چرا من انقدر خودمو بد میبینم
امشب خونه مادرشوهرم بودم.حالم بشدت بد بود،دلم میخواست بیام بیرون هم شرایطش نبود هم احساس میکردم دارم فرار میکنم از حس واقعیم،باید ببینمش و بشناسمش.
هم عروسم بود خواهرشوهرم بود.
من تو جمع بیش از دونفر نمیتونم باشم،مشکل دارم تو برقراری ارتباط،همش حواسم به اینه که ایا موقع حرف زدن با من حرف میزنه یا نفر سوم،حواسش به منه یا نفر سوم،
توی جمع نیستم و بیرون جمع تو دهن خودم دارم رصد میکنم.
حال بدم از اونجا شروع شد که حس کردم توجه ها به سمت من نیست.هم عروسم با خواهرشوهرم حرف میزد اونم قاعدتا با اون.
منم نمیتونم برم قاطی جمع،نمیتونم از یه جا سرنخ حرف رو بگیرم و ادامه بدم،اون حس من بدم به من محل نمیذارن اومده بود سراغم.
به خودم میگم ایا تو جمع خواهرای خودمم همین حس رو دارم میبینم نه،چون فقط رصد نمیکنم،حرفی باشه میزنم نباشه گوش میدم .مهم نیست توجه بگیرم یا نه،حس طرد شدن ندارم.
چرا اینجا این حس رو دارم.
همین حال بد باعث باقی حال بدهای دیگه ام میشد.مثلا مادرشوهرم حرفی زد که حالت عادی شاید بد نبود اما من بهم برخورد.دعوای بچه ها رو اعصابم بود.تحمل کوچکترین چیزی رو نداشتم.دلم میخواست حرفمو سر هم عروسم خالی کنم،
چرا واقعا،به من چه بلند نمیشه به شوهرش غذا بده مادرشوهرم بلند میشه و من حرصم میگیره و دلم میخواد بهش حرف بزنم،تیکه بندازم.
چون پشتش خشم بود.
بعد تیکه رو انداختم به شوخی،خودشم میخنده،هیچی بهش برنمیخوره،حالش خوبه،از خودش و حتی کارهای زشتش ناراحت نمیشه و همینم باز عصبیم میکنه.باز عصبی.
به من چه اون یکی،یا درست یا غلط به خودش مربوطه و مادرشوهر،چرا من وظیفه ام میدونم حالی کنم که کارش بده
چون من حس بدم رو دارم و تلاش میکنم اونو تخریب کنم تا حالم خوب بشه.
چون از اینکه میبینم انقدر راحته و راحت شوخی میکنه و جو رو عوض میکنه و راحته و حالش خوبه و عقده نداره حرصم میگیره.دوست دارم مثل من باشه.
یاد دوسال پیش افتادم.دوسال پیش که تا مرز دیوانگی رفته بودم از شدت افسردگی،بخاطر همین افکار بود.
فکر کن چه جهنمی بوده زندگیت وقتی صبح تا شب و هرروز زندگیت تلاشت و فکرت این باشه مورد توجه باشی،مجلس آرای بلامعارض باشی،بهتر از هم عروس باشی.
میدونی ناراحت شدم.
فکر میکردم تو این دوسال بهتر شدم الان میبینم فقط شرایطش نبوده ،من همون منم.هیچ پیشرفتی نکردم.گره ای از من باز نشده و نمیدونم چکار کنم که دوسال دیگه هم باز رو همین پله نباشم
- ۹۹/۰۹/۱۷
این که دلت میخواد چطوری باشی مرحله اوله
حالا باید بررسی کنی ببنی اون جا که میگی حالم بد میشه منظورت چیه
اون حالهای بد رو با دقت ببین یعنی چی؟
اینکه عصبی میشی.. یعنی چی؟ لجت در میاد؟
اون موقع که حالت بد میشه در دورنت چه اتفاقی می افته دقیقا
حست رو بررسی کن و بعد اثرش رو روی جسمت ببین و بررسی کن ببینیم دقیقا اون موقع که عصبی میشی چه اتفاقاتی توی جسمت می افته گر میگیری؟ خشمگین میشی چیه؟
بعد بگرد پیدا کن ببین تو دوران کودکی چه زمانهایی اینطوری میشدی؟
یا این حس و حالها دقیقا از کی پیدا شدن