منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام

خوبید

مدتهاست ننوشتم و دیگه نمیخوام اون مدلی بنویسم،بشدت انرژی ازم میگرفت.

من بعد از ننوشتن،حالم رو به بهبود بود و تقریبا تو هفته اخیر دیگه میشه گفت خوبم یا خیلی خوب

نشون به اون نشون که هم رفتار بچه ها و مخصوصا دخترم بهتره ،هم من عشق بیشتری نسبت بهش تو قلبم حس میکنم.😁😁

قرار شده اینجا از کتابها بگم،

کتاب چهار میثاق رو خوندم .چه خوشحالم که خوندم.

انگار برای من نوشته،فقط من احساس میکنم قبل همه ی این کتابها،من باید کتاب شجاعت رو بخونم،چون شجاعت عمل به گفته های کتاب رو ندارم.

کتاب شجاعت رو هم خریده بودم بنظرم،نمیدونم اشتباه شده اصلا خبری نیست،همه کتابها رسیدن جز شجاعت،اما من اولین کتابی که خریدم همین بود بنظرم،شایدم ۴ میثاق بود،نمیدونم،باید زنگ بزنم پشتیبانی.

بطور کلی گفته تو با باورهایی رزرگ شدی که بقیه تو مغژت فرو کردن،بیا و میثاق های جدیدی با خودت ببند و با اونا زندگی کن.

الان یه سوال برام پیش اومد ،وقتی میگه با میثاقهای دیگران زندگی میکنی چرا بعدش میاد دوباره خودش میثاق جدید پیشنهاد میده،چرا نمیگه برو میثاقهات رو پیوا کن،از کجا درستی میثاقهای خودشو تضمین میکنه،پدرو مادر و جامعه هم فکر میکردند میثاقهاشون درسته که به ما یاد دادن؟

 

میثاق اول میگه کلامتون معصوم باشه

یعنی با زبون کسیو ازار ندید

خوب این یه حرف تکراریه اما نکته ای باعث شد حرفش بر جانم بشینه اینه که گفته بود اگر کلامتون سمی باشه،وعشق نباشه،طرف مقابلتون رو ناراحت و زخمی میکنید و اون نمیتونه دیگه بهتون عشق بده،یعنی بخاطر خودتون هم شده سمی نباشید.

میثاق دوم میگه،هیچ چیز را به خود نگیرید

این جمله برای من مثل اب رو اتیشه

میدونید چرا چون من همه چیز رو به خودم میگیرم ،چه مربوط باشه چه نباشه.

در مواقعی من تو رفتار و افکار ادمهای دور و برم کنکاش میکنم تا چیزی رو پیدا کنم که بفهمم منو دوست ندارن،یا با من بده یا دشمنه یا خیر منو نمیخواد،بجز خانواده خودم البته.

الان تنها کسایی که باهاشون ارتباط دارم مادرشوهر و خواهرسوهر و دوتا هم عروسم هستن.

بعد من همیشه همه چیزو به خودم میگیرم،سریعم ناراحت میشم،یعنی بهم میریزما،چقدر خوبه ادم به خودش نگیره.

میدونی هم عروس من این اخلاق خوب رو خیلی زیاد داره،اصلا به خودش نمیگیره،خیلی کم ناراحت میشه از حرفهای بقیه،البته خودشم خیلی زخم میزنه اما ته زخمهاش خشم نیست،میزنه چون مدلش اینه،فکر نمیکنه طرفش ناراحت میشه،رک هست.

هم عروسم از لحاظ شخصیتی چیزی نداره،یه ادم کاملا معمولی ،اما دروغگو،اهل پز دادن،بی معرفت،رک،مسخره کن،از اونا که ادما رو بذاره زیر ذره بین تا یه چیز دریاره و بخنده یا بعدا اداش رو دربیاره،

اما چندتا اخلاق بی نهایت عالی داره که بهش ارث رسیده و تلاشی نکرده،فقط خوش شانس بوده تو محیطی بزرگ شده که این اخلاقای خوب رو ازش گرفته.

اصلا روی مشکل و غم تمرکز نمیکنه و به خودش نمیگیره،دنبال شادی و خندیدن هست ولو با مسخره کردن اطرافیان غایب،حرفهای ناراحت کننده رو به خودش نمیگیره در اغلب موارد و بطور کلی انرژی مثبت هست و وقتی پیششی خود به خود حالت بهتره،چون خنده ها و شوخی هاش،تو رو هم وادار به شوخ بودن و خندیدن میکنه.و اینها چیزهای خوبی هستن که در اون هست و در من نیست یا کم هست و من بهش حسودی میکنم.حتی توان کنترل رو حسادتم رو ندارم،هزاران بار به خودم گفتم به من چه،یا احساس عشق داشتم نسبت بهش اما حسادته نمیذاره رابطه سالم و بدون گره باهاش داشته باشم وگرنه خودمم متوجه میشم اونم تمایل داره با من باشه و باهام حرف بزنه.

مثلا اوندفعه اومد پیشم گفت بیا از خونه مادرت تعریف کن،خوش گذشت،خواهرت چطوره،زهره من خیلی از خلاق خواهرت خوشم میاد،خیلی خوبه.

اون روی خواهر کوچیکم که شوهرش زندانه،کراش داره یه جورایی😄😄

خواهرم دختر قدبلند و کمرباریک و خوشگل و خوش پوش هست،وضع مالیشم خوبه خداروشکر،البته به لطف کارکردنای خودش،راحت خرج میکنه.هم عروسم از باطن زندگی خواهرم خبر نداره.

چند روز پیش دوباره ۴ صبح از خواب بیدار شدم و به خواهرم فکر میکردم،چنان براش ناراحت بودم که یه چیزی توی مرکز شکمم ،یه جوری بود.

همون حسی که کتاب ۴میثاق یه جا تعریف کرده بود و من خیلی نمیتونم توضیحش بدم،همون حسی که از ناراحتی زیاد میپیچه توی مرکز شکم و بعد پخش میشه.

خواهر بزرگم گفت شوهرش هر روز از زندان بهش زنگ میزنه و گریه میکنه و التماس که  یه کاری برام بکن،منو بیار بیرون.

خواهرمم از این دادستان به اون پزشک قانونی از اونجا پیش فلان دکتر روانپزشک و و و 

خودشم اومده خونه مامان بابام،مامان بابای سمی مون.

خواهرم نمونه کامل یه ادم گرفتار در تله مطیع بودنه،حتی قدرت تشخیص و تصمیم گیری نداره،یه ادم به معنای کامل له شده زیر فشار شوهرش و خانواده خودمون.

من واقعا نمیدونم چه کاری ازم برمیاد،بخاطر کارهای شوهرش ،نمیتونه بیاد خونمون بمونه،چون دستش بنده همش.

اما بی نهایت ناراحتم،میدونید چرا

ناراحتیم شرایط فعلیش نیست،خوب این شرایط دیر یا زود تموم میشه،ناراحتیم زندگی کردن با یه شوهر بی شعور و مریض و افسرده و دوقطبی و رفیق باز هست،ادمی که بویی از زندگی مشترک نبرده،حتی نمیره دو کیلو میوه بخره بیاره،میگه خودت برو،یا صدبار باید بگی تا بره.

بگذریم.

میثاق دومم بی نهایت دوست داشتم،ماچ بهتون بابت معرفی این کتاب خوب.

میثاق سوم میگه تصورات ذهنی نداشته باشیدگ

اصلا اقای میگوئل این کتابو فقط برای من نوشته.انگار میدونسته زهره نامی هست که دقیقا همین مشکلات رو داره.

میگه برای اینکه تصورات یا همون نشخوار ذهنی رو بذارید کنید باید شفاف و صریح سوال بپرسید،باید ترس از نپرسیدن رو کنار بذارید.

اینجاست که احساس میکنم به کتاب شهامت نیاز دارم تا بهم کمک کنه ترسها و خجالت هام رو بذارم کنار.

مثلا از همسرم بپرسم وقتی نمیای پیشم بشینی احساس میکنم برات چندان اهمیت ندارم یا اولویت زندگیت نیستم،یا هر سوال ساده دیگه که نپرسیدنش باعث کلی داستان ذهنی و خشم و نفرت و بلعیده شدن حال خوب میشه.

میثاق چهارم میگه نهایت تلاشتان رو بکتید،نه بیشتر نه کمتر.

اولش که میگفت نه بیشتر،تو ذهنم درگیر بودم که چی میگه،نهایت بیشترین چیز هرچیزیه،دبگه بیشتر از اون وجود نداره و اگر باشه میشه همون نهایت،اونوقت یعنی چی که بیشتر از بی نهایت نباشه.

توی ریاضی هر چیزی که بزرگتر از بی نهایت باشه :یک عبارت غلط محسوب میشه.

بعدا فهمیدم منظورش اینه بیشترین تلاش در حد و اندازه و دسع خودتون.

یعنی زندگی رو نذارید کنار،زندگی کنید ،عشق بدید،کنارش این تمرینها رو انجام بدید تا اونجایی که میتونید.

این حرفش باز خیلی کمک کننده بود.البته قبلا شما هم کفته بودید مخصوصا سایه عزیزم چندین بار گفته بود که عجله نکن،ارام،ارام.

اما من عجله داشتم و دارم و دلم میخواد زودتر برسم،دلم میخواد زودتر از رنج های ذهنی خودم رها بشم ،روان باشم.بیشترین دلیلم هم زندگی بچه ها و بعد همسرم هست.

مخصوصا بچه ها.پدرشون رو خیلی کم میبینن شبی یا دوشب یکبار یکی دوساعت.اونم بیشتر حضور فیزیکی داره.بچه ها همچنان همه کارها و نیازهاشون رو پیش من میارن.حتی عشق و عاطفه.

اگر اتفاقی برای هر کدومشون بیفته،دوست دارن بغل من باشن،هم پسرم هم دخترم.

حتی دخترا که بابایی هستن،دوستش داره ،خیلی زیاد ولی مامانی هست نه بابایی.

قبل از فشرده بودن کارهاش هم همینطور چرا من وقتی مینویسم حالم بد میشه.

من اینجا از دردهام مینویسم و نوشتنش باعث میشه بهش فکر کنم و حال بدم بمونه.انرژی خوب اول پستم الان نصف شده.

خوب پس بذارید با یه خبر خوب پست رو ببندم که حال هممون بهتر بشه‌.

من دیروز با همسرم رفتم بهبهان.بچه ها رو هم بردیم.

روز خوبی دود با وجودیکه اتفاقات خوبی نیفتاد.

من مثل قبلنا بی قرار و بی حوصله و عصبی نمیشدم از شرایط بد.بهتر میتونستم تحمل کنم و حال هممون رو هم خوب نگه دارم.(بخاطر اینه که عجله دارم زود خوب شم،حال اونا وابسته به حال منه).

و به خودمم خوش گذشت.

توی راه برگشت هم با همسرم در مورد کتاب ۵ زبان عشق صحبت کردم.و خلاصه کتاب رو براش گفتم و دونه دونه ازش میپرسیدم مثلا سخن تایید امیز بگم احساس عشق میکنی؟

هدیه بدم؟

تماس بدنی

گفت دوست نداره شبا کسی بهش بچسبه😁😁😁

حتی بچه ها،معذبه و خوابش نمیبره.

و تماس بدنی موقع خواب رو دوست نداده.

تازه از مامان مینا یادگرفته بودم شبا نوازشش کنم تا خوابمون ببره ها😅😅😅

 

زد تو برجکم😁😁

 

 

 

 

  • زهره ی روان