سلام
یه چیزی که من تو همه عمرم باهاش درگیر بودم تله طرد اجتماعی هست.اولین پستم یادتونه گفتم هم عروس و خواهرشوهر با هم حرف میزدن و من چون دیدم با من هم حرف نمیزنن حس من بد هستم رو پیدا کردم یادتونه چقدرر ناراحت بودم،تمرکز نداشتم بی قرار بودم و دلم میخواست فرار کنم از اونجا در عین اینکه دلم میخواست بمونم و احساسات منفی رو خالی کنم.
سوالی که بیشترین امتیاز رو آورد تو مجموعه سوالات اشخاص تله،این بود که ایا همیشه دوست دارید با ادمهای بهتر از خودتون دوست بشید.
این دقیقا منم،از بچگی با خوشگلترین ها دوست میشدم،البته تا راهنمایی،بعد اون نتونستم دوست صمیمی پیدا کنم چون بشدت احساس طرد شدن از همکلاسی هام داشتم.حرفی نداشتم بزنم ،برای دوست شدن و حرف زدن برنامه ریزی میکردم و نمیشد.احساس میکردم هیچ چیز جذابی در من وجود نداره،
تله طرد اجتماعی توی هر سنی میتونه اتفاق بیفته حتی در نوجوانی و جوانی،بنظر میاد گرچه در کودکی هم این احساس در من بوده اما در نوجوانی شدید شد،وقتی مدرسه ام رو عوض کردم و رفتم تو مدرسه ای که یا بچه پولدار بودن یا پدرمادرشون دکتر و مهندس و ...
من از یه منطقه پایین و خلافکار رفته بودم تو اون مدرسه با قیافه ای که احساس میکردم زشته.
کتاب میگه شما در برقراری ارتباط مضطرب میشید نگران قضاوت مردم هستید
یا یه جای دیگه میگه والدین شما ،شما را در جهت توسعه شخصیتتان حمایت نکردن ،زمانی که منحصر بفرد بودن شما پایمال شود ،شما همان کاری را انجام میدهید که دیگران از شما میخواهند.از انها پیروی میکنید اما در گسترش و پرورش علایق خودتون ناکام میمانید.
چقدررر این منم.زنی در آستانه ۳۵ سالگی که نمیدونه به چی علاقه داره،حتی در علاقه داشتن هم دنباله رو هست.
شرایط زندگی و مخصوصا مادرم نمیذاشت دنبال علایقم برم.
یه بار به مادرم گفتم تو زندگی ما رو حروم کردی،من وقتی مزه زندگی رو فهمیدم که از زیر دست تو ازاد شدم،تا حدودی موقع شاغل بودنم ازاد شدم و کاری به کارم نداشت،و بعد از ازدواجم من ازاد شدم.ازادی که نمیدونه از آزادی چی میخواد.
مادرم نذاشت من ادامه تحصیل بدم،حتی لیسانسم اگر به خودش بود نمیذاشت،یه بار کلاس سوم راهنمایی بودم دیدم بهم غذا پختن یاد میده،اونموقع این حرف تو خونه بود که من ترک تحصیل کنم اما جدی نشد.نمیدونم از طرف خود مادرم یا بقیه.
نمیذاشت کلاس خیاطی برم،چیزی که همیشه چقدررر دوستش داشتم اما الان دیگه حوصلشو ندارم.به سختی یه کلاس کامپیوتر میرفتم.
مادرم زندگی رو از ما دخترا میگرفت تا به پسرش یه زندگی بهتر بده.
چون پسر دوست بود.ما حق داشتن زندگی شخصی نداشتیم.همه چیز در راستای اینده برادرم بود.
گفته همه آدمها تا حدودی گرفتار تله طرد اجتماعی هستن و این تله بیشتر وقتی وارد گروه دوستان و همسالان میشی فعال میشه.
از خصوصیاتش هم اینه که خانواده خودتون رو از دوستان قایم میکنید
درمورد ظاهر خود بسیار خجالتی هستید.
نسبت به دیگران احساس بی ارزشی میکنید
وووو
حالا راه حلش
۱.اجازه دهید کودک طرد شده درون خود را درک کنید،خاطرات رو یادآوری کنید
و اون کودک رو تو اون حس و حال درک کنید و باهاش همدردی کنید.
میگه میتونید از خاطرات بزرگسالی به کودکی برید.
برای من همین چند شب پیش که اولین پست رو نوشتم.چقدر احساس طرد شدن داشتم،احساس تنهایی و بی ارزشی،بی قرار بودن و عصبی شدن
بعدش تو دوران دانشگاه،اونجا هم با وجودیکه دوستان خوبی داشتم وقتی جمع پنج نفرمون میخواستیم بریم جایی استرس میگرفتم که الان هیچکدوم منو انتخای نمیکنن برای همراه شدن.معمولا دوبه دو میشدیم.و من همش استرس داشتم.چقدررر تلخ بود و من چرا متوجه نمیشدم که باید یه فکری به حالم بکنم.فکر میکردم من جذاب نیستم که دلشون بخواد کنار من راه برن.
قبلتر از اون هم تو دبیرستان که تازه مدرسمو عوض کرده بودم،تمام دوسال تنها بودم.سال سوم با کنار دستیم دوست شدم اما راستش اصلا دوستی جذابی نبود چونکه حتی در حرف زدن با اون هم ،من خودم نبودم.خود واقعیم.میزهای کنار هم یه اکیپ شده بودن و منم به زور برای اینکه عضو اکیپی باشم ،باهاشون بودم اما واقعیت اینه نه من عمیقا احساس دوستی و صمیمیت میکردم و نه اونا،صرفا بخاطر اینکه تنها نباشم.از قیافم هم اونجا خیلی خجالت میکشیدم،مخصوصا که اون سالها پوستم کک و مکی شده بود.قبلتر از اون هم چندتا خاطره دارم با دختر داییم،شش ماه از من کوچکتره،یه دختر مو مشکی و چشم و ابرو مشکی با پوست سفید،تقریبا خوشگلترین دختر خانواده خودشون و خانواده ما و باقی دختردایی ها.ما با هم دوست بودیم.دوستای خیلی خوب.یه بار یادمه رفتیم خونه اون یکی دخترداییم،شاید پنج شش ساله بودیم یا هفت هشت.اون دختردایی میزبان همش به دخترداییم میرسید بهش انگار کادو داد یا خوردنی یا دعوتش کرد بره جایی اما من عمیقا اونجا احساس طرد داشتم و فکر میکردم چون اون از من خوشگلتره،حتما بخاطر این به من محل نداد به اون بیشتر اهمیت داد.
یه بارم من و دخترداییم با پسرخاله دعوامون شده بود،پسرخالم به دخترداییم هیچی نمیگفت انگار به من بیشتر خشم داشت بیشتر دوست داشت منو بزنه بعد من فکر میکردم چون مادر اونو بیشتر از مادر من دوست داره.
یه بارم راهنمایی بودیم،یه مهمون اومد خونه ما ،همسن من و دخترداییم بود،ما خیلی دوست داشتیم که باهاش بازی کنیم و دوست بشیم اما اون همش دوست داشت با دخترداییم دوست باشه و به دخترداییم هم میگفت خیلی خوشگلی
الان برای این کودک طرد شده بمیرم رواست.
امروز با خواهرشوهرم از جایی میومدیم با دخترهامون.دوجا سلامعلیک کردیم و اونها فقط با دختر خواهرشوهرم حرف زدن و صداش کردن.چرا اخه
چقدر برای دخترم ناراحت شدم.نکنه اونم سرنوشت منو تکرار کنه.
با نوشتن اینهمه خاطره اون حس ها کاملا تو دلم اومدن.حسم اینه من بدم طرف مقابلم بده و بهش خشم دارم،ادمی که منو طرد کرده یا باعث طردم شده،و دنیا بده و دلم فرار میخواد.
۲.فهرستی از موقعیتهایی که احساس اضطراب میکنید اما از آن امتنان نمیکنید تهیه کنید و شکل احساستون رو بنویسید و بعد بدترین اتفاق ممکنه رو بنویسید
من تقریبا تو همه موارد احساس طرد و اضطراب بالا دوست داشتم برم.
خونه مادرشوهرم گاهی اره گاهی نه،بیرون رفتن با دوستای دانشگاهم گرچه حس بد داشتم اما میرفتم دبیرستان هم انگار اره،اونجا مجبور بودم برم مدرسه البته.
با دخترداییم هم همیشه تابستونا باهم بودیم حتی الانم خیلی دوستش دارم و دوستم داره چون هردو میدونیم طرفمون ادم باصداقت و بی شیله پیله ای هست.گرچه یه سری مشکلات باعث شده ما علی رغم میل باطنی ،نتونیم دوست باشیم و منم بعد از مدتها دلتنگی و زجه زدن سر مزار دوستیمون،الان دیگه چندان حوصلشو ندارم.
شکل احساسم تو خونه مادرشوهرم جذاب نیستم،نمیتونم ادما رو سمت خودم بکشم
دانشگاه جذاب نیستم و حرفی برای گفتن ندارم.همشون تو همه چیز از من بهترن
تو دبیرستان حرفی ندارم و از ظاهرم خجالت میکشم و جذاب نیستم
تو رابطه های دختردایی زیبا نیستم،
و بدترین حالت همه اینها جداشدن از جمع و تنها شدن و نداشتن دوست و همراه هست
۳.فهرستی از جاهایی که استرس دارید و نمیرید و حس بد و بدترین اتفاق رو بنویسید
گاهی خونه مادرشوهرم،حس من بی ارزشم و بدترین اتفاق کسی دلش نخواد با من حرف بزنه
۴.فهرستی از کارهایی که دست به جبران یا ضدحمله میزنید
من سعی میکنم با هوشم دیگران رو تحت تاثیر قرار بدم.چونکه خرده هوشی دارم و درک مسائل اقتصادی برام راحتتره و همین باعث میشه بهتر تصمیم بگیرم.
۵. با استفاده از چهار مرحله قبل فهرستی از مسائلی و خصوصیاتی تهیه کنید که باعث میشن شما احساس بی ارزشی بکنید و از دوستان و خانواده بپرسید تا معلوم بشه واقعا عیب دارید یا توهم
باید خون گریه کنم یا با دمم گردو بشکنم
الان احساس میکنم هیچ چیز بدی ندارم که بخاطرش احساس بی ارزشی کنم.
در رابطه با هم عروسم من میدونم از نظر معیارهای خودم من ادم بهتری هستم،از هر لحاظ،شاید قیافش یکم بهتر باشه عوضش من اندامم بهتره،اون فقط شوخ طبع تره،اما منم شوخ طبعم اما نه زیاد و نه همیشه و این عیب نیست.اون بخاطر شوخ طبعی انرژی مثبت میده و ادما رو جذب میکنه اما ایا فقط شوخ طبعی باعث جذبه؟
منی که باهاشون روراست هستم،منی که اعتبار بیشتری دارم،مستحکم ترم،زرنگتر و عاقل تر و باهوش تر و دلسوز تر و با درک تر و کمک کننده تر هستم باعث جذب نمیشم؟
از دوستان و آشنایان بپرسید عیب شما در جذب نشدن ،در طرد بودن چیه؟
من عیبی در خودم نمیبینم که نخوام جذب بشم فقط تو رابطه های سه نفره یا پنج نفره یا ...که همه دو به دو میشن من تنها میمونم،شاید چون استرس تنها شدن رو دارم ،خود واقعیم رو بروز نمیدم و میشم یه ادم مصنوعی و جذاب نمیشم.
من چون با کسی از احساسات درونیم حرف نمیزنم نمیتونم از بیرون از خودم با کسی حرف بزنم.جز نسیم که فکر نمیکنم تا این حد از من اگاه باشه
۷و ۸ کارت نویسی کنید
مثلا تا احساس اضطراب کردید روی یه کارت بنویسید الان تله منه که در حال تحریک شدنه و شاید در دنیای بیرون از ذهن این اتفاق نیفتاده باشد
۹،به گروهها بپیوندید. خود من عاشق شلوغی و جمع و گروهم
۱۰ از موقعیت هایی که احمق و ناشی جلوه میدهید دوری کنید
۱۱،در جمع خود واقعی تان باشید
چیزی رو پنهان نکنید عیبی دارید بگید. راز یعنی تنهایی،آسیب پذیریتون رو بیان کنید.
یعنی من الان باید برم تو خونه مادرشوهرم بگم از اینکه تو جمع نباشم و تنها بمونم بدم میاد؟؟؟
۱۲از تقلا برای جبران پرهیز کنید
مثل اینکه بفهمانید چه ادم موفقی هستید یا یه موقعیت شغلی خوبی دارم و ..
- ۷ نظر
- ۲۰ آذر ۹۹ ، ۲۳:۴۷