منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

یه بار که داشتم با نسیم حرف میزدم نمیدونم چی گفتم و بحث چی بود گفت اگر همسرت دنیا رو هم به پات بریزه باز تو ناراضی هستی ازش.

کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید رو برای بار دوم دارم میخونم بصورت نکته برداری طور.

کتابی که داره منو توصیف میکنه ،وقتی خصوصیات ادمهای اسیر در تله رو میگه با خودم میگم این کتاب منو زودتر از من شناخته.حتما راهکارها به درد میخوره.دقیقا نمیدونم چقدر عملیه.

نوشته نمیتونی خواسته هات رو بیان کنی و چون طرف مقابل هم خواسته هات رو انجام نمیده چون ازش آگاه نیست،پس تو عصبانی میشی.

یادم میاد سالهای اول زندگیم رو بطور کامل این مدلی زندگی میکردم.هیچوقت هیچی نمیگفتم و همیشه بعد از قضیه میرفتم تو لک و گریه و گاهی دعوا.

یه بار یادمه سالگرد ازدواجمون بود همسرم با دوستاش رفتن مسافرت مجردی.منم نگفتم که دوست ندارم بری،دوستاش پیشنهاد داده بودن که بریم همسر هم قبول کرده بود.تمام روز ناراحت بودم.شب که اومد انقدر ناراحت و عصبانی بودم خوابم نبرد.تا دیر وقت چمپاته زده نشسته بودم و گریه میکردم و تلاش میکردم همسر رو متوجه حال بدم بکنم.همسر خسته و نیمه خواب رو.اما کلامی حرفی نمیزدم.هرچی هم میگفت چته هیچی نمیگفتم.

یه بارم یادمه روزای اخر بارداریم باز با دوستاش رفتن شیراز،انتظار داشتم خودش بفهمه نباید زن پا به ماه رو ول کنه بره .من هیچی نگفتم فقط از قبل از رفتنش تو اخم بودم.باز میگفت چته و من هیچی نمیگفتم.شب سعید نیومده بود و درد زایمان شروع شده بود،وقتی اومد گریه کردم گفتم هیچوقت نمیبخشمت .بعدا دیدم خودش هم گریه کرده بوده وقتی من رفتم تو اتاق معاینه برگشتم دیدم چشماش قرمز بوده.

این دوتا خاطره تلخ میتونست اصلا وجود نداشته باشه اگر من بلد بودم درست رفتار کنم.اگر انتظار نداشتم دیگران بفهمن من چی میخوام.

تو کتاب نوشته خود را اسیب پذیر نشان نمیدهید.شما خشمگین و نیازمند هستید.مدام شریکتان را به اهمیت ندادن متهم میکنید.

چرا چون من تو بچگی به اندازه کافی توجه و آغوش مادرم رو دریافت نکردم .

میگه کودکی خود را مجسم کنید که توجه نگرفتید.من هیچی از کودکیم یادم نمیاد.شاید قدیمی ترین خاطره ام خاطره کلاس اولم بود.بعد کلاس دوم که عاشق بغل دستیم میشدم و تابستون انقدر دلم براش تنگ بود که میرفتم قایمکی بهش فکر میکردم و گریه میکردم.

کلاس سوم با یکی دیگه دوست شدم.دوباره تابستون همون سال انقدر دلم براش تنگ میشد که خیلی وقتا گریه میکردم.یواشکی.خجالت میکشیدم کسی ببینه.شایدم میترسیدم خواهرام مسخره ام کنن شایدم میترسیدم مامانم دعوام کنه.

مورد دوم میگه تو زندگی فعلی تله خودتون رو شناسایی کنید.هرزمان احساس بی ارزشی تنهایی یا پوچی کردید ،هرزمان که احساس کردید این شمایید که همش باید ادم قوی ماجرا باشید،شما باید از شریکتان مراقبت کنید تله شما تحریک شده.در این مواقع به خودتون اگاه باشید تا بتونید طیف های وسیعتری از احساستون رو درک کنید و بعد ببینید تو کجای بچگی یه همچین حسی داشتید.

اینجاش یکم گنگه،خوب من فهمیدم تله تحریک شده و احساساتمو فهمیدم به چه کارم میاد.

راستش من مدتهاست احساس میکنم منم که بار مراقبت از شریک رو به دوش میکشم و معلومه که سالهای اول زندگیمون این بار بیشتر بود،الان که فهمیدم چرا من باید بیشتر دهنده مراقبت باشم سعی میکنم خودمو کنترل کنم.

صدالبته که هم عروسم تو ذهنم میاد.کسی که فقط گیرنده محبت و توجه و مراقبت هست و من بهم میریزم،حسودیم میشه ،خشمگین میشم ،چون مقایسه میکنم.

راه حل سوم اینه که روابطتان رو دوباره ارزیابی کنید ایا طرف مقابل خواسته های شما رو نمیتونه برطرف کنه یا تمایل نداره.اینجا باز یکم گنگم.

من الان با همسر مشکل ندارم به لطف هم عروسم که اینجا قلبم براش پر از عشق میشه ،یاد گرفتم خواسته هامو بگم.قبلنا نمیگفتم خجالت میکشیدم احساس آسیب پذیری میکردم.فکر میکردم دارم خودمو کوچیک میکنم اگر بگم من به آغوش تو نیاز دارم یا بیا پیشم بشین یا هرچی..لعنت ..باز یه خاطره زهرآلود دیگه یادم افتاد.حتی دلم نمیخواد بنویسم انقدر که حسم بده.

الان من احساسمو و خواسته هامو میگم و اونم در حد توانش برآورده میکنه و اهمیت میده.

اما با خانواده خودم و با خانواده سعید همچنان مشکل دارم.خجالت میکشم بگم فلان کار رو برام انجام بدید فلان کمک رو بکنید.نمیتونم غذا درست کنم برام درست کنید و اونا هم یا به ذهنشون نتیرسه یا اهمیت نمیدن یا فکر میکنن من خودم زرنگم و از پس کارهام برمیام کمک نمیکنن.شایدم هیچوقت کمک نخواستم و اونا هم یاد نگرفتن کمکم کنن.انتطار دارم خودشون بیان بگن فلانی بیا کمکت کنیم.و چون نمیگن من ازشون عصبانی میشم.نیازم برطرف نمیشه و من به خشم پناه میبرم.الان که دارم مینویسم خاطرات تلخم با خانواده ها مثل قطار پشت سرهم از ذهنم عبور میکنن.

کاش که میشد یه قلک بسازم و خاطرات خوب رو ،جرینگ جیرینگ داخلش بندازم.

این شعر غزل شاکری چقدر به دلم میشینه.

بعد میگه اصل واحد تو این رابطه ها رو پیدا کنید،الگوی اشتباهشان چیه؟

 

درخواست نکردن.حتی الانم که میدونم بازم سخته بگم.خجالت میکشم روم نمیشه.امروز به سختی به مادرشوهرم گفتم میخوام برم بیرون نمیرسم غذا درست کن.تازه بازم نمیخواستم بگم گفت داری میری بیرون برام یه کارت به کارت انجام بده گفتم باشه .پس میتونی غذا درست کنی.بماند که باز اینجا یکم ناراحتی دیگه بوجود اومد.

یا امشب خونه مادرشوهر دخترم گریه میکرد تشکمون رو با خودمون ببریم.گفتم باشه عمه میاره.من جدی میگفتم،چون دیده بودم هم عروسم خیلی راحت ازشون کمک میگیره اینا هم با رغبت انجام میدن.و من نمیگم و فقط ازشون عصبانی میشم.

اما عمه فکر کرد من اینجوری میگم که دخترم اروم بشه.گفت باشه عمه تو برو خونتون منم تشکو میارم.نمیخواست بیارهlaugh

دوباری که خودمو چلوندم که کمک بخوام با برخورد خوبی مواجه نشدم انگار‌. 

راه حل چهار و پنج میگه از ادمای سرد دوری کنید و سعی کنید رابطه با ادمای گرم رو جدی بگیرید.

خداروشکر که همسرم ادم گرمی هست و مخصوصا که ادم نسبتا سالمی هست از لحاظ روانی.

میدونید چرا چون محبت دیده توجه دیده،مسخره نشده تحقیر نشده،خواسته هاش براورده شده.

به مادرشوهرم اصلا زبون تیز نمیاد.بهش بدجنسی کردن نمیاد.ادم خوش قلب و صلح طلبی هست.ادم بی کینه.

در آخر هم میگه زیاده خواه نباشید و در عصبانیت طرف رو تحقیر نکنید.لایه زیرین خشم،رنج و آسیب پذیری هست.

این تحقیر در عصبانیت هم یکی از فضاحت هام بود که انگار کم شده.البته خیلی کم بود این تحقیره.بعدش خودم عذاب وجدان میگرفتم .

تو جمله لایه زیرین خشم رنج هست دلم برای خودم میسوزه.

اینا رو اینجا نوشتم که تو ذهنم حک بشه و ضمن نوشتن،خودمو هم بیشتر بشناسم و چه خوب که نوشتم

چاره کار من اینه که از دیگران کمک بخوام.

چیزی که نسیم ماهها قبل بهم گفت اما انقدر برام سخت هست درخواست کمک کردن انقدر احساس شرمندگی میکنم که ترجیح میدم اصلا کمک نخوام.

البته اون حس شرمندگی باز خودش یه نقص دیگه هست.

تو این کتای یازده تا تله رو گفته.من چهارتاش رو دارم.تله کمبود محبت،طرد اجتماعی،مطیع بودن و نقص داشتن.

دیروز داشتم فکر میکردم باید از مادر و پدرم ممنون باشم .من از یازده تله مهم چهارتاش رو دارم اونم البته بعضی هاش خیلی شدید نیست.

مادرم با اونهمه رنجی که خودش میکشیده با عشقی که نبوده و رفتار درستی که بلد نبوده با پدرم داشته باشه باز خوب منو بزرگ کرده.

دلم براش تنگ شد.زنگ زدم باهاش حرف بزنم بگم یه مدت بیا خونمون.جواب نداد.

یه کتاب نسیم گفت بخون.

والدین یک دقیقه ای

توش نوشته بود مادرها هم انسانند.

تا اینو خوندم یاد مادرم افتادم،اشکم سرازیر شد .چرا هیچوقت من نفهمیدم مادر منم یه ادمه نباید کاسه کوسه ها رو همش سر اون بشکنم.نباید با تقصیر یا بی تقصیر همش اونو مقصر بدونم دعواش بکنم باهاش عصبانی بشم.نباید ازش انتقاد تند کنم ،نباید تحقیرش کنم.

اما انگار مادر من باید ادم آهنی باشه،۶ تا بچه داره یه شوهر  ۷ ۸ تا نوه هیچکس مادرمو ادم حساب نمیکنه.هیچکس محل به حرفاش نمیده فقط میکوبونتش که این چه حرفیه زدی این چه کاریه کردی. فقط تحقیر و شماتت.

 

 

 

  • زهره ی روان

امشب  خونه مادرشوهرم بودم.حالم بشدت بد بود،دلم میخواست بیام بیرون هم شرایطش نبود هم احساس میکردم دارم فرار میکنم از حس واقعیم،باید ببینمش و بشناسمش.

هم عروسم بود خواهرشوهرم بود.

من تو جمع بیش از دونفر نمیتونم باشم،مشکل دارم تو برقراری ارتباط،همش حواسم به اینه که ایا موقع حرف زدن با من حرف میزنه یا نفر سوم،حواسش به منه یا نفر سوم،

توی جمع نیستم و بیرون جمع تو دهن خودم دارم رصد میکنم.

حال بدم از اونجا شروع شد که حس کردم توجه ها به سمت من نیست.هم عروسم با خواهرشوهرم حرف میزد اونم قاعدتا با اون.

منم نمیتونم برم قاطی جمع،نمیتونم از یه جا سرنخ حرف رو بگیرم و ادامه بدم،اون حس من بدم به من محل نمیذارن اومده بود سراغم.

به خودم میگم ایا تو جمع خواهرای خودمم همین حس رو دارم میبینم نه،چون فقط رصد نمیکنم،حرفی باشه میزنم نباشه گوش میدم .مهم نیست توجه بگیرم یا نه،حس طرد شدن ندارم.

چرا اینجا این حس رو دارم.

همین حال بد باعث باقی حال بدهای دیگه ام میشد.مثلا مادرشوهرم حرفی زد که حالت عادی شاید بد نبود اما من بهم برخورد.دعوای بچه ها رو اعصابم بود.تحمل کوچکترین چیزی رو نداشتم.دلم میخواست حرفمو سر هم عروسم خالی کنم،

چرا واقعا،به من چه بلند نمیشه به شوهرش غذا بده مادرشوهرم بلند میشه و من حرصم میگیره و دلم میخواد بهش حرف بزنم،تیکه بندازم.

چون پشتش خشم بود.

بعد تیکه رو انداختم به شوخی،خودشم میخنده،هیچی بهش برنمیخوره،حالش خوبه،از خودش و حتی کارهای زشتش ناراحت نمیشه و همینم باز عصبیم میکنه.باز عصبی.

به من چه اون یکی،یا درست یا غلط به خودش مربوطه و مادرشوهر،چرا من وظیفه ام میدونم حالی کنم که کارش بده

چون من حس بدم رو دارم و تلاش میکنم اونو تخریب کنم تا حالم خوب بشه.

چون از اینکه میبینم انقدر راحته و راحت شوخی میکنه و جو رو عوض میکنه و راحته و حالش خوبه و عقده نداره حرصم میگیره.دوست دارم مثل من باشه.

یاد دوسال پیش افتادم.دوسال پیش که تا مرز دیوانگی رفته بودم از شدت افسردگی،بخاطر همین افکار بود.

فکر کن چه جهنمی بوده زندگیت وقتی صبح تا شب و هرروز زندگیت تلاشت و فکرت این باشه مورد توجه باشی،مجلس آرای بلامعارض باشی،بهتر از هم عروس باشی.

میدونی ناراحت شدم.

فکر میکردم تو این دوسال بهتر شدم الان میبینم فقط شرایطش نبوده ،من همون منم.هیچ پیشرفتی نکردم.گره ای از من باز نشده و نمیدونم چکار کنم که دوسال دیگه هم باز رو همین پله نباشم

 

  • زهره ی روان