سلام.من یه پست فوق طولانی با یه شخم زدن حسابی شخصیتی نوشته بودم حذف شد الان دارم باز مینویسم،امیدوارم مثل همون قبلی شخم زده طور بشه.
تله ای که من بشدت دچارشم از ۶۰ امتیاز بالای چهل گرفتم.
در هسته تله انقیاد این مساله وجود دارد که شما خودتون رو قانع میکند پدر مادر خواهر برادر همسر فرزندان و حتی غریبه ها رو راضی و خوشحال نگه دارید.فقط لزومی ندارد خودتان رو راضی نگه دارید
یه سال تو یه مدرسه ای ریاضی درس میدادم ،من مطمئنم فن بیان خوبی دارم و وجدان کاری دارم و دل میسوزونه برای بچه ها و یادگرفتنشون اما بچه ها به مدیر اعتراض کرده بودن که نمیفهمیم.بعدها به این نتیجه رسیدم من نمیتونستم کلاس رو اداره کنم،چون میخواستم بچه ها رو راضی نگه دارم بهشون رو میدادم و اون جذبه معلم ریاضی رو نداشتم.بچه ها هم ریاضی رو با معلم بداخلاق تو ذهنشون حک کرده بودن ،تو کلاس شیطنت زیاد میکردن.خلاصه کلاس بخاطر آسان گیری من و جذبه نداشتن و رو دادن ،شلوغ بود و جدی نبود.چون دلم نمیومد سر بچه ها داد بزنم ساکت شید،چون نمیتونستم کلاس رو ساکت کنم،میخواستم بچه ها دوستم داشته باشن.
انقیاد حس اینکه شما کی هستید و چی میخواید رو به یغما میبره.مثل الان من که نمیدونم به چی علاقه دارم،نمیدونم چی خوشحالم میکنه ،مثل خواهرم.
از آنجا که فردی موافق هستید با بیشتر ادمها سازگاری دارید و منطعف بودن یکی از ویژگی های شماست.همچنین به خودتان افتخار میکنید میتوانید نیازهای دیگران را برطرف کنید و نسبت به اطرافیان بی اعتنا نیستید،اما ممکن است اغلب به خواسته های خود نرسید و در مورد خواسته های خود،ساکت و کمرو هستید.
این انقیاد عزت نفس شما را کاهش می دهد،فکر میکنید همه حق دارند جز شما.
خواسته های خود را کم اهمیت و جزئی میبینید.
دو نوع انقیاد هست .یک بخاطر ترس دو بخاطر احساس گناه.
برای من همون احساس گناه هست.چقدرر احساس گناهم زیاد بود وقتی پشت کنکوری بودم و برای کنکور میخوندم.چون داشتم کاری برای خودم میکردم نه خانواده ام.
در انقیاد بخاطر احساس گناه شخص میخواهد تایید دیگران را بگیرد،میخواهد همه او را دوست داشته باشند.
چون مدام نیازهایتان سرکوب میشود دچار خشم میشوید،و چون معتقدید نباید خشم خود را ابراز کنید ،آن را رد یا سرکوب میکتید.
اغلب مشکل اینست که نمیدانید چگونه و به چه روشی خشم خود را ابراز کنید.
برای من که همیشه خشم باعث انفجار و اغلب باعث پشیمونیم شده،چون روش کنترل نداشتم.
و خشم خود را بصورت های دیگر مثل انتقام تیکه انداختن بروز میدهید.
ریشه های تله مطیع بودن هم در اینه که در کودکی وقتی خلاف میل پدر و مادرتون رفتار میکردید انها محبت رو از شما دریغ میکردند و احساس گناه میدادن بهتون.
بعد میگه احتمالا در کودکی اگر کاری رو ب ای خودتون انجام میدادید بشدت مورد سرزنش والدین قرار میگرفتید.
پررنگ ترین خاطرم از این مورد اینه که مادرم نمیذاشت برم کلاس کامپیوتر و منم میدیدم که واجبه وورد یاد بگیرم و نمیشه کوتاه بیام.بعد یه روز گه به حرفش گوش نکردم و گفتم نه من میرم سر کلاس پولهارو از من قایم کرده بود تا من کرایه تاکسی نداشته باشم.همینقدر یک مادر میتونه به بچش ظلم کنه.
بعد برای کنکورم انقدرررر احساس گناه میکردم .یک روز یادمه از مدرسه برگشتم زمستون بود،ناهارمو خوردم و رفتم پای درسم،سرد بود و بخاری روشن و منم خسته و اصلا خواب و بیداریم هم قاطی شده بود تو کنکور،تقلا میکردم بخونم اما خوابم میبرد گاهی،بعد مامانم اومد تو اتاق دید خوابم.خواب و بیدار بودم البته،انگار داد و بیداد راه انداخت که هنوز زخمش عمیق و وحشتناکه،ببین این دختر به بهونه درس خوندن میگیره میخوابه،ببین این باید درس بخونه بعد من فلان کارو بکنم .من ادم تنبلی نبودم.اواخر روزی هفده ساعت میخوندم.طوری بود که کتاب تست میگرفتم دستم و تستهای ریاصی و فیزیک رو بدون خودکار جواب میدادم.اونروز از تقلای زیادم برای خوندن و خستگی،مغزم هنگ بود.
بعد فوق لیسانس که اصلا خودمم دیدم نمیتونم ادامه بدم.واقعا برای بچه های بی دغدغه خوب بود،یه روزم که همینجور شوخی شوخی حرفشو زدم خواهرم و مادرم سرزنشم کردن که لیسانسو گرفتی چی شد که بخوای ادامه بدی.
بعد یه دوستی داشتم،هوشش نصف من هم نبود اما پشتکارش دوبرابر بود و مهم این که هیچ دغدغه ای جز درس خوندن نداشت.الان دکترا داره،یه مدت تو پاریس بود،الان تو یکی از دانشگاههای خوب درس میده و بعد کرونا احتمالا باز بره فرانسه.
یه بار یکی دیگه از دوستامون تو خوابگاه گفت من فکر میکنم تنها کسی که مستحق ریاضی خوندنه زهره است.چون از همه باهوشتره.
البته که هوش فقط یه امتیازه و هیچ چیز جای پشتکار رو نمیگیره.
میگه هر سرگذشتی که دارید الان مساله مهم اینه که شما زمانی بخاطر کودک بودن و یا قادر نبودن تحت انقیاد بودن اما الان که بالغ شدید و شرایط هم عوض شده،باز هم بگونه ای رفتار میکنید که تحت انقیاد دیگران در ایید.
اگر شما فردی از خود گذشته هستید احتمالا والدینتان نیازمند و وابسته بودند و جان کندید تا انها را در امان نگه دارید.برای من احتمالا برادر و خواهر کوچکتر از خودم هم بوده،چون من همیشه مراقب اونها بودم.
و بعد دامهایی که در زندگی پهن شدند رو میگه برای من اینها هستند:
در بسیاری مواقع نمیدانید که چه میخواهید و ترجیحتان چیست
. در انتخاب شغل مصمم نیستید.
معمولا در شرایطی که نیازهایتان تامین نمیشود و شرایط مطلوب نیست میمانید.
اخ که چقدرر من میمانم.
دوست ندارید دیگران شما را خودخواه بنامند
معمولا خود را قربانی میکنید
معمولا بیشتر از مسئولیتتان در خانه یا محل کار ،کار میکنید.تو محل کار همش میترسم بیان دعوام کنن.
وقتی دیگران در رنج هستند تلاش میکنید بهشون کمک کنید حتی با هزینه خودتان.
اغلب از دیگران عصبانی میشوید چون به شما میگویند چه کاری را انجام دهید.
یعنی متنفرم از اینکه دوتا جاری و خواهرشوهر به من بگن فلان کارو انجام بده،به دخترمون آب بده،چایی دم کن ،در حد ترکیدن عصبانی میشم.
وقتی خواسته خود را بیان میکنید معمولا احساس گناه دارید
نمیتوانید در محل کار خود درخواست ارتقای شغل یا افزایش حقوق کنید.
در محل کار،ادمی هستید که هر رئیسی تمایل به استخدامتان دارد زیر وفادار مطیع و کم توقع هستید.
تقریبا بیشتر جاها ازم راضی بودن.الان این خانومی که براش کار میکنم بهم میگه چقدر خوب شد که من تو رو دارم.
و در نهایت میرسیم به درمان ،
تغییر تله انقیاد
۱.انقیاد دوران کودکی خود را درک کنید، کودک تحت انقیاد را حس کنید.
من یه بچه کم توقع زرنگ و حرف گوش کن بودم.از هشت نه سالگی کار کردم.از نه سالگی کل خرید سوپری مامانمو انجام دادم.همیشه نانوایی رفتم.یه شغل ثابت دیگه ام دنبال داداشم بودن بود.هرجا میرفت دو دقیقه نشده مامانم میگفت برو دنبالش،میترسید نکنه گم بشه،نکنه بلایی سرش بیاد و ...
یه کار مضحک دیگه ام صبح به صبح تو سرما ،برای داداشم صبحانه ببرم.دادلشم نمیبرد بعد مامانم یه لقمه میداد به من میگفت برد دم مدرسه بلش بده،تو اون سرمای هشت و نه صبح.
بعد من حتی جرعت نداشتم بگم لباس میخوام،نمیدونم چرا،همش فکر میکردم دیگه پول ندارن،نباید زیاد ولخرجی کنم.
من پیش فرض انگار حقی برای خودم قائل نبودم.چون انگار تشویق میشدم بخاطر کم توقع بودنم و فداکار بودنم.
خواهر بزرگتر من یه بچه همیشه مریض و پرخاشگر و جیغ جیغو بود،وقتی من دنیا اومدم همه به نادرم گفتم به این مثل اون محل نذار تا مثل اون لوس نشه.منم سالم و تپل و خنده رو،مامانم میگه فقط بهت شیر میدادم.تنها کاری که برات کردم.بعد من هم یک پسر بدنیا اومد،بعد از سالها انتظار و بعد یه لشکر دختر،برای خانواده ای که پسر رو چشم و چراغ خونه میدیدن.من اصلا دیده نشدم.تا بچه بودم درگیر خواهر بزرگترم بودن که همیشه مریض بوده و میخواستن یعنی منو درست تربیت کنن پس محلم ندادن.دوسالم نبوده پسر اومده.همیشه بهم میگفتن وقتی دنیا اومدی همه گریه کردن.چون پسر نبودی.الان خیلی دلم میخواد برای اون زهره طفلک ساکت خنده رو و کم توقع و زرنگ و حرف گوش کن و نیازمند محبت و توجه،یه دل سیر گریه کنم.
موقعیت های روزمره که خود را فدای دیگران میکنید.
الان یادم نمیاد.قبلا کامل نوشتم،پرید دیگه یادم نمیاد و قرار نیست که به خودم فشار بیارم تا یادم بیاد.
۳،ترجیحتون تو فیلم تفریح سیاست رو بنویسید و بهش فکر کنید.
فیلمای خارجی که واضح و روشن احساساتشون رو بروز نیدن،درموردش حرف میزنن رو خیلی دوست دارم.
سیاست غم اع.دام دیروز،غم روح .اله.ز.م،خیلی افسوس میخورم چرا زندگی رو ازش گرفتن،جرمش چی بود،جز گفتن حقیفت
۴.موقعیت هایی که فکر میکنید بیشتر بخشیدید و کمتر دریافت کردید.
اینو قبلا یه طومار نوشتم.همشم مربوط به جاریم هست.و شوهرش یعنی برادرشوهرم.
ما تو یه شهر دیگه بودیم برادرشوهرم برای کار اومد،میخواست خونه اجاره کنه،من نذاشتم به همسرم گفتم بیاد اینجا من غذا درست میکنم اونجا خسته میاد کی درست کنه،من خودمم سر کار میرفتم تا ۴ بعد از ظهر،حقوقمم از شوهر و برادرشوهرم بیشتر بود،میشستم میسابیدم جارو میکردم.
بعد برای عروسیش داوطلب طور همینطور که مادرشوهرم چه کنم چه کنم میکنه و کار رو پیش نمیبره رفتم پیش اشپز تالار ازش لیست گرفتم بعد با مادرشوهرم رفتیم خریدیم.این درجاییه که هیچکدوم از خواهربرادرهاش قدمی برنداشتن.حتی خواهرش نیومد کارت دعوتها رو بنویسه،یه کار یه ساعته.
همین هم عروسم خواست بره برا کلیپ یه جای خوش آب و هوا ،خواهرشوهرو برد به مادرشوهرم گفت تو هم بیا،ناهارم قرار بود از رستوران بگیران.هم خودشون هم عوامل فیلمبرداری.به من هیچی نگفتن،هیچ تعارف نکردن.اون روز یکی از تلخ ترین روزهامه،چرا به من نگفت،ما هم دنبالشون راه افتادیم و راه رو گم کردیم و کلی ماجرای دیگه،من و همسر اونروز بشدت باهم دعوا کردیم
بعد عید ۹۸،برادرشوهر و همسر با هم کار میکردن،برای عید،یه روز همسر میرفت یه روز برادرشوهر،روزیکه همسر خونه بود رفتیم بیرون تو طبیعت برا ناهار،ما بودیم با مادرشوهر و خواهرشوهر،من همش میگفتم چرا اینا اصلا به فکر عروسشون نیستن،رفتیم و نزدیک رسیدن،من به همسرم گفتم برادرت الان میگه من خونه نبودم اینا اصلا بفکر زن من نبودن.البته مهمونم فکر کنم داشت.خواهرش بود.سعیدو شیر کردم سعیدم گفت میام دنبالتون نمیخواد تاکسی بگیرید.
فرداش برادرشوهر خونه بود،جاریم زنگ زد به من گفت گوشیو بده به مادرشوهر،بهش گفت ما ناهار درست کردیم با خواهرم میریم بیرون تو هم بیا،ظاهرا به خواهرشوهرم گفته بودن اون گفته بود مهمون دارم.فقط به من نگفتن،من و پسرم .فکر نکردن اگر مادرشوهر بره تو خونه تنها میمونیم .چطور تونستن انقدر بی عقل باشن.
انقدرری ناراحت شدم گریم گرفت.از اون به بعد این دوتا عین چی از چشمم افتادن.نه مشکلاتشون نه ناراحتیشون نه هیچیشون واسم مهم نیست.
خود را وادار کنید درخواستهای خود را مطرح کنید
از دیگران بخواهید به شما اهمیت بدهند
از دیگران کمک بخواهید،در مورد خودتان و مشکلاتتان حرف بزنید.کاری که من نمیکنم معمولا
از رابطه با افراد خودخواه بپرهیزید
بیاموزید بجای اینکه سازشکار باشید،کمی با دیگران مقابله کنید،هرگاه خشمگین شدید به روشی مناسب خشمتان رو بروز دهید.
که من کلا فلجم تو این مورد
گرایشی که به راضی کردن دیگران دارید را توجیه نکنید.مثلا اشکال نداره گناه داره
روابط گذشته را مرور کنید ببینید دنبال زوجی بودید که کنترل کننده بوده یا نیازمند.
انگار نیازمند
پ ن .بقیش تو پست قبلی هست
پ ن خیلی بیشتر از این نوشته بودم الان چیزی یادم نمیاد،همسر هم بالا سرم نشسته،استرس دارم کارم عقب مونده و بیشتر دلم میخواست تموم کنم این پستو
بعدا نوشت.یه جا گفته بود خود اظهاری کنید گفته بود افراد مطیع معمولا سختشونه بگن من چطورین و چکار میکنم.
جاریم همیشه میاد تو جمع مثلا نیگه من از مدل موی فلان خیییلی خوشم میاد،فلان عکاس فلان چیز،من فلان لباسو خیلی دوست دارم خیلی هم با آب و تاب میگه،من معمولا تو دلم میگفتم حالا کی از تو نظر خواست ،یا حالا که چی،چه لزومی داره گفتنش،
یه چیز دیگه هم نمیدونم مربوط به کجا بود،در مورد نگفتن اینکه من الان تو سختیم و قایم میکنم.یه بار گفتم فلان سال زندگیم تو غربت سخت بود،خواهرم گفت پس چرا اونموقع ها هیچی نمیگفتی،ما فکر میکردیم تو راحتی،گفتم من معمولا تا تو شرایط سختم،متوجه سختیش نمیشم یا نمیگم،بعد که تموم میشه صد درجه بیشتر تو ذهنم حک میشه فلان موقع انقدر رنج و ناراحتی برام داشت.
واس همینه که همیشه از گذشته متنفرم یا هیچوقت نگفتم گذشته یادت بخیر،حتی بچگی هیچوقت دلم برای گذشته تنگ نمیشه،چون فقط بدهای گذشته بصورت خیلی پررنگ تو ذهنم هستن با پس زمینه شرمساری از خود و حس من بد هستم.