مادرها هم انسانند
دیشب قبل خواب سعید یه آهنگ گذاشت.یه قطعه سه تار نوازی .خیلی آرامشبخش بود.
به مادرم فکر میکردم.به اینکه بیاد خونمون و براش غذاهای خوشمزه بپزم.
به اینکه ببرمش حموم بعد بیام سشوار بزنم ،موهاشو روغن بزنم،دست و پاشو کرم بزنم.
چای دم کنم بشینم کنارش،باهاش حرف بزنم.دل به دلش بدم.ازش دلجویی کنم.
بهش محبت بدم بجای یک عمر محبت ندیدن و همیشه انتقاد شدن.یه کار بکنم حس همراه داشتن و درک شدن بگیره.
گریم میگرفت.
همین الانم که داشتم مینوشتم اشکام عین ابر بهار میومدن.
اما خوب میدونم یه همچین اتفاقی نمیفته،حداقل انقدر واضح و با کیفیت.
چون نمیتونم خجالت میکشم
- ۹۹/۰۹/۲۰
منم با این پستت اشکم جاری شد
به این فکر میکنم که اگر پارسال که برای مراقبت از پدرم رفتم نرفته بودم ... اگر پاهاش رو دائم تو آب نمک ماساز نمیدادم
اگر مثل یه بچه کوچولو غذا تو دهنش نمیذاشتم تا دوباره جون بگیره
اگر لحظه به لحظه بهش سر نمی زدم تا چک کنم چیزی نمیخواد و حالش خوبه
اگر تو بیمارستان که اینقدر حالش بد بود که باهام بدرفتاری میکرد و من فقط بغلش میکردم و میگفتم باشه قربونت برم هرچی تو بگی و بعد می رفتم بیرون اتاق زار می زدم اینکار رو نمیکردم و منم بدتر عصبانی میشدم
اگر و اگر اونجوری با جون و دل ازش مراقبت نمیکردم الان چه حسرت بزرگ و کشنده ای همراهم بود زهره
لطفا این کارها رو برای مادرت بکن اولین بار همیشه سخته ولی بزن تو دل کار
چشمات رو ببند و خودت رو بنداز وسط این کارها بدون معطلی بهش زنگ بزن
بیارش با زجر خجالت کشیدن انجامش بده