منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

منی دیگر

اینجا بیشتر از رنج هایی که میکشم مینویسم

کی بهتر از خودم

شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۰، ۰۵:۱۲ ق.ظ

سیزده بدر رفتیم بیرون، ۲ تا جاری دارم،از جاری کوچیکه خیلی کم نوشتم چون هیچی نداره بخوام بنویسم نه اینکه رابطمون خوبه یا بده فقط باید تحملش کنی یا نادیده بگیری بی ادبی ها و بی عقلی ها و کولی بازی هاش رو.نمونه بارزش اینه که همیشه مادرشوهرم رو با اسمش یه جوری صدا میرنه انگار این مادرشوهره ،اونم از اون قدیمیاش.

اون جاری که ازش زیاد حرف میزنم و خیلی شوهرمو با شوهرش مقایسه میکنم جاری بزرگه هست،از من کوچکتره یه ۱۲ سالی،از اون یکی بزرگتره.

جاری بزرگه با شوهر جاری کوچیکه حرفش شده و خلاصه باز خانوادگی زدن به تیپ و تاپ هم.

مادرشوهر طفلکمم فقط ناراحته.

دیروز جاری کوچیکه اومد خونه مادرشوهرم که باهاشون برن سیزده بدر،رفتیم اونجا جاری بزرگه زنگ زد که ما هم داریم میایم از قضا وقتی رفتیم اونجا جاری کوچیکه به پدرمادرش هم زنگ زده بود اونا هم با ماشین اون یکی دخترشون و برادرشوهرای اون دخترشون اومدن.

یکم فاصله دار تر از ما پسرعموی مادرشوهرم با خانواده اش و چندتا دختر بودن.

جاری بزرگه وقتی رسید،شوهرش زیرانداز رو برد رفتن زیر یه درخت دیگه،خواهرشوهر و مادرشوهرم چشمشون ۴تا شد که اینا چکار میکنن .چرا جلوی مردم از ما جدا نشستن و اینا،خواهرشوهرم با عمه و عموش رفتن پیششون که لابد بیارنشون پیش ما تا مردم بیشتر نفهمیدن چی به چیه.

طول کشید اومدنشون،منم هم تو فاز به من چه بودم هم بی محلی کردن.

دیدم مادرشوهرمم داره میره،هی به خودم میگفتم به توچه بشین،هی میدیدم خیلی دلم میخواد بدونم چی میگن.

رفتم دیدم تا خواهرشوهرم گریه کرده،مادرشوهرمم خیلی بهشون حرف زد،بهشون گفت ابرومون رو دارید میبرید،اگر نیومدید اسم منم نیارید،به پسرش گفت خودتم هیچی نیستی یعنی باعرضه و باعقل نیستی و ...

مادرشوهرم گفت دارید ابرومون رو جلوی فامیل میبرید برادرشوهرم گفت فامیل رو میخوام چکار بذار بفهمن.من گفتم شاید برا تو مهم نیست،برا اینا مهمه که نفهمن.

یکمم با عصبانیت گفتم.اون خشم از کجا میومد،نمیدونم،چرا من دخالت میکنم،نمیدونم.

به من چه اصلا،دستامم سرد بود انگار از یه چیزی بترسم.انگار مثلا با من دعوا کرده باشن.

دم اخرم مادرشوهرم گفت اگر نیومدید اسم منم هیچوقت نیارید،و هم عروس برادرشوهر که انگار ظاهرا که این حرفم ارزش نداشت،یا شاید داشتن بهش فکر میکردن.این دم اخری منم در حال حرکت بودم که با مادرشوهرم برگردم نمیدونم چرا خواستم حالا یه چیزی گفته باشم گفتم خوب شما با اونا قهرید با بقیه که قهر نیستید ،بیاید همونجا بشینید با اونا حرف نزنید.دیدم جاری گفت ما میایم اما نگاهشونم نمیکنم.

مرده شور منطق منو ببرن،چی شد من خواستم مثلا حل و فصل کنم.

اومدن نشیتن انقدر جو سنگین بود،من به همسرم گفتم بیا بریم پیاده روی و بلند شدیم رفتیم با بچه ها.

نباید میگفتم دلیل بزرگش اینه که به من چه،اصلا ابروشونم به من چه،بذار تبعات رفتارشون رو ببینن،یکمم بخاطر جو سنگین بود.وسط یه گروه نشستی که اینور با اونور قهره ،اونوریا فاز تو لاک بودنم برداشتن هی میخواد باهاش حرف بزنی که مثلا جو سبک بشه که من حرف نزدم.دلم نخواست با جاری بزرگه حرف بزنم.

رفتیم پیاده روی دیدم جاری بزرگه با شوهرش هم میان،اونجا هم من چندبار نگاهش کردم دیدم اصلا انگار با منم قهره.نمیدونم منم چقدر مقصر بودم که اون فکر کنه منم قهرم.

من فقط حوصله نداشتم حالا که تو خودشونن یه حرفی بزنم که حال و هوا عوض بشه.اونا برگشتن،ما هم بعدش برگشتیم،نیم ساعت بعدش هم جاری بزرگه با شوهرش رفتن و از منم خداحافظی نکرد و انگار با هم قهریم.

این همه حرف زدم که خودمو تو این ماجرا تحلیل کنم.

قبل از اینکه برسیم به خودم گفتم هر رفتاری ازشون دیدی نباید مقایسه کنی،نباید شوهرتو با شوهرش مقابسه کنی،تو با جاری فرق داری،شوهرت با شوهرش،شرایطتون با شرایطشون.حق نداری،زندگیتو بکن.هرچی دیدی ربطی نداره به زندگی تو.

من اونجا حض کردم از رفتار برادرشوهرم یه جورایی خانومش رو به مادرش عمه اش عموش و بقیه فامیل ترجیح داد و بین اینا و اون اینو انتخاب کرد و تو ذهنم جاریم رو تحسین کردم که تونسته انقدر تو قلبش جا باز کنه.

وقتی رسیدن برادرشوهرم همه کارها رو کرد،سفره انداخت خوردن،بعد ناهارم بچشون رو از زنش گرفت و بغلش کرد و جاری نشسته بود و برادرشوهرش بلند میشد کارها رو میکرد.(این مقایسه هست که حس میکنم اگر بلند شم کارها رو انجام بدم پس من ارزشم کمتره،پس من مثل خدمتکارم،چرا شوهرم بشینه من انجام بدم و و و)

اونجا اصلا حسودی نکردم الان که دارم مینویسم یکم حسودیم میشه.

بعد رفتن اونا حالم بد بود،دلم گرفته بود،دلم میخواست برم خونه اما تو خونه حس خفگی داشتم.دخترم افتاد دنبال پسرم و دوستاش،رفتم که نذارم باهاشون بره چون خطرناک بود.دستشو گرفتم گفتم بیا ما بریم پایین تپه،تپه شیبش زیاده.من و دخترم هر دو علاقه به ارتفاع و کارهای هیجانی و یکم خطرناک داریم.چون شیب تپه خیلی زیاد بود،نشسته طور یه ذره یه ذره سر میخوردیم پایین.جز ما هم هیچکس نرفت،زنها که مطلقا نمیتونن برن و میترسن،شوهرمم میگفت منم میترسم.به شوخی البته.اما از نظر من هیچی نبود،حتی قبلش که پسرم و دوستش رفته بودن پایین و دخترمم میخواست بره،بهش گفتم بشین و اروم اروم برو.بعد فهمیدم حرف خطرناکی زده بودم،خوب نشد نرفت.

پایین تپه،تو دره یه سررسبزی خوبی داشت،به دخترم گفتم برو گل بچین من یکم بشینم اینجا،نشستم و همچنان که چشمام از دیدن طبیعت کیف میکرد و روحم شاد میشد با خودم خلوت کردم.چرا ناراحتم،چرا انگار ته دلم دارن رخت میشورن.منکه خودم میخواستم تحویلشون نگیرم چرا الان حالم بده،دیدم از اینکه اونم بی محلی کرد یه حس بده تو ام با ترس و ناراحتی دارم.

چرا

چون میترسم از اینکه اون منو طرد کنه.ریشه همه ترس و ناراحتیم همین بوده،از اینکه اون منو طرد کنه میترسم و ناراحت میشم.

به خودم گفتم زهره بذار این طردت کنه،هنوز ادمای زیادی هستن که تو رو قبول دارن .تو فامیل شوهرم،چه فامیل پدری چه مادری همشون منو دوست دارن و قبولم دارم.هیچوقت بی احترامی نکردم،همیشه باهاشون خوب رفتار کردم.

به خودم گفتم زهره تو خوبی،دو ست داشتنی هستی،بذار اون یه نفر اهمیت بهت نده،بی محلت کنه تو هنوزم خوبی.

دیدم حالم خوب شد.این حرف زدن با خودم به شیوه کتاب هیچ چیز ناراحتم نمیکند برای من مثل مخدر عمل میکنه.

منی که ادم بی حوصله ای بودم صورتم رو گذاشتم رو صورت دخترم و مدتها همینطور باهاش حرف میزدم و قربون صدقه اش میرفتم و بوسش میکردم و از این کار خسته نمیشدم.

منکه ادم بی حوصله ای بودم،رفتم نشستم پیش همسرم و وقتی گفت خار و خاشاک چسبیده به خز داخل کاپشنش،با حوصله دونه دونه از روش برداشتم و تمیز کردم و بهش دادم،با حوصله و عشق.

 

یه جا هم بهش گفتم وقتی میایم بیرون مخصوصا تو جمع فامیل تو،دلم میخواد بیای پیشم بشینی،اونم مگه الان چکار کردم گفتم هیچی وقت دارم حرفمو میزنم.

البته نیومدم تا اخر،اما قرار نیست عصبانی و ناراحت بشم.من خواسته ام رو گفتم .

یه جا نشسته بودیم در یدم انگار باز دلم میخواد برم با خودم خلوت کنم،مص ل دختر نوزده ساله که دلش میخواد سر قرار با عشقش بره.

رفتم پایینتر و باز خودمو صدا زدم و با خودم حرف زدم و به خودم گفتم تو خوبی،هنوز نمیتونم بگم دوستت دارم،فقط میگم تو خوبی و دوست داشتنی.

نمیدونم الان که دیگه تموم شد طبیعت رفتن ها،من چطور میتونم خلوت کنم.

زیبایی بی نطیر اونجا،خودش شروع کننده حس خوب در من بود و من ادامش میدادم،الان نمیدونم چطور اون حس بیاد و واقعی هم بیاد.

نسیم ببین ،ببین من چقدر پیشرفت کردم،تو بهم کمک کردی ،چرا فکر میکنی وقتت رو تلف کردی ،شاید تو اون مورد و موارد خاص پیشرفت نکروم،اما من بطور کلی خیلی خوب شدم،خیلی جاها قدم های بزرگ اساسی رو برداشتم.

یادته اون شبهایی که بخاطر ناراحتی تا صبح نمیخوابیدم صبح با سردرد و چشم درد و استخون درد بلند میشدم.

الانم شبا نمیخوابم،چند ساعتی بیدارم اما بخاطر ناراحتی نیست.

راستی چکار کنم از خستگی داشتم میمردم ۱۲ خوابیدم از ۴صبح بیدارم،هرکار میکنم خوابم نمیبره،۸۰ درصد شبا از ۴ ۵ صبح بیدارم.

من از چند روز پیش رفتارم با همسرم خوب ها ست،یه جورایی ایده ال.

از پریروز بخاطر حرف تو هست قبلا دلیل دیگه داشتم و از اون دلیل اجباری بدم میومد.حرفهای نسیم رو جایگزین کردم تو ذهنم،چون من باید خانوادمو مدیریت کنم،من کارگرشون نیستم قلب همشون باید  یا میتونم باشم.

در رابطه با بچه ها نه،رفتارم اکثر مواقع همین بوده و فرق نکرده.

رفتارم با همسرم رو عوض کردم.اما یه حس مصنوعی دارم،یه حس که انگار خودم نیستم.مثل ادمی با ازادی مشروط هستم که انگار میخواد که خلاف نکنه و چون خلاف نمیکنه خودش نیست و با این خود جدیدش غریبه هست و حال نمیکنه.

انقدر رام بودن و سازش انگار تو خونم نیست،

خلاصه که میخوام بگم رفتارم خوبه اما نمیدونم تا کی ادامه پیدا کنه،ادامه دار باشه یانه.

انگار که مثلا بگم ولش کن، و و و 

 

 

 

  • زهره ی روان

نظرات (۳)

حس مصنوعی بودن به خاطر رفتار خلاف عادته نه اینکه غلط باشه یواش یواش حس واقعی بودن می گیره

ادامه بده همسر و مادر باش 

پناه امن و گرم خانواده 

احساس غرور کن وقتی برای خانواده ات آسایش فراهم میکنی نه حقارت

چای رو با عشق برای همسرت ببر و قند رو جلوش بذار و از اینکه حس عشق و مهر بهش دادی لذت ببر و از کیف کردنش کیف کن 

منتظر چیزی نباش منتظر هیچی فقط از زنانگی و مادرانگیت لذت ببر چون تو کارگر نیستی که در ازای گرما بخشیدن به خونه ات انتظار مادی داشته باشی 

خوشحالی و لذت بردن خانواده ات از وجود و حضور تو و عشق تو و مهر و گرمای تو ، از آغوش تو اینها پاداش کارهایی هستن که می کنی 

چون تو یک وجود مقدسی تو اون خونه که انسجام و امنیت و خوشبختی به مهرورزی تو وابسته است چون چهارستون اون خونه روی شونه های تو هست 

همسر و بچه ها به مرور باهات همراه میشن وقتی ازت یاد گرفتن که باید بدون چشم داشت و معامله ای به همدیگه محبت کنن 

طوری باهاشون رفتار کن که اگر اونها باهات رفتار کنن خیلی برات لذت بخشه محترمانه و مهربون بذار ازت یاد بگیرن که باید چطور باشن .

الگو باش برای همسرت، برای بچه هات تو مهربونی و برای کل فامیل تو داشتن خانوادهء گرم و امن و با صفا و شاد

نسیم شاید منتظر نباشم که همسرم تو خونه کمکم کنه،یا هر جا که احتیاج داسی تم اما فکر نمیکنم هیچوقت بتونم منتظر نبودن برای ابراز محبتش کنار میام.

رابطمون در ظاهر از طرف اون ،سرد هست،نمیتونم بگم دوستم نداره.چرا دوستم داره اما چرا هیچی نمیگه ،اصلا هیچی نگه چرا وقتی میگم بیا بشین پیشم بی میله،چرا وقتی بوسش میکنم بی میل و انگار از سر اجبار بوسم میکنه،یا من فکر میکنم از سر اجباره

میخوام بگم که دلم توجه و  محبتش رو میخواد و دریغ میکنه.

چون احتمالا سالها دلش چیزهایی خواسته که ازش دریغ شده 

تو مدت زیادیه داری باهاش می جنگی نمیشه به این سرعت ازش توقع توجه و محبت داشته باشی

به رسیدگی و محبت ادامه بده ببین چی میشه به هر حال یه نفر باید رابطه رو اصلاح کنه و این یک نفر اون نیست چون بلد نیست چون نسیم و سایه و مینایی وجود ندارن تا بهش بگن چه کار کنه 

پاسخ:
منم فکر میکنم که باید راهمو ادامه بدم و بزرگترین دلیلش هم بچه ها هستن.پسرم باز داده ناخنش رو میجوه،و من هرچی فکر میکنم نمیدونم چرا دوباده داده تکرار میکنه.
نسیم‌من سالهای اول زندگیمون همینطور ایده ال بودم،همینقدر محبت میکردم.چرا بهم خیانت کرد
برام همیشه سواله
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی