باز شدن گره ها
دیروز بعد از نوشتن پستم، به خودم میگفتم باید مسلط بشم به احساسات و افکارم،باید کنترل کنم فکرم رو.اماهمچنان فکرم درگیر بود،یه فصل از کتابم رو خوندم اما چندان تمرکز نداشتم،رفتم خونه مادرشوهرم،بچه ها داشتن بازی میکردن.فکر کردم اگر سایه میخواست برام کامنت بذاره میگفت غصه اتفاقی که نیفتاده نخور ،نرو تو اینده،تو لحظه حال زندگی کن.
به بچه ها نگاه کردم،اولش سخت بود،کم کم حواسم پرت بچه ها شد و دیدم دلم نمیخواد به اینده به فکر کنم،افکار مزاحم هی میومدن و من هی سعی میکردم به همین الان فکر کنم،به بچه ها به اتفاقات همین الان.
راستش اخر شب،دیدم اصلا دوست ندارم به اینده پر از خیال و توهمم فکر کنم.
یاد گرفتم فکرم رو کنترل کنم و این برام یه موفقیت بزرگه.
یه موفقیت بزرگ دیگه اینه که تو موقعیت های سخت،بهتر میتونم احساساتم رو مدیریت کنم.و این رو مدیون کتاب هیچ چیز نمی تواند ناراحتم کند هستم.و البته ممنون نسیم.
بحران اولم موقعی بود که با سعید حرفم شد،باهم دعوا کردیم و من از خونه زدم بیرون،حرفای بدی بهم گفته بود.بی نهایت ناراحت بودم و اون لحطه که زدم بیرون،لحظه اوج عصبانیت و انفجار بود.
رفتم یه جایی تو علفا نشستم یه جایی که انقدر علفای دورش بلند بودن کسی متوجه من نمیشد که بخواد کنجکاو بشه و منو بشناسه.
نشستم و به همه اونچه تو کتاب خونده بودم فکر کردم.
و سعی کردم وحشتناک پنداری نکنم.درسیب ته اتفاق بدی اع تاده اما وحشتناک نیستم و من اینده رو دارم و میتونم درستش کنم.
حالم خوب شد.از اون حال داغونی که موقع ترک خونه داشتم خبری نبود.همسرم با بچه ها اومدن دنبالم.همسرمم عادی و خوب بود.منم بغلش کردم.
بعد همون روز با نسیم حرف زدم،تا فردای اونروز با نسیم حرف میزدیم.همونروز بعدازظهر خانواده ام اومدن.به همشون گفتم که چقدر خوشحالم که اومدید .همسر همه اش خونه نیست و ما خیلی تنها بودیم و عید بی مزه ای بود.
فردای اونروز که رفتیم بیرون،نزدیکای ظهر نسیم یه پیام داده بود که لطفا در مورد مشکلاتت با من حرف نزن،چونکه من حرفهای من در تو اثر نداره و منو یاد مادرم میندازی و و و
اول جمله نسیم با میدونی زهره شروع میشد
وقتی حرفهای نسیم رو خوندم با مامانم اینا تو طبیعت بودیم،انگار اب سرد ریختن رو سرم،نسیم تنها کسی که هر وقت ناراحت بودم بهش پناه میبردم،مثل بچه ای کوچیک بودم که مادرش دستشو ول کرده و تو هیاهو و شلوغی احساس درماندگی میکنه.و یه حس حتما مقصرم و بدم هم داشتم.
سعی میکردم بهش فکر نکنم،حواسمو پرت خواهرم و خانواده ام کنم.
پسرم بهم گفت بیا بریم رو تپه خونه درختی منو ببین،رفتم خونشو دیدم و بعد تنهایی یه مقداری از تپه بالا رفتم و با خودم حرف زدم و به خودم گفتم من بد نیستم من هنوزم خوب و قابل احترامم،اتفاق وحشتناکی نیست،خیلی بده.
خوب شایدم درست میگه حرفهای نسیم حداقل در این مورد بخصوص بهم کمک نمیکرد ازارم میدادن.و مساله مهم اینه که نسیم که داره به من کمک میکنه نباید متحمل رنج بشه نباید باعث بشه یاد خاطرات بدش بیفته.اما من همچنان ارزشمند،دوست داشتنی و قابل احترامم.
این روش که تو هر اتفاقی ،خودم رو از اتفاق جدا کنم و خودم رو ارزشمند بدونم در حالیکه کار بدی کرده،خیلی کمک کننده هست.
حتی همونروز که رفتم فروشگاه و اون خانوم رو دیدم،یه حس خودکم بینی داشتم،به قلبم به احساسم توجه کردم و با خودم حرف زدم و گفتم تو ادم ارزشمندی هستی،تو خوبی زهره
یه بار سایه تو یه پستش نوشته بود خوددوستی چیزی فراتر از رسیدگی به ظاهر و خوراک و پوشاک هست .
من الان توجه به قلبم در حالیکه ناراحتم یا خودمو بد و بی ارزش میدونم برام خیلی موثره.من همچنان که قلبم عمیقا ناراحته،بهش توجه میکنم و با زهره حرف میزنم.کلمه دخترم بیشترین بار احساسی و عاطفی رو برام داره.
به قلب شکسته ام نگاه میکنم و میگم زهره،دخترم و بغل میکنم خودمو تو ذهنم،اون زهره ای که تو قلبمه و سایز کوچیکه منه،و یا قلبمو،هرچیه تو ذهنم بغل میکنم و اینم راه گشاست برام.
نسیم بهم گفت از خودوستی هاتون بگید
من تو این پست هم از خودوستی گفتم هم از باز شدن گره ها.
راستی یه اتفاق موفقیت امیز دیگه این بود که ما رفته بودیم شهریکه جاریم فعلا ساکنه و سر ظهر بود و همسرم گفت زنگ بزن بریم خونشون.هم به جاریم و هم به برادرشوهرم زنگ زدم و رفتار زشتی داشتن و معلوم بود اصلا حوثله ندارن ما بریم اونجا و دلشون نمیخواد.
اگر قبلا بود خیلی خشمگین میشدم،خیلی کینه به دل میگرفتم.الان ازشون یه ذره ناراحتم اما خشم ندارم.
فقط دیگه اجازه نمیدم جاریم همونطور که خودش دلش میخواد رفتار کنه.هر وقت دلش خواست تحویل بگیره و هر وقت حوصله نداشت کم محلی کنه.
بعد از اون بهم پیام داد و من چندساعت بعد جوابش رو دادم تو دوتا کلمه.
اینم بگم هفته قبلش اومده بودن خونه مادرشوهر و عیددیدنی اومدن خونه ما و من بهترین چیزهایی که داشتم بردم برای پذیرایی.و خوب بودیم باهم.یهو اونجا که زنگ زدم بریم خونشون،پیچید تو جاده به نفع خودش
نسیم بهم گفت جاریت که میگی فلان و بهمان رفتارش خوبه ازش یاد بگیر خوب.قصد داشتم وقتی اسباب کشی کردیم اونجا باهاش رفت و امد کنم.انرژی مثبت مسری هست. با این اوضاع مردد شدم.
در پایان من با همه ایرادها و کیرو گورهایی که دارم از خودم راضیم.دارم خوب پیش میرم.
رلستی نسبت به مادرم خیلی احساس عشق داشتم.یه جا میخواستم جاشو بندازم بخوابه،گفت تشک نمیخواد یه پتو به درد نخور و کهنه هم باشه خوبه .بهش گفتم ،تو باید روی بهترین تشکمون بخوابی،تو نخوابی کی بخوابه.دیگه چیزی نگفت انا فکر کنم خوشحال شد از حرفم
- ۰۰/۰۱/۱۲
راستش زهره جان من یه کامنت واسه ت گذاشتم تو پستی که گذاشتی اما وقتی ارسال رو زدم، هیچ پستی نبود 😂 و این جمله تو کامنتم بود : من لحظه رو زندگی میکنم و بعد و اتفاقاتش رو میذارم واسه بعد،، وقتی شد، یه فکری واسه ش میکنم.. و چقدر این حدس زیرکانه ت به من چسبید 💜
خب برم ادامه شو بخونم 😊