سلام.
امروز همسرم خونه بود،صبح گفتم بخاطر اینکه صبحونه دور هم هستیم بلند شم املت درست کنم.یکم حوصله ندارم صبح املت درست کنم.چون طول میکشه پای گاز وایسادن اما چون پسرم و همسرم دوست داشتن بلند شدم که صبحانه مشتی داشته باشیم،املت درست کردم،چای هم دم کردم،ظرفا رو هم از دیشب شستم،دیشب دیدم حسش نیست بشورم و برای امروزم کار خاصی ندارم و دیشبم خیلی کار کرده بودم.همه ظرفامون و لیوانا و سینک رو با وایتکس شستم.املت که آماده شد یادم افتاد نون نداریم.به همسر گفتم برو از خونه مامانت نون بیار،اونا همیشه برای ما هم میخرن.گفت نمیرم،رفتم الان بیرون سردم شد،نمیرم دیگه،یه صبح جمعه خونه ام دلم میخواد زیر پتو باشم،بهش گفته بودم دخترم رو ببره دستشویی که اونم پشت گوش انداخت.
همیشه جمعه ها عصبی میشم،از یک طرف اون فکر میکنه هر روز صبح زود میره بیرون و جمعه تا دیر وقت تو رختخواب بودن از علایقشه،از طرفی هممون بیدار میشیم و جریان صبحونه اماده کردن و جمع کردن رختخوابها و مرتب کردن و صبحونه بچه ها پیش میاد ،من دلم میخواد یه روز که خونه است کمک کنه حداقل.میگه تو هر روز میخوابی تا دیر وقت .بهش میگم تو هم یه روز به من استراحت بده،منم صبح زود با تو بیدار میشم و برات صبحونه اماده میکنم،میگه آره جون خودت،
خوب من دیگه حرفی نداشتم،کقتی بیدار شدم و بهش صبحونه دادم و اینو قبول نمیکنه دیگه چی بگم.البته من قبلا بیدار نمیشدم،مادرشوهر چای دم میکرد میرفتیم همونجا،یه بار گفت صبح زود بیدار میشی بجای اینکه سرت تو گوشیت باشه،برام صبحونه اماده کن،تعجب میکنمچرا نمیره خونه مادرش ،همه این مدت رو میرفت و اشکالی هم نمیدید و اصلا ما همسایه دیوار به دیواریم،زیاد میریم میایم،دیگه دیدم اینطور میگه این هفته صبح ها بلند شدم.
تمام امروز عصبی هستم.خونمون نامرتب تر از همیشه و من عصبی تر،من انتظار دارم کمک کنه،اون انتظار داره من بهش استراحت بدم .
بعد یه کاری رو هم میگم انجام بده صد و بیست بار باید بگم اصلا نمیشنوه تو باغ نیست،عصبیم میکنه اخرش.
همسر از من توقع داره همه کارها رو بکنم،بدون احتیاج به کمک،این در جایی هست که من از خواهرش و مادرش و دوتا زن داداش هاش بیشتر کار میکنم و با اینحال برادرهاش بیشتر به زنهاشون کمک میکنن.
مثلاا جاریم که خونه مادرشوهرمه،مطلقا هیچ کاری نمیکنه جز کارای بچش،نه غذا نه تمیزکردن،بعد همسرشم میاد بچه رو اون نگه میداره،مادرشوهرمم این وسط گاهی بچشو بغل میکنه و میبره بیرون تا کمتر نق بزنه بچه هه،
لابد همسر هم میخواد مثل مردای گل و بلبل فامیلمون رفتار کنه،همونقدر زورگو و مرد سالار،همسرم پیش اونا یه فرشته هست.یه بار خواهربزرگم بهم گفت چقدر به همسرت کار میگی،بلند شد انجام داد خودش بنظرم.
بعد ساعت ۲ دختردایی سعید پیام داد خاله زهره خونه ای بیام یکم باهام ریاضی کار کنی،من واقعا حوصلشو نداشتم ،اصلا حوصله نداشتم و بعد گفتم که رفتیم بیرون،میخواستیم بریم بیرون.
به همسر گفتم بهم گفت چرا انقد بدجنس شدی،گناه داره،تو ادعای میشه و بدجنسی میکنه،
من نمیدونم من دقیقا ادعای چیم میشه؟
البته همیشه از بی معرفتی فامیل همسر خیلی مینالم و خودشم میدونه که فامیلاش بی معرفت و بی اعتبارن.
گفتم اصلا دلم میخواد بدجنس باشم.حوصله ندارم درس بدم.وضعشون که خوبه معلمم زیاده ،میره یکی دیگه رو پیدا میکنه،باباش سالی یکی دوتا خونه میخره،در حد میلیارد.
اینم باز مزید بر علت اون خشم پس زمینه ایم شد.
همچنان که حالم بد بود یادم به حرف سایه افتاد که میگفت مثل نسیم سوالای هوشمندانه بپرس
چرا حالم بده؟
به همون دلایل بالا
حالا باید حالمو خوب کنم ،من مسئول حال بدمم،
اول اینکه تو حال بدم میمونم و کش پیدا میکنه و دوباره بعدی میاد روش،
دوم اینکه من نه میتونم بپذیرم که همسرم کمک کننده نیست و نه میتونم از قضیه کمک همسر به خودم بگذرم.
احساس میکنم همه کارها رو انجام دادن و کمک نگرفتن یه جورایی کم و بی ارزش دیدن خودمه،و وقتی کمک میکنه حس خدمتکار خونه بودم بهم دست نمیده.
صمن اینکه کمک برادرهاش مخصوصا اون برادرشوهرم که خیلی از اینجا ازش و از جاریم گفتم بی تاثیر نیست ،بعلت مقایسه و اون پس زمینه خشم
مساله دوم که میخواستم بگم،اینه که
نسیم بهم گفت منتظریم بیای از کارهایی که برای خودت و در جهت احترام وخوددوستی انجام دادی بنویسی،خیلی ذوق داشتم با خودم میگفتم روزی یک کار حتی کوچک هم انجام بدم بعد یک ماه حتما میزان خودپرستی و احترام گذاشتنم ،خیلی بهتر شده.
اما اصلا نمیدونم چکار کنم،هیچ کاری نیست یا هیچ کاری به ذهنم نمیرسه انجام بدم،
مساله دیگه شغل همسرم هست،همسرم این روزها کار جدیدی کنار شغل قبلیش شروع کرده و اینطور که تودش میگه درآمدش خوبه،
من خوشحالم اما ته قلبم یه استرس و ناراحتی میاد ،اگر همسرم تبدیل به مرد پولدار بشه،یعنی من لیاقتش رو توانم داشت،من لیاقتش رو ندارم،من به اندازه کافی براش خوب نیستم.
بعد میگم چرا اینطور فکر میکنی تو هیچی کم نداری،فقط تله ات فعال شده،فقط حس میکنی که بد و بی ارزش و بی لیاقتی وگرنه چیزی کم نداری،جز البته زیبایی صورت.
من معمولی و زیبا نیستم.
میدونم منو نباید بخاطر زیبایی فقط بخوان،و من اصلا از اون زنهایی که بخاطر زیباییش امتیاز گرفته و دنبال امتیاز بوده نیستم اما میاد به ذهنم دیگه.با وجودیکه ما اصلا برای رسیدن به نرمال بودن هم فاصله زیادی داریم مثل خیلی از خانواده های الان ایران.
بار منی دوپست قبلی انقدر زیاد بود که دلم نمیخواست بیام سراغ وبلاگ،حس بد میگرفتم،فقط بد نمیدونم چه نوع بدی یا بد بی نوع.
من هنوز یه تله دیگه که ریشه اش نداشتن عزت نفسه رو ننوشتم اما دلم نمیخواست بیام بنویسم.دلم دوری کردن میخواست.یه جورایی انگار از اون حال بد و حس های بد میخواستم فاصله بگیرم.
یا دلم نمیخواست حس و حال خوبم دوباره خراب بشه با غرق شدن در گذشته،اما انقدر فشار عصبی و روانی بهم وارد کرده بود که زیر چشمام پف شده بود و وقتی اون حالم رفته بود و حالم داشت خوب میشد حس زنی رو داشتم که چند روز فکر میکرده شوهرش بهش خیانت کرده و تو فکرش بوده و زندگیش رو ویران میدیده اما الان فهمیده اشتباه کرده و مثل طوفان زده ،به آرامش شیرینی رسیده.
پی نوشت:با همسرم باز حرفم شد،همسر من خیلی حرفهای درست نمیزنه،یعنی خیلی وقتا نظراتش مبتنی بر واقعیت نیستن،مبتنی بر حس و فکر خودشن.
مثلا میگه چمعه مغازه های بندر بسته هست،میگم عزیز چطور میشه که یه بندر که به کل ایران جنس میفرسته از پوشاک بگیر تا وسیله برقی ،روزهای جمعه که وقت اومدن مردم شهرهای همسایه اش هست میبنده،اتفاقا این جور شهر جمعه حتما مغازه هاشون رو باز میکنن،مثل قشم کیش دیلم و ...
بعد الان میگه آبگرمکن گرفتم،میگم چرا یه دونه دیواری نمیگیری بزنیم به اشپزخونه،میخواد از دون قدیمی گنده ها بخره بذاریم تو سایه بون ایوون.
میگه خطرناکن ،یه وقت شعله خاموش میشه،گاز خونه رو میگیره خونه منفجر میشه،میگم تو همیشه از همه چیز میترسی،خوب این آبگرمکن ها اصلا برای داخل خونه طراحی شدن،همه مردم استفاده میکنن،کی این اتفاق افتاده،اصلا کجا دیگه ابگرمکنش تو حیاطشه،همه ابگرمکنشون تو خونست دیگه،
عصبانی میشه میگه من هرچی دلم میخواد میگیرم و از تو هم نظر نمیخوام.
رفته بدون اینکه از منم نظر بخواد یه میز کامپیوتر خیلی زشت هم خریده.
حالم بد شد، حس سردی و دوری نسبت بهش دارم،
- ۲۴ نظر
- ۲۸ آذر ۹۹ ، ۱۶:۵۳