار کنه.هر وقت دلش خواست تحویل بگیره و هر وقت حوصله نداشت کم محلی کنه.

بعد از اون بهم پیام داد و من چندساعت بعد جوابش رو دادم تو دوتا کلمه.

اینم بگم هفته قبلش اومده بودن خونه مادرشوهر و عیددیدنی اومدن خونه ما و من بهترین چیزهایی که داشتم بردم برای پذیرایی.و خوب بودیم باهم.یهو اونجا که زنگ زدم بریم خونشون،پیچید تو جاده به نفع خودش

نسیم بهم گفت جاریت که میگی فلان و بهمان رفتارش خوبه ازش یاد بگیر خوب.قصد داشتم وقتی اسباب کشی کردیم اونجا باهاش رفت و امد کنم.انرژی مثبت مسری هست. با این اوضاع مردد شدم.

در پایان من با همه ایرادها و کیرو گورهایی که دارم از خودم راضیم.دارم خوب پیش میرم.

رلستی نسبت به مادرم خیلی احساس عشق داشتم.یه جا میخواستم جاشو بندازم بخوابه،گفت تشک نمیخواد یه پتو به درد نخور و کهنه هم باشه خوبه .بهش گفتم ،تو باید روی بهترین تشکمون بخوابی،تو نخوابی کی بخوابه.دیگه چیزی نگفت انا فکر کنم خوشحال شد از حرفم

 

 

 

  • زهره ی روان

نظرات (۶)

راستش زهره جان من یه کامنت واسه ت گذاشتم تو پستی که گذاشتی اما وقتی ارسال رو زدم، هیچ پستی نبود 😂 و این جمله تو کامنتم بود :  من لحظه رو زندگی میکنم و بعد و اتفاقاتش رو میذارم واسه بعد،، وقتی شد، یه فکری واسه ش میکنم.. و چقدر این حدس زیرکانه ت به من چسبید 💜

 

خب برم ادامه شو بخونم 😊

پاسخ:
به جای تو به خودم دلداری دادن هم،به من چسبید😉

زهره خیلی کیف کردم.. و لذت بردم از خوندنت..

 

چیزی که واسه ت کار میکنه رو اونقدر تکرار کن تا عادتت بشه.. تا جزئی از هویتت بشه.. تا ناخودآگاه رخ بده و حل بشی توش.. بعد میری مرحله بعد و بعد و بعدتر 🌺

پاسخ:
اره باید تکرار کنم،کاش یادم نره.
سایه من یه مشکل اساسی که الان باهاش درگیرم اینه که چرا نمیتونم با همسرم رابطه درست داشته باشم،اونموقع که تازه عروس بودم  با حرف زدن مشکلاتم رو حل میکردم.الان که ۳۵ سالم شده،۸سال زندگی مشترک و ۳ سال قبل از اون باهم بودیم و دوتا بچه دارم تا میخوام یا میخواد حرفی بزنه دعوا میشه.
یادته چقدر سر جریان پذیرش مسیولیت کامنت گذاشتید و مقاومت کردم الان خیلی بهتر میتونم بفهمم،هضمش کنم و خیلی جاها استفاده میکنم

سایت شما عالی هستش

امیدوارم موفق باشید

پاسخ:
ممنون

آفرین خوب با خودت رفتار کردی ... خوب به خودت رسیدگی کردی

 

آره زهره من خیلی رنج میکشم از شنیدن باورها و توقعاتت از همسر و زندگیت و در عین حال هم نمی تونم چیزی بگم که برای تو قابل قبول باشه و حرفهای من تو رو تو لاک دفاعی می بره و به جای اینکه به مغز حرف من توجه کنی وادار میشی دنبال بهونه و توجیه و مقابله با من باشی که لزومی نداره از این طرف با من بجنگی از اون طرف با شوهرت و زندگی و اون روز کل روز من داغون شد به خاطر حرفهای بی منطقی که به من زدی و جنگ و جدال بیخودی که با من راه انداختی و برداشت های اشتباه و برعکسی که از حرفهای من داشتی در حالیکه که من کاملا صادقانه همون چیزی که میخوام بفهمی و بدونی رو میگم منظور دیگه ای از چیزی که میگم ندارم که هی بخوام منظورم رو توضیح بدم 

خب پس تصمیم بهتر اینه که من رنج نکشم و حرفی که کمکی به تو نمی کنه هم نزنم تو هم فقط تو یه جبهه بجنگی 

و از طرف دیگه هم نتیجه جنگیدن رو ببینی جنگیدن با زندگی بی نتیجه است باید تسلیم شد و لذت برد 

با من بجنگی من رها می کنم چون آدم جنگجویی نیستم 

با شوهرت بجنگی اون رها می کنه چون اونم جنگجو به نظر نمیاد.

اما زندگی به جنگیدن ادامه می ده زندگی همونطور با تو تا می کنه که تو با دیگران و با خودت تا می کنی. پس مهربون و بخشنده و بی توقع بشو 

پاسخ:
میشه یه لیست از باورها و توقعات اشتباه من برام بنویسی تا بهشون فکر کنم.
من خودم متوجهشون نیستم.
من احساس میکنم من میجنگم چون فکر میکنم باید،بجنگم.
فکر میکنم راهش اینه.بهت گفتم ما وقتی دوست بودیم و وقتی تازه عروس بودم مشکلاتم رو با حرف حل کردم.
۶ماه بود عروسی کرده بودیم متوجه شدم همسرم داده با یه دختر چت میکنه،خدایی خیلی زود بود،ربطی به من نداشت بنظرم،ما با هم خوب بودیم،نمیدونم چرا اینکارو کرد و بعد از اون من شدم مارگزیده.و تو اون مساله من با حرف زدن باهاش ،تونستم وایسم،بهم گفت اشتباه کرده،خودش ناراحت بود ،هیچوقت دلش نمیخواد حتی اشاره هم بکنم تو دعواهامون.یکی دوباره دیگه هم که شک کردم گفت من یه غلطی کردم و تو منو ول نمیکنی.
راستی اصلا چرا باید تسلیم شد،چرا وقتی حس میکنی یکی داره حرف زور میزنه حتی به غلط فکر کنی  باید تسلیم شد؟

 ما زن هستیم با خصلت های دلنشین زنانگی 

با روحیهء مادرانه و حامی 

با خصلت در آغوش نگه داشتن و تکیه گاه بودن 

ما ستون خونه هستیم وقتی ازدواج میکنیم خونه مال ماست چهارستون خونه تو دستهای ماست مدیریت زندگی با ماست 

قدرتمندترین عضو خونه ما هستیم که باید همه چی رو مدیریت کنیم و آجر به آجر یک زندگی سالم و درست رو روی هم بچینیم 

زنی که این رو نپذیره و حاضر نباشه چنین مسئولیتی رو تو زندگی به عهده بگیره نمی تونه خانوادهء سالمی بسازه 

زنی که بره تو موضع ضعف و توقع داشته باشه مرد خونه هم بیرون خونه کار کنه چون وظیفشه و هم توی خونه یه باری رو به دوش بکشه باخته چون مردها اون خصلت هایی که اول کامنت نوشتم رو ندارن و از پس چنین مسئولیتی برنمیان 

اما زنی که بتونه طوری خونه اش رو مدیریت کنه که همسرش دلش تو خونه و زندگیش گرم باشه و اونقدر به زندگی و خانواده اش دل خوش باشه که حاضر باشه خودش یه باری هم توی خونه برداره و با علاقه به زنش کمک کنه برده 

حتی وقتی زن و شوهر هر دو شاغل هستن باز هم مدیریت داخل خونه با زنه و زنه که می تونه همسرش رو همراه کنه چون اکثر مردها خودشون نمی دونن دقیقا باید چه کار کنن 

و تو نقش خودت رو تو خونه به اندازهء یک کارگر خونه پایین آوردی و فکر میکنی تر و خشک کردن بچه ها و غذا درست کردن و خرید برای خونه و اینها مستحق پاداش و دستمزده و شوهرت باید قدر کارهای تو تو خونه رو بدونه و منتش رو سر شوهرت میذاری و شوهرت داره می بینه که همه زنها دارن همینکار رو میکنن تو مگه چه کار خاصی می کنی که منتظر تقدیر و تشکر و جایزه هستی در حالیکه خودش داره حسابی برای زندگی زحمت میکشه و خرج و مخارج و میگذرونه

اگر تو کارهای خونه رو میکنی اونم داره پول در میاره پس تو چرا ناراضی هستی چرا خوشحال نیستی چرا ازش توقع داری یه کارهایی هم تو خونه انجام بده اگر انجام نده اوقاتت تلخ میشه ؟

نمی تونه اینو بفهمه و از نظر منم توقع اشتباهیه

بعد میای به من میگی من دارم کتاب میخونم و برای اصلاح زندگی تلاش می کنم شوهرم قدر منو نمی دونه یعنی حتی میخوای شوهرت قدر کتابخون بودن تو رو هم بدونه 

میگی من همش کوتاه اومدم حالا برای رسیدن به خواسته هام باید دائم با شوهرم بجنگم 

یعنی به نظرت فقط کتاب خوندن تلاش برای اصلاح زندگیه در حالیکه نمی تونی خودت رو کنترل کنی و دعوا نکنی 

من خیلی دوست دارم بدونم تمام حرفهای من تو این یکسال و خورده ای و نتیجهء کتاب خوندنت تو زندگی چه نکتهء مثبتی برای تو داشته که دقیقا تو این یکسال اخیر دائم داری با شوهرت دعوا میکنی و زندگی رو به کام خودت و شوهرت و بچه هات تلخ کردی ؟ 

اون چه تلاشیه کهاینقدر بهش می بالی و منتش رو هم سر شوهرت میذاری که وضعیت زندگی تو رو خرابتر کرده؟ 

غیر از اینه که توقعت رو برده بالاتر و خواهان احترام و قدر دانی بیشتر از همسرت هستی ؟ 

لیست توقعات اشتباهت

شوهرم باید ازم تشکر کنه که دو تا بچه دارم بزرگ میکنم 

کارهای خونه رو انجام میدم 

خرید می کنم 

چون من ازش تشکر میکنم وقتی می بینم داره سخت کار میکنه 

شوهرم باید به حرف من گوش کنه وقتی ازش میخوام تو کارهای خونه به من کمک کنه 

شوهرم باید به من توجه کنه وقتی من ناراحت و دمق هستم 

اون خط های اول کامنت باورهای درسته و هرچیزی که باعث بشه تو از اون قدرت خودت کوتاه بیای و فکر کنی داری کاری ماورای وظیفه ات انجام میدی غلطه 

هر باوری که این حس رو در تو به وجود بیاره که قدر من تو زندگی دونسته نمیشه غلطه 

هر چیزی که در تو توقع تشکر و قدر دانی به وجود بیاره غلطه 

من نگفتم باید به آدمها تسلیم شد گفتم؟ 

من گفتم باید به زندگی تسلیم شد و لذت برد غیر از این گفتم 

 

می دونی چرا حرفهای من رو درست متوجه نمیشی؟ چون با توهم میخونی؟ می دونی چرا از زندگی لذت نمی بری؟ چون با توهم زندگی میکنی 

با توهم اینکه بقیه میخوان با تو بجنگن ، زندگی میخواد با تو بجنگه حق و حقوقت داره خورده و پایمال میشه و تو نباید بذاری نسیم حقت رو بخوره انگار نسیم قراره چی گیرش بیاد این وسط؟ 

نسیم قراره با تو بجنگه که به چی برسه؟ نه تشنهء قدرته نه نیازی به برد تو هیچ زمینه ای داره 

نسیم فقط یک آدمه که از کمک کزدن به دیگران احساس رضایت قلبی می کنه و وقتی ببینه نمی تونه به یکی کمک کنه خیلی راحت می ره کنار 

و در آخر بذار آب پاکی رو بریزم روی دستت ... یک خانواده رو فقط یک زن می تونه خوشبخت یا بدبخت کنه... فقط و فقط یک زن و تو میخوای از بار مسئولیتت شونه خالی کنی و برای اینکار دست به هر کاری می زنی از رفتن تو نقش قربانی بگیر تا توجیه های بی منطق و دعوا و مرافعه و قهر کردن و ....  

من با اینکه اصلا فمینیست نیستم و به مردها به اندازه زنها احترام میذارم و دوستشون دارم واقعا دوستشون دارم ولی بر این باورم که مردها فقط پسر بچه هایی هستن که در مقاطع مختلف زندگی اسباب بازیهاشون تغییر می کنه و کاملا تحت کنترل زنها هستن اگر زنها قدرتمند و کار بلد باشن .

تو اگر میخوای زندگیت رو بسازی و خانواده خوشبخت و شادی داشته باشی باید از این جینگولک بازیها دست برداری از این مقایسه خودت و شوهرت با دیگران و شوهرهاشون از این مسخره بازیهای اون شوهرش بچه اش رو نگه میداره دور زنش می چرخه شوهر من خستگیش رو میاره تو خونه از این بچه بازیهای چرا به من توجه نمی کنه چرا برام فلان کار رو نمی کنه چرا اینو نگاه کرد چرا با فلان دختر حرف زد چرا ال کرد چرا بل کرد 

باید بری تو جایگاه یک زن قدرتمند که هیچ وظیفه ای برای خودش و بقیه تعریف نمی کنه و فقط آجرهای زندگیش رو درست روی هم می چینه 

و از چیدن اونها روی هم لذت می بره 

از اینکه همسرش وقتی میاد خونه و احساس آرامش و امنیت می کنه لذت می بره 

از تیکه تیکهء خونه اش و زندگی که خودش مدیریت می کنه لذت می بره 

از اینکه شوهر و بچه هاش رو تو آغوش خودش نگه می داره و ازشون حمایت می کنه کیف می کنه 

از اینکه ستون محکمی برای خانواده اشه که همه اعضای خانواده در مواقع سختی بهش پناه میارن احساس غرور میکنه 

و یک زن فقط در این صورت می تونه حس خوشبختی داشته باشه 

وقتی قدرتمند و بدون توقع باشه وقتی منتشر کننده نور و مهر و دوستی و شادی و خوشبختی تو زندگی باشه

تمام حرف من تو تمام این مدت همین بوده که همه اش رو تو یه کامنت برات جمع کردم .. باورها و اعتقادات منه و حتی یک پله هم ازشون کوتاه نمیام  چون قانون آفرینش همینه اگر می تونی بپذیری که باید دست از بچه بازیهات برداری اگر هم نمی پذیری که بچرخ تا زندگی باهات بچرخه بجنگ تا زندگی باهات بجنگه 

 

پاسخ:
فرض کن من همه اینها رو قبول کردم،تقریبا و تا حدودی نزدیک به رفتاری که امروز داشتم،
پس چرا تهش احساس خودکم بینی دارم،چرا حس میکنم فرش زیر پا میکنم خودم رو
یه بار گفتی تا ازت درخواستی نکردن ،کمکی نکن،اوندفعه که صبح خواستم املت درست کنم و گفتی کی از تو خواست که الان متوقع باشی
الان میگی باید اجرهای زندگی رو بچینه رو هم
من الان یکم نمیفهمم
من اگر بخوام به بقیه حال بدم منبع شادی و صفا باشم صبح بلند میشم املت میپزم،
از اونور حس کارگر بودن دارم واقعا
هروقت کاری میکنم که یکم از روتین کارها خارجه حس میکنم کنیز هستم.حس بد دارم نه حس مدیر.
دقیقا نمیتونم منظورم رو برسونم،من باید تلاش کنم برای خانواده،از اونور نباید بعضی از کارها رو بکنم مگر به درخواستشش ون.
مثلا امروز همسرم تو طبیعت با فاصله نشیته بود من یه چایی ریختم براش بردم،الان باید منتظر میموندم خودش بگه یا مهر میورزیدم.
مرزشون کجاست،حالا این مورد رو نمیگم.البته تا حدودی جوابت رو میدونم اما ترجیح میدم خودت بگی
نسیم میتونی چندتا کتاب تو این زمینه بهم معرفی کمن ی
راستی در مورد اون کتاب خوندن و قدر دونستن،نمیدونم چی گفتم و چی برداشت کردی اما فکر نمیکنم منظورم این بوده چون کتاب میحونم باید قدرمو بدونه.
من هنوز متوجه نمیشم باورها و اعتقادات تو،دقیقا چی هستن،اینها که گفتی خیلی کلی هستن و من نمیدونم دقیقا باید چجوری رفتار و فکر کنم و اصلا نمیدونم دقیقا و با جزئیات باید چکار کنم که حداقل بهش فکر کنم ببینم میتونم بپذیرم یا در گذر زمان  بهش فکر کنم و پیاده اش کنم


بعد همیشه یه سوال مهم که باعث بیشتر دعواهاست اینه که چرا من همیشه باید تلاش کنم باری از روی دوشش بردارم ،چرا اون اینکار رو نمیکنه،مثلا قندون وسطه،منتظره که من یا مادرش یا هرکس دیگه ای بهش بدیم خودش تا مجبور نشه بلند نمیشه،منم جز اون ادمهام که دوست دارم و داوطلبم برای حل یه چیز و اون داوطلبه که بشینه و مشکلی حل بشه.قندون مثال بودا،و منظورمم کارهای بزرگ نیست.کارهایی که هم من میتونم انجام بدم هم اون.
بعد من همیشه میگم چرا من همش باید یه کاری کنم،چرا باید تسلیم بشم و نجنگم بابت فکر اشتباهش.این عصبانیم میکنه 
خیلی دقیق نمیتونم حرفمو بزنم.حس میکنم منظورمو نرسوندم اما حرف جدید هم ندارم بزنم

می بینی تو حتی حاضر نیستی برای درک حرف های من تلاش کنی 

هی سوال پشت سوال برای اینکه از زیر همه چی شونه خالی کنی

من غذا رو جویدم گذاشتم دهنت و تو حتی حاضر نیستی زحمت قورت دادن به خودت بدی

تو میخوای با مغزت زندگی کنی و خوشبخت باشی و این امکانپذیر نیست 

خوشبختی با زندگی کردن با قلب اتفاق می افته که اونم هیچ وقت سوال نمی کنه درک می کنه لمس می کنه و پیش میره 

و تو به شدت مقاومت می کنی برای درک کردن 

سوالات برای فهمیدن نیست برای فرار کردن از بار مسئولیته 

تو داشتی منت املت درست کردنت رو سر خانواده ات میذاشتی گفتم اگر املت درست کردی که معامله کنی نکن اگر دنبال معامله و بده بستون هستی تا ازت نخواستن نکن و وقتی هم که خواستن بگو می کنم در ازاش فلان چیز رو میخوام که زهر می پاشه تو زندگیت 

ولی اگر برای جمع کردن و گرمی بخشیدن به کانون خانواده ات می کنی دیگه در قبالش نباید توقعی داشته باشی نه قدر دانی نه تشکر حتی اگر نخورن و برن

 

آره همین نگاهه که تو رو متوقف و ناراضی می کنه تو خودت رو کارگر خونه ات می دونی نه زن و مادر و همسر 

برای همینه میگم دیگه حرف زدن با تو فایده نداره چون تو دیگه داری می رسی به جایی که توقع داری من بیام به جات زندگی کنم و نشون بدم باید چه کار کنی و خودت ذره ای تلاش برای درک مفاهیم گفته ها و یادگیری نمی کنی سوال پشت سوال تا هرچی بیشتر بتونی به دل زندگی زدن رو به تعویق بندازی 

واقعا اگر مفهوم حرفهای من رو درک نمی کنی بیخیال شو 

همونی که گفتم ولش کن و برگرد به همون زندگی سابق 

چیزهایی که من اینجا نوشتم رو جلوی بچه ده ساله بذاری می فهمه 

اون مثال املت اونقدر واضح بود که فقط یه آدم لجباز که میخواد خودش رو به بقیه ثابت کنه مفهوم رو به نفع خودش می چرخونه و برداشت اشتباه ازش می کنه 

 

چرا من چرا من چرا من؟ انگار اصلا نخوندی چی نوشتم تو اون کامنت 

هی میگم چون فقط و فقط تو مسئول زندگی خودت هستی باز میگه چرا من

برای همینه میگم نه من نه هیچکس دیگه کاری از دستش برای تو ساخته نیست چون تو آدم مسئولیت پذیری نیستی حاضر نیستی مسئولیت زندگی خودت رفتار خودت رو بپذیری 

و تا یک آدم مسئولیت زندگی خودش رو نپذیره حتی یک قدم هم نمی تونه برای درست کردن زندگیش بر داره و تا ابد فقط یه ادم طلبکار و بداخلاق می مونه 

احساس می کنم بیشتر از یک سال وقت و عمرم رو برای تو تلف کردم 

و ازت به شدت ناامیدم 

فقط دعا می کنم یه روزی یه جایی ذهنت باز بشه و زندگی رو بفهمی

 

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی