من غمگین
امشب یه دختر از فامیلامون خودسوزی کرده،با پسرخالش ازدواج کرده و اونم جنوبیه.
حدود بیست سال پیش هم باز یه دختر دیگه از اشناهامون و هم محله ایمون،خودسوزی کرد.
امشب که همه تو شوک این خبر دور هم جمع بوذیم گفتم انگار هر دختری دادیم به گرمسیر(جنوب) اخر عاقبت خوبی نداشته.
همه گفتن اره،یه دختر خاله دارم که یه ساعت با خونه ما فاصله داره،خونه من.
خواهرم گفت اره اون دختر خاله هم انقدر روحیه اش خرابه و حالش بده چندان با مرده فرق نداره.
گفتم دختر سرحدی(سردسیر) نمیتونه با گرمسیر بسازه.
تو ماشین خواهرم بودیم،برادرم نم تو ماشین خودش،نزدیکای خونه بهمون رسید،گفت اگر یکی از شماها زندگی براش سخت شد،خودکشی نکنید،برگردید،من براتون خونه جدا رهن میکنم یه کارت پرپولم میدم.
من غمگین شدم،عمیقا رگه های غم رو تو قلبم حس کردم.به خودم گرفتم حرف رو.شاید.
داداشم گفت به بقیه خواهرها هم بگید.
خواهرکوچیکه گفت نترس ماها هرکدوم یه مردیم،ازپس زندگیمون برمیام.
اومد خونه برای خواهر ۲ تعریف کرد.با خنده.
خواهر ۲ گفت به داداش بگو یه وقت برمیگردیم اینجا تو کارت رو پرپول نمیکنی،باز مجبور میشیم خودکشی کنیم.بیخیال بذار خونه شوهر خوذکشی کتم گردن تو نباشه😁😁
من خنذم گرفت،خودم قاطی شدم و شوخی کردم.بعد لحظه یه جرقه زد تو دهنم.
از کی تا الان من یاد گرفتم با تمام بیمارای روحی دنیا همذات پنداری کنم.
طولانیه منظورمو برسونم.
من اون سال که خونه مادرشوهرم بودم،۶ ماه اخر جاریم،نزدیکای خونه مادرشوهر خونه رهن کرد.شوهرش با شوهر من میرفتن سرکار.خواهرشوهر و جاری تازه عروس بودن.من دوتا بچه داشتم.۲۴ ساعت دخترم بغلم بود،
من فکر نمیکنم من بعد از زایمان افسرده شدم.چون اوج ناراحتیم از ۶ ۷ ماه بعد شروع شد.از وقتی جاریم اومد تو شهرمون.
برادرشوهر و شوهزم صبح زود میرفتن سرکار،ساعت ۸۹ ۱۰ ۱۱ میومدن.جاری تنها بود هر روز برای ناهار میومد خونه تا اومدن شوهرش همونجا بود،شب که شوهرش میومد میرفتن خونشون.خواهرشوهرم هر روز ناهار میومد اونجا تا بعد شام.دقیقا سر ناهار سروکلشون پیدا میشد.
۲۴ ساعت درازکش بودن و باهم میگفتن و میخندیدن.من تو حاشیه بودم.هم بخاطر بچه ها ،هم اینکه جاریم اخلاقش طوری بود که اون ادما رو جذب خوذش میکرد،میگفت میخندید.منم نه طرف صحبتش بودم،نه خنذم میومد به حرفاش.
گفتم قبلا تو تله طرد اجتماعی هم هستم.دقیقا همون فضای طرد شدگی ،برام تداعی و تکرار میشد.
حسودیم میشد بهش.ناراحت بودم از اینکه افسار ارتباطات دستم نیست.نمیتونم ارتباط درست بگیرم.
شبها که شوهرم با برادرشوهر میومدن خونه،برادرشوهرم هرجا که جاریم بود میرفت کنارش مینشست،شوهر من میرفت جلو تلویزیون.
روزهای سخت و وحشتناکی بود.من بخاطر ضعف هام و البته نادونی همسرم،تو جهنم زندگی میکردم.
یه شب یادمه قهر کردم ساکمو بستم بهش گفتم دارن میان دنبالم منو بزسون لب جاده،میخوام برم خونه مادرم.تا رسبدیم اتوبوس رفته بود.چونکه اونقدر تو رفتن مصمم نبودم که خودمو به موقع برسونم.برم بگم چی،قهر کردم،اخرش چی میخواست بشه؟هیچکس جز خودم،برای من نمیتونست تصمیم خوبی بگیره.
بیشتر انگار میخواستم همسر رو متوجه کنم یا بترسونم.وقتی تو جاده هم یکم با هم دعوا کردیم تو راه برگشت که دیدم متوجه هیچی نشده و منم دارم برمیگردم بالاخره نطقم باز شد و بهش گفتم داشتم میرفتم خونه بابام برای قهر.
گفتم چه فرقی بین من با مادر و خواهرت هست.همونقدر که با اونا حرف میزنی،همون رفتاری که با خواهرت داری با منم داری.
بهم گفت تو همیشه عصبانی هستی کجا بیام پیشت.شاید راست بگه شایدم توجیه میکرد نمیدونم.من وقتی رفتار برادرشوهر رو میدیدم عمیقا ناراحت میشدم و تشنه محبت.
سر اخر ازم معذرت خواهی کرد،شاید حق با من بود شایدم بخاطر اینکه من تبحر دارم تو این مساله که خودم رو قربانی جلوه بدم و طرفم ظالم و بهش احساس گناه بدم.اینم نمیدونم.
مساله اینه که من هنوز بخاطر اون سال از دست همسرم عصبانیم.
تو خیالاتم دلم میخواد یک زن مستقل از نظر احساسی باشم.و همیشه هم تصورم اینه یه روزی همسرمو ول میکنم میرم،بدون هیچ ناراحتی و وابستگی.
انگار میخوام انتقام بگیرم.انتقام همه این سالهای ندیدن رو.
حالا از اونسالی که من خودم رو طرد شده دیدم و بعد رفتم تو لاک خودم،یه جورایی انگار عادت کردم به این خو نگرفتن،به این افسردگی،به این تو لاک رفتن.به این غمگین بودن.
برای چی من باید سر قضیه خودسوزی زن فامیل،انقدر حس کنم درکش میکنم.فکر کنم روی سخن داداشم با من بوده.درجایی که بقیه خواهرها که مشکلاتشون هزار برابر منه،به مسخره بازی بگیرن و بگن و بخندن و من باز خودمو طرد شده ببینم.حرفی برای خندیدن نداشته باشم.
من فکر میکتم من عادت کردم.
امشب برای اولین بار،یکم از حال دلم رو برای خانواده رو کردم.خواهر کوچیکه گفت چرا چند روز نرفتی خونه خواهر بزرگه،گفتم بهم خوش نمیگذشت.
بعد دیدم شاید فکر دیگه کنه،گفتم مساله خواهر بزرگه نیست،مساله اینه که به من هیچ جا خوش نمیگذره.
ساکت شد.فکر کردم نباید میگفتم.اما بعدش گفتم چرا همیشه پنهون کاری.
امشب از اول پست تا حالا اشکام سرازیرن،میدونید چرا،چون خودمو بدبخت میبینم و با اون زن خودسوز و با همه افسرده ها ،همذات پنداری دارم.فکر میکنم حالشون رو میفهمم.
بعد یه حدس دیگه هم که زدم این بود که به این خاطر من به این حال بد عادت کردم و موندگار شد،که شرایطم هم مناسبم نبود.
من ادم تنها بودن نیستم.من جمع رو دوست دارم.من از خونه داری بدم میاد،من تو اجتماع بودن رو دوست دارم.
گیریم زبان بخونم و کتاب بخونم و خودمو غرق کنم تو فیلم دیدن،اینا شاید کمک کنن حالم بدتر نشه.منو به خواسته روحیه ام نمیرسونن.
من شدم یه زن خونه دار ته نقشه کشور،که هیچ دلخوشی بیرون از خونه اش نداره،به هیچ جایی دلش گرم نیست.
نمیتونم بابا،تنهایی زندگی کزدن سخته.گیرم که با بچه ها هم درگیر نباشم.
با شوهری که نیست و تازگیا انگار زیادم مهم نیست که نیست.نه که من قوی شدم،نه عادت کردم به نبودنش.بودنش هم زیاد مهم نیست.اگر بیای از حال بدت بگی ،احتمالا غرغر کنه،یا مثلا بگه من نمیدونم تو چته،پس بقیه زنا چکار میکنن.خلاصه حرفی بزنه که پشیمون کنه از حرف زدن.
امشب که بهش پیام دادم ،با وجودیکه قصد قبلی داشتم که نگم،تمیدونم چرا یهو جریان این زن فامیل رو گفتم.
بی نهایت دلم میخواست براش بنویسم فکر کنم منم روزی همینکارو بکنم.اما نگفتم.فکر میکنم حقش نیست.
من فقط همزادپنداری میکنم،فکر هم نمیکنم.فقط حس میکنم یه کپی کمرنگ از حس های اون زن رو دارم
بد حالا میدونید جای غریب ماجرا چیه
چرا الان که تو جمعم،تنهام
چرا نمیتونم مثل قبلنا،بگم بخندم،چرا تو خودمم،چرا خودم نیستم،چیو قایم میکنم.
یعنی الان تو جمع هم نمیتونم ارتباط بگیرم.انگار.دقیقا نمیدونم.مطمئن نیستم.جمعی ندیدم بجز خواهرهام.بنظرم میاد.
- ۹۹/۱۲/۲۱
زهره جان خب این طبیعیه وقتی تو تو جایگاه درست خودت نیستی وقتی حالت خوب نیست وقتی در وادی افسردگی قرار داری می تونی با تمام بیماران دنیا همذات پنداری کنی
بهت گفتم من خودم هم این دوران رو گذروندم سال 83-84
اولش با خوردن افشرهء گل سرخ شروع کردم یه داروی گیاهی ضد افسردگی بود از داروخانه تهیه کردم و دو سه ماهی خوردم و در همون حین خودم رو غرق رمان های عاشقانه و فیلم های هندی خوب کردم تو همون شرایط درس خوندم و فوق لیسانس قبول شدم در حالیکه انگیزه ای برای زندگی کردن نداشتم درس خوندم چون میخواستم یه تو دهنی به یکی بزنم انگیزه ام اصلا مثبت نبود بعد یه کار پیدا کردم از 8 صبح تا 8 شب که تو خونه نباشم
اما وقتی دوباره رفتم دانشگاه و سر کار حالم خوب شد