منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

۲،من اومددددددم

پنجشنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۲، ۰۴:۴۲ ب.ظ

سلام

حالتون خوبه، رو به رشدید؟

بذارید یه چیزی بگم،گاهی خسته میشم از تلاس برای رشد کردن.گاهی دلم میخواد همین که هستم باشم،به خودم دست نزنم.بعد میبینم من‌فعلی رنج میبینه و تحمیل میکنه.پس مجبوره، به خودم میگم داستان زندگی بشر همینه دیگه.رو به رشد بودن.از ابا اجداد گوریل طورمون اومدیم رسیدیم به اینجا .بعد میگم خوب پس عجله نکن.بی طاقت نباش،شاید این عجله کردن تو رو اذیت میکنه.

من ادم خیلی عجولیم.

نسیم بهم گفته دوماه به جنبه های مثبت زندگیت فکر کن.

من میدونم که من بعد منفی قضایا و ادمها(ادمهای درجه یک زندگیم).

 رو میبینم.از هر اتفاق و صحبتی، که دوگونه بشه تفسیر کرد من بعد منفی رو میگیرم و بعد سناریو سازی میکنم.

مثلا اگر شوهر فلانی بره باشگاه میگم چه شوهر باحالی ،میخواد خوش هیکل باشه اما اگه شوهر خودم بره میگم میخواد چکار فعلا،کار واجبتر از باشگاه داریم.

حالا میخوام این طرز فکر مزخرف رو عوض کنم.طرز فکری که مخصوص مادرم و خاله هام و خواهرهامم هست و میبینم هممون همیشه تو زندگی گلایه داریم و یکی در میون میخوان تو تیمارستان بستری بشن.

حتی الانم ذهنم منفی ها رو میبینه.

بذار توضیح بدم.

من چند روزه تلاش میکنم فکرهای منفی و سناریو سازی رو از خودم دور کنم.من حتی اگر در بدو یه اتفاق منفی رو میبینم اما بعدش اگاه میشم و تلاش میکنم مثبت های قضیه رو برای خودم ذکر کنم‌.گرچه یکم بی نمک طور و رفع تکلیف طور بنظر میاد اما عقلم داره تلاش میکنه که به قلبم بقبولونه.

اونوقت موقع شروع نوشتن در مورد این قضیه تو باراگراف بالا،اولش جمله ها تو ذهنم اینطوری میومدن؟

من اینکارو کردم اما نمیشه،بی نمکه، کلیشه ای طوره.

در صورتیکه معلومه چند روز اول همینه.۴۰ساله با این خصلت زندگی کردم.

و یه مطلب دیگه که فهمیدم اینه که وقتی با خودم تنهام غمگینم.غمگین ترین ادم روی زمین.

این درسته که معاشرت و گپ و گفت با ادما و حتی دیدارشون،بی نهایت به من انرژی میده.حتی میتونه یه روش درمان و تراپی برای من باشه.

اما چرا تو خلوتم انقدر غمگینم.پریروز که تنهایی رفتم بیرون ۳ ۴ ساعت توی خود غمگینم بودن،حسابی غمگین و افسرده ام کرده بود.تا فرداشم حالم بد بود .بعد فهمیدم انگار وقتی تنهام غمگینم.

دیشب که همه رفتن بیرون و من تنها شدم اولش یه غم ریز،نشست رو قلبم اما به خودم اگاه شدم و گفتم لذت ببر،مثل سعید،همسرم.از تنهایی هاش خیلی لذت میبره،البته بخاطر اینه که راحت تو گوشیش باشه.

برای لذت بردن رفتن نون گرفتم و تو راه یه اهنگی که باهاش یه دختری میرقصید تو ذهنم میخوندم و ادای دختره رو درمیاوردم.تو ذهنم.

بعد شام خوردم و خودم رو دعوت کردم به فیلم دیدن .

خوش گدشت.

بیشتر وقتایی که میرم بیرون و تنهام غم قلبمو میگیره.انقدر که ساکتم و با کسی حرف نمیرنم.

 

  • زهره ی روان

نظرات (۳)

چقدر فاصله انداختی بین نوشتن هات 

تو این دو سالی که ننوشتی کلا یه آدم دیگه شدی چرا ننوشتی؟ الان چرا بهمون نگفتی چه موفقیت هایی کسب کردی دانشگاه قبول شدی تو یه رشته و شرایط خاص که قبول شدنش کار هر کسی نبود 

مشغول به کار شدی کاری که همیشه دلت میخواست داشته باشی 

تو دو سال به اندازه ی ده سال بقیه رشد کردی ولی هیچی بهمون نمیگی 

تو اگر از تنهایی با خودت لذت ببری جای تعجبه. تو از خودت فراری هستی و این ناجوانمردانه است در حق خودت 

تو آدم به این خوبی و باحالی و باهوشی باید بتونی بیشتر از هرکسی با خودت حال کنی و به خودت حال بدی 

 

نکات مثبت رو ببین زندگی تو پر از نعمت و برکت و زیبایی و شکوهه خیلی ناعادلانه است که چشمت رو اون همه شکوه ببندی 

پاسخ:
نسیم عزیزم نگفتنم بخاطر این نبود که مثبت ها رو نمیبینم.
انگار دوست ندارم جار بزنم آی مردم من ال کردم و بل کردم.یه جورایی انکار حس تعریف کردن از خودم بهم دست میده.
الان که دارم مینویسم به خودم میگم پس چرا برای خودزنی چه تنهایی چه جمع،انقدر حاضر یراقی؟
و میدونی این اخلاق از مادرم و خاله هام فراتر رفته و تو کل فامیل ما،تا هفت پشت اونورتر هم همه این مدلی هستن.کسی موفقیت ها و داشته هاش رو برای دیگری جار نمیزنه،خوب که چی،بالاخره میفهمن،گفتنش منو کوچیکتر میکنه. و اگر کم کسری داشته باشه،در جایی که طرف از خودش پایینتره،کم و کسری هاشو میگه تا طرف مقابل احساس درد نکنه.بخاطر همینه تو فامیل ما تقریبا هیچ چشم و هم چشمی نیست اما همدلی و کمک به همدیگه،زیاد هست.
یه دلبل دیگم بخاطر ترس و راحتی خودم هست.ترجیح میدم خودمو قایم کنم تا راحتتر باشم،چه مجازی چه حقیقی.
ولی من همیشه توی قلبم به خودم افتخار میکنم.زندگیم رو از این رو به اون رو کردم.نشد که کیفشو ببرم اما تلاش میکنم کیفشو ببرم.توی یکسال اخیر یادم نمیاد بجز دیده احترام و افتخار به خودم نگاه کرده باشم.شاید بوده اما انقدری کم که میتونم بگم یادم نمیاد.....سعی میکنم ببینم.دارم انجام میدم درمان رو و خیلی خوب بودم که امشب یک جریانی باعث شد اخم کنم و برم تو خودم و منفی هاش همسرم پررنگ بشه برام

به به ببینید کی اینجاست... 

من از خوندن نظر نسیم بیشتر از پست خودت هیجان زده شدم :)

بهت خیلی تبریک میگم زهره جان. دوست داشتی از رشته و کارت و... بگو واسه م...

از کی و با چه اتفاقی، تنهائیت این شکلی شد واسه ت؟ از کی... چرا... با چه اتفاقی... بعدش اگر عقب و عقب و عقب تر بری، کی و کجا بیشترین حد تنهایی رو لمس کردی؟ چه احساسی و به کی و به چی در تو زنده میشه با یادآوری تنهایی... نشانه های بدنیت هنگام تنهائیت چیه.... چرا چرا چرا...  

مثال بزن با جزئیات بیشتر از یک تنهایی، بدنت در اون هنگام... 

این سوال ها رو یا برای خودت یا اینجا جواب بده اگر خواستی... 

 

پاسخ:
سایه ی عزیزم سلام.
معلم هستم سایه و عاشق درسم و کلاسم.
توی دبیرستان دوسال تنها بودم.هیییییچ دوستی نتونستم پیدا کنم.خیلی سخت گذشت دوسال دبیرستان.دوم و سوم دبیرستان.اونجا با توجه به موقعیت خانوادگی خودم و بقیه احساس بد بودن و کم بودن داشتم.اعتناد به نفس نداشتم.دانشگاه هم همینطور.با بچه ها و دوستام خیلی فرق داشتم.یکبار یکیشون بهم گفت عجیب غریب.در صورتیکه هزار زخم داشتم و چون میخواستم نفهمن عجیب غریب میشد رفتارم.راهنمایی که بودم سه تا دوست بودیم.من همیشه دلم میخواست یکی از اون دوتا که دوست اصلیم بود به من توجه کنه بخاطر همین تقی به توقی قهر میکردم تا بیاد نازمو بکشه .و وقتی قهر میکردم تنها و غمگین بودم اما وقت توجه گرفتن شاد بودم.در کل انگار مورد توجه بودن و دوست داشته شدن بهم انرژی میده.ابتدایی که بودم تا سوم دوست جدی نداشتم.اما تابستون برای همون غیر جدی هم چنان دلم تنگ میشد که مجنون برای لیلی.باور کن شبیه انشرلی و دلتنگیش برای دایانا.یه وابستگی زیاد.قبل از مدرسه هم یادم نمیاد.بیشترین حد تنهایی وقتی بوده که با دوستام قهر بودم.و تنها بودم.تنهاییم انگار شبیه قهر کردنه.احساس غم دارم.مثل همونموقع که با دوستم قهر میکردم و غمگین میشدم تا زمانیکه بیاد نازمو بکشه.مهرطلب بودم.

زهره من عاشق فیزیولوژی و زیست شناسی و ژنتیک و اپی ژنتیک و تکامل داروینی و نوروساینس هستم... هرچند خیلی کم بهشون میپردازم از مشغول بودن زیاد... 

خیلی پاپیچ خودت نشو. این توجه بیشتر به منفی ها، برای نیاکان ما ارزش بقایی داشته. الان در حافظه ی بدن هزار ساله و ژن های ما مونده. خب اگر یارو میخواسته به جنبه های مثبت ببره فکر کنه که یه لقمه ی چپ می‌شده :))

الان هم طرد و تنهایی... ببرهای ما هستند! و هرکدوم محرک های خودمون رو داریم. یه چیزی واسه من اون بیرون تیریگر هست واسه دیگری نیست و دیگری هم تریگر خودشو داره. رسیدن به ریشه رفتار و فکر، ریشه اضطراب، ریشه احساس، ریشه عادت هامون و توالی ش رو دیدن خیلی کمک رسانه.. چرا، مثال، جزئیات، روراستی با خود کمک کننده ست و خیلی چیزای دیگه. 

از بیرون به درون رسیدن، صداقت با خود. دیدن مکانیزم های دفاعی خود. دیدن دروغ هامون که مدام واسه خودمون تکرار میکنیم، کمک رسانه.. 

یعنی میگم به جمله ها و کتاب‌ها و... کلیشه ای نگاه نکنیم. دید نقادمون رو حفظ کنیم. مدل خودمون رو پیدا کنیم... 

پاسخ:
این کامنتتو چندین بار خواندم و تماما درسته و ممنونم ازت که با وجود مشغله  وقت میذاری و  برای من مینویسی 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی