بعد از مدتها
سلام
سلام به نسیم سایه و مینا.
شما سه نفر بنظرم تنها کسایی هستید که میخونید.
از حدود دوهفته پیش بشدت بی حوصله بودم،به شدت زور میزدم صبح رو به شب برسونم،سعی میکردم حالم رو خوب کنم اما موقتی بودن.
با بچه ها هم بد رفتاری میکردم.
یه روز داشتم کتاب حکایت دولت و فرزانگی رو میخوندم ،داشت در مورد رویا میگفت.دقیق یادم نمیاد.
اها میگفت باید شغلی رو داشته باشی که عاشقش باشی،چون اگر عاشق شغلت باشی کارکردنهای مداوم که لازمه پولدار شدنه اذیتت نمیکنه،کیف میکنی.
فکر کردم کدوم کاره که علاقه دارم.دیدم کاریه که در ارتباط با ادما باشم.ارتباط با ادما بهم انرژی و شوق میده.
من قبلا تو قرض الحسنه کار میکردم،با کلی ادم که میومدن برای وام.نمیدونید چقدر عشق میکردم .خوشحال میشدم جواب ادما رو بدم باهاشون حرف بزنم.کارشون رو راه بندازم.تو شرکت تو بخش فروش بودم.کانلا متوجه انرژی مثبتی که به طرف تزریق میکردم و البته از همون طرف مقابل میگرفتم میشدم.
اینها مربوط به ۲۳تا ۲۶ سالگی هستن.
خوب من فکر میکردم بعد از اینکه دخترم رفت مدرسه بخوام برم سرکار اما فکر میکنم تخصصی ندارم و باید برم دنبال تخصص بعد درامد.
فکر کردم چرا تو ریاضی که موفق نبودم ادامه ندم
بعد از اینکه خانم دکتر که قبلا براش کار میکردم رو دیدم،که چطور گاهی اصلا شبا نمیخوابه یا اگر بخوابه در حد دو سه ساعت،و اینکه چقدر عاشق کارشه
فکر کردم شاید بهتر باشه رشته ای رو بخونم که در ارتباط با مردم باشه.
ریاضی خوندن ،کاریه که فقط پشت درهای بسته صورت میگیره و من یا باید سمبل کنم و بپرم بیرون و زجر بکشم یا خودمو حبس کنم و زجر بکشم تا به موفقیت برسم.پس انگار راه من نیست.گرچه به ریاضی خوندن علاقه دارم،اما بطور مداوم حالمو خراب میکنه.
خانم دکتر دکترای صنایع داره و تو کارخونه ها و شرکت های نفتی،مشاور یا ...هست.
چیزیه که انگار با ادما ارتباط داره،حالا دقیقم نمیدونم چون یه بارم ویدئو فرستاد که تو اتاقش تو کارخونه در رو بسته و سرش بشدت شلوغه.یعنی دقیق نمیدونم ارتباطش چقدره با ادما.
چقدر حاشیه گفتم.
خلاصه داشتم کتابو میخوندم و همچنان که این فکرها از سرم میگذشت یه رویایی برای خودم بافتم با این مضمون که یکی دوسال اینده رو صرف زبان خوندن و درامدزایی از طریق پیج فروش پوشاک میکنم.
بعد که پیج به درامد رسید و بچه ها بزرگ شدن،درامد پیج رو میدم به یکی بیاد نظافت و پخت و پز کنه و منو از خانه داری نجات بدهگاخ که چقدر از تمیز کاری بدم میاد،از ظرف شستن،گاز پاک کردن،ریخت و پاشای بقیه رو جمع کردن.از اخریه بی نهایت نفرت دارم.
از خانه داری که رها شدم میرم دانشگاه و درسمو میخونم.
انقدر این فکر انرژی بهم تزریق کرد در حالیکه از قبلش از بی حوصلگی رمق نداشتم،به بچه ها گفتم بیاید ببرمتون بستنی بخرم و ببرمتون پارک.(میدونم بی احتیاطی میکنم اما تنها سوپاپ و راه تمدد اعصاب بچه ها و منه.یعنی حال هردومون خوب میشه .بیشتر وقتایی میرم اولا دخترم گیر داده که بریم و خودمم حالم بده و حوصله بچه ها رو ندارم.میبرم که بازی کنن و منم یه ساعت تو حال خودم باشم.)
خوب اینا همش وصف العیشه،همه پولها دست همسر هست و بهم حتی اون سرمایه اولیه رو نمیده که مت بخوام پیج بزنم و خیال پلوم رو هم بزنم.😄😄
منم نمیدونم چرا هربار میگه صبر کن بیشتر صبر میکنم انگار میترسمم.چون حمایتمم نمیکنه و کلا مخالفه.
خوب بی حوصلگی ادامه داشت،به این صورت که گاهی بود و گاهی نبود اما بصورت پیش زمینه بود.
یه روز رفتم خونه جاریم.بهش گفتم امروز اومدم که بهت سر بزنم.
تصمیم گرفتم باهاش صادقانه رفتار کنم تا بتونم رابطه رو درست کنم.
حالم بد شد خونشون.ادمی نیست که به رابطه صادقانه جواب بده،یه اخلاقایی برپایه دروغ و پز دادن و خودبرترنشون دادن داره که احساس میکنم از بچگیش میاره و کاملا تثبیت شده و تو همه خانوادش این اخلاق هست.مخصوصا اون خواهرش که خیلی دنباله روش هست.
حالم بد شد چون مدلش اینجوریه که از چیزای بد خودش تعریف کنه که من زورم میگیره و اعصابم خورد میشه انقدر شر و ور میبافه و چیزهای بد دیگران رو رک بهش بگه که اینم عصبیم میکنه.
البته میدونم من باید اونقدر قوی باشم که به خودم نگیرم اما خوب نشد.انرژی خوب اول صبحم،رفت.همون ساعت ۱۱ ۱۲ ته کشیده بود و دلم میخواست از خونشون فرار کنم.
اومدم خونه با انرژی صفر.چند روز پشت سرهم بی حوصله بودم انقدری که انگار شیره جونم رو کشیده باشن و هیچ انگیزه ای نداشته باشن.
با خودم میگفتم برم خونه مامانم،بعد میگفتم نه باید تو تنهایی حالتو خوب کنی و ولش کن و ...نمیدونم چرا برای خونه مامانم رفتن بصورت ناخوادگاه مقاومت میکنم.
بعد به خودم گفتم خوب الان که نشدی اون ادم مستقله ، از،شرایط و موقعیت استفاده کن و برو خونه مامان.شاید این حال گند دست از سرم برداشت.
بچه ها من الان خونه مامانم هستم.۶ روزه.از بی حوصلگیم نگم براتون که بیشتر شد اما کمتر نشد.
زور میزنم حالمو خوب کنم اما از این زور زدنه هم خسته ام.رابطه ام با پدرمادرم عالیه.
اما خودم حتی حوصله خندیدن هم ندارم.رفتم شلوار بخرم انقدر که حوصله نداشتم پرو کنم برگشتم.
نسیم،سایه،مینا ،من خسته ام از این زور زدن برای حال خوب.از این زور زدن برای شادی،
خسته ام از این بی حوصلگی مزخرف،از اینستاگردی حال بهم زن برای فرار از بی حوصلگی.
گاهی یاد حرف سایه میفتم که میگفت عجله نکن بذار اروم رد بشه.
اما سایه من تنها نیستم.این دوتا بچه اگر حالم خراب باشه،بیشتر اذیت میکنن.حال اونا هم خراب میشه و بیشتر بهونه میارن و اذیتم میکنن ،باز حال بدم بدتر میشه،سرشون داد میزنم،شاید هم بزنم.بشدت گاهی دلم میخواد بزنمشون.
داد میزنم حالشون بدتر میشه،حال بدشون رو به من میدن.تو یه لوپ حال خراب کن میفتیم .من نمیتونم بپذیرم و اروم اروم رد کنم.
اینچند روز فهمیدم که دیگه چندان عجله نکنم که از شهر همسر بیایم بیرون.اسمون همه جا یک رنگه.وقتی حوصله ندارم حتی حوصله جمع خواهرها و خواهرزاده ها رو هم ندارم.بهونه نکنم که اونجا دوست و همصحبت ندارم .
این چند روز دارم به دکتر روانپزشک فکر میکنم.نمیدونم برم یا نه
- ۹۹/۱۲/۱۲
دکتر اگر بخوای بری باید حواست باشه پیگیری کنی اینطوری نیست دو جلسه بری جلسه سوم بگی ولش کن حوصله اینم ندارم دو ماه دارو بخوری بعد سر خود ولش کنی نمیشه
اما ممکنه داروهای ابتدایی روانپزشکی بهت کمک کنه یه کم انرژی بهت تزریق بشه و بتونی خودت رو جمع و جور کنی ولی حداقل شیش ماه باید ادامه بدی و بعد هم زیر نظر خود پزشک قطعش کنی
ولی من می فهمم چی میگی
و می دونم هیچ چیزی زوری به دست نمیاد بدتر ازت فرار می کنه ... به زور خوشحال بودن ... زور زدن برای آروم شدن و اینها بدتر حال آدم رو خراب می کنه
آدم باید حال بد خودش رو در آغوش بگیره و خودش رو با حال بد خودش بپذیره و دوست داشته باشه و به خودش رسیدگی کنه حال خوب یواش یواش خودش میاد
اما به زور نمیشه هیچی رو به کسی تزریق کرد و به زور نمیشه چیزی رو به دست آورد.