منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

نتوانستن

جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۹، ۰۶:۴۴ ب.ظ

دو هفته هست خونه مامانم هستم.تو این دوهفته هم دلم تنگ شده بود برای همسرم هم بی نهایت قدردانش بودم.

مخصوصا این دامادهای گل و بلبل رو میدیدم.

قصد داشتم یه کادو هم برای مادرشوهرم بگیرم و بهش بگم ممنونم از اینکه پسر سالمی تربیت کردی.و چون پسری که تو بزرگش کردی برای تولد من ،نهایت کاری که از دستش برمیومد رو انجام داد منم دلم میخواد برای تو جبران کنم.چون تو تربیتش کردی.

حالا شایدم نمیگفتم همه حرفها رو،از ترس پررو شدن اما از یه طرف هم میگفتم بهتره صادقانه رفتار کنم.

الان همیر اومده.

فکر میکنید وقتی همو دیدیم چکار کردیم،دلم براش پر میکشید اما فقط گفتم خوبی،اونم نمیدونم چی گفت.

بعد از اونم خیلی عادی،فقط اون از جریان شکستن سر دخترم پرسید..نه من گفتم تو چطوری،حالت چطوره،نه اون بهم گفت حال  دلت چطوره.

 

 غمگین بودم از اینهمه خودسانسوری،انگار فقط دوتا هم خونه ایم.انقدررر خودمو سانسور کردم همه جا که فقط تو  خلوت خونمون گاهی میتونم خودم باشم.

بعد عصری حرف رسید به برادرشوهرم و جاریم.

شوهرم یه نیسان داره برادرش سرش کار میکنه درامدشم نصف نصف.

الان چند ماهی هست که حتی قسطی وامی که من با کلی دردسر گرفتم تا خرج تعمیر نیسان بشه رو هم از جیب همسر میده.یعنی برای ما همون ماهی هفتصدم نداره.اگر چیزی در بیاد برادرشوهرم برمیداره بعنوان راننده.از اول یه حقوق ثابت بابت راننده بودنش درنظر گرفته بودن،

فکر نمیکنم چیز زیادی از نیسان عاید برادرشوهرم بشه،بعد شنیدم میخواک اسباب کشی کنن.تو همین دو هفته که من اینجا بودم،گفتم چقد گفتن ۳۵ تومن.از کجا ،وام گرفتن

قسطش تقریبا ماهی دو تومن میشه.

گفتم میتونه از نیسان قسطش رو دربیاده.درامدش از نیسان کفاف خرج و مخارجش رو میده ،گفت نمیدونم.ولش کن،زن ذلیله،معلوم نیست چکار میکنن.

چند دقیقه بعد گفت خودم کار خوب میکنم که اختیارمو نمیدم دست زن.

من از قبلش بابت اینکه انقدر بهش نیاز دارم و نمیتونم ابراز کنم و چرا رابطمون اینجوریه غمگین بودم.اینو گفت دیگه نزدیک بود اشکم دربیاد.

خودمو کنترل کردم.

گفتم خوشبحالت که اختیار زندگیت رو نمیدی دست زن یا خوشبحالت که زن تو ،مثل اون زن نیست.(جاریم بی نهایت ولخرج و بریز بپاشه.کل زندگیشون حول این میچرخه که چه کاری دوست دارن انجام بدن و چکار کنن باکلاس و شیک باشن که بعدش پز بدن.برادرشوارم ادم عاقلی بود،قبل ازازدواجش ماشین داشت،در شرف خونه خریدن بود،چنان هم عروس همه اینا رو به باد داد که امسال پول نداشتن بذارن رو رهن خونشون،مجبور شدن بیان چند ماه خونه مادرشوهرم تا خودشون طبقه بالا رو با وام و اینا بسازن.حالا در حین خونه ساختن ،دوباره وام گرفتن که برن مستاجری فقط به این دلیل که جاریم میگه دوست ندارم اینجا زندگی کنم ).

اینو که گفتم،گفت اون که اره ولی منم اختیار خیلی چیزها رو دست تو نمیدم.

خیلی درد داشت برام این حرف.

درسته من الان خونه دارم و درامدی ندارم اما سالهای اول زندگیمون و مخصوصا قبل ازدواج سهم من تو پول دراوردن و تو قتصاد بیشتر بود.از قبل از ازدواجم پس انداز داشتم.حقوقم از همسرم بیشتر بود،همونموقع میتونستم دماغمو عمل کنم،کلی کار باهاش بکنم اما فکر کردم پولمو جمع کنم برای خونه،نمیدونید من چقدرررر زور زدم برای صاحبخانه شدن و شدیم.در جایی که همسرم بسیار نابلد و ناشی بود تو مسائل اقتصادی.مثلا وام گرفته بودیم رفته بود بندر با دوستاش ،همه وام رو خرج کرده بود.

بعد در اخر هم خونه رو فروختیم و همسرم با ندونم کاری پولشو به باد داد.

الان خداروشکر دیگه حساب کتاب دستشه و من خوشحالم که از اون ناشیگری دراومده و فکر میکنم از مصاحبت با من و خانواده ام و فامیلم،انقدر رشد کرده.

اما میاد بعدش این حرفو میزنه و زورم میاد.ناراحت شدم

پناه اوردم به وبلاگ

چقدر خوبه اینجا رو دارم.

 

 

 

 

 

 

 

  • زهره ی روان

نظرات (۹)

من اگر بودم در جواب همسر میگفتم اگر اختیار زندگی رو داده بودی دست من که الان وضعت خیلی بهتر بود لااقل اون خونه و اون وامه رو هم از دست نداده بودیم و الانم شرایطمون خیلی بهتر از اینی بود که هست :)

 

میشل اوباما تو خاطراتش میگه یه بار با باراک رفته بودن رستوران و پیشخدمت اون رستوران خواستگار قبلی میشل بوده 

باراک بهش میگه اگر به خواستگاریش جواب مثبت داده بودی الان همسر یه پیشخدمت بودی نه یه رییس جمهور میشل حاضر جواب میگه نه اگر همسر اون شده بودم اون الان به جای تو رییس جمهور بود 

 

جوابای اینطوری تو آستین داشته باش قبل از اینکه به ما بگی باید به همسرت میگفتی که اگر من نبودم تو الان همین خونه رو هم نداشتی ولی خوشحالم که بعد از به باد دادن وام و پول خونه بالاخره یاد گرفتی چطوری پولت رو مدیریت کنی 

 

توهم می زنن این آقایون گاهی 

باید روشنشون کرد 

والا 

پاسخ:
تو فاز دعوا نبودم.بیشتر غمگین بودم و تو حس قربانی بودن 
حالا خیلی حوصله بحث  ندارم امامن یادمه وقتی کتاب شدن رو میخوندم میگفتم میشل چقد خودشو بالا میگیره،چکار کرده برای رییس جمهوری باراک،حتی موافق هم نبوده برادرش راضیش کرده که رضایت بده به کاندید شدنش.باراک بخاطر خودش باراک شد نه میشل و میشل خیلی خودشو مهره میدونست. و بالا میگرفت.
من الان جان مطلب پستم و حتی پست قبل و اون خواب،این بود که خلا هست تو وجودم،خلائی که دلم میخواد از سمت همسر پر بشه و نمیشه و میشه حسرت و افسوس

چرا فکر می کنی آدم برای صادق بودن حضور ذهن داشتن و گفتن واقعیات باید حتما تو فاز دعوا باشه ؟

بگو به ذهنم نرسید که بگم و احتمالا فقط تو فاز دعوا این چیزا یادم میاد چون برام حکم یکی به دو کردن داره در حالیکه اینطوری نباید باشه همونطور که سعید خیلی رک و راست و صادقانه بدون دعوا مرافعه داره از یه رفتار اشتباه خودش دفاع می کنه و تو ناراحت میشی صادقانه و شفافش اینه که تو هم بگی که چیزی که داره میگه از نظر تو اشتباهه به این دلیل به این دلیل 

 

و بعد تو توقع داری طرف میاد در رو سمتش ببندی و اون هی بزنه به در بگه تو رو خدا باز کن اومدم که خلا عاطفی تو رو پر کنم ؟

خب وقتی می بینیش هیچ واکنش احساسی نشون نمی دی اون از کجا باید بفهمه تو به بودن و حضور و حمایتش نیاز داره ؟ تو خودت باشی می فهمی که مثلا الان تو این هفته یه سری اتفاقاتی رخ داده همسر من الان نیاز داره من فلان کار رو براش بکنم فکر کردی با جادوگر ازدواج کردی؟ علم غیب داره شوهرت؟

 

می دونی شبیه چی هستی 

شبیه کسی که یه ماشین خوب داره که همه چیش هم سالمه بعد نشستی پشتش ترمز دستی رو کشیدی بالا و هی گاز می دی و بعد میشینی حسرت میخوری و آه و ناله و فغان و رفتن به حس قربانی بودن که ماشینم راه نمی ره 

ماشین خوبیه سالمه اما راه نمی ره شانس ندارم که باید خودش عقلش برسه راه بره دیگه دارم گاز می دم

ترمز دستی رو بده پایین عقل کل.... در رو روی همسرت باز کن 

احساساتت رو بهش نشون بده نیازهات رو در جا همون موقع که هستن بیان کن بعد اگر همسر سالم و مهربونت حمایت نکرد بیا برای خودت مراسم ختم بگیر 

 

خیلی عجیب هستی واقعا... گاهی از توقعات عجیب غریبت انگشت به دهن می مونم 

اگر این کامنت رو هم سرزنش برداشت نکنی 

 

پاسخ:
اره،همین که تو میگی بوده،فقط تو فاز دعوا و یکی به دو این حرفا میاد به ذهنم.
تو حالت غمگینیم،بیشتر میرم تو حس قربانی بودن.
نسیم من اصلا همسرم رو مقصر نمیدونم.مقصر اصلی منم که با نتونستن هام،این رابطه خوب رو این مدلیش کردم.همسر من همون ادم مهربون و سالمیه که قبل از ازدواج براش میمردم و با مخالفت خانواده ها،خودمون رو کشتیم تا بهم برسیم.
من نمیتونم خودم باشم،مخصوصا تو جمع خانواده خودم.اونم از من فاصله میگیره تو جمع خانواده خودم.معمولا نمیاد بشینه پیشم ،هرجا که باشیم.
باز هم اونو مقصر نمیدونم.قبلا بهت گفتم همسرم یه مایع بوده ظرف من،اونو این شکلی کرده.ظرف جاریم برادرشوهرمو اون شکلی.

خودم بودن سخته نسیم.نمیتونم،چجوری،از خجالت میمیرم اب میشم،اصلا انقدر که خجالته زیاده بیخیال اون حس همدردی و ... اینا میشم.همیشه خجالته غالب بوده بر همه حس هام هر چقدر قوی بودن.
دیروز که از جاریم نوشتم و اتفاقا جاری دومم زنگ زد و برام از رفتارهای زشت این جایم گفت،با خودم گفتم من به چی این ادم حسودیم میشه‌.
نسیم جاریم هیچی نداشته که منو تحریک به حسادت کنه الا رابطه خوب و تقریبا ایده الش با همسرش.
نمیگم نداشتم اما ایده ال نبود،خلا و حسرت خیلی جاهاش بود و باز هم خودمو مقصر اصلی میدونم.اگر من خودابرازی داشتم مثل من رفتار میکرد همونطور که تو زمینه اقتصادی میبینم چقدررر عاقل و بالغ شده.
ماها،یعنی من خواهرام و مادرم مثل ماشین میمونیم.بابام خیلی عاطفیه،نسبتا ادم سالمیه،اما ما شبیه مادرم هستیم.
احساس نداریم یا بروز نمیدیم اما مغزمون خوب کار میکنه.
راستی بازم منو مقصر کردی و بالای چوبه دار بردی اما من الان تو فاز قربانیم و حوصله یکی به دو ندارم😁
پ.ن:من مقصرم میدونم،اما حس سرزنش هزت گرفتم باز
  • سایه نوری
  • آره زهره جان... خلا درونیت رو می بینم... اما مگه کسی هست که خلا نداشته باشه؟ 

    بعد من کاری ندارم که گفتی یا نگفتی،، راستش خلا درونی که بخوای با کسی غیر از با خودت پر بشه، کار نمیکنه... 

     

    اینکه نگی و بخوای دیگران بفهمن کار نمیکنه.. خودش باید... من نباید... راه انداختن مکالمه های بیهوده ی فکری... 

     

    اینکه یه مسئله رو اونقدر الکی بزرگ و پیچیده کنی و واسه خودت احساس بدبختی کنی کار نمی کنه... 

     

    اصلا بد نیست حتی خیلی راحت، گاهی هم احساس بدبختی کنیااا .. منظورم رو میفهمی؟ الان حرفم، حرف دیگه ست.. 

     

    و سطحی بالاتر از هر گفتن و گرفتن... بالاتر از چیزایی که هست اونه که خودت به خودت بدی.. خواستن چیزی که به خودت ندادی، از دیگری، جواب نمیده.. خواستن چیزی که به دیگری ندادی، از دیگری، جواب نمیده.. تو به دیگری حس واقعیت رو  ندادی چون قبلش به خودت نداده بودیش... نمیشه چیزی رو بخوایم که خودمون از خودمون و دیگری دریغ کردیم؛ دنیا اینجوری نمی گرده جانم.. 

     

    بیخیال رفتار شوهرت نمیشی که دوری کرد و فلان؛ جلوی ابراز حست رو میگیری؛ خودت رو مخفی میکنی؛ احساست رو خفه میکنی چون واقعی نیستی.. چون خودت نمیشی.. چون دنیا رو جدی میگیری؛ چون نمی بینی که چقدر زود دیر میشه.. چون باور نمی کنی که زندگی همون دیوونه بازی های بی فکر و بی مصلحت اندیشی، بی ... که دلتنگیت رو، حست رو، بوسه ت رو، آغوشت رو، آسیب پذیریت رو میریزی بیرون بی هیچ سبک سنگین و بدون هیچ سانسوری.. 

    لحظات زندگی خیلیی زود تمام میشن.. خودت باش و کیفت رو بساز.. دنیا گل و بلبلی که میخوای نمیشه؛ تو باید رها کنی و غرق بشی و ول کنی و معلق بشی و بگذری و اونچه میخوای انجام بدی و بری جلو.. 

     

    اگر حتی میخوای نخواسته مهرها بیان.. سکوتها بگن؛ نگاه ها غلیان کنن،، باید از درون سیراب کنی خودت رو.. از درون انرژی بگیری؛ به درون رجوع کنی؛ با خودت ارتباط امن و غنی بسازی... باید به اون مرحله برسی که کسیم که مهر نده، به جهنم.. چون خودم به خودم حسابییی مهر میدم.. البته که چنین قدرتی یه دفعه ای نیست.. رشد، پله به پله ست.. پله اول دیدن خودته؛ چی میخواد؟ مهر همسرش رو.. بهش بده.. چطور؟ از همسرت بخواه( راهش رو پیدا کن، باز باش، راحت باش، خودت باش تا ایده ها بیان .. تا رابطه ت تازه بشه.. تا راهکار نو بیاد) ..‌ حرف بزن.. . پله بعدی آروم آروم بیخیال دیگری شدنه، خودت درگیر خودت شو. اصلا مدتی از کسی نخواه.. فکر کن زهره ست و زهره.. و قبل همه ی اینا هرروز واقعی شو.. یک قدم واقعی تر حتی اگر بدی، وقتی آسیبی نداری ...

     

    زهره تو چیزی هستی که مخفی میکنی.. بکشش بیرون.. بذار دنیا خود واقعیت رو ببینه و مهر واقعی رو به پات بریزه...  

     

     

    پاسخ:
    ایندفعه کامل حرفات رو فهمیدم و احتیاج دارم ده بار دیگه هی بخونم تا تو ذهنم بشینه،انقدر که هرجملش برای من یه نکته مهمه از خودم.
    من تو این موارد احساس خلا،همسرم رو چندان مقصر نمیبینم.خودم و خودم مقصر اصلی و شالوده این خودمون نبودن ها هستم.
    سخته برام سایه،سخته مثلا جلوی خانواده ام بهش دست بدم،چه برسه اینکه اون لحظه برم جلو و بغلش کنم و اونم همینطور.

    راهش مشخصه،من خودم نیستم،خودمو سانسور میکنم،احساساتم رو.اونم نمیدونه.
    اونم میفهمه  من جلوی خانوادم خجالت میکشم،مثل یه برادر اینجا باهام رفتار میکنه،دور از همیم زیاد.و این مدل زندگی،حتی وقتی تو خونه خودمون هستیم هم بهش سرایت کرده تا حدودی،طوری که من که جلوش خودمو بیرون میریزم،اون معمولا خودشو عقب میکشه یا حوصله نداره یا میگه ول کن،گاهیم جواب خوب میده.
    در همه اینها،من مقصرم،روزی که ن درست بشم،رابطمونم درست میشه اما من
    حاضرم بمیرم اما ...
    یعنی مرگ برام راحتتر از خودم بودنه تو جمع خانواده خودم.
    تو خونه خودمون،خود واقعیم هستم بیشتر مواقع اما همسر دل نمیده

    یه سوال،من چیو به خودم ندادم؟
    من چطور میتونم خودم پناه و اغوش خودم باشم

    سایه زهره به این چیزایی که تو میگی باور نداره 

    بیشتر از یکساله که من دارم همینا رو بهش میگم هزار بار تا الان گفتم اما زهره قبول نداره این چیزا رو 

    به نظرش این حرفها تو خالی و پوچن... چون وقتی نیاز داره همسرش خلا عاطفیش رو پر کنه نیاز داره همسرش پر کنه نه خودش و همسرش هم باید اونقدر درک و شعور داشته باشه تا اینو خودش بفهمه 

    الان جوابی که تو کامنت اول من نوشته و من رو ناراحت کرده جوابیه که یکساله داره برای من تکرارش می کنه

    باورهای غلط چسبیدن و کنده نمیشن

    امیدوارم با گفتن تو با خوندن صدتا کتاب از ادم های درست و حسابی و کار بلد بتونه باورش رو تغییر بده

    حرفهای من رو که قبول نداشته امیدوارم حرفهای تو رو حداقل یه کمی باور کنه  

    می دونی من چون قصدم سرزنش نیست نمی فهمم کجا ممکنه تو این حس بهت دست بده ولی وقتی گفتم صراحتا حست رو بیان کن و اشتباه سعید رو بهش بگو گفتی تو فاز دعوا نیستم فهمیدم هر جا کسی بخواد رک و راست اشتباهت رو بهت گوشزد کنه برای تو حکم دعوا و سرزنش و بردن پای چوبه دار داره 

     

    و متاسفم که نمیشه در لفافه واقعیت رو بهت گفت 

     

    و خب نکته مثبت این بود که خودت هم ابراز کردی که تقصیر خودته که خجالت می کشی 

    پس من تو رو پای چوبه دار نبردم واقعیتی رو گفتم که خودت هم ظاهرا در کلام بهش رسیدی و من الا مجبورم برای بار n ام  تکرار کنم تا شجاع نشی خوشبخت هم نمیشی شجاعته که خوشبختی میاره 

    جسارت هم فقط خودت می تونی در خودت ایجاد کنی 

    کتاب شجاعت دبی فورد رو بخون 

     

    زهره بعد از این همه واکاوی هایی که با هم انجام دادیم متوجه شدیم که تو چی رو باید در خودت ایجاد کنی 

    خود دوستی و شجاعت ابراز خود 

    تا الان قبول نداشتی که این نقص از جانب تو باعث رفتارهای اشتباه دیگران با تو میشه حالا که بالاخره قبول کردی درستش کن 

     

    گفته بودم اول باید نقصت رو بپذیری و حالا در جواب کامنت سایه و خودم می بینم ظاهرا پذیرفتی امیدوارم واقعا پذیرفته باشی 

    حالا می تونی وارد فاز بعدی و درست کردنش بشی  

    پاسخ:
    چطور میشه درست کرد

    کتاب بخون و بیا اینجا با ما در موردش حرف بزن 

    پاسخ:
    چند روزه دارم به این فکر میکنم که همینکارو بکنم.
    نسیم من تو وبلاگ معمولا هر وفت حالم خرابه مینویسم،
    نمیدونی چه انرژی ازم میبره.تو حال بد مینویسم ،بعد چندین بار میام میخونم،چندین بار پیامای شما رو میخونم،همه اینها باعث ادامه دار شدن و بیشتر شدن حال بدم میشن.از روزی که دلارا افتاده تا امروز صبح،حال من بده
    طوری شده که اگر یکم از اون حال اومده باشم بیرون،دیگه میترسم که دوباره بیام سراغ وبلاگ،
    از دیروز بعد از ظهر من میترسم بیام سراغ وبلاگ ببینم تو در جوابم که گفتم چطور میتونم خودم باشم چی نوشتی.
    یه جور فوبیا

    نباید کامنت های ما این همه برات مهم باشه 

    الان که به من گفتی من از این به بعد از روحت بیشتر مراقبت می کنم حین کامنت گذاشتن ولی تو نباید ارزش گذاری کنی 

    مهم نباشیم 

    برای دل آرا منم هم ناراحتم باورت میشه؟ 

    خیلی ناراحتم چون بچه دو سه ساله که خودش نمی تونه از خودش مراقبت کنه اگر مادرش هم ازش مراقبت نکنه چی میشه

    به نظرم ترسوندن وسواس گونه اش بهتر از بی خیالی باشه تلاشت رو بکن که نترسونیش خیلی ولی حواست بهش باشه مواظبش باش 

     

    پاسخ:
    تا امروز سعی کردم بیخیال نباشم 
    امیدوارم چند وقت دیگه باز نرم تو همون جلد خودم.
  • سایه نوری
  • سلام زهره جان.. 

    چطوریی جانم؟ دخترت چطوره؟ 

     

    زهرهههه ... از نوشتن نترس.. از خوندن کانتها نترس.. 

     

    میدونییی... نمیدونم اصلا اینو چرا دارم اینجا میگم اما خب من کاری که بیاد رو میکنم به همین سادگی( اگه کاری اومد بکن توام 😊) 

     

    نسیم خودش این رو نمی دونه... من تو دردناک ترین و رنج آورترین روزهای عمرم و تو سیاه ترین سایه ی ممکن، با آخرین وبلاگ نسیم آشنا شدم.. ( نفس پاک بود فک کنم؛ آخرین پستشم موبایلم مرد بود اگه اشتباه نکنم.. آخه بعدها اونقدر سرچش کردم که گیج شده بودم 😅) بعد خب من کلا عقب انداز کارها هستم، حالمم دااغووون و خراااب بود.. کلا هیچ وقت پستهاش رو نخوندم. اما به طرز عجیبی نقطه ی مرهم من بود.. یعنی وقتی شبهای زیادی تا صبح چشم رو هم نمی ذاشتم و صبح هایی که جون میکندم تا عصرشون کنم، و مدام ذکرم این بود: من خوب میشم یه روزی؛ من خوب میشم یه روزی؛ ... بعد فکر میکردم که من خوب میشم: این هست، با اون.. با این .. کتاب.. فلان.. و در کنار همه چیزهایی که میخواستم بهشون چنگ بندازم، اینم میومد به ذهنم هان اون وبلاگه نفس پاکم هست(mymiracles)😅 فک کن اصلا هم نخونده بودمش..  اصلا نسیم رو نمی شناختم اونم من رو نمی شناخت.. اما تو رنج آورترین روزهای من بود.. حتی بدون اینکه روحش خبردار باشه.. حالا اینجاشو داشته باش من هرروز به پرشین بلاگ بود نمیدونم میهن بلاگ،، نه انگار همون پرشین بلاگ بود؛ زنگ میزدم و میگفتم درست میشه؟ میگفتن آره.. بعد تعجب کرده بودن از پیگیری من.. گفتن خیلی مهم بوده وبلاگتون؟ گفتم نه مال خودم نبوده 😅😅 خیلییی زنگ میزدم.‌ عجیب هاا... اما خب من یکی از اونایی که بعد هر من خوب میشم میذاشتم رو از دست داده بودم. و چون چیزهای زیادی نداشتم که بتونن در مقابل حالم، خودی نشون بدم، هر کدوم خیلیی بزرگ شده بود.. میفهمیی زهره .. خیلیی بزرگ .. 

     

    یه روز میخواسم اینارو واسه ش بنویسم و بهش بگم: نسیم تو توی رنج آورترین و زجرآمیزترین لحظات من بدون اینکه بدونی، بودی؛ کتابت رو بنویس😅 بعد دیدم نه واسه یه تعویقی( همدردیم آخه) کار نمیکنه اینها 😊.. 

     

    الان اشکام سرازیر هستن و میخوام انرژی و حس پشت کلماتم رو بگیری و دلیل گفتنشون رو.. منم میترسیدم انگار برم سراغ انگشت شمارهای بعد هر خوب میشی هام .. فقط میخواستن باشن! 

     

    یعنی میگم که اولا خوب میشی؛ سبک و رها میشی؛ بعد همونایی که میگی خوب میشم اینم هست اینجام هست.. فلانم هست.. امیدهای کوچولو کوچولوی هرروزت هرچند واهی.. اینا سرپا نگهت میدارند.. 

     

    معنای تازه ی ادامه دادن این مسیر تازه ت رو بساز؛ حتی با چیزی که برای همه ی دنیا مسخره ست اما برای تو پیش برنده ست.. 

     

    و اینکه واقعا غمگین شدم واسه ترست از برگشت به اینجا.. و خواستم بگم به چشم امیدها نگاه کن و به چشم چیزهایی که بعد هر من خوب میشمت میذاریشون، تلنگرها رو ..‌ و بدون پشت اقتدارها، میتونه قلب های نرم و انرژی های خاصی نشسته باشه.. 

    من تو مسیر سیاهم خیلی اشتباه کردم؛ خیلی آسیب خوردم و البته آسیب زدم.. و خیلیی زیااد تنها بودم.. تنها و فرسوده و ... 

     

    خوشحال باش.. ما یه روزی جشن پروانه شدنت رو اینجا میگیریم 🥰🥰

     

    من الان دلم میخواد ناراحت بمونم و واسه خودم اشک بریزم .. میبینی به همین سادگی، انجامش میدم.. قرارم نیست همیشه عالی باشیم و فلان..

    سخت و پیچیده ش نکن.. ساده دیدن خلاقانه رو به خودت یادت بده. 

     

    ما همیشه پر از یک عالمه ترسیم و شجاعت اونجاست که داریم می لرزیم از ترس اما خطر کردیم و از منطقه امنمون زدیم بیرون.. 

     

    راستی واسه مون از روزهای خوشحالیت هم بنویس اگر دوس داشتی.. کارهای روزمره ی ساده ت.. 

    پاسخ:
    سایه تصورم از تو بیشتر این بود که کلا از بچگی سالم و با ارامش بزرگ شدی،
    فکر نمیکردم تو هم یه روزی از درد شب رو به زور صبح میکردی،
    چقدر خوبه پس،چقدر خوبه تو این مسیر بودن.بالاخره روشن شدن توش هست،هرچند طولانی.
    این روزها تنها خوشحالیم همسرمه،گرچه با اونم بحثم میشه

    می دونی من کی وبلاگ زدم؟ وقتی از زندگی قبلی سراسر درد و شکنجه و سختیم خارج شده بودم شجاعت خارج شدن از اون زندگی رو کی پیدا کردم ؟ وقتی دیگه همه چی برای من تموم شده بود گفتم می رم یا می میرم یا می مونم و دوباره از اول همه چی رو می سازم 

    تنهای تنهای تنها بودم وبلاگ رو زدم و نشستم توش برای خودم از جملات و پاراگراف های حال خوب کن نوشتم همون موقع هم کتاب می خوندم زیاد و هر چیزی که حالم رو بهتر می کرد رو می نوشتم بعد یواش یواش سر و کله دوستان وبلاگی پیدا شد دوستانی که تاییدم می کردن و با من حالشون خوب می شد و دوستانی که شکنجه ام می کردن تو همون وبلاگ بهم میگفتن الکی خوش بی درد 

    میگفتن جای سفت فلان ... 

    گشنگی نکشیدی که فلان ...

    می گفتن اگر راست میگی بیا از خودت حرف بزن چرا اینقدر حرفهای دیگران رو بلغور می کنی و من میگفتم حرفهای دیگران رو با اسم خودشون و کتابشون دارم می نویسم اشکالش چیه؟ 

    میگفتن نه اگر آدم درستی بودی از خودت حرف می زدی 

    فکر کن من تصمیم گرفته بودم یه گوشه تنها برای خودم داشته باشم و فقط از چیزهایی که حال خودم رو خوب می کنه حرف بزنم 

    اما یه عده آدم که تعدادشون کم نبود هم اومده بودن و هی برام تعیین تکلیف می کردن قضاوت های نا به جا ، حرف های مفت 

    و من گریه ها می کردم 

    درست زمانی که تنهاترین و شکسته ترین و افسرده ترین خودم بودم و پناه آورده بودم به جایی که با خودم حرف بزنم خیلی ها بدون درک و فکر نمک به زخمم می پاشیدن اما من موندم چون برای خودم اون وبلاگ رو زده بودم موندم چون تنها کاری بود که اون زمان می تونستم برای خودم بکنم 

    موندم و درد انتقاد شدن رو در کنار تایید شدن ها تحمل کردم 

    و یه روز دیدم شاید دو سال بعد دیدم اون قضاوت های بی خود اون شکنجه ها دقیقا همون چیزی بود که باعث شد من بفهمم چی رو نمی خوام ... و بعد فهمیدم چی میخوام 

    وبلاگم رو عوض کردم و دیگه از خودم نوشتم از حس و حال و روحیات درونی خودم با چاشنی راهنمایی هایی که از کتاب ها می گرفتم 

    الان دیگه کسی بیاد تو روم فحش هم بهم بده تهمت هم بزنه توهین هم بکنه با یه لبخند میگم باشه من بدم و تو خوبی تو راه خودت رو برو منم راه خودم رو می رم برات آرزوی موفقیت می کنم و تموم میشه 

     

    زهره من اگر خودم رو از اون منجلاب کشیدم بیرون به خاطر این نبوده که ناز و نوازش شدم و همه اومدن کمکم کردن و حمایتم کردن نه ... من اگر رشد کردم با اون انتقاد ها رشد کردم 

    پاسخ:
    چقدرر امیدوار میشم با فهمیدن سرگذشت تو و سایه.
    چقدر خوبه که با شما اشنا شدم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی