منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

مادرها هم انسانند

پنجشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۴ ق.ظ

دیشب قبل خواب سعید یه  آهنگ گذاشت.یه قطعه سه تار نوازی .خیلی آرامش‌بخش بود.

به مادرم فکر میکردم.به اینکه بیاد خونمون و براش غذاهای خوشمزه بپزم.

به اینکه ببرمش حموم بعد بیام سشوار بزنم ،موهاشو روغن بزنم،دست و پاشو کرم بزنم.

چای دم کنم بشینم کنارش،باهاش حرف بزنم.دل به دلش بدم.ازش دلجویی کنم.

بهش محبت بدم بجای یک عمر محبت ندیدن و همیشه انتقاد شدن.یه کار بکنم حس همراه داشتن و درک شدن بگیره.

گریم میگرفت.

همین الانم که داشتم مینوشتم اشکام عین ابر بهار میومدن.

اما خوب میدونم یه همچین اتفاقی نمیفته،حداقل انقدر واضح و با کیفیت.

چون نمیتونم خجالت میکشم

  • زهره ی روان

نظرات (۶)

منم با این پستت اشکم جاری شد 

به این فکر میکنم که اگر پارسال که برای مراقبت از پدرم رفتم نرفته بودم ... اگر پاهاش رو دائم تو آب نمک ماساز نمیدادم 

اگر مثل یه بچه کوچولو غذا تو دهنش نمیذاشتم تا دوباره جون بگیره 

اگر لحظه به لحظه بهش سر نمی زدم تا چک کنم چیزی نمیخواد و حالش خوبه 

اگر تو بیمارستان که اینقدر حالش بد بود که باهام بدرفتاری میکرد و من فقط بغلش میکردم و میگفتم باشه قربونت برم هرچی تو بگی و بعد می رفتم بیرون اتاق زار می زدم اینکار رو نمیکردم و منم بدتر عصبانی میشدم

اگر و اگر اونجوری با جون و دل ازش مراقبت نمیکردم الان چه حسرت بزرگ و کشنده ای همراهم بود زهره 

لطفا این کارها رو برای مادرت بکن اولین بار همیشه سخته ولی بزن تو دل کار 

چشمات رو ببند و خودت رو بنداز وسط این کارها بدون معطلی بهش زنگ بزن 

بیارش با زجر خجالت کشیدن انجامش بده 

 

پاسخ:
با حرفات فقط گریه کردم نسیم.
اخ که چقدر سخته
  • بلاگر کبیر ^_^
  • زهره من امشب اومدم بخونمت و دو تا پست قبلیت رو هم خوندم. اینجا که رسیدم نتونستم حرفی نزنم..‌ چون منم اشکم اومد...

    .دلم برای مادرم تپید. 

    مامان من مامان مستبدی بود. استبدادش بین من و عشقش فاصله انداخت و من سالها رنج کشیدم. الان که بخشیدمش و رها شدم من هم دلم خیلی کارا میخواد براش بکنم. کم کم دارم کیف میکنم کنارش. و این ها که گفتی رو گاهی براش انجام میدم. که حموم برم باهاش و کیسه بکشمش،موهاشو شونه و سشوار کنم. گاهی میبافم موهاشو. سرشو میذارم رو پام و نازش میکنم. ابروهاشو برمیدارم...  خیلی کیف داره اصلا... 

     

    پاسخ:
    جدی،
    چرا  ادما اسم مادرشون که میاد گریه میکن ند 
       چندبار با این پست گریه کرده باشم خوبه
    یه بار که کلمات تو سرم وول میخوردن یه بار موقع نوشتن یه بار موقع ویرایش یه بار با کانت نسیم و الان با کامنت تو
    چرا انقدر اشکم میاد
    چون نمیتونم ارتباط بگیرم؟ 

  • بلاگر کبیر ^_^
  • من واقعا نمیدونم دیگرانو زهره... اما خوب خودم بخاطر این گریه کردم که یه خلا تو رابطه ی بین خودم و مامانم بوده که نذاشته من عشق مادر فرزندی رو اونجور که باید باهاش تجربه کنم تو گذشته. و اینکه من مامان پیری دارم... و اینکه اگه برم نمیدونم دیگه کی میتونم اینها که گفتمو باهاش تجربه کنم...

    پاسخ:
    خدا مادرتو حفظ کنه
  • سایه نوری
  • آقاااااا زهره خب من حالااا صبح کلاس دارم و دارم مثل چی اشک میریزم، کی پاسخگوئهههههه 😅😅😅😅

    خوشم میاد ازت اصن 🙃🙃🙃 خوب مینویسییی

    فقط میتونم بگم خجالت نکش تا دیر نشده ... 

    پاسخ:
    سایه دستم رفت رو یکی از کامنت هات،اسم کتاب پرسیده بودی ،زندگی خود را دوباره بیافرینید.
    حیف شد،مطلبش تو ذهنم نمونده،دلم میخواست بهش فکر کنم.
    انگارباید بگم فدای چشمات،اما نمیگم چون حس چاپلوس بازی بهم دست میده.
    نمیدونم واقعیه یا از رفتارات و افکار اشتباهمه،احساساتمو بروز نمیدم.
    فکر کنم اون کامنتی بود که گفتی منم رفتار زشتی نمیبینم تو جریان رفتار جاری.
    اقا واقعا اینطوره،چرا انقدر زشتی این رفتار از نظر من انقدر محکم و مسجل و جهان شمول است.
    نسیم طفلک حق داره میگه  تو به افکار غلط خودت تنیده شدی و نمیپذیری غلطن.واقعا رفتارش بد نبود.
    باور نمیکنم 
  • سایه نوری
  • حالا می بینم نسیم و مینا هم گریه کردند ... 

    پاسخ:
    حالا فکر کن من علاوه بر گریه کردن هنگام تصمیم برای نوشتن و بعد نوشتن و بعد ویرایش،با هر کامنتم باز گریم میگرفت.
    باز گاهی دلم میخواست بخونم،میرفتم پست رو میخوندم باز گریه میکردم.

    گریه مون میگیره چون جای زخممون درد میگیره دوباره 

    چون عشقی که ته قلبمون نسبت به مادرهامون تلنبار شده و تمام این سالها سرکوب شده از بس خشممون زیاد بود که روی عشقمون رو بسته بود میخواد فوران بزنه بیاد بیرون و با اشک میاد 

     

    خوشحالم که اشک می ریزی 

    خوشحالم که می نویسی 

    خوشحال میشم که آدم های زیادی بیان و باهات حرف بزنن و بهت حالی کنن تو یه زن جذاب زیبای قدرتمندی دختره ی نادون، قدر خودت رو بدون  

    پاسخ:
    امروز با وجودیکه دیشب نخوابیده بودم از شدت ناراحتی و گریه و بعد بیخوابی،حالم خوب بود نسیم.امروز توی جاده فکر میکردم درسته نصفه شب اشک ریختم، درسته الان اشکم دم مشکمه  اماغمم ادامه دار نشد و این خوبه.غم به جای خود بود و شادی هم جای خود.
    منم خیلی دلم میخواد ادمهای زیادی بیان اینجا رو بخونن و اون فکرهای غلطی که تو میگی عجین شده در تاروپودم رو بهم بفهمونن.انقدر بگن تا منم از اینهمه اطمینان بهشون شک کنم.این قراردادهای به اسم احترام و ادب بنظرم منظورتون هست
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی