منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

امروز چندین حرف ناخوشایند از جانب مادرشوهر و خواهرشوهر شنیدم.

اون لحظه بحدی ناراحت شدم که ضربان قلبم رفت بالا،حتی اخر سر انقدر از دست خواهرشوهرم ناراحت بودم که خیلی جدی  و عصبانی جوابش رو دادم،شاید خیلی کم پیش بیاد اینجوری حرف بزنم باهاش،،بعد فکر کردم بذار یکم بهش بی محلی کنماا،من همیشه خودم پیش قدم میشم،بدار بفهمن چطور باید با من رفتار کنن.

میدونید الان که اومدم خونه و دارم بهش فکر میکنم اصلا ناراحت نیستم ازشون،عصبانی نیستم،چندان پشیمان هم نیستم از حرفهایی که گفتم.

میدونید چرا

چون هردوبار سعی کردم شرایط رو درک کنم،

به خودم گفتم اگه خواهرامم بودن اینطوری رفتار میکردم یا از نظرم یه چیز عادی بود.

اینطوری تو ذهنم یکم بهشون حق دادم،شاید اگر کوتاه میومدم اشکال نداشت،هرچند اون فراتر از حد خودش بود.

نمیتونم با کلمات بیان کنم،اما حس میکنم این جریان که میگید تو مسئولی یا مسئولیت تو چیه و پنجاه پنجاهی وجود نداره و تو خودت صد هستی،اینا باعث میشدن.

برایند این رفتار اینه که من الان از حرفشون ناراحت نیستم،قلبم باااشون نسبتا صافه و فردا که ببینمشون کاملا صاف میشه،مهم اینه که من اجازه ندادم کسی ناراحتم کنه،هرچند خواهرشوهرم رو هم یه کوچولو ادب کردم،پررو😉😉😉🤪🤪

تمام خوبی این پست این بود که اتفاقات امشب که زیادم بودن باعث نشدن من ناراحت باقی بمونم و هی بهش فکر کنم و حرص بخورم و بدخواب بشم.

 

 

  • زهره ی روان

دیشب خواب دیدم جاریم با همسرم رابطا داره،رابطه جنسی،

و وقتی جاریم به من گفت که دلش میخواست منو بچزونه.

همسرم اول گردن نمیگرفت اما بعد قبول کرد ،انقدرر تو خواب جیغ میزدم و گریه میکردم و شوهرمو میزدم که چرا

بیدار شدم دیدم عرق کردم،منی که تو تابستونم معمولا عرق نمیکنم.

بلند شدم دیدم خوابه،رعتم پیش همسرم خوابیدم،سررمو گذاشتم رو دستش،گفتم خوابتو دیدم

بعد که یکم از حال خواب اومدم بیرون اومدم سرجای خودم خوابیدم،دوباره ادامه خواب رو دیدم،همسرم بهم گفت تقصیر داداشم بود که من هر وقت میرفتم اونجا ،نبود،جاری هم خیلی چراغ میداده.

بهش گفتم چند بار رابطه داشتی گفت ۴ بار،گفتم به من میگی ف بار حتما بیشتر از ۸ بارم بوده،

بعد رو گوشیش پیام مادر جاریم رو دیدم که به عکس منو برای همسرم فرستاده و گفته به فکر زندگی خودت باش،

بعد شناسنامه ام رو بردم دادم به همسرم،گریه امونم نمیداد،بهش گفتم با وجودیکه بی نهایت دوستت دارم،دیگه نمیتونم بمونم،برو و طلاق منو بده.

از صبح حالم بده

حسم به همسرم و جاریم همونه که تو خواب بود.

یادم که میفته بی نهایت ازرده میشم باز.

دردی به این عظیمی حس نکرده بودم.

 

بطور کلی از بعد از زمین افتادن دخترم،حال خودم و حال رابطمون خوب نبود,دیروز رفتیم بندر کار داشت،تو جاده حس میکردم چقدر از هم دور هستیم،چقدر بی توجه هست به من،نا اشنا به دنیای من

 

 

یه بار نسیم بهم گفت دلم از این میسوزه که زندگی خوبی داری اما قدرشو نمیدونی.

دیشب توی خواب بی نهایت حسادت میکردم به ادمی که بعد از من بخواد با همسرم ازدواج کنه.

بی نهایت دلم میسوخت از زندگی که از دست رفته بود.

واقعیته،اما مثل ادمی که زمان مرگ قدر زندگی رو میدونه،مثل ورونیکا،من هم یک دقیقه قبل از از دست دادن همسرم میفهمم چقدر حیف بوده این زندگی و این ادم و من قدرشو ندونستم.

به من بفهمونید قدر همسرم رو بدونم،رابطه ام رو بخاطر چیزهای پیش پا افتاده خراب نکنم،انقدر زود عصبی نشم و از کوره در نرم

 

  • زهره ی روان

سلام

دیروز بچه ها خونه نبودن،برخلاف میل قلبی  من،باباشون برد خونه جاریم.

منم تنها بودم ناهارم درست  نکردم،رفتم بیرون دنبال کارای تعمیراتی تخت و سه چرخه دخترم و ...

تو راه هم برای خودم غذا گرفتم.

اما خوشحال نبودم،حس غمگینی داشتم از اینکه شوهرم انجام نمیده و من مجبورم برم شیشه بری و جوشکاری و تعمیر موتوری،وسط پسرهای موتوری

عصر هم خونه رو جمع کردم،

امروز که بچه ها خونه بودن فهمیدم خدایا چقدررررر بچه داری سخته،نه خونه جمع میشه،نه دعواشون و کشمکششون تموم میشه،نه غذا میخورن نه کارام پیش میره

پسرم گفت میخوام برم خونه دوستام،دخترم رو هم برد.ناهارم نخورد

منم قلیه ماهی درست کردم بعد رفتن بچه ها یه نفس راحت کشیدم،یه دلستر هم برای خودم اوردم(این اولین باره من برای خودم دلستر میارم،البته بخاطر ضررش)

با زیتون با سالاد کلم بروکلی ،سینی غذا رو بردم تو حیاط زیر افتاب خوشمزه،غذام رو خوردم،بعدشم خوابیدم،خواب خوبی نبود،به زور خوابیدم و همچنان که چشمام باز نمیشد،مغزمم انگار هوشیار بود و نخوابیده بود.

چیزی که الان منو واداشت که اینجا بنویسم علاوه بر قدمهای کوچک خوددوستی،مطلب زیر هست.

امروز دوتا از عکس و فیلمهایی که به طور بی خبری ازم گرفته شده بود رو روی گوشیم دیدم،یکیش رو دخترم گرفته بود و یه فیلمم همسرم گرفته بود ،توی هر دو فیلم قیافه من بشدت مضطربه،تاج ابروهام و ابتدای ابروهام انقدر رفتن بالا که شدن دوتا خط شیب دار.

من قبلا هم گفتم بیشتر وقتا که مچ لحظه حال خودمو تو نااگاه بودن میگیرم،میبینم قیافم تو حالت اضطرابه.

دیشب که از دست همسرمم عصبانی بود،تو ماشین که رفته بودیم دنبال یکی دیگه از کارای تعمیراتی،بهش گفتم تو چهره من چی میبینی

گفت هیچی

گفتم چهره یه زن خسته و غمگین و تنها رو نمیبینی

گفت تو همیشه همینطوری هستی

ادامه اش مکالمه خوبی نبود و من بیش از پیش فهمیدم این ادم چرا انقد شفاف و منطقی نیست،چرا انقد سفسطه بازه

اما اینو میخوام بگم که احتمالا درست میگه تا حدودی،چهره ام بطور پیش فرض تو حالت اضطراب قرار داره.

این اضطراب به خیلی چیزها مربوط میشه اما عمده اش مربوط به پدر مادرم میشه

اواخر مجردی هیچوقت دلم نمیخواست بابام خونه باشه،از برادرم فاصله میگرفتم ،اضطراب میگرفتم از وجودشون.مادرم هم همینطور،اگر یه ذره میخواستم کاری برای خودم بکنم اضطراب میگرفتم مگر اینکه راضی باشه.

مثل ادمایی که به زور تو شرکتی کار میکنن و گاهی دور از چشم کارفرما،یکم از کار دزدی میکنن و اضطرابم دارن.

تو یه کتابی،که الان اسمش یادم نست،نوشته بود بعد از جنگ توی المان مردم هنچنان اضطراب داشتن و حال روحیشون بدتر از زمان جنگ بود.

بعد میگفت مردم در طول جنگ اضطراب داشتن و این عادی بود ،چون جنگ بود اما بعد از جنگ،که دلیلی برای اضطراب نداشتن،حالشون بدتر بود،چون نمیتونستن با حس اضطراب جامانده از جنگ ،کنار بیان.

در من هم یه همچین چیزاییه

من چند بار که متوجه اضطرابم میشدم خودم به خودم ،مثل جریان تله ها،میگفتم این فقط یه تله هست که فعال شده،چیزی برای استرس و اضطراب وجود نداره،اروم باش.

اما چندان کارگشا نیست دیگه،چون معمولا اگاه به خودم نیستم و این حس هم یه جورایی تنظیمات کارخونه منه،در حالتی که تو خودمم و حرف نمیزنم.

 

  • زهره ی روان

حالم خوب نیست.باهاش دعوا کردم.نتونستم خودمو کنترل کنم.انقدر که بی منطقه این ادم.

قرار بود بگردم و علت عصبانیتم رو پیدا کنم.علت خودش بود اهمال کاری خودش.الان که بخاطر مشغلش بیشتر کارای خونه رو خودم انجام میدم بازم کوتاه نمیاد.میگه صبح تا شب خونه ای مگه چکار میکنی.

منکه نمیتونم شیر اب رو ببندم.نمیتونم میز تلویزیون رو بهم وصل کنم،نمیتونم برم شیشه تخت رو عوض کنم،برم در کابینت رو وصل کنم.

دقیقا یکساله در کابینتمون شکسته،فقط میگم ،نه ها میگه نه نه میگه،از این گوش میشنوه از اون گوش میده بیرون.بعد از ماهها گفتن اینکه اون میز تلویزیون رو از بالای کمد دیواری بیار پایین و بهم وصل کن تا بفروشیمیش،خودم اوردم پایین.حالا چند شبه میگم بهم وصلش کن.نمیکنه.کارش زیاده اما اهمال کارم هست.امروز از ساعت پنج شش خونه بود.نمیدونم چکار میکنه.دم اخری سه تارش دستش بود بهش گفتم کی میخوای شیر اب رو ببندی،این میز رو مونتاژ کنی هیچی نگفت.

بعدشم خوابش گرفت گفت رختخواب ها رو نمیاری بندازی؟

من دیگه عصبانی شدم،میگم چرا اینکارا رو نمیکنی،میگه نمیرسم،خودت بکن.از سر لج میگه.

میگم چطور میرسی اینور اونور بری ویدئو ببینی و بفرستی این گروه اون گروه.

گفت خودت بکن.از صبح تا شب چکار میکنی.

منم عصبانی تر شدم.

گفتم فرش رو خودم دست تنها شستم.چوب پرده خودم خریدم.پرده رو خودم  نصب کردم.هرچقدر کار میکنم باز طلبکاری و غر میزنی.

اعصابم از این خورد میشه که وقتی میگی فلان کارو بکن هیچی نمیگه،حتی نمیگه نه،ادم همچنان منتطر میمونه،اینطوری میشه که دوساله شیر ابه ما خرابه و من هرچی گفتم بخر نخریده با این بهونه که احتیاج به عوض کردنش نیست،باید واشرشو عوض کرد.

الان که خودم رفتم شیر رو خریدم باز نمیاد وصل کنه.

بهش چندین بار گفتم کارای منو انجام نمیدی عصبی میشم.

امشب اعصاب خودشم خورد بود.احتمالا بخاطر دخترم بود،تا میومد بخوابه بیدارش میکرد.

بعد دوباره با عصبانیت و خشم تمام غر میزنه که کاش بمیرم راحت شم.اصلا تو چرا از خونه مامانت برگشتی.

راستش قلبم شکست.منی که دنبال عشق بودم ببین چه چیزها میشنیدم.به حرفم گوش نمیده،دل به زندگی نمیده تازه مقصرم من هستم.

اما سعی کردم خودمو اروم کنم با این فکر که از بی شعوری خودش هست.

وقتی صبح تا شب سرکاره بعدشم یا گوشی دستشه یا سنتور یا هرچی بجز خانواده،چه انتظاری داره.

وقتی به حرف خانمش گوش نمیده و افتخارشم اینه که به حرف زن گوش نمیدم.

تو این چند روز،چندین بار بهش گفتم یه وقتی هم برای خانوادت بذار.تختمون رو میخوایم بفروشیم،پس فردا قراره  بیاد ببره و من گفتم اون شیشه اش که شکسته رو تا پس فردا درست میکنم.از دیشب میگم من که تو این شهر کسیو نمیشناسم،برو یکیو پیدا کن.امشبم چهارپنج بار گفتم.فقط پشت گوش میندازه.

الان نمیدونم چکار کنم.میز تلویزیون همینطور وسط هال،تیکه تیکه.

ابم که چکه میکنه.

همون شیر ابم یه بار عصبانی شدم از اینکه همش اب چکه میکنه میریزه تو کابینت و از اونورم میریزه تو کف اشپزخونه،رفتم از خونه همسایمون شماره یه لوله کش گرفتم،اومد نگاه کرد گفت باید عوض شه،همونکارم نمیکرد.ابگرمکنمون ۲۴ ساعت اب ازش چکه میکنه،نمیرفت تعمیرکار بیاره،خودم اوردم.که گفت باید عوض کنید.خدا میدونه کی عوض کنه.من قبلنا خیلی استرس میگرفتم اب چکه کنه،عذاب وجدانم داشتم،الان خودمو میزنم به بی خیالی،به مساله هدر رفت ابم فکر نمیکنم.

خانوادشم مثل خودشن.از وقتی من یادم میاد تمام شیرالات خونه مامانش چکه میکنن یا یه ایرادی دارن اما نمیکنن یه فکری به حالش بکنن.مادرش مطلقا کاری ازش بر نمیاد.همه کارهای بیرون رو پدرشوهر انجام میده،اینکه تنبلی میکنه یا ناتوانه دقیقا نمیدونم.بنظرم هر دوش.

یه مساله دیگه خواهرشوهرم بود.

خواهرشوهرم و دخترش خیلی شکمو هستن.

نمیدونید چقدر شکمو بودن اینا اعصاب منو خورد میکنه.

امشب داشتیم در مورد خوردن حرف میزدیم من گفتم که خواهرشوهر و دخترش خیلی میخورن.شوخی میکردیم،میخندیدیم.خواهرشوهرمم میخندید اما پشت همه حرفهای به اصطلاح شوخم،خشم بود ،خشمی که میخواستم با کلمات خالی کنم و مشخصم نباشه اما بیشتر اذیتم میکرد.

اگر شکمو بودنشون تو خونه خودمون اتفاق بیفته بیشتر عصبی میشم.

بارها شده مغزیجات گذاشتم رو مبل بچه ها بخورن،نخوردن بعد دخترخواهرشوهرم اومده خورده.بچه های منم چیز نخورررر،اینم میاد یه لقمه چپ میکنه و میره.هرچی دختر من لاغره دختر خواهرشوهر چاقه.ذوقم میکنن از شکمو بودنش.بنظرشون بامزه میاد

دیروز داشتیم میرفتیم بیرون یه کیسه پر میوه خریده بود همسرم،وقتی فهمیدم خواهرشوهر و دخترشم باهامون میان فهمیدم دیگه چیزی از میوه ها باقی نمیمونه.من برام میوه یا پولش مهم نبود،اصلا مهمون ما بودن ،این شکمو بودنشون و این هیجانشون واس خوردن،عصبیم میکنه.

 

یه برادرشوهر دارم هروقت باهاش میریم بیرون دیگه غذا گیرمون نمیاد.انقدر که شکموعه و موقع شکم،بی ملاحظست.

امشب فکر میکردم چرا عصبانی میشم،چرا بدم میاد انقدر ،مگه از جیب من میخوره،به من چه

تو کتاب نیمه تاریک وجود که من نتونستم بخونمش،نوشته بود از هرچیز بدتون بیاد حتما اون اخلاق رو دارید ،

منی که غذا میخورم که سیر بشم ایا میشه شکمو هم باشم.

 

 

بعدا نوشت:صبح که از خواب بیدار شدم باز رفتم سر گوشیم به خودم قول داده بودم انقدر نخونم پستم رو و انقدر تکرار مصیبت نکنم که حال بدم ادامه دار بشه اما طاقت نیاوردم،گفتم بخونم ببینم غلط املایی داره(بچه ها ببخشید اگر اذیت میشید تو خوندن.مخصوصا نسیم که معمولا نفر اوله و به محض نوشتن میخونه،من با گوشی مینویسم میترسم با کامپیوتر بنویسم،چون همش همسرم باهاش کار میکنه یه وقت لو برم)

بازم حالم بد شد.به خودم گفته بودم اما کش نده دعوا رو،قهر نکن،تموم کن بره،خداروشکر همسرم خیلی وارده تو این کار

صبح بلند شدم دیدم تو چت دیوار چند نفر عکس بیشتر از وسیله ها خواسته بودن رفتم عکس بگیرم

همسرم گفت میترسم فردا بیام ببینم یه لشکر ادم جلوی در صف کشیدن کل خونه رو فروختی

منم با خنده گفتم اخ اگر میشد خودتم بفروشم یکی بهترشو بگیرم😏

تموم شد کدورتمون.

قبل از این،یعنی وقتی تو رختخواب بودم داشتم فکر میکردم زندگی یعنی همین خوشحالی های کوچک،چیه که الان سر ذوقت میاره،یادم افتاد نون سنگگ داریم،یکم تصنعی بود خوشحالیم اما ذوق هم داشتم.

خوشحالی دومم اینه که همسرم دوتا بچه رو هم برد خونه جاریم

همین که باهاش کل کل میکنم

بهش گفتم نبر مزاحم میشه،رو فرشش جیش میکنه،گفت اشکال نداره به فاطمه میگم ببرتش دستشویی

دیروزم که پسرم خونشون بود بردنش بیرون و براش اسباب بازی خریدن،شب قبلشم پیتزا خریده بودن که پسرم دوست داره،دیروزم دیدم براش ژله و خوردنی های خوشمزه درست کرده.

خوشبحالش انقدرر روانه،ببین چه راحت به بچه من میرسه،پسرم میگه نمیام،میخوام بچه عموم بشم.خیلی دوستش دارن.

منم هیچوقت نذاشتم کدورت بین من و هرکسی رو بچه ها بفهمن،بچه ها رو تشویق به مهربانی کردم همیشه و جاریم همیشه میگفت بچه های تو خیلی مهربونن.فکر میکنم باید براش یه کادویی بخرم یا اومدن اینجا دعوتشون کنم بیان خونمون

راستی نگفتم جاریم طی دو هفته که من خونه مامانم بودم اسباب کشی کرد و رفت.

گفت دلم نمیخواد تو این شهر وایسم.حالا نگم براتون که داشتن خونه میساختن و ول کردن رفتن،نگم براتون که خونه هم ،همش وام بود و بازم وام گرفتن برای رهن خونه و باز من میبینم خیلی لارج خرج میکنن،حقوق برادرشوهرم از همسر من کمتره نمیدونم جریان اینا چجوریه،برکت داره یا از مایه میخورن یا هرچی نمیدونم اما تعجب میکنم همیشه

 

 

 

  • زهره ی روان

سلام.

من انقدرر خودمو نمیدیدم که اصلا نمیدونستم خوددوستی یعنی چه،

اصلا منی وجود نداشت،مهم نبود،همش باید خاک پای خانواده اش یا حتی خانواده شوهر و ... میشد.

از اونروز خیلی به اینه نگاه میکنم و به خودم میگم دوستت دارم.

مساله قیافه رو رفع و رجوع میکنم،با این حرف که من الان هرچه اسیب دیدم،تموم شده،الان بالغم و میتونم فکرمو نسبت به خودم عوض کنم.

شاید من زیبایی خاصی ندارم و یه دختر معمولی هستم،نه زشت نه زیبا اما مساله اینه که دوست داشته شدن فقط بر محور زیبایی نمیچرخه.زیبایی یک امتیازه و منم در حد قابل قبولش رو دارم.

بخوای یکیو دوست داشته باشی،کار نداری زشته یا زیبا.

الان به خودم نگاه میکنم و میگم دوستت دارم.اما باور نمیکنم.مثل اینکه یه بچه پریده وسط یه حرف بی اهمیت زده و رفته و هیچ تاثیری در تو نداشته.

اما باز هم میگم،انقدررر که باورم بشه.

دومین مورد غذا خوردنم بود.من بعد از اینکه وزنم یکم رفت بالا و از اون بی ریختی دراومدم،دیگه برام خوردن مهم نبود.

میخوردم که سیر بشم.همین.

مخصوصا خونه مامانم بیشتر اینطوریم.تمام دوهفته ای که اونجا بودم نه به تغذیه خودم کار داشتم،نه رو تغذیه بچه ها حساس بودم.بچه ها هم نمیخورن انقدر که مشغول بازی هستن.یه سوپری تو فاصله ۲۰ متری خونه مامانم هست اونم بی تاثیر نیست تو بی اشتهاییشون.

اومدم خونه هم،همون روال رو پیش گرفته بودم.

یعنی بطور جدی تر پیش گرفته بودم.

نسیم بهم گفت خوددوستی یعنی به خودت و تغذیه ات توجه کنی،چیزهای مورد علاقتو بخوری.

برای ناهار امروز،خودم تنها بودم.پسر و همسرم خونه نبودن.دخترمم زودتر خورده بود.یه سینی صورتی برداشتم ،توش بشقاب سفید با گلای صورتی و پاستلی خوشگلم رو گذاشتم .و کنارش ترشی دست ساز خودم با زیتون که عشقمه.اصلا چشمم به زیتون افتاد ذوق افتاد تو دلم.چقدر این رسیدگی به خود،حال ادمو خوب میکنه.چقدر توی لحظه بودن،مثل سایه خوبه.

چقدر لذت بردن از چیزهای ساده ی کوچک،مثل فرنگیس توی پیج پیچ و مهره خوبه.

یک هفته بود من زیتون رو خریده بودم.اصلا یادم نمیفتاد بیارم بخورم.چون فقط غذا میخوردم که نیازم رفع بشه.

(سایه این قسمت از پستم،شبیه پستای تو شده😃😃😃)

چای دم کردم با نبات خوردم.بعد از خستگی زیاد ناشی از اشپزخونه شستن،فقط یه چایی میتونست به دادم برسه.

حالا دارم به کارهایی فکر میکنم که باید برای خودم انجام بدم.کارهایی که دوست دارم.

یه دلیل اینکه من همیشه از خواسته هام گذشتم،ملاحظه کردن دیگران بوده.

از لحاظ مالی همیشه سعی میکردم کم خرج باشم چه تو مجردی،چه متاهلی

همین خیلی منو اذیت کرده و میکنه.

وقتی پولی برای شخص خودم خرج بشه،احساس ناراحتی و عذاب وجدان دارم.

اما اگر همون پول یا حتی چند برابرش رو،ضرر بکنیم،اصلا ناراحت نمیشم.میگم شده دیگه.

البته اگر همسرم ضرر کنه ناراحت نمیشم،اگر خودم ضرر کنم خودخوری زیادی میکنم.

دلم میخواد برم چشم پزشکی،دلم میخواد امسال که نمایشگاه کتاب انلاینه،برای خودم چند تا کتاب بخرم و بخاطر چشمم که شده،کمتر گوشی بگیرم دستم.

(لطفا ده تا کتابی که تو هر خونه ای بودنش واجبه رو بهم بگید).

 

 

 

جمله بالا رو ببینید.من کتاب که میخوام بخرم هم با این فکر که به درد بچه هامم بخوره،عذاب وجدانشو تعدیل میکنم.

این سوال به خودی خود سوال خوب و به جایی هست.

اما انگیزه پشتش برای من خوب نیست.نشان از مهم نبودن و تو اولویت نبودن خودم از نظر خودم هست.

 

میخوام یه پیج فروش لباس بزنم.هدف پشتش خواهرمه،خواهر شماره ۲،وضع مالی خوبی نداره و تخصص و مهارتی هم نداره .بشدت ناراحته بابت بچه هاش که ارزو به دل و حسرت به دل بزرگ میشن.

برای خودمم ،میخوام زبان بخونم ،هنوز وقت نکردم شروع کنم،یه برنامه هم باید برای این بریزم.

کتابم فعلا کمالگرایی و ذهن حواس جمع رو کنار گذاشتم تا شجاعت رو بخونم.کتابفروشی تو شهر ما نیست و چون نمیخوام با گوشی بخونم،یکم طول میکشه تا بخرم یا سفارش بدم ،

 

 

توی پیج رویا نوری گفته بود وقتی عصبانی هستید یعنی یه چیزی درست نیست،سرکوبش نکن،منفجر هم نشو.خودتو اروم کن و بشین فکر کن چکار باید الان بکنی که عصبانی نشی.عصبانیت حس بدی نیست.باید بهش پاسخ درست بدی.

اینروزا که دست تنهام و خونه تکونی میکنم و بچه ها هم تو دست و پامم،یک بار که،خسته بودم،فشار بهم میاورد دست تنهایی و بچه ها.

کار رو ول کردم و رفتم خونه مادر شوهرم و چایی خوردم و استراحت کردم‌.

میخوام بگم که دارم سعی میکنم  یاد بگیرم موقع عصبانیت،بجای داد و بیداد سر همسرم و مقصر جلوه دادنش،ببینم چکار کنم تا عصبانیتم رفع بشه،ریشه اش چیه.

 

در مورد بچه ها عاجزم،خیلی ریشه نداره.دل ارا فقط دلش میخواد بهونه بگیره،یا دلش میخواد کثیف کاری کنه یا یا یا

  • زهره ی روان

بچه ها خوابیدن.

من سرم توی گوشی خودم،اونم همینطور

وقتی صدای نفس هاش رو شنیدم،یه غم گنده ریخته شد تو قلبم،

فقط غم نبود،یه مقدار ترس و اضطراب هم بود.

از بچگی از اینکه نفر اخر باشم که بخوابم میترسم،یعنی قبل از بقیه خوابم ببره خوبه اما اگر بدونم همه خوابن و من تنها موندم استرس میگیرم.

 

الان غم بی مهری رو هم دارم.

  • زهره ی روان

این بار سومه دارم مینویسم اینجا

و نمیدونید چقدر اعصابم خورده،طاقت نق زدن و صدای دخترم رو ندارم،انقدری که دلم میخواد بزنمش.

از صبح دوتایی بلند شدن رو اعصابمن،بهونه گیری میکنن.منم حوصله ندارم.

وقتی من حالم بده اونا هم حالشون بد میشه،و حال بدم صدبرابر میشه،به مرز انفجار میرسم،دلم میخواد برنمشون،از خونه بندازمشون بیرون.

صبح از خواب بیدار شدم یه اهنگ گذاشتم و رفتم اشپزخونه تا کارای عقب موندمو بکنم،متنفرم از خونه داری و تمیز کردن.

حس کثیفی به خونمون دارم،هربار میرم جایی با وجودیکه همه جا رو جمع میکنم و میرم ،وقتی برمیگردیم اندازه دو روز کار هست،علاوه بر جابجایی وسایل ریخت و پاش های بچه ها،کثیف کاری شوهرم،

ایندفعه خستگی جسمی و روحی خودمم،نذاشت زودتر خونه روجمع کنم و حس کثیف بودن خونه،روحمو بیشتر ازار میده.

بچه ها هم نمیذارن انجام بدم تموم شه،میریزن میپاشن،بهونه میگیرن،غذا هم نمیخورن.بیشتر اعصابمو خورد میکنن،در حد زدنشون عصبانی میشم.حال خودشونم بدترمیشه،هی بیشتر بهونه میگیرن،بیشتر باهم دعوا میکنن،بیشتر صدام میزنن و گریه میکنن.

من صبح که بیدار شدم یکم بابت خوابم ناراحت بودم بعدشم جریان خواهرمم بهش اضافه شد،الان اندازه یه کوه عصبانیم.و بچه ها باعثش بودن.بهونه گیری هاشون.

الان دیگه سرسری مینویسم فقط میخوام برسم به اصل مطلب،حوصلشو ندارم خوابمو با جزئیات بگم.

من یه همکلاسی دارم،اسمش علی هست.

تو دانشگاه من تو فاز دوست پسر و رل زدن نبودم،قلبا ازش خوشم میومد.تنها کسیم نبود که ازش خوشم بیاد.

توی جشن فارغ التحصیلی یکم ابراز دلتنگی برای هم کردیم و من بیشتر انگار درگیر شدم.اما همچنان نمیشه گفت درگیر بودم.از فارغ التحصیلی تا ازدواجم پنج سال طول کشید و من تو این پنج سال نه زنگی زدم نه پیامی دادم بجز شاید یکی دوبار تبریک سال جدید ،شاید ،یادم نمیاد

یه دلیل بزرگش این بود حس اویزون بازی داشتم،دلیل دیگه اش این بود که سال اخر با یه دختری دوست بود .البته بعدها دختره ولش کرده و شکست عشقی خورده بود.

اولین بار که بعد یکی دوسال پیام دادم بعد از شکست عشقیش بود.شایدم اون پیام داد.شایدم فقط پیام تبریکی چیزی بود.اونموقع مجرد بودم.

دوباره چندسال بعدش من ازمون شرکت کردم،یکی از دوستای صمیمیم با علی تورابطه بود و دوستش داشت،بهم گفت علی قبول شده سال پیش.من متاهل بودم.

این دوستمم اونموقع که پیام داد رابطشون تمام شده بود یا در شرف اتمام بود.

چون دوستم قصدش ازدواج بود و علی فکر نکنم تو فاز ازدواج بود بعد اون شکست عشقی.دوستمم میگفت ،یهو قهر میکنه میره تا چند هفته بیخبر میمونه.رابطشون به سرانجام نرسید.

اونسال من پسرم یه ساله بودو خیلی جدی شروع کردم به خوندن و بهشم پیام دادم یکم از چندوچون ازمون پرسیدم.در طول اون یکماه سه چهارباری باهم حرف زدیم.

 

 

ایندفعه چون من متاهل بودم و هردو میدونستیم کسی قصد تحمیل خودش به اون یکی رو نداره(من خودمو به اون تحمیل کنم) خیلی بهتر میتونستیم حرف بزنیم،چون دوتا دوست بودیم فقط،دوتا انسان که خود واقعیشونن بدون سیاست یا منظوری یا درخواست و انتظاری پشت حرفهاشون.

اون سال یه کدورتی پیش اومد که الان میبینم منم مقصر بودم و همه رو گردن اون انداختم و اونم خیلی تلاش کرد از دلم دربیاره.منم گفتم فراموش کن،مساله مهمی نبوده،مربوط به ازمونم بود.قبول نشدنم رو از چشم اون هم میدیدم.کتابی رو داشت که من دربه در دنبالش بودم و همسرم کلی گشت و پیداش نکرد و بهشم گفتم اما نگفت برات میفرستم و اینا...

سال بعدش یه شب من خوابشو دیدم تا ناراحته،صبح بیدار شدم تا حالم گرفتست و ناراحتم و دلمم براش تنگ شده ،بهش پیام دادم،توی یکسال قبل باز چندان رابطه ای نداشتیم.

اونم اتفاقا گفت حال روحیم خوب نیست.

بعد از اونم یکی دوبار بهم پیام دادیم و عجیب حرفهامون به دل هم مینشست یا شایدم تازگی داشتیم برای هم.

یه شب من دیدم ساعت دو شب هست و دارم باهاش چت میکنم،همسرمم خوابیده.

بهم گفت زهره دلم میخواد برگردم به دوران دانشگاه،یا یه همچین چیزی

یه چیزی گفت که حس صمیمیت و همدلی زیادی توش بود.

من عذاب وجدان داشتم ،حس خیانت داشتم.

اونشب دل به دلش که ندادم هیچ،چنان حرف رو عوض کردم که گفت ببخشید مزاحمت شدم.متوجه شد که من حس نزدیکی زیاد و رابطه خاص گرفتم.اونم احتمالا قصدش این نبوده و منم میدونستم اما به هرحال عذاب وجدان داشتم و باید این رابطه ای که خیلی تند به سمت صمیمیت زیاد میرفت رو قطع میکردم.

دیگه هم نه من پیام دادم نه اون،توی گروه هم خیلی عادی باهم برخورد میکنیم.گرچه سال تا سالم پیام نمیدیم تو گروه.هیچکدوم از بچه ها.

حالا دیشب خواب دیدم جایی هستیم و یه اهنگ از روی گوشی علی ،یکی پلی کرد من خوشم اومد و به علی گفتم این اهنگو برام میفرستی،اونم با جون و دل بلند شد و رفت سمت گوشیش تا اهنگو بریزه.

میدونید چیزی که منو درگیر کرده اون توجه خاص علی به من بود.تو این خواب رابطه عاشقانه ای نبود،فقط من توی اون توجه خاص گیر کردم و احتمالا دلیل اینکه انقدر خواب میبینم اینه که تو ناخوداگاهم دنبال توجه خاصم.

توجهی که از همسرم نمیگیرم و خودمم به خودم نمیدم و حتی نمیدونم چی هست و چجوری باید توجه داد.

با همسرم اگر بیای نگاه کنی فکر نمیکنی این دو نفر روزی برای هم  میمیردن و الان هم قلبا همدیگه رو خیلی دوست دارن.تو ظاهر رابطمون،خبری از عشق نیست.مثل همخونه هستیم.همسرمم دل نمیده دیگه.

هر وقت مثلا من میگم دوستت دارم به شوخی میگه راست میگی،یا باشه یا گاهی میگه ول کن زهره.

توجه معمولی هم نمیگیرم چه برسه به خاصش،گاهی حس میکنم قلبم مثل زمین ترک خورده ی تشنه ی ابه.

 

  • زهره ی روان

دو روز پیش اومدیم خونه،

جاده برای من همیشه دوست داشتنی بوده،بهترین و دل نشین ترین و موثرترین حرفهام رو توی جاده به همسرم گفتم.

اون شب هم بدون اینکه خودش بپرسه یا من منتظر باشم بپرسه بی مقدمه شروع کردم به گفتن حال بدم،گفتم که دلم میخواست بودی ،بهش گفتم که تو حال بدم اون حرف رو بهم زدی و دلم شکست.اولش سفسطه میکرد،خیلی علنی،منو مقصر میکرد تو اشتباه بردلشت کردی،بعد من گفتم من ازت پرسیدم و تو دقیقا اینو گفتی.

بهش گفتم یادت رفته انگار قبل از مادر شدنم،بار زندگی روی دوش من بود.

بهش گفتم من با هر کی جز تو ازدواج میکردم ،از لحاظ مالی از اینی که هستیم کمتر نبودم(همسرم همه تلاشهای چند سال اول زندگیمون رو به باد داد و دوباره از صفر شروع کردیم،این بار بدون من)

بهش گفتم تو هم اگر با یکی مثل دو تا زن داداش هات ازدواج میگردی مطمئن باش ،اوضاع مالیت مثل داداشات بودن.

 

همسرم بهم گفت حالا بیا برات یه اهنگ دختر دهه شصتی میذارم(من این اهنگو دوست دارم) ،تو راه وایمیستم یه کاپوچینو هم برات میگیرم(اینو هم دوست دارم) تا حالت خوب بشه.

اون روز صبحم،با مامانم دعوام دعوام شده بود.بهش گفتم من دوست ندارم بیام اینجا،همسرم منو میاره.

این حرفم،خیلی عذابم میداد،چرا گفتم.

تو جاده بعد اینکه حرفهام رو به همسر گفتم،تو تاریکی یه دل سیر گریه کردم.یکم بخاطر حرفم به مادرم و بیشترش بخاطر خواهرم.

الانم که دارم مینویسم گریه ام گرفته.

مساله اول و دلیل بزرگ دغدغه بودن خواهرم برای من،اینه که قدرت تشخیص و تصمیم گیری نداره و اگر کسی بیرون نیارتش یا کمکش نکنه به قدرت تصمیم گیری برسه تا اخر عمرش همینطور تو عذاب زندگی میکنه و حتی خودشم چندان متوجه نیست زندگیش و رفتار همسرش چقدررر عذاب اورن.

خواهرم متولد ۶۹ هست.خوش اندامترین و خوش صورت ترین دختر خانوادمون.

خواست با پسر خالم ازدواج کنه،حدود ده سال پیش،ما دخترا راضی نبودیم،خیلی بهش گفتم این اهل زندگی نیست،اینا اصلا نمیدونن زندگی مشترک چیه،ببین باباشو،ببین برادرشو،گفت نه این فرق میکنه،پدر مادرمم ...

مادرم که از ترس خواهراش راضی بود،بابامم انگار هیچی نمیگفت.

پسر خالم از نوجوانیش تقریبا اعتیاد داشت،اون سالها اعتیادش رو ترک کرده بود،تا الانم ترکه خداروشکر و در این زمینه مشکلی ندارن.یعنی خودش الان بشدت میترسه از اعتیاد و مواد و ...

خواهرم پنج ساله ازدواج کرده،تو تمام این پنج سال من هر وقت دیدم سر یه خرید خونه،کلی بحث دارن،پسر خاله ام معمولا نمیاد بره خرید،حتی ررای پولشم باید خواهرم چک و چونه بزنه،اما پسر خالم نمیاد بره خرید کنه.

بشدت پول دوسته،تنها چیزی که بهش اراتش میده پوله،پولی که خرج نشه،دوباره یه جای بزرگتر سرمایه گذاری بشه،با وجودیکه پول داشت نه ماشین میخرید نه خونه،خواهرم هر دوی اینا رو خرید .اونم فقط به فکر سرمایه گذاریهای جدیده که تو نود درصدش هم ضرر میکنه.تو سالهای اخیر برادرم با پولش کار میکرد،یکم پولهاش جمع شد،قبل از اون همیشه ضرر و ضرر .چندان چیزی در بساط نداشت.به انواع و اقسام کارها هم دلش میخواد قاطی بشه،هرچیزی و هرکاری که توش پول باشه.

چند وقت پیش حالش بشدت بد بود،برادرم بردش پیش روانپزشک،گفت که باید بستری بشه،من و خواهرم یه اژانس گرفتیم رفتیم،میبینید فقط من بودم،هیچکس توی این دوتا خانواده نمیخواست خواهر باردارم رو همراهی کنه.صبح که جدی شد رفتنشون،منم گفتم باهات میام،بعد مادرم میگه کجا میری،لازم نیست که،خودش میره بستری میکنه میاد دیگه،🙄🙄🙄

بابام اما خیلی ناراحت بود.بعد به پسر خالم حرف میزد و بدوبیراه میگفت دوباره مامانم از پسرخالم طرفداری میکنه،میدونید چرا،چون خودشم شبیهشه،عاشق پوله،و عاشق ادمهایی که پول در بیارن.

بچه ها رو گذاشتم پیش اون یکی خواهرم و خودم باهاش رفتم و چه خوب که رفتم.

اما مشکلات پسر خاله تحفه ام همینجا تموم نمیشه،

یکسال قبل یه پسر عمو داشت یه مدت بود هفته ای یکی دوبار دیر وقت میومد خونه خواهرم.

یه روز داداشم فهمیده بود تو کار مواده،به خواهرم گفت شوهرت میدونی چقدر طمع کار و پول دوسته،مواظب باش پسر عموش نبرتش تو کار مواد

اما دیر شده بوده اونموقع که داداشم این حرفو میزد پسر خالم باهاش رفته بوده.

فردا پس فردای حرف داداشم من خونه خودمون بودم دیگه،زنگ زدم خونه گفتم چه خبر ،خواهرم گفت رضا مواد جابه جا میکرده،دستگیرش کردن.

بعدشم براش ده سال حبس بریدن.

الانم که وقت زندان رفتنشه،حالش بشدت بد شده و داداشم برد دکتر گفته دوقطبی داره باید بستری بشه،

خواهرم نامه دکتر رو برده داده به دادستان،دادستان گفته به ما مربوط نیست،بیاد بره زندان.

باز مرخصش کردن بره زندان،حالا هی امروز فردا میکنه و زندان نمیره،زندگی هم نمیکنه ،توی برزخه و خواهرمو هم میکشونه تو برزخش.

اونروز غر میزد بهش چسبیدی به اینکه خونه بخری ،شیر خونه عوض کنی،کابینت عوض کنی،دنبال کار من نیستی🙄🙄🙄

فکر میکنید چقدررر خودمو فشار دادم که حرفی نزنم و چیزی نگم و یعنی دخالت نکنم تو زندگیشون.

خواهرمم معمولا هیچی نمیگه،مراعات میکنه میگه شرایطش سخته،اما بنظرم داره خودشو نابود میکنه

بی شعور خسیسیش میشه گوشی برای خودش بخره،گوشی خواهرمو میگیره،ماشین نمیخره برای خودش،۲۴ساعت ماشین خواهرم رو میگیره،در اصل ماشین اونه،خواهرم رنگ ماشینم نمیبینه،

همین ماشینم نمیخرید،مدتها بود به شوهرش میگفت یه ماشین برا من بخر،نمیخرید،منم دیدم چقدر اذیت میشه و خودشم نمیتونه بخره و شوهرشم بخر نیست به سعید گفتم.

حالا دیروز شوهرش زنگ زده این چه ماشینیه.

انقدر دلم میخواست بگم چشمت کور خودت میرفتی یه ماشین خوب میخریدی.نگفتم گفتم شرایطش بده،بیمار هم هست ،اعصاب نداره ولش کن.

خواهرم هیچگونه همراهی از شوهرش نمیبینه،البته دوبار بنظرم بردش سونوگرافی و غربالگری،تشخیص نقص ژنتیکی رو داده بودن که الان گفتن سالنه.

نمیدونم بگم خداروشکر یا بدبختانه.

اما خواهرم نه به خودش میرسه نه میتونه به تغذیه اش برسه،اصلا خونه خودش نیست.سرگردان بین خونه مامانم و خواهرهام‌

بعد فکر میکنید مادرم و خواهرش انقدررر شعور دارن که بگن زن حاملست ،به تغذیه اش برسیم.

هم درک ندارن هم خسیسن هم میگن خودش هم پول داره هم کاربلد تره،میره میخره میخوره دیگه،

پارسال خواهرم بهم گفت من همونموقع که عقد بودیم یه بار به تو زنگ زدم و گفتم من نمیتونم باهاش زندگی کنم اما نمیتونمم ازش جدا بشم ،تو هیچ کار نکردی،تو حواست به زندگی خودت و شوهر خودت بود.

من از این بابت هم عذاب وجدان دارم.سرسری گرفتم حرفشو،بعدش دیدم باهم خوبن،اونم چیزی نگفت،و ول شد ماجرا.

منم از اونجایی که میدیدم خواهرم و دوستاش هر دقیقه تو یه فازن یه دقیقه اوضاع رو وحشتناک تعریف میکنن روز بعد میبینی با هم خوبن ،جدی نگرفتم.

شایدم دوست داشتم که فکر کنم خوبن تا خیال خودم راحت بشه،یادم نمیاد انا احتمال زیاد این بوده.

الان نمیدونم برای خواهرم چکار کنم،

از دیشب فکرم مشغولشه که این زندگی که زندگی نیست،از اونطرف میبینم چون قدرت تصمیم گیری نداره خودش هیچکار نمیکنه،نمیتونه که بکنه.

حتی بارداریشم هرچه پیش اید خوش اید بود.

ناخواسته باردار شد و بعدشم ادامه داد.یعنی نه بچه میخواست نه بچه نمیخواست.

دلم برای خواهرم مسوزه،باید کمکش کنم،نمیدونم چجوری،حداقل کمک کنم خودش بتونه تصمیم گیری کنه،

نمیتونم الان بهش بگم بیا طلاق بگیر،بارداره،شوهرشم زندان رو در پیش داره با بیماری که داره،گفتن این حرف فقط دودلی و ناراحتی براش میاره و هیچ تصمیمی باز نمیگیره.

بهم بگین با خواهرم چکار کنم.

 

 

 

الان زنگ زدم به خواهرم،حال روحیش خوب بود،از من بهتر بود میگفت و میخندید،گفت شوهرش رفته سر کارش صبح زود،گفته من دیگه دارم دست و پا میزنم دم اخری،اون یکی خواهرمم به این خواهرم گفته تو که زورت بهش نمیرسه ولش کن هر وقت خودش خولست میره زندان،خودش میدونه و دادستان و سندهایی که گرو گذاشته.

 

 

سایه بهم گفت بیا از خوشحال های کوچکت هم بنویس،انقدرر خواهرم تو ذهنم پررنگ بود که نه خودم و نه خوشحالیم یادم نبودن.

خواستم بگم که اینجوریه که  پرداختن به خودم ،دور افتادم

 

 

 

 

 

  • زهره ی روان

دو هفته هست خونه مامانم هستم.تو این دوهفته هم دلم تنگ شده بود برای همسرم هم بی نهایت قدردانش بودم.

مخصوصا این دامادهای گل و بلبل رو میدیدم.

قصد داشتم یه کادو هم برای مادرشوهرم بگیرم و بهش بگم ممنونم از اینکه پسر سالمی تربیت کردی.و چون پسری که تو بزرگش کردی برای تولد من ،نهایت کاری که از دستش برمیومد رو انجام داد منم دلم میخواد برای تو جبران کنم.چون تو تربیتش کردی.

حالا شایدم نمیگفتم همه حرفها رو،از ترس پررو شدن اما از یه طرف هم میگفتم بهتره صادقانه رفتار کنم.

الان همیر اومده.

فکر میکنید وقتی همو دیدیم چکار کردیم،دلم براش پر میکشید اما فقط گفتم خوبی،اونم نمیدونم چی گفت.

بعد از اونم خیلی عادی،فقط اون از جریان شکستن سر دخترم پرسید..نه من گفتم تو چطوری،حالت چطوره،نه اون بهم گفت حال  دلت چطوره.

 

 غمگین بودم از اینهمه خودسانسوری،انگار فقط دوتا هم خونه ایم.انقدررر خودمو سانسور کردم همه جا که فقط تو  خلوت خونمون گاهی میتونم خودم باشم.

بعد عصری حرف رسید به برادرشوهرم و جاریم.

شوهرم یه نیسان داره برادرش سرش کار میکنه درامدشم نصف نصف.

الان چند ماهی هست که حتی قسطی وامی که من با کلی دردسر گرفتم تا خرج تعمیر نیسان بشه رو هم از جیب همسر میده.یعنی برای ما همون ماهی هفتصدم نداره.اگر چیزی در بیاد برادرشوهرم برمیداره بعنوان راننده.از اول یه حقوق ثابت بابت راننده بودنش درنظر گرفته بودن،

فکر نمیکنم چیز زیادی از نیسان عاید برادرشوهرم بشه،بعد شنیدم میخواک اسباب کشی کنن.تو همین دو هفته که من اینجا بودم،گفتم چقد گفتن ۳۵ تومن.از کجا ،وام گرفتن

قسطش تقریبا ماهی دو تومن میشه.

گفتم میتونه از نیسان قسطش رو دربیاده.درامدش از نیسان کفاف خرج و مخارجش رو میده ،گفت نمیدونم.ولش کن،زن ذلیله،معلوم نیست چکار میکنن.

چند دقیقه بعد گفت خودم کار خوب میکنم که اختیارمو نمیدم دست زن.

من از قبلش بابت اینکه انقدر بهش نیاز دارم و نمیتونم ابراز کنم و چرا رابطمون اینجوریه غمگین بودم.اینو گفت دیگه نزدیک بود اشکم دربیاد.

خودمو کنترل کردم.

گفتم خوشبحالت که اختیار زندگیت رو نمیدی دست زن یا خوشبحالت که زن تو ،مثل اون زن نیست.(جاریم بی نهایت ولخرج و بریز بپاشه.کل زندگیشون حول این میچرخه که چه کاری دوست دارن انجام بدن و چکار کنن باکلاس و شیک باشن که بعدش پز بدن.برادرشوارم ادم عاقلی بود،قبل ازازدواجش ماشین داشت،در شرف خونه خریدن بود،چنان هم عروس همه اینا رو به باد داد که امسال پول نداشتن بذارن رو رهن خونشون،مجبور شدن بیان چند ماه خونه مادرشوهرم تا خودشون طبقه بالا رو با وام و اینا بسازن.حالا در حین خونه ساختن ،دوباره وام گرفتن که برن مستاجری فقط به این دلیل که جاریم میگه دوست ندارم اینجا زندگی کنم ).

اینو که گفتم،گفت اون که اره ولی منم اختیار خیلی چیزها رو دست تو نمیدم.

خیلی درد داشت برام این حرف.

درسته من الان خونه دارم و درامدی ندارم اما سالهای اول زندگیمون و مخصوصا قبل ازدواج سهم من تو پول دراوردن و تو قتصاد بیشتر بود.از قبل از ازدواجم پس انداز داشتم.حقوقم از همسرم بیشتر بود،همونموقع میتونستم دماغمو عمل کنم،کلی کار باهاش بکنم اما فکر کردم پولمو جمع کنم برای خونه،نمیدونید من چقدرررر زور زدم برای صاحبخانه شدن و شدیم.در جایی که همسرم بسیار نابلد و ناشی بود تو مسائل اقتصادی.مثلا وام گرفته بودیم رفته بود بندر با دوستاش ،همه وام رو خرج کرده بود.

بعد در اخر هم خونه رو فروختیم و همسرم با ندونم کاری پولشو به باد داد.

الان خداروشکر دیگه حساب کتاب دستشه و من خوشحالم که از اون ناشیگری دراومده و فکر میکنم از مصاحبت با من و خانواده ام و فامیلم،انقدر رشد کرده.

اما میاد بعدش این حرفو میزنه و زورم میاد.ناراحت شدم

پناه اوردم به وبلاگ

چقدر خوبه اینجا رو دارم.

 

 

 

 

 

 

 

  • زهره ی روان

دیروز حالم بد بود،انرژیم به طرز وحشتناکی پایین بود.هرکی منو میدید همون اول میگفت چرا انقدر پکری،

حتی اون دخترداییم که دوست بچگی هام بود هم یه لحظه واسه سلامعلیک دید،فهمید

پریشب که دخترم افتاده بود و موقع خواب ،فشارها و استرس هایی که مجال بروز نداشتن،حالا بروز پیدا کرده بودن ،به همسرم پیام دادم،بی نهایت دلم پناهش رو میخواست،جواب نداد،تک زدم اون زنگ زد ،رد تماس دادم نوشتم همه خوابن نمیتونم حرف بزنم پیام بده،جواب نداد .یا ندیده یا خوابش برده ،فکر نکنم عمدی بوده هرچند از دستم عصبانی بود بخاطر دخترم.

تمام دیروز حالم بد بود و دوباره غروب که به حد نهایتش رسیده بود دلم پناهش رو میخواست.پناه بردن بهش از بی قراری هام،خودش تماس تصویری گرفت.پیش خانواده اش بود.اون یکی هم عروسم هم اومده بود،شلوغ بود خونه مامانش.تماس خوبی نبود.حسی رد و بدل نشد.خود ابرازی نبود.خشک بودیم

بعدش بهش پیام دادم،باز دیر جوابم رو داد و جواب درستی هم نداد،اون جوابی که من دلم بخواد بشنوم.

خوابیدم

خواب دیدم همسرم هست،بچه ها هم هستن،خونه مامانم همون خونه خواهرمه که دخترم اونجا افتاد و خوابم کلا اونجا بود.

من عاشق یه پسری شدم.یک هفته هست بهش زنگ نزدم و الان گوشی گرفتم دزدکی رفتم یه جایی بهش زنگ بزنم.چند دقیقه حرف زدم،صداش چقدر مرهم دلتنگیم بود.زود قطع کردم از ترس فهمیدن بقیه.

دوباره خواستم شمارشو بگیرم اما پیدا نمیکنم.هرچی شماره میگیرم اشتباهه،شمارشم یادم نمیاد،یه شماره اومد تو ذهنم سریع گرفتم ،بعد دیدم عه اینکه شماره همسرمه،منکه نمیخوام به اون زنگ بزنم‌.

بی نهایت دلتنگ بودم و نگران هم بودم از اینکه چرا یک هفتست زنگ نزده به من،حتما من براش اولویت نیستم.حتما دوست دیگه ای پیدا کرده.نکنه منو کنار گذاشته.چرا سعی نمیکنه الان به من زنگ بزنه ،الان که من شمارش یادم نمیاد.

 

الان که بیدارم ،حس خواب و حس دلتنگی و دلشکستگی که از خواب میاد هنوز باهامه.

احتمالا تا شب این حس هست.

من زیاد از این خواب ها میبینم.

همشون هم ناشناسن.گاهی شده مشابهش رو بعدا جایی دیدم.مثلا یه بار یه خواب دیدم،عاشق اون ادم توی خواب بودم.بعد فرداش اتفاقی پسر بنگاهیه رو دم در خونه همسایمون دیدم،شوکه شدم از اینکه دیدم این همون پسر توی خوابمه.بعد از اون از اون پسر متنفر شدم....شاید انقدر که در بیداری از خیانت متنفرم و فکر کنم بمیرم از درد بی پناهی ،باز هم خیانت نمیکنم.

این خواب ها،تا توی خواب هستم خیلی خوش میگذره،درد شیرین عاشقی رو میچشی اما تو بیداری ادامه اون دلتنگی و دلشکستگی ها،ازارم میده.دلم نمیخواد از این خواب ها ببینم

  • زهره ی روان