دو روز پیش اومدیم خونه،
جاده برای من همیشه دوست داشتنی بوده،بهترین و دل نشین ترین و موثرترین حرفهام رو توی جاده به همسرم گفتم.
اون شب هم بدون اینکه خودش بپرسه یا من منتظر باشم بپرسه بی مقدمه شروع کردم به گفتن حال بدم،گفتم که دلم میخواست بودی ،بهش گفتم که تو حال بدم اون حرف رو بهم زدی و دلم شکست.اولش سفسطه میکرد،خیلی علنی،منو مقصر میکرد تو اشتباه بردلشت کردی،بعد من گفتم من ازت پرسیدم و تو دقیقا اینو گفتی.
بهش گفتم یادت رفته انگار قبل از مادر شدنم،بار زندگی روی دوش من بود.
بهش گفتم من با هر کی جز تو ازدواج میکردم ،از لحاظ مالی از اینی که هستیم کمتر نبودم(همسرم همه تلاشهای چند سال اول زندگیمون رو به باد داد و دوباره از صفر شروع کردیم،این بار بدون من)
بهش گفتم تو هم اگر با یکی مثل دو تا زن داداش هات ازدواج میگردی مطمئن باش ،اوضاع مالیت مثل داداشات بودن.
همسرم بهم گفت حالا بیا برات یه اهنگ دختر دهه شصتی میذارم(من این اهنگو دوست دارم) ،تو راه وایمیستم یه کاپوچینو هم برات میگیرم(اینو هم دوست دارم) تا حالت خوب بشه.
اون روز صبحم،با مامانم دعوام دعوام شده بود.بهش گفتم من دوست ندارم بیام اینجا،همسرم منو میاره.
این حرفم،خیلی عذابم میداد،چرا گفتم.
تو جاده بعد اینکه حرفهام رو به همسر گفتم،تو تاریکی یه دل سیر گریه کردم.یکم بخاطر حرفم به مادرم و بیشترش بخاطر خواهرم.
الانم که دارم مینویسم گریه ام گرفته.
مساله اول و دلیل بزرگ دغدغه بودن خواهرم برای من،اینه که قدرت تشخیص و تصمیم گیری نداره و اگر کسی بیرون نیارتش یا کمکش نکنه به قدرت تصمیم گیری برسه تا اخر عمرش همینطور تو عذاب زندگی میکنه و حتی خودشم چندان متوجه نیست زندگیش و رفتار همسرش چقدررر عذاب اورن.
خواهرم متولد ۶۹ هست.خوش اندامترین و خوش صورت ترین دختر خانوادمون.
خواست با پسر خالم ازدواج کنه،حدود ده سال پیش،ما دخترا راضی نبودیم،خیلی بهش گفتم این اهل زندگی نیست،اینا اصلا نمیدونن زندگی مشترک چیه،ببین باباشو،ببین برادرشو،گفت نه این فرق میکنه،پدر مادرمم ...
مادرم که از ترس خواهراش راضی بود،بابامم انگار هیچی نمیگفت.
پسر خالم از نوجوانیش تقریبا اعتیاد داشت،اون سالها اعتیادش رو ترک کرده بود،تا الانم ترکه خداروشکر و در این زمینه مشکلی ندارن.یعنی خودش الان بشدت میترسه از اعتیاد و مواد و ...
خواهرم پنج ساله ازدواج کرده،تو تمام این پنج سال من هر وقت دیدم سر یه خرید خونه،کلی بحث دارن،پسر خاله ام معمولا نمیاد بره خرید،حتی ررای پولشم باید خواهرم چک و چونه بزنه،اما پسر خالم نمیاد بره خرید کنه.
بشدت پول دوسته،تنها چیزی که بهش اراتش میده پوله،پولی که خرج نشه،دوباره یه جای بزرگتر سرمایه گذاری بشه،با وجودیکه پول داشت نه ماشین میخرید نه خونه،خواهرم هر دوی اینا رو خرید .اونم فقط به فکر سرمایه گذاریهای جدیده که تو نود درصدش هم ضرر میکنه.تو سالهای اخیر برادرم با پولش کار میکرد،یکم پولهاش جمع شد،قبل از اون همیشه ضرر و ضرر .چندان چیزی در بساط نداشت.به انواع و اقسام کارها هم دلش میخواد قاطی بشه،هرچیزی و هرکاری که توش پول باشه.
چند وقت پیش حالش بشدت بد بود،برادرم بردش پیش روانپزشک،گفت که باید بستری بشه،من و خواهرم یه اژانس گرفتیم رفتیم،میبینید فقط من بودم،هیچکس توی این دوتا خانواده نمیخواست خواهر باردارم رو همراهی کنه.صبح که جدی شد رفتنشون،منم گفتم باهات میام،بعد مادرم میگه کجا میری،لازم نیست که،خودش میره بستری میکنه میاد دیگه،🙄🙄🙄
بابام اما خیلی ناراحت بود.بعد به پسر خالم حرف میزد و بدوبیراه میگفت دوباره مامانم از پسرخالم طرفداری میکنه،میدونید چرا،چون خودشم شبیهشه،عاشق پوله،و عاشق ادمهایی که پول در بیارن.
بچه ها رو گذاشتم پیش اون یکی خواهرم و خودم باهاش رفتم و چه خوب که رفتم.
اما مشکلات پسر خاله تحفه ام همینجا تموم نمیشه،
یکسال قبل یه پسر عمو داشت یه مدت بود هفته ای یکی دوبار دیر وقت میومد خونه خواهرم.
یه روز داداشم فهمیده بود تو کار مواده،به خواهرم گفت شوهرت میدونی چقدر طمع کار و پول دوسته،مواظب باش پسر عموش نبرتش تو کار مواد
اما دیر شده بوده اونموقع که داداشم این حرفو میزد پسر خالم باهاش رفته بوده.
فردا پس فردای حرف داداشم من خونه خودمون بودم دیگه،زنگ زدم خونه گفتم چه خبر ،خواهرم گفت رضا مواد جابه جا میکرده،دستگیرش کردن.
بعدشم براش ده سال حبس بریدن.
الانم که وقت زندان رفتنشه،حالش بشدت بد شده و داداشم برد دکتر گفته دوقطبی داره باید بستری بشه،
خواهرم نامه دکتر رو برده داده به دادستان،دادستان گفته به ما مربوط نیست،بیاد بره زندان.
باز مرخصش کردن بره زندان،حالا هی امروز فردا میکنه و زندان نمیره،زندگی هم نمیکنه ،توی برزخه و خواهرمو هم میکشونه تو برزخش.
اونروز غر میزد بهش چسبیدی به اینکه خونه بخری ،شیر خونه عوض کنی،کابینت عوض کنی،دنبال کار من نیستی🙄🙄🙄
فکر میکنید چقدررر خودمو فشار دادم که حرفی نزنم و چیزی نگم و یعنی دخالت نکنم تو زندگیشون.
خواهرمم معمولا هیچی نمیگه،مراعات میکنه میگه شرایطش سخته،اما بنظرم داره خودشو نابود میکنه
بی شعور خسیسیش میشه گوشی برای خودش بخره،گوشی خواهرمو میگیره،ماشین نمیخره برای خودش،۲۴ساعت ماشین خواهرم رو میگیره،در اصل ماشین اونه،خواهرم رنگ ماشینم نمیبینه،
همین ماشینم نمیخرید،مدتها بود به شوهرش میگفت یه ماشین برا من بخر،نمیخرید،منم دیدم چقدر اذیت میشه و خودشم نمیتونه بخره و شوهرشم بخر نیست به سعید گفتم.
حالا دیروز شوهرش زنگ زده این چه ماشینیه.
انقدر دلم میخواست بگم چشمت کور خودت میرفتی یه ماشین خوب میخریدی.نگفتم گفتم شرایطش بده،بیمار هم هست ،اعصاب نداره ولش کن.
خواهرم هیچگونه همراهی از شوهرش نمیبینه،البته دوبار بنظرم بردش سونوگرافی و غربالگری،تشخیص نقص ژنتیکی رو داده بودن که الان گفتن سالنه.
نمیدونم بگم خداروشکر یا بدبختانه.
اما خواهرم نه به خودش میرسه نه میتونه به تغذیه اش برسه،اصلا خونه خودش نیست.سرگردان بین خونه مامانم و خواهرهام
بعد فکر میکنید مادرم و خواهرش انقدررر شعور دارن که بگن زن حاملست ،به تغذیه اش برسیم.
هم درک ندارن هم خسیسن هم میگن خودش هم پول داره هم کاربلد تره،میره میخره میخوره دیگه،
پارسال خواهرم بهم گفت من همونموقع که عقد بودیم یه بار به تو زنگ زدم و گفتم من نمیتونم باهاش زندگی کنم اما نمیتونمم ازش جدا بشم ،تو هیچ کار نکردی،تو حواست به زندگی خودت و شوهر خودت بود.
من از این بابت هم عذاب وجدان دارم.سرسری گرفتم حرفشو،بعدش دیدم باهم خوبن،اونم چیزی نگفت،و ول شد ماجرا.
منم از اونجایی که میدیدم خواهرم و دوستاش هر دقیقه تو یه فازن یه دقیقه اوضاع رو وحشتناک تعریف میکنن روز بعد میبینی با هم خوبن ،جدی نگرفتم.
شایدم دوست داشتم که فکر کنم خوبن تا خیال خودم راحت بشه،یادم نمیاد انا احتمال زیاد این بوده.
الان نمیدونم برای خواهرم چکار کنم،
از دیشب فکرم مشغولشه که این زندگی که زندگی نیست،از اونطرف میبینم چون قدرت تصمیم گیری نداره خودش هیچکار نمیکنه،نمیتونه که بکنه.
حتی بارداریشم هرچه پیش اید خوش اید بود.
ناخواسته باردار شد و بعدشم ادامه داد.یعنی نه بچه میخواست نه بچه نمیخواست.
دلم برای خواهرم مسوزه،باید کمکش کنم،نمیدونم چجوری،حداقل کمک کنم خودش بتونه تصمیم گیری کنه،
نمیتونم الان بهش بگم بیا طلاق بگیر،بارداره،شوهرشم زندان رو در پیش داره با بیماری که داره،گفتن این حرف فقط دودلی و ناراحتی براش میاره و هیچ تصمیمی باز نمیگیره.
بهم بگین با خواهرم چکار کنم.
الان زنگ زدم به خواهرم،حال روحیش خوب بود،از من بهتر بود میگفت و میخندید،گفت شوهرش رفته سر کارش صبح زود،گفته من دیگه دارم دست و پا میزنم دم اخری،اون یکی خواهرمم به این خواهرم گفته تو که زورت بهش نمیرسه ولش کن هر وقت خودش خولست میره زندان،خودش میدونه و دادستان و سندهایی که گرو گذاشته.
سایه بهم گفت بیا از خوشحال های کوچکت هم بنویس،انقدرر خواهرم تو ذهنم پررنگ بود که نه خودم و نه خوشحالیم یادم نبودن.
خواستم بگم که اینجوریه که پرداختن به خودم ،دور افتادم