در ادامه پست قبل
من و همسرم اشتی کردیم،همینجوری،زنگ زدم و بهش گفتم پول بریز به حسابم،و اونم عادی برخورد کرد.شب که اومد خونه من داشتم میوه ها رو میشستم،متوجه اومدنش نشدم.
قبلنا که هنوز عروسی نکرده بودیم یه بار گفتم هر وقت قهر کنم چکار میکنی،گفت اروم میام از پشت سرت بغلت میکنم غافلگیر بشی قهرت یادت بره.
هیچوقت اینکارو نکرده بود.
یه بار بهش گفتم یادته اونموقع ها این حرفو میزدی
دیشب دیدم اروم اروم داره میاد،احتمالا میخواسته بیاد بغلم کنه بخاطر قهر صبحم.
من پشت اپن دیدمش و نشد نقشه اش عملی بشه.
ما اشتی کردیم باهم خوبیم فعلا اما من انقدر اینجا سرزنش میشم حالم بده،هنوزم حالم بده،
من بارها گفتم وبلاگ باعث ادامه دار شدن حال بدم میشه.
انقدر که حس من مقصرم من بدم از اینجا میگیرم.
من به خودی خود ادم خود سرزنشگری هستم.
اونسال که خونه مادرشوهرم بودم مادرشوهر و پدرشوهر حرفشون میشد من ته قلبم یه حس من مقصرم داشتم،بچه هاشون مشکل دار میشدن و مادرشوهر حرص میخورد من یه احساس من مقصرم یا حالا من باید چکار کنم داشتم.
میخوام بگم انقدررر بی معنی.
حالا الانم جایی که فکر میکنم مقصر نیستم میبینم مقصرم،من مقصرم چون نمیرم خرید،چون بچه ها رو درست تربیت نمیکنم چون قهر میکنم چون دعوا میکنم چون هیچکار نمیکنم وقت تلف میکنم و و و
کوه بزرگی از خودسرزنشگری و حس منفی بهم میده که از قهر صبحم با شوهرم انرژیش بیشتره.
الان از ۴ صبحه بیدارم.یه حس بد دیگه هم دارم.بعد از اون خوابم،و متاثر از حرفهای اینجا،همش حس میکنم یه روز شوهرم ولم میکنه میره،چون من بدم،
اونم نیاد منو مقصر میکنه،
چرا بچه ها این وسیله ها رو خراب کردن،چرا حوله رو انداخته تو حیاط.
دیروز بعد از ظهر یه سبد چای و خوردنی برداشتم با بچه ها رفتیم تو طبیعت،یک کئلومتری فاصله داشت،سعی میکردم حالمو خوب کنم،بی نهایت غمگین بودمگ
من صبح تا حدودی با خودم کنار اومده بودم.قبل از اینکه بیشتر بگه و من قهر کنم تو دلم گفتمخوب نمیرسه اشکال نداره خودم میرم،نمیذارم حالمو خراب کنه،همون جریان مسئولیت ۱۰۰ درصد رو تو ذهنم مرور کردم،این باعث شد ازش خشم و توقع نداشته باشم و حالم بد نشه.نمیدونم چی طد که بحثمون ادامه پیدا کرد و اون گفت من فقط مادرمو میبینم و باقی ماجرا
حالم بعدش بشدت بد بود،به هر دری میزدم نمیشد،رفتم مرغ گرفتم ،توی راه سر کوچه یکم نشستم و به صدای کنجشکها و سکوت و صدای ماشینا گوش کردم.گفتم امروز رو فقط تو لحظه حال زندگی میکنم تا غمم از یادم بره.اما یادم رفت.بعد که اومدم و اون پیام رو برای شوهرم دادم از بار حرفهای گفته نشده و حق ضایع شده ام کم شد و سبکتر شدم.اما همچنان حالم بد بود،کباب درست کردم،البته پسرم درست کرد،من اخراش رفتم.بنظرم بدمزه ترین غذای دنیا بود،اصلا نخوردم.
بعد از اینکه حیاط رو گربه شور کردم،چای دم کردم بریم.ده بارم اینوسط با دخترم درگیر بودم،چون یکی از اتاقا و انباری شده انبار وسایل همسرم و ایندفعه شیر موز و کلوچه و ادامس بود و هی میرفت برمیداشت و باید چک و چونه میزدم نکن،هم چون غذا نمیخورد هم چون بی رویه ادامس برمیداشتن.
بعدش بردمشون با اب لوله بازی کردن.کنار خونمون مزرعه هست و لوله از چاه میاد که زمینو ابیاری کنه.
خوب بودم حالم خوب بود.
فکر کردم باید کارهایی بکنم که حالمو خوب میکنه،میوه هم داشت تموم میشد اما من بیشتر بخاطر این رفتم که حالم خوب بشه،
رفتم خرید کردم و روی فلش فیلم ریختم،برگشتم داشتم میوه ها رو میشستم که همسرم اومد.
حالم چندان بد نبود هرچند که یه لایه غم ته قلبم بود،اما خوب بود تازه داشت اثار جسمانی حال بد صبح بهم معلوم میشد،مادرد شدید جشم درد و سردرد و پف شدن زیر چشمام و خستگی بیش از حد.
تو راه همش فکر میکردم یه ادم چقدر میتونه به خودش ظلم کنه که من میکنم.اینهمه درد جسمی بخاطر چی
خوب بودیم هرچند عشقولانه نبودیم،هرچند من غمگین بودم احتمالا بخاطر شماتت از اینجا و حس اینو دارم که همسرم رو یه روزی از دست میدم بخاطر رفتارم.
شب که باز دیدم با خستگی داره کارتن جابجا میکنه تو دلم گفتم این مرد برای کی داره انقدر تلاش میکنه،چته تو
رفتم پیام صبحم رو پاک کنم،نشد،بهش گفتم گوشیتو بده ،گفت چکار داری گفتم صبح بهت پیام دادم میخوام پاک کنم،نخونده بودش هنوز،تازه بیشتر دلش خواست بخونه ،رو گوشیش پیامم نبود چون اونموقع هنوز اینترنت نداشت،گفت گوشیتو بده از روش بخونم،چی گفتی،حتما بهم فحش دادی؟
بعدش دیدم پیامم رو خونده.
تو اون پیام یه جا براش نوشتم وقتی من ناراحتم دودش توی چشم بچه ها و خودت هم میره،
بهش گفتم دعوای ما برد و باخت نیست،دو سر برد یا دو سر باخته.
دیشب خیلی سعی کردم به ذهنم بسپرم چکار کردم که بیکار نمیشم.
دخترم پوست موزها رو ریخته بود تو خونه،موزهاشو هم نخورده بود،اونا رو جمع کردم،دخترم گفت اب انار میخوام،تو لیوان اب انار رو گرفتم و انارم گذاشتم تو بشقاب گفتم تو این بخور تا نریزه تو خونمون،بعد دیدم انار رو بدون بشقاب دستش گرفته برده ریخته توی اتاق.بهش گفتم بیا کمک کن اما یه دون انار جمع کرد بعد رفت سوار ماشین شد.
چند تا از این گیره برچسب دارها گرفته رودم برای وسایل همسر،پسرم گفت چیه برلش توضیح دادم چیه و چجوری باید بچسبونی،
بعد دیدم بهم میگه حولمو بهم بده،بعدا متوجه شدم همه گیره ها رو زده به دیوار اتاقش و وسایل خودش شامل حکله و کیف و ... رو اویزون کرده.
دخترمم میگفت حوله میخوام،حوله بابارو،چون حوله بابا جدید بود،بهش دادم بعد دیدم انداخته تو حال،وقت نشد بردارم نفهمیدم کی برده انداخته تو حیاط شایدم دختر عمه اش برده..
بعدم بچه ها با بابلشون رفتن خونه مادربزرگ،من شام درست کردم،میوه ها رو شستم،نمک دون جدید خریدم پسرم گفت میخوام نمک بریزم دیده بود داره میریزه و رو کابینت پر نمکه گفت بیا بریز،کور شم،ترسیده بود شاید دعواش کنم چرا ریختی،باید میذاشتم خودش بریزه تو نمکدون هرچند از اینور اونورش بریزه رو زمین.
بعد بهشون شام دادم،یه عادت بدشون اینه کا سر سفره نمیان.چون کم غذا و بد غذا هستن میگفتم بذار بخوره ولش کن،البته بیشتر چون روی اونومبل کارتون میبینن و خوردنی میخورن،گاهی وعده های اصلی رو میخورن.دیشب به دخترم گفتم بیا شام بخور گفت نمیخوام،ناهارم نخورده بود،گفتم بیارم اونجا گفت اره،بردم رو مبل،کم خورده بود،بیشتر ریخته بود و یکی از دلایلی که مبلمون رو عوض نمیکنم اینه که الان نمیتونم مبل نو استفاده کنم بخاطر بچه ها،این مبله قهوه ایه و دلمم نمیسوزه هرچقدر کثبف یا خراب بشه،فوقش کثیف بشه جلد هاش رو درمیارم و میشورم.
بعدم مسواک زدن و خوابیدن،وقت خوابشون همسرم از خونه مادرش اومد،داشتم بچه ها رو میخوابوندم،گفت دلستر هست گفتم اره تو یخچال،بعد دید یخ زده،غداشم سرد شده بود،اعصابش خورد شد،بهم گفت هی بهم میگی غر میزنی هم میخوام نزنم نمیشه.
دلستر رو من دو روز پیش از دست بچه ها نذاشتم یخچال گذاشتم تو کابینت،موقع شام همسرم یادم افتاد تو یخچال نبوده،گذاشتم تو فریزر تا زودتر خنک بشه،بعد دیگه یادم رفته دربیارم،امروز بعد از ظهر در فریزر رو باز کردم دیدم واآی دلستره یخ زده که،گذاشتمش تو یخچال،تا موقع شام هم یخش باز نشده بوده و اعصاب همسرم خورد شده،بعدشم که رفت دید بچه ها رفتن تو اتاق و چقدر پوست ادامس ریختن چقدر ادامس باز کردن ریختن بیشتر اعصابش خورد شد.
الان یکم حالم بهتر شد،انگار کارهای خوبی هم کردم ،انقدر که شناتتم میکنید چشمم فقط کارهای بدم رو نیبینه و مغزم روش قفل میکنه،و هیچی نمیینم جز حس بدی که میگیرم از شماتت ها و سرزنش ها.
حس بدی که از حرفهای شما میگیرم صدبرابر بیشتر از حس بدی که از مشکلی که بابتش نوشتم هست.
خودمو بد میینم،تلاش میکنم بهتون بفهمونم من مقصر نیستم اما اخرش گوشه رینگ خفتم میکنید تا بهم بفهمونید من مقصرم و با دیدگاه شما ،البته که مقصرم و با دید خودم نه اگر فکر میکردم مقصرم چرا مشکل پیش میاوردم.
شاید یه مدت ننویسم،با همون چیزهایی که بهم یاد دادید زندگی کنم،همون مسئولیته اگر بتونم باهاش کنار بیام روش خوبیه،خشم و کینه رو از بین میبره و جلوی حال بد رو میگیره.
اگر فکر میکنید تو تربیت بچه ها مشکل دارم،لطفا برام چند تا کتاب بنویسید،نمیدونم کامنت دونی رو ببندم یانه،از یه طرف دلم نمیخواد هی منتظر جواب باشم و هی برگردم به وبلاگ از طرفی دلم میخواد حرفاتون رو بشنوم.
ازتون ممنونم بابت وقتی که میتونه صرف خودتون و بچه تون بشه و برای من میذارید اما این هجم از مقصر بودن رو نمیتونم تحمل کنم،یعنی قدرتش رو ندارم،از روزیکه دخترم افتاده تقریبا فقط همون پریروز حالم خوب بود،
نمیدونم این حال بد،چکش خوردنای اولیه برای صیقل شدنه یا نه،اگر فکر کنم همون مشت و مال اولیه هست باز دلم بیشتر خوش میشه.
- ۹۹/۱۰/۲۸
ما تو رو شماتت نمی کنیم به سوالهای توی ذهن تو جواب می دیم ولی چون جوابهای ما در تایید تو نیست تو حس شماتت بهت دست می ده
شماتت دقیقا کاریه که تو داری با همسر و بچه هات انجام میدی و الان داری به سمت ما فرافکنی می کنی عزیزم